همسایه (حنین) ²_³ کا شدنتون مبارک😍
از طرف😃💐
𝐣𝐨𝐢𝐧↴
°★@ea_mhdei★°
به همسایه حنین😍🌹
🌼@Hanin_O_o🌺
شرکت کننده های مسابقه شهید بابک نوری😍
فاطمه خلیفاوی
گلستان سلیمی
یکتا نریمان
ماجدی
عباس یوسفی
متین یوسفی
رضوان اکبری
مرضیه اکبری
عبدالرضا باقری
سمیه اکبری
زیبا محمدی
زهرا طالبی
سیده ریحانه هنرور
زهرا اکبری
عاشقان حجاب🇵🇸
شرکت کننده های مسابقه شهید بابک نوری😍 فاطمه خلیفاوی گلستان سلیمی یکتا نریمان ماجدی عباس یوسفی متین ی
خانم زیبا محمدی برنده شدند💐😃
#داستان
🌸ادب و تواضع مرحوم شیخ اعظم #انصاری، (استاذ الفقهاء والمجتهدین) در برابر #مادر🌸
مرحوم شیخ اعظم انصاری رحمة الله تعالی علیه، فقیه بزرگ، مادرش را تا نزدیک حمام به دوش می گرفت و او را به زن حمامی سپرد و ایستاد تا بعد از پایان کار او را به خانه برگرداند.
هر شب به دست بوسى مادر مى آمد، و صبح با اجازه او از خانه بیرون مى رفت.
پس از مرگ مادر به شدت مى گریست فرمود گریه ام براى این است كه از نعمت بسیار مهمى چون خدمت به مادر محروم شدم، شیخ پس از مرگ مادر با كثرت كار و تدریس و مراجعات تمام نمازهاى واجب عمر مادرش را خواند، با آنكه مادر از متدیّنه هاى روزگار بود.
𝐣𝐨𝐢𝐧↴
°★@ea_mhdei★°
⊰•🔥•⊱
.
🕊「کتاب بیست هفت روز یک لبخند」🕊
زندگینامہ شهید بابڪ نوࢪی
قسمت سی و نهم...シ︎
مادر گفته بود( نه). بعد به رویم لبخند زده بود که مثل دخترم است.
سوال ها زیاد بود؛ این که چطور شد بابک رفت؟ از کِی تصمیم به رفتن گرفت؟ وقتی گفت میخواهد برود، عکس العمل شما چه بود؟ و مادر با صبر و حوصله جواب شان را می داد. یکی دو نفر از دخترها زانو چسباندند به لبه ی قبر، و دست ها را گذاشتند روی قبر. بعد، شانه هایشان لرزید.
مدیر گفت: توی مدرسه، خیلی حرف بابکه. برای دختر هامون، بابک رو مثال میزنیم؛ این که دست از راحت دنیا و مال و منال کشید. و این شجاعت و از خود گذشتگی قابل تقدیرش.
بعد درِ گوش مادر گفت:نمیبایست می ذاشتی بره،حاج خانم! این بچه می بایست اینجا میموند،توخیابون های گلسار قدم می زد،و مردم از دیدنش لذت می بردن.
مادر، سرش را کج گرفته بود روی گردنش. گفت:خودش خواست. برای نگهبانی از بی بی حضرت زینب رفت. وظیفه اش بود.
از صورت گرد و لپ های قرمز مدیر مشخص بود هنوز قانع نشده است. دوگانگی ای در وجود مدیر بود که آدم را سرگردان می کرد.
همان دختری که به نظرم آشنا آمده بود، از قبر فاصله گرفته و چرخیده سمت درِ ورودی. مردم کم کم داخل می شوند. چند دختر با دیدنش دست تکان میدهند و به سمت او قدم برمیدارند. پایین چادرهاشان کشیده می شود روی سنگ قبرها.
جمعیت زیاد شده. آشناها و خانواده ی بابک آمده اند؛ از عمه هاو خاله ها و عموزاده ها تا دوستان و همکاران و امدادگران هلال احمر و.....
.
⊰•🔥•⊱¦⇢#زندگینامھےداداشبابڪ
𝐣𝐨𝐢𝐧↴
°★@ea_mhdei★°
⊰•🦋•⊱
.
🕊「کتاب بیست هفت روز یک لبخند」🕊
زندگینامہ شهید بابڪ نوࢪی
قسمت چهل ...シ︎
خاله ها و عمو زاده ها تا دوستان و همکاران امدادگران هلال احمر و خیلی های دیگر . کم کم همراه جمعیت از مزار دور می شوم تا جا برای کسانی که برای زیارت قبر می ایند ، باز شود.
قطعه ی شهدا یک سالن بزرگ است که تمامش فرش کاری شده . حالا نصف بیشتر سالن را مهمان های تولد بابک پر کرده اند.
میکروفن را میدهند دست پدر تا به مهمان ها خیر مقدم بگوید . پدر کم طاقت است ؛خوددار نیست . اسم باباک که می اید ،حرف بابک که میشود، اشک از چشمانش سرازیر می شود . این را در این مدت که بارها توی دفترش در حال مصاحبه بوده ام و ناگهان هق هق مردانه اش کل فضا را پر کرده ، فهمیده ام . این بار هم گریه میکند . می گوید که (بابک من ، قبل از رفتن ،بوی شهادت می داد . برای همین جرات نداشتم بروم در اغوشش بگیرم ؛می ترسیدم احساسات پدرانه ام ،کار دستم بدهد ؛میترسیدم حرفی بزنم و مانع رفتنش بشوم.)
صدای بغض کرده ی پدر و هق هق آرامَش ،توی سالن پخش میشود و می پاشد بر جان مان . زل زده ام به ادم هایی که می ایند و می روند و اگر جایی پیدا کنند ،گوشه ای مینشینند . اینجا همه جور ادم نشسته است ؛از دختر و پسر های خوش لباس و به اصطلاح فشن گرفته تا برادرها و خواهر های بسیجی و پاسدار . انگار بابک ،دو جور جوان را که عقیده شان هیچ ربطی به پوشش و ارایش شان ندارد ،به هم گره زده است. دیدن دختر های محجبه دبیرستانی که با شاخه های گل وارد می شوند . همانقدر قشنگ است که دیدن هم کلاسی های بابک در لباس های مد روز دیده میشود..
⊰•🦋•⊱¦⇢#زندگینامھےداداشبابڪ
𝐣𝐨𝐢𝐧↴
°★@ea_mhdei★°
صبحتبخیرمولایمن
🏝هرچند عرصه ، تنگ است ...
هرچند جان به لب شده ایم ...
هرچند بغضی همواره ،
راه نفس را بسته است ...
هرچند غم ،
پنجه در
جان های خسته مان انداخته ...
... اما آمدنتان نزدیک است ...
شما میآیید و
صورت آفتابتان تا ابد ما را
بی نیاز میکند ...
... میآیید ...🏝
الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج