#زادهی_انتقام💥
#پارت_16
و بعد به سمت نارین حمله کرد. از روی زمین بلندش کرد که باعث شد نارین به خودش بیاید، اینکه چه میگفت راجب داراب الان مهم نبود، این مهم بود که دست میراث به سمت شال نارین رفت و از روی سرش کشیده شد، این مهم بود که حس ششم نارین دروغ نگفته بود.
میراث فکر های کثیفی داشت، اولین جیغ که از گلوی نارین خارج شد. دست میراث روی دهانش قرار گرفت.
با دست دیگرش دو دست نارین را گرفت و او را به خودش چسباند، نارین تقلا میکرد و سعی داشت خودش را ذره ای تکان دهد اما در مقابل میراث شبیه یک بچه بود.
دست میراث که به سمت لباسش رفت نارین جیغ کشید. لباسش را در تنش پاره کرد و همان لحظه بود که در باز شد و فردی به سمت میراث دوید.
با صدای بلند گفت میراث بسه کافیه، بقیه ش و میشه با ادیت درست کرد.
**
سه روز گذشته بود، سه روز بود که دیگر صدای نارین در این خانه پیچیده نمیشد. سه روز بود سهراب ناز دخترش را نکشیده بود.
افسانه به رابطه ی میان پدر و دختر حسودی نکرده بود. سه روز بود که این خانه دیگر مثل قبل نبود.
سهراب و افسانه کلمه ای به هم نمیگفتند، انگار هردو می دانستند اگر حرف بزنند حال یکدیگر را خراب میکنند.
افسانه که خود را با زور ارامبخش سرپا نگه داشته بود تا سهراب کمرش خم تر از این نشود. سهراب هم به عشق افسانه خود را سرپا نگه داشته بود.
اما به خود قول داده بود انتقام مرگ دخترش را از داراب بگیرد. همه داراب را مقصر میدانستند. همه از عشق بین داراب و نارین و نامزد بودنشان خبر داشتند. همه میدانستن داراب نامردی کرد و نارین تاب نیاورد.
سهراب میخواست مراسم سوم تک دخترش را بگیرد. اما قبلش باید حسابش را با داراب تسویه میکرد.
سهراب در این سه روز به اندازه ی سه سال پیرتر شده بود، ریش های جوگندمی اش حالا سفید تر بود. ریش هایی که نارین همیشه مرتب میکرد و میگفت '' این ریشا جذابت کرده ها سهراب خان''
{\__/}
( • - •)
/つ ༼C᭄@ea_mhdeiC᭄
#زادهی_انتقام💥
#پارت_17
با تکرار شدن صدای نارین در مغزش قطره های اشکش را پاک کرد تا بهتر جاده را ببیند. جلوی شرکت محب ترمز کرد. نگاهی به اسم شرکت انداخت. با اینکه همه ی ثروت پدرش به او رسیده بود اما هنوز اسم شرکت، اسم پدرش بود.
از ماشین پیاده شد و راه اسانسور را در پیش گرفت. می دانست داراب درست مثل پدرش به هیچ چیز به اندازه ی کار اهمیت نمیدهد و مطمئن بود او را فقط در شرکت می تواند پیدا کند.
آسانسور که ایستاد بدون توجه به هرکسی که از جلوی چشمانش میگذشتند به سمت اتاق مدیریت رفت.
چشمش به منشی خوش پوش داراب که ملیسا نام داشت افتاد، مثل همیشه درحال ترمیم آرایش غلیظش بود.
نارین همیشه غر غر میکرد که یک روز چشم های سبز رنگ ملیسا را از کاسه در میآورد تا دیگر داراب را با چشمانش قورت ندهد.
صدای ناز دار ملیسا را که سعی داشت مانع شود از ورودش به اتاق داراب را نشنیده میگرفت.
در را باز کرد و پشت سرش توی صورت ملیسا که به دنبال سهراب می امد و دائم میگفت ''رئیس گفتن امروز هیچکس و نمیخوان ببینن'' کوبید، که باعث شد داراب سرش را از روی میزد بلند کند.
ریش های بلند شده و موهای ژولیده ی داراب خبر از حال پریشانش میداد. انگار حتی سرکار هم نمیتوانست از فکر نارین بیرون بیاید. اما ظاهر بهم ریخته ی داراب، جگر سوخته ی سهراب را تسلی نمیداد.
به سمتش حمله کرد و زودتر از آنکه داراب بتواند موقعیت را درک کند، از یقه ش گرفت و او را از صندلی جدا کرد.
داراب اما بی رمق تر از آن بود که بخواهد جلوی سهراب را بگیرد. اولین مشت را خورد و زمین افتاد. صدای داد سهراب در اتاق پیچید:
- بخاطر توی الدنگ دخترم مرد... بلند شو مرتیکه
و پیش از آنکه داراب قصد جمع کردن تن خود را از زمین داشته باشد یقه ی پیراهن مشکی رنگش دوباره در دستان سهراب جا خوش کرد.
داراب میدانست کمر این پدر خم شده، خودش را بالاکشید و صاف ایستاد تا سهراب راحت تر کتکش بزند. شاید کتک خوردن از پدر نارین، درد از دست دادنش را کمتر میکرد.
دومین مشت را که خورد طعم گس خون را در دهانش حس کرد. جملات سهراب اما دردناک تر از مشت هایش بود!
_ عوضی چجوری روت شد بیای؟ چجوری تونستی بیای؟ جنازه ی دخترمو چجوری تونستی بذاری تو قبر؟ نارینی که خودت کشته بودی رو اومدی خودت دفن کنی؟ بی غیرت!
انقدر مشت های پی در پی زد که دستانش دیگر زور نداشت.
{\__/}
( • - •)
/つ ༼C᭄@ea_mhdeiC᭄
#زادهی_انتقام💥
#پارت_18
نفس نفس زنان به چشمان پف کرده و قرمز داراب خیره شده بود. منتظر کلمه ای بود تا جانی تازه گیرد و مشت های بعدی اش را نثار بدن داراب کند.
اما آن لحظه از سنگ صدا در می امد و از داراب نه!
با نفسی بریده دوباره لب باز کرد و اینبار بغض گلویش که قصد جانش را کرده بود سر باز کرد:
_ بی غیرت تو که نمیخواستیش گوه خوردی بهش امید دادی...
قطره های اشک از چین و چروک های کنار چشمش راه گرفته و بین ریش های جوگندمی اش پنهان میشد.
_ گوه خوردی اسم گذاشتی رو دخترم تا بعد بخوای بری سراغ یکی دیگه، مگه نارینم چی کم داشت؟ از سرتم زیادتر بود مرتیکهی مفنگی.
و مشتی دیگر بر فک داراب کوبید، صدای شکستن دندان هایش در فضا پیچید. خونی که در دهانش جم شده بود را به بیرون تف کرد. گرمای خونی که از ابروی سمت چپش راه گرفته بود را حس میکرد.
تن بی جانش را از جلوی پای سهراب کنار کشید و به میز تکیه زد. با صدایی که شنیدنش برای خودش هم سخت بود کلماتش را بیان کرد:
_ من اگه دلم با نارین نبود.. الان وضعم این نبود. من اگه عاشق نارین نبودم...
عربدهی سهراب کلامش را قطع کرد و در و پنجره ی اتاق را لرزاند.
_ پس چرا ولش کردی بیناموس؟ اون مهیای بی پدر چی داشت که نارین من نداشت؟ کل شهر آرزوشونه نارین یه نیم نگاه بهشون بندازه...
از بکار بردن فعل زمان حال برای نارین دلش ریش شد. زانو هایش خم شد و بر زمین افتاد.
انگار نمیتوانست باور کند نارین دیگر وجود ندارد.
داراب اما درحال انفجار بود. از روی زمین بلند شد و بلند تر از سهراب نعره کشید:
_ مجبور بودم! میفهمی؟
و دست مشت شده اش را با تمام توان چندین بار به شیشه ی پنجره ی تمام قد اتاق کارش کوبید.
شیشه ها تکه تکه به سمتی پرتاب شدند و نگاه ناباور سهراب قامت داراب را از نظر گذراند و به شیشه خرده هایی که دست داراب را بریده بودند ثابت ماند.
*
چند ساعتی میشد که داراب سوال های مکرر سهراب را نادیده گرفته و از شرکت بیرون آمده بود. بی هدف کل شهر را میچرخید و گاهی آنقدر در فکر و خاطرات نارین گم میشد که چشمانش ماشین هایی که از کنارش میگذشتند را نمیدید، با بوق های ممتد به خود می امد و ماشین را کنار میکشید.
{\__/}
( • - •)
/つ ༼C᭄@ea_mhdeiC᭄
⊰•🖤⛓🔏•⊱
.
شـُدممِثـلبَچہاۍکِہپـٰاشومیڪوبِہزَمیـن
میگِہ؛اِلـٰابِلامَنهَمیـنومیـخوام!
مَـنڪربَلامیـخوام...🚶🏾♂💔:)
.
⊰•🔏•⊱¦⇢#ڪربـلادارایـیمھ
{\__/}
( • - •)
/つ ༼C᭄@ea_mhdeiC᭄
◖💭 ⃟ 🌼◗
•
•
‹کسانـیكبـرایهدایـتدیگران؛
تلاشمـیکنند،بـهجائمردن..
شهیدمـیشونـد›
{\__/}
( • - •)
/つ ༼C᭄@ea_mhdeiC᭄
«🤍🎹»
-
-
تـَبلیغـٰاتشـَبکہهـٰاۍایـرانۍاینطوریہکـِہ
تـوویلازنـدگۍمیکـُنن ولۍدلیـلخوشبـَختۍشـون
سسدلپـَذیروکـَفششیمـٰامـُدلآرمـٰانه
-{\__/}
( • - •)
/つ ༼C᭄@ea_mhdeiC᭄
••⸾⸾📻⛓'
"تنھـٰآیۍیَعنـۍ"
ڪسۍنبآشدازرنجهـآیتبرآیشبگویۍ،
یآشآدۍهـآیترابہاوابـرآزڪنۍ🚶🏿♂..!
خداگـآهـۍعمداًانسآنراتنھـٰآمیگذآرد،
تآبـآخودشمنآجاتڪنیـمرفیـق..(:🖐🏿🌱'!
{\__/}
( • - •)
/つ ༼C᭄@ea_mhdeiC᭄
"🌚🕳"
همرزمشهید:
ماموقعیتT2بودیمکہبابڪیکیدوروز
بعدازمارسید؛شباولقراربودلیستنگهبانی
بنویسن،بابڪگفت:
"منجوونممنوبیشترنگهبانبزارساعتشمبیشترکن."
بعضیشبهاهمبہجایبچہهانگهبانیمیداد.
یادشبخیر....
بعدشهادتشبہکاراشکہفکرمیکنممیبینم
شهادتحقشبود..
{\__/}
( • - •)
/つ ༼C᭄@ea_mhdeiC᭄
⊰•❤️⛓🎉•⊱
.
بهزمینتاڪهرسید؎همـہجـازیبـاشـد!
هرچـهگلبـودشڪفتودلبارانواشـد:)
ولادتحَضرتزَهراسمبارڪباد🎉'
.
⊰•🎉•⊱¦⇢#روزمـآدرمبـارڪ
{\__/}
( • - •)
/つ ༼C᭄@ea_mhdeiC᭄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⊰•🌸⛓🍓•⊱
.
ولادٺحضـرٺزهـرـآ{س}وروز"
هـمـه؎فـرشٺههـآ؎ ..
زمـینمبـآرڪ!❤️👀🦋
.
⊰•🌸•⊱¦⇢#روزمـآدرمبـارڪ
{\__/}
( • - •)
/つ ༼C᭄@ea_mhdeiC᭄
<💕🌸🕊>
هرصبحکهازخواببیدارمےشوم
بهتوفکرمےکنم
بهعنوانقهرمانےکهبه
زندگےامواردشد
هنگامےکهدرنزاعوکشمکشبودم
بیشتروبیشتربرایمظاهرشدے
مےترسمازاینکهنتوانمبدونتوزندگےکنم!
#داداشبابڪمـ
{\__/}
( • - •)
/つ ༼C᭄@ea_mhdeiC᭄