چرا حالا هیچ بازیکنی از ترابی که ناعادلانه اخراج شد حمایت نمیکنه؟
#ترابی_تنها_نیست
{\__/}
( • - •)
/つ ༼C᭄@ea_mhdeiC᭄
خب علی آغا منتظریم ببینیم میخوای چیکار کنی ☺️🍃
{\__/}
( • - •)
/つ ༼C᭄@ea_mhdeiC᭄
برایش روشن شد ؛ آدمی میتواند حتی دلتنگ کسی شود که او را فقط در خیال خود دیده است :))
{\__/}
( • - •)
/つ ༼C᭄@ea_mhdeiC᭄
⊰•🔏⛓🕊•⊱
.
وقتاییڪهمریضمیشی،
قلبتدردمیگیرھ..
یاسردردمیگیری،
برایهردردیڪهمیڪشۍ..
یہگناهتمیریزهومحومیشه!
شایدخدامیخواد...
همیندنیاسختیبڪشیوپاڪشی،
پسسعیڪنخیلیشڪایتنڪنی
ازاینرنجها....!
.
⊰•🔏•⊱¦⇢#ٺلـنگرانـه
{\__/}
( • - •)
/つ ༼C᭄@ea_mhdeiC᭄
<🍄🥀🌾>
میز و صندلی ریاست نداشت
ولی رئیس منطقه بود
هیچوقت مدعی نبود
ولی مچ مدعیان خواباند
تنها و بدون تشریفات بود
ولی عزیزدل میلیونها انسان بود
زندگی آنچنانی نکرد
ولی به خیلیها زندگی بخشید
حاجی ما، مدیر مدبر بود، مردعمل بود
و در یک کلام مخلص بود❤️
{\__/}
( • - •)
/つ ༼C᭄@ea_mhdeiC᭄
<📻🕯⛓>
عنایت ویژه امام زمان علیه السلام به خانمی که به خاطر حفظ حجاب هفت سال از خانه بیرون نیامد
مرحوم آیت الله سید محمدباقر مجتهد سیستانی (ره) پدر آیت الله سید علی سیستانی تصمیم می گیرد برای تشرّف به محضر امام زمان (علیه السلام) چهل جمعه در مساجد شهر مشهد زیارت عاشورا بخواند.
در یکی از جمعه های آخر، نوری را از خانه ای نزدیک به مسجد مشاهده می کند. به سوی خانه می رود می بیند حضرت ولی عصر امام زمان (علیه السلام) در یکی از اتاق های آن خانه تشریف دارند و در میان اتاق جنازه ای قرار دارد که پارچه ای سفید روی آن کشیده شده است. ایشان می گوید هنگامی که وارد شدم اشک می ریختم سلام کردم، حضرت به من فرمود: «چرا اینگونه به دنبال من می گردی و این رنج ها را متحمّل می شوی؟! مثل این باشید- اشاره به آن جنازه کردند- تا من بدنبال شما بیایم»
بعد فرمودند: «این بانویی است که در دوره کشف حجاب- در زمان رضا خان پهلوی- هفت سال از خانه بیرون نیامد تا چشم نامحرم به او نیفتد.»
📚 شیفتگان حضرت مهدی (عج) ، ج ۳ص ۱۵۸
🌕 به مناسبت ۱۷ دیماه سالروز اجرای فرمان کشف حجاب به دستور رضاشاه پهلوی ملعون
#حجاب
#امام_زمان
{\__/}
( • - •)
/つ ༼C᭄@ea_mhdeiC᭄
⊰•💚⛓🌱•⊱
.
مَنشڪآیتداࢪم . .
ازآنهـٰاڪہنمۍفَھمندچـٰادُرمشڪۍمَن
یـٰادگارِمـٰادرمزهراست!
ازآنهـٰاڪہبہسُخرھمیگیرند
قداسـتِحجـٰابِمـٰادرَمرا؛
ݘرانمیفھمنشڪآیتداࢪم . .
ازآنهـٰاڪہنمیفَھمندچـٰادُرمشڪۍمَن
یـٰادگارِمـٰادرمزهراسٺ !
ازآنهـٰاڪہبہسُخرھمےگیࢪَند
قداسـتِحجـٰابِمـٰادرَمرا ؛
ݘرانمۍفَھمن؟
اینتڪہپـٰارچہ؎مشڪۍ،
ازهَرجنسےڪہبـٰاشد،
حُرمٺدارَد ..
.
⊰•💚•⊱¦⇢#چـآدرـانھ
{\__/}
( • - •)
/つ ༼C᭄@ea_mhdeiC᭄
دارم میرم که بچم تو سرزمین خودم روسی حرف نزنه!:))🙂👌🏻🇮🇷
#لبیک_یا_خامنه_ای
#امام_زمان
#جانفدا
{\__/}
( • - •)
/つ ༼C᭄@ea_mhdeiC᭄
#زادهی_انتقام💥
#پارت_4
سهراب هم بعد چندبار زنگ زدن به نارین و بی نتیجه بودن تماس هایش نگرانیاش بیشتر شد. از طرفی هم گریه های بی امان افسانه نمیگذاشت درست فکر کند.
کلافه از ضجه زدن های پر سر و صدای افسانه، هر دو دستش را لا به لای موهای جو گندمی پدرانه اش پنهان کرد و سعی کرد با ملایمت به افسانه اخطار بدهد:
_ خانوم دو دقیقه گریه نکن ببینم این دختر کجاست. با گریه کردن چی درست میشه آخه؟ من که گفتم نره عروسی... الان معلوم نیست انقدر حالش بده سر به کدوم بیابون گذاشته.
افسانه که نمیتوانست از شدت گریه حتی حرف بزند مشتی روی سینه اش کوبید و لب باز کرد:
_ جیگرم داره آتیش میگیره واسه دخترم سهراب... میدونستم تاب نمیاره داراب و تو رخت دومادی ببینه... پیداش کن دخترمو سهراب...
هرکار میکرد، مادر بود. نمیتوانست جلوی جگر سوختهاش را بگیرد. سهراب هم برای ناراحت نشدن بیشتر همسرش ساکت موند. سپس شروع به زنگ زدن به هرکس و ناکسی که لحظه ای از ذهنش میگذشت کرد.
اگر شرایط دیگری بود، هیچکس آنقدر نگران نمیشد. اما این دفعه نارین برخلاف عادت همیشگی، یادش رفته بود به خانوادهاش خبر بدهد که کجاست.
لحن صحبت کردن داراب پشت تلفن هم چنگ زده بود بر دل نا آرامش.
هرچه بود دخترش را میشناخت و از علاقهی بی نهایت او به داراب خبر داشت.
با سر تکان دادن مهدی به نشانه ی منفی، داراب متوجه شد که خبری از نارین پیدا نکرده. زودتر از آنچه انتظار میرفت آخرین نفراتی را که می تونست هم بدرقه کرد و وسط باغ روی صندلی نشست.
باقی به پای محیا و بقیه.
حال خوشی نداشت. دلش گمان بد میداد. سرش را بین دستانش گرفته بود. از طرز نفس کشیدنش هم میشد فهمید چقدر حال خرابی دارد. حق داشت. تا به حال نارین را توی چنین حالی ندیده بود.
{\__/}
( • - •)
/つ ༼C᭄@ea_mhdeiC᭄
#زادهی_انتقام💥
#پارت_5
با صدای زنگ گوشیاش، بدون مکث دستش را توی جیب کتش برد. با دیدن اسم نارین سریع جواب داد و گوشی را روی گوشش گذاشت. تقریبا داد کشید:
_ چرا این لعنتی رو جواب نمیدی نارین مردم از..
_ جناب بنده سرگرد لطفی هستم. در خصوص حادثه جاده... تماس گرفتم. یه خودروی 206 مشکی با پلاک... از دره پرت شده پایین که راننده یک خانم...
گوش های داراب دیگر نشنید. دنیا روی سرش خراب شد. دستش را به یقه اش رساند و گره ی کراوتش را باز کرد، تا بلکه نفس به ریه هایش برسد. یقینا اگر تا چند لحظه ی دیگر نفس نمیکشید، همه ی علائم حیاتیاش را از دست میداد.
محیا، مادر و پدرش و مادر داراب که چهره ی داراب را دیدند هم نفس در گلو حبس کردند. چرا که از چهره ی داراب همه چیز پیدا بود. با صدا زدن های سرگرد از آنطرف خط، داراب به خودش آمد و کلمه ای گفت که خودش هم نشنید چه برسد به سرگرد.
_ جناب اونجایید؟ شما همسرشید؟
بار دیگر با این جمله، دنیا روی سر داراب آوار شد. اما انگار گوش هایش درست شنیده بود. انگار دیگر نمیتوانست نشنود، انگار حتی بستن چشمانش برای پایان دادن به چیزی که آرزو میکرد خواب باشد، جوابگو نبود.
با چشمان به خون نشسته خیره در چشمان محیا که نگران نگاهش میکرد، خطاب به سرگرد داد کشید و آدرس خواست.
بعد از شنیدن آدرس سریعا گوشی را قطع کرد. بی توجه به سوال های مکرر مادرش و بغض تو صدای محیا وقتی پرسید 'کجا میری این وقت شب' به سمت ماشینش هجوم برد.
پرادوی مشکی رنگی که به خواست نارین این اواخر خریده بود.
فقط توانست خطاب به مهدی که دور تر از بقیه گوشهای ایستاده بود و انگار میدانست چه اتفاقی افتاده با لب های لرزانش گفت:
_ مم.. ماشین نارین..
دست های عرق کردهاش را بین موهای خرماییاش که به لطف آرایشگر مرتب شده بود فرو برد. انگار حتی با به زبان آوردنش یک جان ازش کم میشد.
_ به پدر نارین زنگ بزن... خودتم دنبالم بیا
و سوار ماشین شد.
{\__/}
( • - •)
/つ ༼C᭄@ea_mhdeiC᭄