عاشقان حجاب🇵🇸
#زادهی_انتقام💥 #پارت_1 چشمانش روی لب های داراب میخکوب مانده بود. برخلاف تمام جمعیت حاضر در باغ که
#زادهی_انتقام💥
#پارت_2
میان هق هق رانندگی کرد، دستانش میلرزید و نمیتواست فرمان را درست بگیرد. الان اصلا زمان مناسبی برای رانندگی نبود. چشمانش به جای خیابان فقط داراب را میدید، کنار محیا.
لباس سفیدی که تا دو هفتهی پیش قرار بود تن او باشد. کت و شلواری که نارین همیشه آرزوی دیدن داراب را توش داشت. حتی آن باغ لعنتی که قرار بود با سلیقه ی نارین آماده شود.
دقایقی بدون مکث و حتی بی توجه به تابلوهایی که خارج شدن از شهر را نشان میدادند، رانندگی کرد.
گوش هایش به جای شنیدن صدای ممتد بوق های ماشین ها که از کنارش میگذشتند و بد و بیراه میگفتند به رانندگیاش، فقط صدای بلهی داراب را میشنید.
اشک چشمانش نمیگذاشت حتی جاده را واضح ببیند. آنقدر با سرعت رانندگی میکرد که هر لحظه امکان مرگش وجود داشت. اما اهمیت نمیداد. نه به آمپر سرعت که از حد مجاز بالاتر رفته بود، نه به جیغ لاستیک های ماشین 206 اش.
صدای هق هقش فضای ماشین را پر کرده بود و مشت های بی جانش روی فرمان کوبیده میشدند.
_ چهجوری تونستی داراب... چهجوری تونستی لعنتی... چرا قلب لعنتیم باورت نمیکنه داراب... من... من صدای بله گفتنت به یکی دیگه رو شنیدم داراب...
با آخرین جمله ای که گفت چشمانش پرتگاهی که دیوانه وار به سمتش رانندگی میکرد را دید. به سختی نفس میکشید و با خودش حرف میزد. داد میزد و میگفت این حق من نبود داراب.
ضجه میزد و دنبال حقش از دارابی بود که امشب تن دختری جز خودش را لمس میکرد و مرد او میشد.
پایش را روی پدال گاز فشار داد و با لب های لرزان و هق هق، ماشین را به سمت پرتگاه هدایت کرد...
{\__/}
( • - •)
/つ ༼C᭄@ea_mhdeiC᭄
عاشقان حجاب🇵🇸
#زادهی_انتقام💥 #پارت_2 میان هق هق رانندگی کرد، دستانش میلرزید و نمیتواست فرمان را درست بگیرد. الا
#زادهی_انتقام💥
#پارت_3
بعد از سومین بوق صدای پر خشم عمو سهراب شنیده شد.
_ با چه رویی زنگ زدی به من بچه؟
آنقدر مغزش درگیر چهرهی بهم ریخته و تن لرزان نارین حین رفتنش بود، که اصلا متوجهی خشم صدای سهراب نشد. بی مقدمه پرسید:
_ سلام عمو جان.. نارین اومد خونه؟!
_ احمق تو الان کنار زنت نشستی و سراغ دختر من و میگیری؟! بهش گفتم نباید پاش و بذاره توی عروسی تو، بهش گفتم آبرومون و بیشتر از این نبره...
داراب مغزش شلوغ تر از آن بود که بخواهد به حرف های نیش و کنایه دار پدر نارین گوش بدهد. پا برهنه پرید وسط حرفش و آخرین تلاشش را برای مودبانه بودن جملاتش بکار برد:
_ محض رضای خدا فقط بگین نارین اومده خونه یا نه؟! حالش خیلی بد بود...
سکوت سهراب به این معنی بود که متوجه نگرانی داراب و جدی بودن موقعیت شده. با گفتن کلمهی "نه" گوشی را قطع کرد و شروع به تماس گرفتن با نارین کرد.
انگار قطع شدن گوشی داراب بهانهی خوبی بود برای محیا که منتظر به او خیره بود. نزدیکش شد و صدایش کرد تا باهم برقصند.
اما داراب در وضعیتی نبود که بتواند به چیزی جز نارین فکر کند. کاش جماعت چشم انتظار این را میفهمیدند. کاش با چشمانشان حرف بار داراب نمیکردند. کاش دیجی خفه میشد و از عروس و داماد خواهش نمیکرد باهم برقصند. کاش داراب میتوانست دست حلقه شدهی محیا را از دور دستش باز کند و از یک نفر دیگر، سراغ نارین را بگیرد. کاش مادر داراب با چشمان نگران از برهم خوردن عروسی، به داراب خیره نمیشد.
و کاش داراب با ای کاش هایی که توی مغزش بود بین جمعیت این طرف و آن طرف کشیده نمیشد.
{\__/}
( • - •)
/つ ༼C᭄@ea_mhdeiC᭄
#زادهی_انتقام💥
#پارت_4
سهراب هم بعد چندبار زنگ زدن به نارین و بی نتیجه بودن تماس هایش نگرانیاش بیشتر شد. از طرفی هم گریه های بی امان افسانه نمیگذاشت درست فکر کند.
کلافه از ضجه زدن های پر سر و صدای افسانه، هر دو دستش را لا به لای موهای جو گندمی پدرانه اش پنهان کرد و سعی کرد با ملایمت به افسانه اخطار بدهد:
_ خانوم دو دقیقه گریه نکن ببینم این دختر کجاست. با گریه کردن چی درست میشه آخه؟ من که گفتم نره عروسی... الان معلوم نیست انقدر حالش بده سر به کدوم بیابون گذاشته.
افسانه که نمیتوانست از شدت گریه حتی حرف بزند مشتی روی سینه اش کوبید و لب باز کرد:
_ جیگرم داره آتیش میگیره واسه دخترم سهراب... میدونستم تاب نمیاره داراب و تو رخت دومادی ببینه... پیداش کن دخترمو سهراب...
هرکار میکرد، مادر بود. نمیتوانست جلوی جگر سوختهاش را بگیرد. سهراب هم برای ناراحت نشدن بیشتر همسرش ساکت موند. سپس شروع به زنگ زدن به هرکس و ناکسی که لحظه ای از ذهنش میگذشت کرد.
اگر شرایط دیگری بود، هیچکس آنقدر نگران نمیشد. اما این دفعه نارین برخلاف عادت همیشگی، یادش رفته بود به خانوادهاش خبر بدهد که کجاست.
لحن صحبت کردن داراب پشت تلفن هم چنگ زده بود بر دل نا آرامش.
هرچه بود دخترش را میشناخت و از علاقهی بی نهایت او به داراب خبر داشت.
با سر تکان دادن مهدی به نشانه ی منفی، داراب متوجه شد که خبری از نارین پیدا نکرده. زودتر از آنچه انتظار میرفت آخرین نفراتی را که می تونست هم بدرقه کرد و وسط باغ روی صندلی نشست.
باقی به پای محیا و بقیه.
حال خوشی نداشت. دلش گمان بد میداد. سرش را بین دستانش گرفته بود. از طرز نفس کشیدنش هم میشد فهمید چقدر حال خرابی دارد. حق داشت. تا به حال نارین را توی چنین حالی ندیده بود.
{\__/}
( • - •)
/つ ༼C᭄@ea_mhdeiC᭄
#زادهی_انتقام💥
#پارت_5
با صدای زنگ گوشیاش، بدون مکث دستش را توی جیب کتش برد. با دیدن اسم نارین سریع جواب داد و گوشی را روی گوشش گذاشت. تقریبا داد کشید:
_ چرا این لعنتی رو جواب نمیدی نارین مردم از..
_ جناب بنده سرگرد لطفی هستم. در خصوص حادثه جاده... تماس گرفتم. یه خودروی 206 مشکی با پلاک... از دره پرت شده پایین که راننده یک خانم...
گوش های داراب دیگر نشنید. دنیا روی سرش خراب شد. دستش را به یقه اش رساند و گره ی کراوتش را باز کرد، تا بلکه نفس به ریه هایش برسد. یقینا اگر تا چند لحظه ی دیگر نفس نمیکشید، همه ی علائم حیاتیاش را از دست میداد.
محیا، مادر و پدرش و مادر داراب که چهره ی داراب را دیدند هم نفس در گلو حبس کردند. چرا که از چهره ی داراب همه چیز پیدا بود. با صدا زدن های سرگرد از آنطرف خط، داراب به خودش آمد و کلمه ای گفت که خودش هم نشنید چه برسد به سرگرد.
_ جناب اونجایید؟ شما همسرشید؟
بار دیگر با این جمله، دنیا روی سر داراب آوار شد. اما انگار گوش هایش درست شنیده بود. انگار دیگر نمیتوانست نشنود، انگار حتی بستن چشمانش برای پایان دادن به چیزی که آرزو میکرد خواب باشد، جوابگو نبود.
با چشمان به خون نشسته خیره در چشمان محیا که نگران نگاهش میکرد، خطاب به سرگرد داد کشید و آدرس خواست.
بعد از شنیدن آدرس سریعا گوشی را قطع کرد. بی توجه به سوال های مکرر مادرش و بغض تو صدای محیا وقتی پرسید 'کجا میری این وقت شب' به سمت ماشینش هجوم برد.
پرادوی مشکی رنگی که به خواست نارین این اواخر خریده بود.
فقط توانست خطاب به مهدی که دور تر از بقیه گوشهای ایستاده بود و انگار میدانست چه اتفاقی افتاده با لب های لرزانش گفت:
_ مم.. ماشین نارین..
دست های عرق کردهاش را بین موهای خرماییاش که به لطف آرایشگر مرتب شده بود فرو برد. انگار حتی با به زبان آوردنش یک جان ازش کم میشد.
_ به پدر نارین زنگ بزن... خودتم دنبالم بیا
و سوار ماشین شد.
{\__/}
( • - •)
/つ ༼C᭄@ea_mhdeiC᭄
#زادهی_انتقام💥
#پارت_6
صدای جیغ های لاستیک تنها جوابی بود که به سوال های مادرش و نگاه مبهوت عروسش داد. چاره ای جز این نداشت.
محیا درست بعد از رفتن داراب شروع به نیش و کنایه زدن کرد:
_ میدونستم این پسر شما یه روزی دوباره به فکر این دختر میفته، اما نه درست شب عروسیش. الان به جای اینکه بامن باشه، من و رو دستاش تا اتاق ببره، رفته پی این دختره. حتی وقتی عاقد داشت خطبه میخوند داراب تموم حواسش به نارین بود مامان خانم.
مامان خانم را از قصد کش دار بیان کرد که نیش کلامش بیشتر به رخ کشیده شود.
چه میدانست که داراب الان فقط نارین را جلوی چشمانش میبیند. آنقدر با سرعت رانندگی میکرد که حتی مهدی هم نمیتوانست دنبالش برود و هی بین ماشین ها گمش میکرد.
البته حق هم داشت حواس برایش نمانده باشد. قسمت سخت ماجرا به گردن مهدی افتاده بود. خبر دادن به پدر نارین. گفتن اینکه ماشین ناز پرورده اش از دره پرت شده.
داراب هر ثانیه خدا و پیغمبرش را قسم میداد تا نارین زنده باشد. توانایی خبر دادن به خانوادهی او، انتطاری بی جا ازش بود. بهتر بود این کار را مهدی که از برادر هم بهش نزدیک تر بود، انجام میداد.
لوکیشن را دنبال کرد و از شهر خارج شد. با دیدن نور ماشین پلیس و جمعیت جمع شده، قلبش دیوانه وار تر از دقایق پیش کوبیدن گرفت.
انگار قصد داشت قفسه ی سینهاش را بشکافد. حتی اگر داراب تاب میآورد، قلبش زودتر از اینکه فرمان بگیرد از کار می ایستاد.
پایش را محکم روی ترمز کوبید. تازه متوجه ماشین آتش نشانی شده بود. اینجا چهخبر بود؟ آتش نشان برای چه؟
با لرزش دستش در ماشین را باز کرد تا تن را بیرون ببرد. صدای همهمه ی پلیس ها، بیسیم ها، آژیر ماشین پلیس و آتش نشانی، خیلی بلند بود. شاید هم گوش های داراب بیش از حد میشنید.
{\__/}
( • - •)
/つ ༼C᭄@ea_mhdeiC᭄
#زادهی_انتقام💥
#پارت_7
هنوز نمیخواست باور کند. با خشم پلیس ها را کنار زد و تن بی جانش را به نقطه ای که دید نداشت رساند.
مامورها سعی داشتند جلویش را بگیرند اما داراب آنقدر عصبانی بود که برایش مهم نباشد مامور پلیس را کتک میزند!
وقتی چشمانش به لاشه ی ماشین نارین افتاد دیگر صدایی نشنید. دیگر فشار مامور ها را حس نکرد. حتی صدای "یا ابلفظل" گفتن های مهدی را هم نمی شنید.
اصلا دیگر نیازی نبود به شنیدن.
چشمانش چیزی را میدید که برای گرفتن جانش کافی بود. حتی دیگر صدای ضربان قلب داراب هم شنیده نمیشد.
قلبی که تا چند ثانیهی پیش، از شدت استرس دیوانه وار به سینه میکوبید. چنگ زد به یقه اش تا راه نفسش باز کند. دکمه های پیراهن سفید مردانهاش تک به تک پاره شده و روی زمین افتادند. اما باز هوا به ریه هایش نمیرسید.
حتی پاهایش کمکش نمیکردند تا بتواند چند قدم به سمت ماشین برود. میترسید. از رو به رو شدن با صحنه ی جلوی چشمانش میترسید. از دیدن جسم بی جان نارین که توسط ماموران آتش نشانی بیرون کشیده میشد میترسید.
کاش چند لحظه ی پیش قلبش می ایستاد تا دیگر نبیند. لباس مشکی رنگ نارین که حالا سوخته بود. داراب دیگر تاب نیاورد. زودتر از آنکه مهدی جلوی زمین خوردن رفیقش را بگیرد، زانو های داراب زمین را لمس کردند.
شانه های مردانهاش افتاد و صدای عربدهاش گوش فلک را خراشید.
صدای لاستیک های بعدی خبر از آمدن سهراب میداد. سهراب حتی نمیدانست چه شده. اما با دیدن پلیس ها و تن خمیده ی داراب، میان جمعیت دوید.
لرزش صدای پدرانهاش مهر سکوت کوبید بر لب مامور هایی که سعی داشتند جلویش بگیرند.
_ من پدرشم... دخترم کجاست... چه اتفاقی... چه اتفاقی افتاده؟!!
منتظر جواب از مامورین نشد. حتی منتظر جواب داراب که مثل پسر بچه ای در آغوش مهدی هق هق میکرد هم نشد.
{\__/}
( • - •)
/つ ༼C᭄@ea_mhdeiC᭄
#زادهی_انتقام💥
#پارت_8
به سمت دخترش هجوم برد. بلاخره پدر بود و تا به چشم نمیدید باور نمیکرد.
همه را کنار زد. وقتی به نارین رسید سر جایش خشک شد.
کنار تن سوخته ی دخترش زمین افتاد. چشمانش درشت و رگ شقیقه هایش، برجسته شده بودند. صورت برافروخته اش نشان از وحشت بود.
چشم دوخت به تن دخترک و صورت سوخته ی او. موهای مشکی رنگی که با وجود فر بودن از هر ابریشمی نرم تر بودند. حالا چیزی از آن ابریشم ها نمانده بود.
انگشت های ظریف دستش که بدون حرکت روی زمین افتاده بودند. حتی تتوی نام سهراب که بر ترقوه اش کوبیده شده بود و لباس های مجلسی مشکی او، همه و همه مهر تایید بود به اینکه جسد سوخته متعلق به نارین است.
چشم های مشکی رنگی که حتی از پشت پلک هایش هم برای سهراب مشخص بود، حالا دیده نمیشد.
صورت مثل برف دخترش که هیچ چیزی ازش نمانده بود.
نارینی که هیچوقت اینگونه آرام نبود. هیچوقت بی سر و صدا یک جا نمی ماند.
نارینی که هیچوقت در آن جمعیت خوابش نمی برد! حالا آرام تر از هرکسی خوابیده بود.
دیدن صورت و تن سوخته ی یک دختر برای پدرش تا چه اندازه میتوانست دردناک باشد؟
سهراب با دو دست بر زمین کوبید و نعره کشید:
_ نارین
انقدر این کار را تکرار کرد که مامور ها جلو آمدند و خواستن مانع بشوند. اما سهراب عربده کشید و بد و بیراه گفت و تن بی جان دخترش را در آغوش کشید. با تمام وجود گریست.
شانه های دو مردِ محکم زندگی نارین، لرزان بود. صدای هق هق هر دو کوه استوار نارین، بین همدیگر گم شده بود.
آنها، شکسته بودند.
چون دیگر نارینی نبود!
{\__/}
( • - •)
/つ ༼C᭄@ea_mhdeiC᭄
#زادهی_انتقام💥
#پارت_9
ضجه های افسانه بلندترین صدایی بود که بعد از روضه خان شنیده میشد. ناز پرورده اش رفته بود. حق داشت خون گریه کند. حق داشت ضجه بزند و داراب را نفرین کند.
کسی از او خرده نمیگرفت، حتی خود داراب. که به دور از جمعیت سیاه پوش نارین ایستاده بود.
خوب میدانست که از نگاه همه او مقصر است، میدانست سهراب فرصت نکرده وگرنه تا الان به سراغش می امد و انتقام تک دخترش را میگرفت.
با شنیدن وداع سوزناک افسانه با دخترش کل جمعیت هق هق میکردند. شانه های سهراب میلرزید. پدرانه میگریست.
افسانه اما تاب نداشت، کنار نارین پیچیده با کفن، بر خاک نشسته بود و با هق هق میخواند:
_ گنجشک لالا.. نارین لالا.. اومد دوباره.. مهتاب لالا.. نارینم مامان الان وقت خواب نیست که، من واست لالایی میخونم تو نباید چشمای قشنگتو... آخ دختر قشنگم صورتت نیست که مامان، چشمای خوشگلتو نمیتونم ببینم که نارینم... من چیکار کنم بدون تو؟ من چه خاکی تو سرم بریزم نارین؟ کجا رفتی آخه بی معرفت؟ مگه من بهترین رفیقت نبودم؟ مگه نمیگفتی تو مامانم نیستی رفیقمی؟ اینطوری رفیقتم نارین؟ رفاقت و اینطوری یادت دادم مامان جون؟ وسط راه ولم کنی بری؟ به فکر من نیستی به فکر بابات باش. تو نمیدونی سهراب عاشق اینه که توی شطرنج از تو ببازه؟ مامان جون بابات دیگه با کی شطرنج بازی کنه؟ صدای خنده های کی بپیچه تو خونه؟ دخترم.. همه کسم... نارینم مرگ افسانه برگرد...
آنقدر گفت و گفت تا خواستند نارینش را به خاک بازگردانند.
نگاه همه روی شخصی بود که داخل قبر منتظر مانده بود. سهراب که چشم از افسانه گرفت، متوجه نگاه دیگران شد. با گرفتن رد نگاهشان به داخل قبر رسید و چهره ی داراب را دید.
میت را که در قبر گذاشتند اولین مشت خاک را داراب ریخت، اما همین که چهره ی سهراب را از نظر گذراند، از جمعیت فاصله گرفت و از کنار مادر و همسرش گذشت.
*
چشمانش را آرام آرام باز کرد اما با دیدن نور فورا، بست. یکبار دیگر تکرار کرد و موفق شد چشم باز کند. با از نظر گذراندن اطرافش متوجه دست و پاهای بسته اش شد.
هنوز مغزش درگیر داروی بیهوشی بود و چشمانش هی تار میشد. اما نمیخواست چشم ببندد. این را میفهمید که در وضعیت خوبی نیست. خواست فریاد بکشد که متوجه بسته شد دهانش شد.
صدا هایی از ته گلو خارج کرد که بی تاثیر بود. به محدوده ی چپ و راست تا جایی که دید داشت نگاه انداخت و فریاد های نامفهوم زد.
{\__/}
( • - •)
/つ ༼C᭄@ea_mhdeiC᭄
#زادهی_انتقام💥
#پارت_10
دیوارهای سفید که نه، سفید و خاکستری که کثیفی دیوار را نشان میداد وحشتش را چندبرابر میکرد. چند بشکه ی آبی رنگ بزرگ که در سمت راستش قرار داشت و دری قهوه ای رنگ و بزرگ که درست سمت چپش دیده میشد.
آنقدر صداهای نامفهوم از خود خارج کرد و دست های بسته شده به پشت صندلی اش را پیچ و تاب داد، انقدر پاهایش را به صندلی کوبید که صندلی برگشت و زمین افتاد.
یک طرف بدن و صورتش به زمین خاکی و پر از سنگ های ریز کوبیده شد و این کافی بود برای سرباز کردن اشک هایی که در مواقع ترس گم و گور میشدند.
با دهان بسته هق هق میکرد و به خیال خودش فریاد میکشید. با شنیدن صدایی گوش خراش نفسش در سینه حبس شد و صدای فریادش خفه شد.
در آهنی برای لحظه ای باز و بسته شد. و بعد صدای شخصی که با تلفن صحبت میکرد و گزارش میداد.
_ بیدار شده آقا، بله همونطور که گفتین. خیالتون راحت آقا، چشم حواسم هست، منتظرتونم پس.
و بعد دوباره صدای فریاد های نامفهومش در آن جهنمی که نمیدانست کجاست پیچید. به پیچ و تاب دادن خود ادامه داد تا جایی که کشیده شدن لباس هایش روی زمین باعث شد سنگ ریزه ها لا به لای لباسش بروند.
از این حقارت خود دوباره اشک ریختن را از سر گرفت.
طولی نکشید که صدای باز و بسته شدن در آهنی برای بار دوم شنیده شد.
همان ترس و وحشت باعث قطع شدن هق هق و حتی اشک هایش شد.
دو ثانیه بعد صدای قدم های محکمی که به سمتش برداشته میشد باعث شد وحشت چنگ بزند به قلبش.
صدای پاها کمتر شد و یکی به سمت راست و دیگری به سمت چپ کشیده شد.
صدای پاهایی که از سمت چپ شنیده میشد نزدیک شد.
نمیتوانست ببیند چون پشت به در روی زمین افتاده بود. اما صدای پاهای بعدی که نزدیک شد چشمانش تا آخرین حد ممکن باز شد برای دیدن و کمک خواستن.
با دیدن مردی که به سمتش می آمد خواست بلرزد از ترس اما صدای بم پشت سرش باعث شد وحشتش از مرد رو به رو را از یاد ببرد.
_ آروم بلندش کن سپهر.
_ چشم آقا.
سپهر طبق دستور آرام آرام صندلی و آن جسم خسته را بلند کرد و فاصله گرفت، بعد از شنیدن اجازه از در بیرون رفت.
هنوز چهره ای از این صدای بم ندیده بود که ناگهان نزدیک گوشش زمزمه شد:
_ نکنه این بار میخواستی از صندلی بپری و بمیری نارین خانم؟
{\__/}
( • - •)
/つ ༼C᭄@ea_mhdeiC᭄
#زادهی_انتقام💥
#پارت_11
و بعد از گفتن این حرف دوباره صدای قدم هایش شنیده شد. صندلی را دور زد و رو به روی نارین ایستاد.
چشمان ترسیده ی نارین بر روی کفش های ورنی نوک تیز و مشکی رنگی که انگار همین چند دقیقه ی پیش واکس خورده بود به سمت بالا کشیده شد.
شلوار پارچه ای مشکی رنگ و پیراهن مشکی که آستین هایش تا ساعد تا خورده بود که ساعت رولکس قهوه ای رنگش خودنمایی میکرد.
دو دکمه ی اول پیراهنش باز بود که قفسه سینه ی پهن و مردانه ش را مشخص میکرد. و بازوهای نسبتا بزرگ که از روی لباس هم مشخص بود ورزشکار است.
ته ریش های تازه اصلاح شده در صورتش خودنمایی میکرد. قدی بلند و چهار شانه، موهایی که با دقت به سمت بالا شانه شده بود و پرکلاغی بود. دقیقا همرنگ موهای نارین.
و ابروهای پر و مشکی رنگی که بالای دو گودال سیاه صورتش خودنمایی میکردند.
با دیدن چشم های نارین که بر روی قامتش بالا و پایین میشد، هر دو دستش را در جیب های شلوارش فرو برد، گوشه ی لبش آرام آرام بالا رفت و با همان صدای بم خیره در چشمان نارین گفت:
_ فکر کنم دیشب میخواستی واسه یکی خودت و بکشی، حالا داری یکی دیگه رو با چشمات قورت میدی!
همین تلنگر باعث شد که نارین چشم از مرد ترسناک رو به رویش بگیرد و دوباره شروع به فریاد زدن کند.
وقتی بی فایده بودن فریاد هایش را دید ملتمس در آن دو حفره ی سیاه رنگ خیره شد.
صدای بم باز هم در گوشش پیچید اما هیچ حالت و تغییری در چهره ی صاحب صدا ندید:
_ چسب دهنت و باز میکنم، اما اگه صدای جیغات گوشامو اذیت کنن زبونتو میبرم!
تک به تک کلماتش را جوری با اطمینان بیان میکرد که نارین ایستادن قلبش را حس میکرد.
دست برد به سمت چسب دهان نارین که همان لحظه صدای تلفنش مانع از ادامه ی کارش شد.
چند قدم از نارین فاصله گرفت و با همان ژست ترسناک خودش گوشی را جواب داد:
_ بگو البرز
{\__/}
( • - •)
/つ ༼C᭄@ea_mhdeiC᭄
#زادهی_انتقام💥
#پارت_12
و این اسم چقدر برای نارین آشنا می امد.
اما الان در شرایطی نبود که بتواند فکر کند.
صدای بم مرد رو به رویش که کمی بالا رفته بود دوباره لرز را به جانش انداخت.
_ احمق دختره پیش منه، گاف ندی البرز! خیل خب، قطع میکنم.
و بعد از قطع کردن، گوشی را در جیب شلوار مشکی رنگش گذاشت و روی یک پا به سمت نارین چرخید.
خیره در چشمان نمناکش قدم برداشت به سمت او.
دستش را خیلی آرام به سمت چسب دهان نارین برد، لحظه ای مکث کرد و دستش را در فاصله ی یک سانتی با صورت نارین نگه داشت.
گرمای پوستش را حس میکرد. گوشهی لبش بالا رفت از دیدن چشمان ترسیده ی دختر رو به رویش. یک دفعه چسب را کشید.
طوری که بی شک لایه ای از پوست لب های نارین هم با آن بلند شد.
همین که چسب از جلوی دهانش کنار رفت خواست جیغ بکشد اما انگشت اشاره ی مرد رو به رو بالا آمد، با صدایی که اطمینان خاطر به نارین میداد لب زد:
_ من نیازی به زبونت ندارم، میتونی جیغ زدن و امتحان کنی تا از دستش بدی.
قطره های اشک که تا الان خشک شده بودند شروع به باریدن کردند و نارین با قورت دادن آب دهان تلاش کرد تا صدایش را همانند او بی لرزش و آرام نشان دهد:
_ شما... کی هستید؟ از من.. از من چی میخواید؟ چرا منو..
بار دیگر انگشت اشاره مهر سکوت بر لبان نارین کوبید:
_ زیاد حرف میزنی! حوصلهی چرندیاتتو ندارم. منتظر باش شب که اومدم شاید حوصلهی جواب دادن به سوالاتتو داشته باشم. دختر خوبی باش، زیاد جیغ و داد کنی از اینم بدتر میشه وضعیت.
و بعد از اتمام جملاتش به سمت در قدم برداشت، بعد از سومین قدم ایستاد و دستانش را در جیب شلوارش فرو برد، خیره به در انگار که چیزی یادش آمده باشه لب باز کرد:
_ در ضمن، اینجا یک نفر با تو کار داره اونم میراثه!
و از آوردن نام خودش دوباره گوشه ی لبش بالا رفت. به سمت در قدم برداشت.
همین که در بسته شد صدای نفش حبس شده ی نارین هم در فضا پیچید. این مرد آنقدر ترسناک و جدی بود که حتی وقتی حرف میزد لرز را به جان آدمیزاد می انداخت.
چندثانیه بیشتر نگذشته بود که دوباره در باز شد و اینبار سپهر برای نارین غذا و آب آورده بود.
دست و پاهای نارین را بدون کلمه ای حرف باز کرد و در جواب سوال های بی وقفه ی نارین فقط سکوت کرد.
_ میگم شما کی هستید؟ این روانی کی بود؟ چرا اینطوری حرف میزد؟ چی از جونم میخواید؟ چرا ولم نمیکنید؟ مگه من چیکارتون کردم؟ میدونید آدم دزدی جرمه؟
نارین بیست و هفت ساله چه سوال های بچگانه ای میپرسید از دو مرد ترسناکی که در همین چند دقیقه دیده بود.
سپهر دستانش را که باز کرد با سرعت از در خارج شد و در را قفل کرد.
نارین قرمزی مچ هایش را ماساژ داد و با آستین لباسش دماغش را پاک کرد. عادتی که از بچگی برایش مانده بود.
و افسانه که هربار این حرکت را از نارین میدید یک ساعت تمام برایش روضه میخواند که دیگر بزرگ شده ای و این کارها زشت است.
با یاد آوری مادرش قطره های اشک سرعت گرفتند و به هق هق تبدیل شدند. نارینی که تا به حال از پدر و مادرش دور نمانده بود حالا نمیدانست کجاست و آنها در چه حالی هستند.
{\__/}
( • - •)
/つ ༼C᭄@ea_mhdeiC᭄
#زادهی_انتقام💥
#پارت_13
با دو گوی سیاه چشمانش، به دسته ای از موهای فر نارین که بخاطر عقب رفتن شال پیدا بود خیره شد.
نارین کم کم دستانش را از جلوی صورتش کنار برد و آب دهانش را قورت داد. چندبار خواست چیزی بگوید اما هربار فقط دهانش باز و بسته میشد.
گوشه ی لب های میراث طبق عادت همیشگی بالا رفت و زودتر از نارین شروع به حرف زدن کرد:
_ واسه اون جوجه ماشینی که خوب بلبل زبونی میکردی، حالا جلو من لالی؟احمق فکر کرده ازدواج تنها خواستهی من بود و دیگه کاری باهاش ندارم.
شاخک های نارین به کار افتاد. با چشمانش منتظر کلمه ای دیگر بود تا از لب های میراث خارج شود. تا بفهمد ماجرا چیست، این مرد ترسناک با چه کسی مشکل دارد.
وقتی دید دیگر قرار نیست چیزی بشنود به خودش جرئت داد و چشم دوخت در آن دو گوی سیاه که هیچ چیزی در آنها مشخص نبود.
آب دهانش را برای بار هزارم قورت داد و لب باز کرد:
_ میشه.. میشه بگین منظورتون از این حرفا چیه؟ من.. من اصلا متوجه نمیشم..
نارین که نگاه میراث را در گردش روی لب ها و چشمانش دید بیشتر در خود جمع شد و سرش را پایین انداخت، همین حرکت کافی بود تا صدای قهقهی میراث فضای آن خرابه را پر کند.
بعد از چند ثانیه که برای نارین چندسال گذشت صدای خنده اش قطع و لبخندش جمع شد، با همان جدیت قبلی ادامه داد:
_ تو برای کی میخواستی خودت و بکشی؟
{\__/}
( • - •)
/つ ༼C᭄@ea_mhdeiC᭄
#زادهی_انتقام💥
#پارت_14
داراب! او در باره ی داراب حرف میزد؟ اما از کجا داراب را می شناخت؟
جمله ی قبلی میراث در ذهن نارین تکرار شد. ''احمق فکر کرده ازدواج تنها خواسته ی من بود و دیگه کاری باهاش ندارم''
تک تک کلمات این جمله را مرور کرد. انقدر مرور کرد که با بشکن میراث جلوی چشمانش از فکر بیرون کشیده شد.
میراث بی حوصله با آن دو حفره ی سرد و ترسناک خیره ی نارین بود، چندبار دیگر بشکن زد و بعد با صدایی که کلافگی درش موج میزد کلماتش را تهدید وار بیان کرد:
_ لالی مگه تو؟ میخوای اون زبون یک متریت و قیچی کنم تا واقعا نتونی حرف بزنی؟
این مرد چرا انقدر عصبی بود؟ تک تک کلماتش را با خشونت بیان میکرد. نارین میتوانست حس کند که اگر تا چند ثانیهی دیگر زبان نچرخاند و چیزی نگوید میراث قطعا چیزی که گفته را عملی میکند!
با صدایی که از ته چاه در می آمد و حتی شنیدنش، برای خود نارین هم سخت بود سوالش را پرسید:
_ شما... داراب و میشناسین؟
میراث هر دو دستش را زیر چانه اش گذاشت و نگاهی به تن نحیف نارین انداخت.
این نگاه های گاه و بی گاه او، به اعضای بدن نارین ترس را در دلش بیشتر میکرد و کوبش قلبش را کوبنده تر.
دلش گواه بد میداد و یاد گرفته بود حس ششم تنها چیزیست که به او دروغ نمی گوید. با بلند شدن ناگهانی میراث از روی صندلی نارین خود را به عقب هل داد که با برخورد استخوان کمرش با ستون چهره ش درهم شد و آخ گفت.
صدای خنده ی میراث در فضا پیچید.
_ واس من این موش بازیا رو در نیار بچه جون، من میدونم تو چه جونوری هستی. هرکسی که اطراف اون حرومزادست جونوره.
این مرد چه میگفت؟ به داراب توهین میکرد؟ درست بود که او ازدواج کرده، زخم بر دل نارین زده اما شنیدن پرت و پلا دربارهی داراب از توان نارین خارج بود.
بی آنکه فکر کند با صدایی که در حد یک جمله لرزشش را از دست داده بود گفت:
_ حق نداری راجب داراب اینطوری حرف بزنی!
قدم های میراث به سمتش باعث شد باز هم خود را به عقب هل دهد اما بی فایده بود. هزاران بار در دل لعنت کرد خودش را که چرا کنار این ستون نشسته.
در عرض چند ثانیه بازوی نارین در دست میراث قفل شد و صدای جیغ نارین در فضا پیچید. با یک حرکت نارین را از زمین جدا کرد و باعث برهم خوردن تعادلش شد اما قبل از اینکه روی زمین کشیده شود خودش را جمع و جور کرد و ترسیده در چشمان میراث خیره شد.
{\__/}
( • - •)
/つ ༼C᭄@ea_mhdeiC᭄
#زادهی_انتقام💥
#پارت_15
یک دسته از موهای مشکی رنگش که به سمت بالا شانه شده بود به سمت پایین آمده و روی ابروی چپش افتاده بود.
با دندان هایی که روی هم ساییده میشد از میان فک قفل شده اش غرید:
_ حقت بود میمردی احمق، اما نه، باید عذاب بکشی. باید انقدر عذاب بکشی که از عذاب کشیدنت اون داراب بیناموس هر لحظه بمیره و زنده شه، میفهمی؟
و بی آنکه منتظر جواب باشد کف دستش یک طرف صورت نارین را سوزاند. قدرت دستش به حدی زیاد بود که بتواند یک آدم سالم را از پا در بیاورد.
چه برسد به نارینی که یک روز تمام چیزی نخورده و انقدر گریه کرده که دیگر نایی ندارد.
صوای جیغ و سپس هق هق نارین وقتی روی زمین افتاده بود ذره ای از آتش خفته در دل میراث کم نمیکرد.
صدای عربده ی میراث که در آن خراب شده پیچید نارین سوزش صورتش را فراموش کرد و روی زمین خودش را به عقب کشید:
_ چه جرعتی داری توی احمق که توی این وضعیت به من میگی راجب اون بی پدر چهجوری حرف بزنم؟ ها؟؟
_ ممم.. من.. من..
_ خفه شو! تو و امثال تو نیم منم نیستین. تویی که سنگ اون حروم لقمه رو به دلت میزنی بخاطر پولش، بخاطر ثروت و داراییش، بخاطر مال و منالی که همش دزدیه. تو و امثالت انقدر بی ارزشید که فقط باید ازتون واسه رفع نیاز استفاده کرد و انداختتون دور.
دیگر داشت زیاده روی میکرد! هرچه که بود، نارین حتی اگر میمرد نمیگذاشت کسی غرورش را بشکند. تا همینجا هم بی دلیل و بدون آنکه بداند چه کار اشتباهی انجام داده غرورش له شده بود.
اشک چشم هایش را پاک کرد و با کمک ستون از روی زمین بلند شد. میترسید. بیشتر از آن دو چشم سیاه که آتش ازش می بارید هراس داشت.
میترسید از فک ققل شده و خشم بیش از حد این مردی که نمیشناخت.
اما او نمیدانست برای چه اینجاست، حتی نمیدانست مشکل این شخص با دارابی که آزارش به یک مورچه هم نمیرسید چه بود!
بار دیگر به جمله ی مغز خود فکر کرد. اگر آزارش به یک مورچه نمیرسید پس چطور توانست معشوقش را زیر پا بگذارد و با کسی جز او ازدواج کند؟
با صدایی که سعی در نلرزیدن آن داشت خواست از غرور له شده اش دفاع کند:
_ تو کی هستی که راجب من.. اینطوری صحبت میکنی؟ چی از داراب دیدی که همچین چیزایی راجبش میگی؟ داراب حتی آزارش به یه مورچه ام نمیرسه!!
میراث باز قدم برداشت و نارین عقب رفت.
دست های مشت شده اش، رگ های پیشانی اش، چشم های خون آلودش، همه و همه باعث میشد نارین تک تک کلماتی را که بلغور کرده پس بگیرد.
با گیر کردن پایش به صندلی سکندری خورد. میراث مثل عجل معلق بالا سرش ایستاد و نعره کشید:
- این حرومزاده ای که میگی آزارش به مورچه نمیرسه پدر من و کشته میفهمی؟! منم اول عشقش و بعد اعضای خانوادهاشو ازش میگیرم تا بفهمه درد بی کسی یعنی چی!
{\__/}
( • - •)
/つ ༼C᭄@ea_mhdeiC᭄
#زادهی_انتقام💥
#پارت_16
و بعد به سمت نارین حمله کرد. از روی زمین بلندش کرد که باعث شد نارین به خودش بیاید، اینکه چه میگفت راجب داراب الان مهم نبود، این مهم بود که دست میراث به سمت شال نارین رفت و از روی سرش کشیده شد، این مهم بود که حس ششم نارین دروغ نگفته بود.
میراث فکر های کثیفی داشت، اولین جیغ که از گلوی نارین خارج شد. دست میراث روی دهانش قرار گرفت.
با دست دیگرش دو دست نارین را گرفت و او را به خودش چسباند، نارین تقلا میکرد و سعی داشت خودش را ذره ای تکان دهد اما در مقابل میراث شبیه یک بچه بود.
دست میراث که به سمت لباسش رفت نارین جیغ کشید. لباسش را در تنش پاره کرد و همان لحظه بود که در باز شد و فردی به سمت میراث دوید.
با صدای بلند گفت میراث بسه کافیه، بقیه ش و میشه با ادیت درست کرد.
**
سه روز گذشته بود، سه روز بود که دیگر صدای نارین در این خانه پیچیده نمیشد. سه روز بود سهراب ناز دخترش را نکشیده بود.
افسانه به رابطه ی میان پدر و دختر حسودی نکرده بود. سه روز بود که این خانه دیگر مثل قبل نبود.
سهراب و افسانه کلمه ای به هم نمیگفتند، انگار هردو می دانستند اگر حرف بزنند حال یکدیگر را خراب میکنند.
افسانه که خود را با زور ارامبخش سرپا نگه داشته بود تا سهراب کمرش خم تر از این نشود. سهراب هم به عشق افسانه خود را سرپا نگه داشته بود.
اما به خود قول داده بود انتقام مرگ دخترش را از داراب بگیرد. همه داراب را مقصر میدانستند. همه از عشق بین داراب و نارین و نامزد بودنشان خبر داشتند. همه میدانستن داراب نامردی کرد و نارین تاب نیاورد.
سهراب میخواست مراسم سوم تک دخترش را بگیرد. اما قبلش باید حسابش را با داراب تسویه میکرد.
سهراب در این سه روز به اندازه ی سه سال پیرتر شده بود، ریش های جوگندمی اش حالا سفید تر بود. ریش هایی که نارین همیشه مرتب میکرد و میگفت '' این ریشا جذابت کرده ها سهراب خان''
{\__/}
( • - •)
/つ ༼C᭄@ea_mhdeiC᭄
#زادهی_انتقام💥
#پارت_17
با تکرار شدن صدای نارین در مغزش قطره های اشکش را پاک کرد تا بهتر جاده را ببیند. جلوی شرکت محب ترمز کرد. نگاهی به اسم شرکت انداخت. با اینکه همه ی ثروت پدرش به او رسیده بود اما هنوز اسم شرکت، اسم پدرش بود.
از ماشین پیاده شد و راه اسانسور را در پیش گرفت. می دانست داراب درست مثل پدرش به هیچ چیز به اندازه ی کار اهمیت نمیدهد و مطمئن بود او را فقط در شرکت می تواند پیدا کند.
آسانسور که ایستاد بدون توجه به هرکسی که از جلوی چشمانش میگذشتند به سمت اتاق مدیریت رفت.
چشمش به منشی خوش پوش داراب که ملیسا نام داشت افتاد، مثل همیشه درحال ترمیم آرایش غلیظش بود.
نارین همیشه غر غر میکرد که یک روز چشم های سبز رنگ ملیسا را از کاسه در میآورد تا دیگر داراب را با چشمانش قورت ندهد.
صدای ناز دار ملیسا را که سعی داشت مانع شود از ورودش به اتاق داراب را نشنیده میگرفت.
در را باز کرد و پشت سرش توی صورت ملیسا که به دنبال سهراب می امد و دائم میگفت ''رئیس گفتن امروز هیچکس و نمیخوان ببینن'' کوبید، که باعث شد داراب سرش را از روی میزد بلند کند.
ریش های بلند شده و موهای ژولیده ی داراب خبر از حال پریشانش میداد. انگار حتی سرکار هم نمیتوانست از فکر نارین بیرون بیاید. اما ظاهر بهم ریخته ی داراب، جگر سوخته ی سهراب را تسلی نمیداد.
به سمتش حمله کرد و زودتر از آنکه داراب بتواند موقعیت را درک کند، از یقه ش گرفت و او را از صندلی جدا کرد.
داراب اما بی رمق تر از آن بود که بخواهد جلوی سهراب را بگیرد. اولین مشت را خورد و زمین افتاد. صدای داد سهراب در اتاق پیچید:
- بخاطر توی الدنگ دخترم مرد... بلند شو مرتیکه
و پیش از آنکه داراب قصد جمع کردن تن خود را از زمین داشته باشد یقه ی پیراهن مشکی رنگش دوباره در دستان سهراب جا خوش کرد.
داراب میدانست کمر این پدر خم شده، خودش را بالاکشید و صاف ایستاد تا سهراب راحت تر کتکش بزند. شاید کتک خوردن از پدر نارین، درد از دست دادنش را کمتر میکرد.
دومین مشت را که خورد طعم گس خون را در دهانش حس کرد. جملات سهراب اما دردناک تر از مشت هایش بود!
_ عوضی چجوری روت شد بیای؟ چجوری تونستی بیای؟ جنازه ی دخترمو چجوری تونستی بذاری تو قبر؟ نارینی که خودت کشته بودی رو اومدی خودت دفن کنی؟ بی غیرت!
انقدر مشت های پی در پی زد که دستانش دیگر زور نداشت.
{\__/}
( • - •)
/つ ༼C᭄@ea_mhdeiC᭄
#زادهی_انتقام💥
#پارت_18
نفس نفس زنان به چشمان پف کرده و قرمز داراب خیره شده بود. منتظر کلمه ای بود تا جانی تازه گیرد و مشت های بعدی اش را نثار بدن داراب کند.
اما آن لحظه از سنگ صدا در می امد و از داراب نه!
با نفسی بریده دوباره لب باز کرد و اینبار بغض گلویش که قصد جانش را کرده بود سر باز کرد:
_ بی غیرت تو که نمیخواستیش گوه خوردی بهش امید دادی...
قطره های اشک از چین و چروک های کنار چشمش راه گرفته و بین ریش های جوگندمی اش پنهان میشد.
_ گوه خوردی اسم گذاشتی رو دخترم تا بعد بخوای بری سراغ یکی دیگه، مگه نارینم چی کم داشت؟ از سرتم زیادتر بود مرتیکهی مفنگی.
و مشتی دیگر بر فک داراب کوبید، صدای شکستن دندان هایش در فضا پیچید. خونی که در دهانش جم شده بود را به بیرون تف کرد. گرمای خونی که از ابروی سمت چپش راه گرفته بود را حس میکرد.
تن بی جانش را از جلوی پای سهراب کنار کشید و به میز تکیه زد. با صدایی که شنیدنش برای خودش هم سخت بود کلماتش را بیان کرد:
_ من اگه دلم با نارین نبود.. الان وضعم این نبود. من اگه عاشق نارین نبودم...
عربدهی سهراب کلامش را قطع کرد و در و پنجره ی اتاق را لرزاند.
_ پس چرا ولش کردی بیناموس؟ اون مهیای بی پدر چی داشت که نارین من نداشت؟ کل شهر آرزوشونه نارین یه نیم نگاه بهشون بندازه...
از بکار بردن فعل زمان حال برای نارین دلش ریش شد. زانو هایش خم شد و بر زمین افتاد.
انگار نمیتوانست باور کند نارین دیگر وجود ندارد.
داراب اما درحال انفجار بود. از روی زمین بلند شد و بلند تر از سهراب نعره کشید:
_ مجبور بودم! میفهمی؟
و دست مشت شده اش را با تمام توان چندین بار به شیشه ی پنجره ی تمام قد اتاق کارش کوبید.
شیشه ها تکه تکه به سمتی پرتاب شدند و نگاه ناباور سهراب قامت داراب را از نظر گذراند و به شیشه خرده هایی که دست داراب را بریده بودند ثابت ماند.
*
چند ساعتی میشد که داراب سوال های مکرر سهراب را نادیده گرفته و از شرکت بیرون آمده بود. بی هدف کل شهر را میچرخید و گاهی آنقدر در فکر و خاطرات نارین گم میشد که چشمانش ماشین هایی که از کنارش میگذشتند را نمیدید، با بوق های ممتد به خود می امد و ماشین را کنار میکشید.
{\__/}
( • - •)
/つ ༼C᭄@ea_mhdeiC᭄
#زادهی_انتقام💥
#پارت_19
صدای تلفن باز او را از فکر لبخند های نارین که دندان های سفید و منظمش را به رخ میکشید در آورد.
با نگاه به اسم مهیا روی صفحه ی گوشی که به داراب دهن کجی میکرد گوشی را خاموش کرد و کنار انداخت.
شاید بار بیستم بود که در همین چندساعت مهیا زنگ میزد و داراب جواب نمیداد.
آنقدر در خیابان ها چرخید تا بی آنکه بداند بدنش از خستگی و مغزش از کلافگی او را به سمت خانه روانه کرد
ساعت از دوازده هم گذشته بود، نگهبان ها در را باز کردند و داراب ماشین را به داخل برد. وقتی از ماشین پیاده شد پاهای خسته اش را به سمت عمارت کشید.
سپیده، دختر جوانی که به هوای مادرش در عمارت کار میکرد در را به روی داراب باز کرد. بی توجه به سلام دختر، لبخند خشک شده و چشمانش که بی شک تا چند ثانیه ی دیگر از حدقه بیرون میزد، وارد شد.
سپیده حق داشت، در تمام مدتی که آنجا زندگی میکرد ندیده بود داراب دعوا کند، چه برسد به آنکه با چشمان کبود و سر و صورت زخمی به خانه بیاید.
داراب نگاهی به اطراف انداخت، به نظر میرسید همه خواب باشند. دیگر نیازی به جواب پس دادن به مهیا نبود و این کمی مغز داراب را آرام میکرد.
دختری که نمیشناخت و در همین چند روز تنها چیزی که از او دیده بود غر زدن های مدام بود.
حتی نیازی نبود بخواهد مادرش را آرام کند و توضیح دهد چیزی نشده و حالش خوب است، هرچه که بود از حساسیت مادرش خبر داشت و خیال نگران کردنش را نداشت.
خودش را روی اولین مبلی که دید پرتاب کرد و سرش را روی پشتی مبل گذاشت.
سپیده بی آنکه داراب بخواهد لیوان آبی برایش آورد و چراغ های سالن را خاموش کرد.
انگار که میخواست چیزی بگوید همانجا خشکش زده بود. داراب زیرچشمی حرکاتش را زیرنظر داشت. سرش را پایین انداخته بود و هی با گره ی روسری گلبهی رنگش بازی میکرد.
_ بگو سپیده، چی میخوای بگی دوساعته هی این پا اون پا میکنی؟
{\__/}
( • - •)
/つ ༼C᭄@ea_mhdeiC᭄
#زادهی_انتقام💥
#پارت_20
سپیده که از شنیدن ناگهانی صدای داراب ترس خورده بود صدایش را صاف کرد و گفت:
_ آقا.. مهیا خانم گفتن شما اومدین بهشون خبر بدم ولی..
خیره شدنش به زخم های صورت داراب ادامه ی جمله ی ناتمامش را نمایان کرد. داراب پوفی کشید و با فهمیدن آنکه نتوانسته از غرغرهای مهیا فرارکند، سرش را میان دستانش گرفت و نالید:
_ برو بگو اومدم، بیاد اعصابم و از اینی که هست داغون تر کنه.
سپیده بلافاصله به سمت اتاق مهیا و داراب پا تند کرد. وقتی به در اتاق مهیا رسید تقه ای به در زد و وارد شد.
مهیا که با ربدوشامبر روی کاناپه ی اتاق نشسته بود و با تلفن صحبت میکرد، با باز شدن در اتاق گوشی را پشتش قایم کرد و ترسیده به در خیره شد.
وقتی چشمش به سپیده افتاد دستش را از روی قفسه ی سینه اش برداشت و با دندان هایی که روی هم ساییده میشد تقریبا جیغ کشید:
_ مگه بهت نمیگم تا وقتی اجازه نداذم این در لعنتی رو باز نکن دختره ی بی ادب؟
سپیده سرش را پایین انداخت و ناراحت از این لحن مهیا قدمی به عقب برداشت. به خیال خودش میخواست به مهیا خبر دهد داراب آمده تا بتواند به اتاقش رفته و استراحت کند.
چرا که مهیا امر کرده بود تا وقتی داراب نیامده سپیده باید بیدار بماند و خبر آمدن او را برساند.
قبل از اینکه به این دختر ترسیده ی رو به رویش چیز دیگری بگوید دست برد و گوشی را قطع کرد. از روی کاناپه با ژست خاص خودش بلند شد و دستانش را جلوی قفسه ی سینه قفل کرد. خیره ی سپیده ماند و لب زد:
_ بلاخره تشریف آوردن آقا داراب؟!
_ بله خانم. اگه اجازه میدین من میتونم برم استراحت کنم؟
_ برو، هرچی هم شد نمیای بیرون از اتاقت، فهمیدی؟
سپیده سری تکان داد و به عقب چرخید و با سرعت از اتاق خارج شد.
مهیا آرام آرام به سمت آینه رفت و نگاهی به خودش انداخت. ربدوشامبر مشکی که با پوست سفیدش در تضاد بود. رژ لب قرمز رنگ و موهای تازه بلوند کرده اش، خط چشمی که با مهارت پشت پلکانش کشیده بود. دستی به موهای لختش کشید و رژ لبش را تمدید کرد.
لبخندی به خود در آینه زد و از اتاق خارج شد. نگاهی به اطراف انداخت و وارد سالن شد.
وقتی داراب را روی مبل سلطنتی سالن مهمان دید به سمتش قدم برداشت.
صدای صندل های پاشنه دارش خبر از حضورش میداد.
داراب که همانطور منتظر مهیا نشسته بود فشار دستانش را روی سرش بیشتر کرد.
مهیا چراغی را روشن کرد تا بتواند آرایش و ظاهرش را به رخ داراب بکشد.
{\__/}
( • - •)
/つ ༼C᭄@ea_mhdeiC᭄
#زادهی_انتقام💥
#پارت_21
با روشن شدن چراغ داراب نچ بلندی گفت و با صدایی گرفته نالید:
_ خاموشش کن اون..
و چشمانش به محیا افتاد. بدن خوش استیل و بلورینش که در آن ربدوشامبر مشکی خودنمایی میکرد اخم های داراب را درهم کشید.
آب دهانش را قورت داد و سعی کرد چشم از بدنش بگیرد. نگاهش را که بالاتر آورد متوجه ی رژ لب قرمز رنگ و آرایش غلیظ دختر لوند رو به رویش شد.
ابروهایش تا حد امکان در هم فرو رفتند. محیا از سکوت داراب استفاده کرد و نزدیک آمد و کنارش روی کاناپه نشست.
پاهایش را روی هم انداخت و بالاتنه اش را کاملا به سمت داراب چرخاند. زبان بر لب های سرخش کشید و در چشمان داراب آرام و شمرده لب زد:
_ عزیزم فکر نمیکنی واسه شب زفافمون داره یکم دیر میشه؟ درضمن من اصلا نمیفهمم این همه غم و ناراحتی برای فامیل دورت چه معنی ای میتونه داشته باشه! دو شبه که خونه نیومدی و فقط برای تعویض لباست میای خونه و به سرعت ناپدید میشی. اگه اشتباه نکنم من تازه عروس این خونه ام!
دندان های داراب که روی هم سابیده میشد و فک قفل شده اش خبر از به نقطه ی جوش رسیدنش میداد.
اما سعی کرد آرام باشد. محیا که تقصیری نداشت، او حق خود را میخواست. همه ی جملاتش درست بودند اما داراب از اینکه نارینش را یک فامیل دور خطاب کرده بود عصبانی بود.
دست هایش را در موهایش فرو برد و بعد از چند بار شانه زدن موهایش که هربار چند تار کنده میشد با همان صدای خسته نالید:
_ یکم درک کن لطفا. نارین برای من فقط یه فامیل دور نبود اینو خودتم میدونی.
{\__/}
( • - •)
/つ ༼C᭄@ea_mhdeiC᭄
#زادهی_انتقام💥
#پارت_22
محیا تابی موهای بلندش داد و بیشتر به سمت داراب خم شد. دست های ظریفش را روی شانه ی داراب قرار داد و او را به سمت خود چرخاند.
مرد رو به رویش خسته تر از آن بود که بتواند مقاومت کند اما محیا هم آنقدر زور نداشت که بتواند داراب را کنترل کند، وقتی تلاشش را بی فایده دید در همان حالت شروع به ماساژ دادن شانه هایش کرد و کنار گوشش طوری که گرمای نفس هایش گوش و گردن داراب را قلقلک دهد شروع به صحبت کرد:
_ اوکی هانی من درک میکنم! ولی توام یکم تلاش کن من و درک کنی. تو دیگه شوهرمی این حقمه که از شوهرم بخوام شبا پیشم باشه.
و بعد از این حرف از جا برخواست و دست داراب را گرفت، انگشتانش را بین انگشتان داراب جا کرد. او را به دنبال خود کشید. دارابی که فقط میدید و میشنید و هیچ نمیفهمید. مغزش درد میکرد. نیاز به آرامش داشت. شاید این دختر میتوانست کمی آرامش کند!
فقط چشم دوخت به حرکات ماهرانه ی محیا، وارد اتاق که شدند داراب لحظه ای مات و مبهوت ماند. همه چیز از قبل آماده شده بود!
شمع هایی که دور تا دور تخت روشن بودند و چند گل رز که روی تخت پر پر شده بودند.
با چشم های ناباور به سمت در برگشت که محیا را درست پشت سرش دید. به در تکیه زده بود و به داراب لبخند میزد.
قدمی به سمت داراب برداشت تا فاصله ی بینشان را کمتر کند. قدش که بزور تا چانه ی داراب میرسید مجبورش میکرد سرش را بالا بگیرد.
این باعث میشد نگاه داراب به بدن سفید و یقه ی بیش از حد باز محیا بیوفتد. دستان محیا آرام آرام از روی بازوان داراب بالا آمد و دور گردنش گره خورد.
_ چون خودت خسته بودی از سپیده خواستم اتاق و برامون آماده کنه!
و بعد از اتمام جمله ش خیره به لب های داراب ماند و همینطور که جلو میرفت آرام چشمانش را میبست.
با بسته شدن چشمان و برخورد لب های گرمش روی لب های داراب انگار کسی به گوش داراب سیلی زد. پشت پلکانش تنها چیزی که ظاهر شد چهره ی معصوم نارین وقتی اولین بوسه با داراب را تجربه کرده بود.
{\__/}
( • - •)
/つ ༼C᭄@ea_mhdeiC᭄
#زادهی_انتقام💥
#پارت_23
همین کافی بود تا به یکباره محیا را به عقب هل دهد.
با چشمان به خون نشسته در چشمای ترسیده ی محیا خیره شد، انگشت اشاره اش را تهدید وار بالا آورد و گفت:
_ بهت گفتم وقت میخوام. یکبار دیگه سعی کنی بهم نزدیک بشی دیگه هیچوقت رنگ من و..
با تکرار شدن آن جمله های کذایی در سرش زبانش قفل شد. (باهاش ازدواج میکنی، فکر طلاق به سرت بیوفته همون که گفتم میشه. تو که نمیخوای مادرت بفهمه تو و پدرت چه غلطی کردین؟ سنشم بالاست طفلی، تحمل بدبختی و بیچارگی رو نداره تو این سن. میوفته میمیره یه وقت بعد پشیمون میشی از کارت!)
دست مشت شده اش را با تمام توان به کنار سر محیا کوبید که صدای بلندی از برخورد دستش با در تولید شد.
محیا را کنار زد و از اتاق بیرون رفت. در پشت سرش کوبیده شد. همین که از راهروی اتاق گذشت چشمش به مادرش افتاد که با لباس خواب و چشمانی ترسیده به سمت او می آید.
حالا توانایی جواب دادن به سوال های مادرش را نداشت، همان بهتر که امشبم در شرکت میگذراند.
بی توجه به دهان مادرش که باز شده بود تا چیزی بگوید به سمت در رفت. با قدم های خسته طول باغ را طی کرد و ماشین را برداشت.
سید مرتضی که ابرو های گره خورده ی داراب را دید بلافاصله در را باز کرد و داراب پایش را روی پدال گاز کوبید و ماشین را از جا کند. یک ربع بعد جلوی شرکت نگاه داشت و پیاده شد.
سرش را روی فرمان گذاشت که نور زیادی از سمت جلو تابییده شد. سرش را بالا آورد و متوجه ی ماشینی شد که رو به رویش ایستاده و نور میزند.
#زادهی_انتقام💥
#پارت_24
کوبید و ماشین را از جا کند. یک ربع بعد جلوی شرکت نگاه داشت و پیاده شد. سرش را روی فرمان گذاشت که نور زیادی از سمت جلو تابییده شد.
سرش را بالا آورد و متوجه ی ماشینی شد که رو به رویش ایستاده و نور میزند.
امشب هرکاری میکرد نمیتوانست از نور فرار کند تا سر دردش آرام گیرد.
از ماشین پیاده شد، به قصد دعوا و خالی کردن حرصش جلو رفت که نور ماشین خاموش شد. تازه چشمش به بنز مشکی رنگ افتاد.
دستانش مشت شد. این ماشین! آخرین باری که این ماشین را دید آرزو کرد تمام شود.
در ماشین باز شد و راننده پیاده شد. قدم های آهسته برداشت و جلو آمد. به کاپوت ماشین تکیه زد و آستین پیراهن مردانه ی چارخانه اش را بالا زد.
ریش های نسبتا بلند و موهای خرمایی، چشم های سبز رنگ، و لبخندی که همیشه مهمان لب هایش بود.
در سکوت خیره ی داراب ماند. میدانست که داراب خودش فهمیده برای چه آمده.
داراب از میان فک قفل شده اش با تمام خشمی که سعی داشت پنهان کند در صدایش گفت:
_ دلم نمیخواست دوباره قیافتو ببینم البرز! از همون اولم میدونستم هیچکس نمیتونه انقدر خوب باشه. ولی خوب نقشتو بازی کردی. حالا باز دوباره چرا اینجایی؟ اون رئیس آشغالت..
_ هیس! میدونی که میراث خوشش نمیاد اینطوری راجبش صحبت کنی.
داراب که دیگر طاقت نداشت جلوتر رفت و سینه به سینه ی البرز ایستاد و داد کشید:
_ گور بابای تو و میراث باهم! میفهمی؟ چی میخواید از جونم؟ نارین خودشو کشت عوضی دیگه چی میخواید ازم؟
و با تمام توان بر صورت البرز مشت کوبید.
البرز به عقب پرت شد. داراب او را روی کاپوت ماشین گیر انداخت و خواست مشت دوم را نثار فکش کند که دست البرز بالا آمد، مشتش را گرفت. با صدای بلند خندید و گفت:
_ آفرین خوب زبون در آوردی. فقط یادت نره که این حرکتتم جزو اون حرکتای اضافییه که اگه بزنی میراث کل خانوادتو میده رو هوا!
{\__/}
( • - •)
/つ ༼C᭄@ea_mhdeiC᭄
#زادهی_انتقام💥
#پارت_25
دست داراب که شل شد البرز فرصت را غنیمت شمرد و بلند شد، داراب را به عقب هل داد که باعث شد تلو تلو بخورد.
یقه ی لباسش را صاف کرد و دستی به فکش کشید، دوباره لبخند زد و ادامه داد:
_ حالام به جای گوه زیادی خوردن سوار ماشین شو چون میراث دوس نداره منتظر بمونه.
داراب با شنیدن جمله ی البرز انگار که منتظر همان جمله بود انرژی گرفت. حالا میتوانست انتقام مرگ نارین را از میراث بگیرد. حتی اگر میراث میخواست او را بکشد باید یک مشت نثار فک میراث هم میکرد.
بی حرف به سمت ماشین رفت و در سمت شاگرد را باز کرد و نشست. تازه متوجه ی مردی که پشت نشسته بود و به رو به رو خیره بود، شد. کت و شلوار مشکی.
او را دفعه پیش هم که پیش میراث رفته بود در ماشین البرز دیده بود. میدانست برای چه آنجاست، اما از این متعجب بود که چرا موقعه ی زدن البرز پیاده نشد. مگر نه اینکه بادیگارد بود؟ پس چرا کاری نکرد؟
وسط پرسش و پاسخ های مغز داراب، در باز شد و البرز سوار ماشین شد.
با همان لبخند همیشگی که دندان هایش را نمایان میکرد جواب سوال های مغز داراب را داد:
_ خودم به دنی گفتم پیاده نشه، آخه پیاده میشد نصفت میکرد. توام عصبی بودی از مرگ عشقت یه گهی خوردی عیبی نداره.
و ماشین را روشن کرد.
و داراب چقدر دلش میخواست مشت هایش را بر سر و صورت البرز و آن لبخند مضحکش فرود آورد.
البرز متوجه خشم نگاه و نفس های نامنظم داراب شد و خطاب به او گفت:
_ هییش، آروم جسی! عصبانیتتو نگه دار واسه بعدا، خیلی نیازت میشه.
و بعد از آینه به دنی اشاره زد. دنی چشم های داراب را بست و البرز گوشزد کرد:
_ میدونی که میراث خوشش نمیاد بدونی کجا میخواد ببینتت!
داراب چون میدانست نمیتواند درگیر شود فقط از درون خودخوری میکرد.
پشت پلکان بسته اش صحنه ی اولین باری که با البرز پیش میراث میرفت را به خاطر آورد. وقتی فهمیده بود در چه منجلابی افتاده، سعی داشت نگذارد چشمانش را ببندند اما چنان کتکی از البرز و دنی خورد که دو روز تمام خانه نشین شده بود.
{\__/}
( • - •)
/つ ༼C᭄@ea_mhdeiC᭄
#زادهی_انتقام💥
پارت_26
به یاد آورد تمامی اتفاقات دوماه پیش راه. وقتی فهمیده بود میراث چه جهنمی برایش ساخته.
اما سوالی که هنوز در پی جواب آن بود را چه کسی پاسخ میداد؟ میراث برای چه درحال شکنجه دادن داراب بود؟
مگر داراب چه هیزم تری به میراث فروخته بود جز آنکه در چند جلسه با رقبا موفق شده بود معامله را به نفع خود پیش ببرد؟
اصلا میراث که بود؟ چرا در این همه سالی که داراب کار میکرد، کاری که از پدرش به ارث برده بود و در آن خوب مهارت داشت، میراث را نشناخته بود؟
داراب همه ی سهام داران بزرگ تهران را میشناخت.
از یک به یکشان زمین خریده و معامله های هنگفت داشته.
هیچکس نمیتوانست با وجود داراب سودی در جلسات ببرد. چه میخواستند و چه نمیخواستند داراب پسر همان مردی بود که چندین سال پیش نامش زبان زد یک شهر بود.
اوایل با دیدن میراث و اطرافیانش فهمیده بود که از هرکجا آمده باشند، حریف های قدری هستند و نمیشود جدی نگرفتشان.
اولین بار که میراث را دید، در جلسه ای بود که البرز ترتیب داده بود. یک هفته بیشتر طول نکشیده بود و البرز با تمامی مدارکی که از معاملات سنگین و پر سود میراث داشت توانسته بود داراب را قانع کند که میراث خواستار شراکت است.
یا باید شریک میشد یا میراث زمین 4 هکتاری که قرار بود دو روز دیگر به نام داراب شود از دستش میپرید.
اما داراب عمر خود را در این کار گذاشته بود، نمیتوانست به میراث اعتماد کند، به کسی که یک دفعه وارد میدان شده بود و فقط یک اسم از خود گفته بود. میراث.
روزی که مهدی کلافه در اتاقش را باز کرد و داخل آمد را از یاد نمیبرد.
هیچوقت مهدی که مثل برادر کوچکترش بود را اینگونه آشفته ندیده بود.
{\__/}
( • - •)
/つ ༼C᭄@ea_mhdeiC᭄