eitaa logo
عاشقان حجاب🇵🇸
188 دنبال‌کننده
2.9هزار عکس
451 ویدیو
89 فایل
تولد کانالمون:همزمان با تولد مهدی فاطمه🙃 https://harfeto.timefriend.net/16610118083803 حرف یواشکی👆 @sharayt313 بخوان شروط را👆 ریحآنـہ‌بودن‌را،از‌آن‌بانویۍ‌آموخٺم ڪه‌حتے‌درمقابل‌مردے‌نابینـا حجـآب‌داشـت... کپی⛔
مشاهده در ایتا
دانلود
چندثانیه‌بیشتروقتمون‌ونمیگیره السلام علیک یا صاحب الزمان اللهم عجل لولیک الفرج ☘🍃☘🍃☘
در دوریِ دلدار فقط گریہ علاج است.. در شعر کہ دلتنگےِ ما جا شُدنے نیست... 🌱
هدایت شده از عاشقان حجاب🇵🇸
کانال های دیگه رو که میبینم فعالیت ندارند ولی عضو هاشون ترک نمیکنن ولی کانال ما با اینکه فعالیت داریم ولی ترک🤦‍♀ اگر بنا بر ترک است در ناشناس بگید تا ما هم دیگه فعالیت نکنیم☺️
⊰•🌱•⊱ . 🕊「کتاب بیست هفت روز یک لبخند」🕊 زندگینامہ شهید بابڪ نوࢪی قسمت چهل و سوم..シ︎ داخل حیاط خانه بابک که میشوم م روی موزاییک ها، خیس آب است از شاخ و برگ گل های شمعدانی قطره های آب می چکد. چند گلدان گل، لبه حوض، سمت راست را پر کرده است و یکی دو گلدان گل روی تخته شنای بابک که طرف چپ است دیده می شود. عادتم شده هر بار که می آیم، کمی تویه این حیاط کوچک می مانم و خیره می شوم به وسایل ورزشی بابک. صدای کشیده شدن لاستیک هایی که بابک به مچ پاهایش می بست و دور تا دور حیاط می کشیدش و صدای پای کوبیدن است وقت طناب زدن هنوز از ذهن حیاط پاک نشده است. مادر بابک به استقبالم می آید. وقتی می‌بیند، مشغول تماشای وسایل پسرش هستم می نشیند روی پله ،و می گوید: هر روز هم باشگاه، میرفت �ینجا ورزش می‌کرد. همیشه هم نوار مداحی می گذاشت؛ اونی که سلیم به زبان آذری میخونه زینب زینب زینب زینب.... صدایش را بلند می کرد و دو تا لاستیک زانتیا رو می بست به مچ پاهاش، و از این سر حیاط می کشید تا آن سر حیاط. بعد دراز می کشید روی این تخت وزنه ها را بالا میبرد. گاهی وقت ها به او می گفتم : بابک آخه تو خیلی جوون هستی چقدر نوحه گوش می کنی؟! کمی نوار رو شاد کن پسرم.... ⊰•🌱•⊱¦⇢ 𝐣𝐨𝐢𝐧↴ °★@ea_mhdei★°
⊰•☂•⊱ . 🕊「کتاب بیست هفت روز یک لبخند」🕊 زندگینامہ شهید بابڪ نوࢪی قسمت چهل و چهارم...シ︎ گاهی وقت ها می گفتم تو جوان هستی چقدر نوحه گوش میکنی؟! یکم نوار را شاد کن پسرم! و بابک می خندید و می گفت: نه مامان! از این نوحه خیلی خوشم می آد. بابک را تصور می کنم که دراز کشیده روی تخته، و وزنه ها را بالا می گیرد و به اعتراض مادر میخندد.. لابد مادر هم همین تصویر توی ذهنش آمده است که قطره اشکی از صورتش به پایین می ریزد. به مادر گفته ام آذری بلدم و هر وقت که دوست دارد آذری صحبت کند حالا ساعت ها کنار هم می نشینیم و مادر آذری حرف میزند. اولین بار که الهام شنید با درج به مادرش گفت چرا ترکی صحبت می کنی؟! متوجه نمیشه که!! که مادر با رضایت ای به دخترش نگاه کرد و گفت نه بابا بلده. تصمیم گرفتم به خاطرش آذری حرف زدن را یاد بگیرم. دست میگیرم به نرده و از ۴ تا پله بالا میروم. کمتر از یک سال پیش بابک روی هم این نرده ها نشسته بود و از این ور شیشه خیره شده بود به پدرش. خواهرها و عموها و برادرها دوره اش کرده بودند تا در لحظه آخر او را از رفتن منصرف کنند بابک، گوشش به حرف های آنها بود، و نگاهش به پدری که ظاهراً چشم به اخبار تلویزیون داشت؛ اما در دلش جنگی برپا بود. پاهای بابک برای خداحافظی به طرف پدر نرفته بود، آموزش دیده بود به سمت سوریه. نشسته ام تو سالن . تکیه داده ام به کاناپه ای که زمانی، جای ثابت بابک بوده. ده روز قبل از رفتنش، دندان درد شدیدی داشته.... . ⊰•☂•⊱¦⇢ 𝐣𝐨𝐢𝐧↴ °★@ea_mhdei★°
⊰•🖤⛓🕊•⊱ . حبِّ‌سیـدعلی‌دردل‌ماست !((:♥️ . ⊰•🖤•⊱¦⇢ 𝐣𝐨𝐢𝐧↴ °★@ea_mhdei★°
⊰•❤️⛓🦋•⊱ . وَقتٓی میخَنِدی حٓالَمُو شارژ ٓمیکُنِی لَنَتٰی∞🌸🎈᭄ . ⊰•❤️🦋•⊱¦⇢ 𝐣𝐨𝐢𝐧↴ °★@ea_mhdei★°
⊰•🔒⭐️•⊱ . در‌حشر‌چو‌پرسند‌که‌سرمایه‌چه‌داری؟! گویم‌که:غمِ‌یار‌و‌غمِ‌یارو‌دگر‌هیچ...💔 . ⊰•🔒•⊱¦⇢ 𝐣𝐨𝐢𝐧↴ °★@ea_mhdei★°
⊰•🌝•⊱ . 🕊「کتاب بیست هفت روز یک لبخند」🕊 زندگینامہ شهید بابڪ نوࢪی قسمت چهل و پنجم..シ︎ نشستم توی سالن ،تکیه داده ام به کاناپه ای که زمانی جای ثابت بابک بوده است. ده روز قبل از رفتنش، دندان درد شدیدی داشته است. روی همین کاناپه دراز کشیده بود که برادر و پدرش کیک بدست وارد می شوند روی هم این کاناپه را میبوسند و و ۲۴ ساله شدنش را تبریک می‌گویند. بابک برای شام نمی رود به آشپزخانه. امید می گوید: شام که نخوردی! دست کم بیا با کیک عکس بگیریم. بابک همونجور که دستش رو گرفته بود، روی صورتش می‌شود و می‌رود پیش خانواده‌اش. نزدیکشان که می‌شود، دست از صورتش برمی‌دارد و لبخند می‌زنند دور تا دور این سالن پر شده از عکس‌ها و دیپلم های افتخار بابک. متن های قهرمانی اش در رشته کیک بوکسینگ، گوشه و کنار قاب ها آویزان است. تاحالا هیچ عکسی از بابک ندیده‌ام که در آن نخندیده باشد؛ جز یکی! بابک در تمام فضای خانه حضور دارد از تمام زاویا، مشغول تماشا کردنمان است. پدر وارد میشود. به احترامش بلند می‌شوم. پدرانه به نشستن دعوتم می کند صبح گفته بودم 《 حاج آقا دیگه نوبتی هم باشه نوبت شماست.》. و گفته بود 《حاج خانم حرف هایش تمام شد》. گفته بودم 《مصاحبه با مادر ،مثل اعتراف گرفتن میمونه، به همون سختی بهمون شاقی؛》 و دو تایی خندیده بودیم..... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ نویسنده:فاطمه رهبر . ⊰•🌝•⊱¦⇢ 𝐣𝐨𝐢𝐧↴ °★@ea_mhdei★°
عصر....🍃🧡 مهمان من....☕️ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🎀⃟𝐣𝐨𝐢𝐧↴ °★@ea_mhdei★°
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا