#زادهی_انتقام💥
#پارت_23
همین کافی بود تا به یکباره محیا را به عقب هل دهد.
با چشمان به خون نشسته در چشمای ترسیده ی محیا خیره شد، انگشت اشاره اش را تهدید وار بالا آورد و گفت:
_ بهت گفتم وقت میخوام. یکبار دیگه سعی کنی بهم نزدیک بشی دیگه هیچوقت رنگ من و..
با تکرار شدن آن جمله های کذایی در سرش زبانش قفل شد. (باهاش ازدواج میکنی، فکر طلاق به سرت بیوفته همون که گفتم میشه. تو که نمیخوای مادرت بفهمه تو و پدرت چه غلطی کردین؟ سنشم بالاست طفلی، تحمل بدبختی و بیچارگی رو نداره تو این سن. میوفته میمیره یه وقت بعد پشیمون میشی از کارت!)
دست مشت شده اش را با تمام توان به کنار سر محیا کوبید که صدای بلندی از برخورد دستش با در تولید شد.
محیا را کنار زد و از اتاق بیرون رفت. در پشت سرش کوبیده شد. همین که از راهروی اتاق گذشت چشمش به مادرش افتاد که با لباس خواب و چشمانی ترسیده به سمت او می آید.
حالا توانایی جواب دادن به سوال های مادرش را نداشت، همان بهتر که امشبم در شرکت میگذراند.
بی توجه به دهان مادرش که باز شده بود تا چیزی بگوید به سمت در رفت. با قدم های خسته طول باغ را طی کرد و ماشین را برداشت.
سید مرتضی که ابرو های گره خورده ی داراب را دید بلافاصله در را باز کرد و داراب پایش را روی پدال گاز کوبید و ماشین را از جا کند. یک ربع بعد جلوی شرکت نگاه داشت و پیاده شد.
سرش را روی فرمان گذاشت که نور زیادی از سمت جلو تابییده شد. سرش را بالا آورد و متوجه ی ماشینی شد که رو به رویش ایستاده و نور میزند.