#زادهی_انتقام💥
#پارت_22
محیا تابی موهای بلندش داد و بیشتر به سمت داراب خم شد. دست های ظریفش را روی شانه ی داراب قرار داد و او را به سمت خود چرخاند.
مرد رو به رویش خسته تر از آن بود که بتواند مقاومت کند اما محیا هم آنقدر زور نداشت که بتواند داراب را کنترل کند، وقتی تلاشش را بی فایده دید در همان حالت شروع به ماساژ دادن شانه هایش کرد و کنار گوشش طوری که گرمای نفس هایش گوش و گردن داراب را قلقلک دهد شروع به صحبت کرد:
_ اوکی هانی من درک میکنم! ولی توام یکم تلاش کن من و درک کنی. تو دیگه شوهرمی این حقمه که از شوهرم بخوام شبا پیشم باشه.
و بعد از این حرف از جا برخواست و دست داراب را گرفت، انگشتانش را بین انگشتان داراب جا کرد. او را به دنبال خود کشید. دارابی که فقط میدید و میشنید و هیچ نمیفهمید. مغزش درد میکرد. نیاز به آرامش داشت. شاید این دختر میتوانست کمی آرامش کند!
فقط چشم دوخت به حرکات ماهرانه ی محیا، وارد اتاق که شدند داراب لحظه ای مات و مبهوت ماند. همه چیز از قبل آماده شده بود!
شمع هایی که دور تا دور تخت روشن بودند و چند گل رز که روی تخت پر پر شده بودند.
با چشم های ناباور به سمت در برگشت که محیا را درست پشت سرش دید. به در تکیه زده بود و به داراب لبخند میزد.
قدمی به سمت داراب برداشت تا فاصله ی بینشان را کمتر کند. قدش که بزور تا چانه ی داراب میرسید مجبورش میکرد سرش را بالا بگیرد.
این باعث میشد نگاه داراب به بدن سفید و یقه ی بیش از حد باز محیا بیوفتد. دستان محیا آرام آرام از روی بازوان داراب بالا آمد و دور گردنش گره خورد.
_ چون خودت خسته بودی از سپیده خواستم اتاق و برامون آماده کنه!
و بعد از اتمام جمله ش خیره به لب های داراب ماند و همینطور که جلو میرفت آرام چشمانش را میبست.
با بسته شدن چشمان و برخورد لب های گرمش روی لب های داراب انگار کسی به گوش داراب سیلی زد. پشت پلکانش تنها چیزی که ظاهر شد چهره ی معصوم نارین وقتی اولین بوسه با داراب را تجربه کرده بود.
{\__/}
( • - •)
/つ ༼C᭄@ea_mhdeiC᭄