#زادهی_انتقام💥
#پارت_24
کوبید و ماشین را از جا کند. یک ربع بعد جلوی شرکت نگاه داشت و پیاده شد. سرش را روی فرمان گذاشت که نور زیادی از سمت جلو تابییده شد.
سرش را بالا آورد و متوجه ی ماشینی شد که رو به رویش ایستاده و نور میزند.
امشب هرکاری میکرد نمیتوانست از نور فرار کند تا سر دردش آرام گیرد.
از ماشین پیاده شد، به قصد دعوا و خالی کردن حرصش جلو رفت که نور ماشین خاموش شد. تازه چشمش به بنز مشکی رنگ افتاد.
دستانش مشت شد. این ماشین! آخرین باری که این ماشین را دید آرزو کرد تمام شود.
در ماشین باز شد و راننده پیاده شد. قدم های آهسته برداشت و جلو آمد. به کاپوت ماشین تکیه زد و آستین پیراهن مردانه ی چارخانه اش را بالا زد.
ریش های نسبتا بلند و موهای خرمایی، چشم های سبز رنگ، و لبخندی که همیشه مهمان لب هایش بود.
در سکوت خیره ی داراب ماند. میدانست که داراب خودش فهمیده برای چه آمده.
داراب از میان فک قفل شده اش با تمام خشمی که سعی داشت پنهان کند در صدایش گفت:
_ دلم نمیخواست دوباره قیافتو ببینم البرز! از همون اولم میدونستم هیچکس نمیتونه انقدر خوب باشه. ولی خوب نقشتو بازی کردی. حالا باز دوباره چرا اینجایی؟ اون رئیس آشغالت..
_ هیس! میدونی که میراث خوشش نمیاد اینطوری راجبش صحبت کنی.
داراب که دیگر طاقت نداشت جلوتر رفت و سینه به سینه ی البرز ایستاد و داد کشید:
_ گور بابای تو و میراث باهم! میفهمی؟ چی میخواید از جونم؟ نارین خودشو کشت عوضی دیگه چی میخواید ازم؟
و با تمام توان بر صورت البرز مشت کوبید.
البرز به عقب پرت شد. داراب او را روی کاپوت ماشین گیر انداخت و خواست مشت دوم را نثار فکش کند که دست البرز بالا آمد، مشتش را گرفت. با صدای بلند خندید و گفت:
_ آفرین خوب زبون در آوردی. فقط یادت نره که این حرکتتم جزو اون حرکتای اضافییه که اگه بزنی میراث کل خانوادتو میده رو هوا!
{\__/}
( • - •)
/つ ༼C᭄@ea_mhdeiC᭄