مداحی_آنلاین_مجلس_امام_حسین_حجت.mp3
1.08M
♨️ ما ضعف باور داریم !!! چیزی کم نداریم که ...
🏴@East_Az_tanhamasir
❤️ بسم رب الشهدا ❤️
#داستان_عاشقانه_مذهبی
#قسمت_نهم
#هم_راز
✔من برگشتم دبیرستان.
زمانی که من نبودم ،علی از زینب نگهداری می کرد حتی بارها بچه رو با خودش برده بود حوزه.هم درس می خوند، هم مراقب زینب بود.
🌹سر درست کردن غذا، از هم سبقت می گرفتیم من سعی می کردم خودم رو زود برسونم ولی عموم مواقع که می رسیدم، غذا حاضر بود.
دست پختش عالی بود.حتی وقتی سیب زمینی پخته با نعناع خشک درست می کرد.
🍃واقعا سخت می گذشت علی الخصوص به علی.اما به روم نمی آورد.
💖طوری شده بود که زینب فقط بغل علی می خوابید. سر سفره روی پای اون می نشست و علی دهنش غذا می گذاشت.
صد در صد بابایی شده بود.
💨گاهی حتی باهام غریبی هم میکرد.
زندگی عادی و طلبگی ما ادامه داشت تا
اینکه من کم کم بهش مشکوک شدم.
💥حس می کردم یه چیزی رو ازم مخفی می کنه.هر چی زمان می گذشت، شکم بیشتر به واقعیت نزدیک می شد.
مرموز و یواشکی کار شده بود.
منم زیر نظر گرفتمش.
💮یه روز که نبود، رفتم سر وسایلش.
همه رو زیر و رو کردم. حق با من بود.
داشت یه چیز خیلی مهم رو ازم مخفی می کرد.
✳شب که برگشت،عین همیشه رفتم دم در استقبالش اما با اخم.
یه کم با تعجب بهم نگاه کرد.
زینب دوید سمتش و پرید بغلش.
همون طور که با زینب خوش و بش می کرد و می خندید، زیر چشمی بهم نگاه کرد.
🍃- خانم گل ما چرا اخم هاش توهمه؟
چشم هام رو ریز کردم و زل زدم توی چشم هاش...
–نکنه انتظار داری از خوشحالی بالا و پایین بپرم؟
حسابی جا خورد و زینب رو گذاشت زمین....
❌علی حسابی جا خورد و خنده اش کور شد. زینب رو گذاشت زمین.
–اتفاقی افتاده؟
رفتم تو اتاق، سر کمد و علی دنبالم.
از لای ساک لباس گرم ها، برگه ها رو کشیدم بیرون ...
🍃- اینها چیه علی؟
رنگش پرید...
–تو اونها رو چطوری پیدا کردی؟
–من میگم اینها چیه؟
تو می پرسی چطور پیداشون کردم؟
💥با ناراحتی اومد سمتم و برگه ها رو از دستم گرفت.
–هانیه جان
شما خودت رو قاطی این کارها نکن ...
با عصبانیت گفتم: یعنی چی خودم رو قاطی نکنم؟
🔥 می فهمی اگر ساواک شک کنه و بریزه توی خونه مثل آب خوردن اینها رو پیدا می کنه بعد هم می برنت داغت می مونه روی دلم
💖نازدونه علی به شدت ترسیده بود.اصلا حواسم بهش نبود.
اومد جلو و عبای علی رو گرفت ...
بغض کرده و با چشم های پر اشک خودش رو چسبوند به علی ...
🌹با دیدن این حالتش بدجور دلم سوخت. بغض گلوی خودم رو هم گرفت.خم شد و زینب رو بغل کرد و بوسیدش.
چرخید سمتم و دوباره با محبت بهم نگاه کرد.
⭐اشکم منتظر یه پخ بود که از چشمم بریزه پایین ...
- عمر دست خداست هانیه جان ...
اینها رو همین امشب می برم ...
شرمنده نگرانت کردم ...
دیگه نمیارم شون خونه...
زینب رو گذاشت زمین و سریع مشغول جمع کردن شد ...
✔حسابی لجم گرفته بود
_من رو به یه پیرمرد فروختی؟
خنده اش گرفت ...
رفتم نشستم کنارش...
–این طوری ببندی شون لو میری ...
بده من می بندم روی شکمم ...
هر کی ببینه فکر می کنه باردارم...
🍃–خوب اینطوری یکی دو ماه دیگه نمیگن بچه چی شد؟
خطر داره ...
نمی خوام پای شما کشیده بشه وسط ...
توی چشم هاش نگاه کردم...
👪–نه نمیگن .واقعا دو ماهی میشه که باردارم...
🔴سه ماه قبل از تولد دو سالگی زینب، دومین دخترمون هم به دنیا اومد.
این بار هم علی نبود.اما برعکس دفعه
قبل ، اصلا علی نیومد.
این بار هم گریه می کردم اما نه به خاطر بچه ای که دختر بود، به خاطر علی که هیچ کسی از سرنوشتش خبری نداشت ...
👈ادامه دارد....
🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱
@East_Az_tanhamasir
❤️ بسم رب الشهدا ❤️
#داستان_عاشقانه_مذهبی
#قسمت_دهم
#علی_زنده_است
🔘تا یه ماهگی هیچ اسمی روش نگذاشتم.
کارم اشک بود و اشک ...
مادر علی ازمون مراقبت می کرد.
من می زدم زیر گریه، اونم پا به پای من گریه می کرد. زینب بابا هم با دلتنگی ها و بهانه گیری های کودکانه اش روی زخم دلم نمک می پاشید ...
🔸از طرفی، پدرم هیچ سراغی از ما نمی گرفت.زبانی هم گفته بود از ارث محرومم کرده.
👌توی اون شرایط، جواب کنکور هم اومد.
تهران، پرستاری قبول شده بودم ....
🔵یه سال تمام از علی هیچ خبری نبود.
هر چند وقت یه بار، ساواکی ها مثل وحشی ها و قوم مغول، می ریختن توی خونه همه چیز رو بهم می ریختن.
🔘خیلی از وسایل مون توی اون مدت شکست.
زینب با وحشت به من می چسبید و گریه می کرد.
چند بار، من رو هم با خودشون بردن ولی بعد از یکی دو روز، کتک خورده ولم می کردن.
✴روزهای سیاه و سخت ما می گذشت.
پدر علی سعی می کرد کمک خرج مون باشه ولی دست اونها هم تنگ بود.
درس می خوندم و خیاطی می کردم تا خرج زندگی رو در بیارم ،اما روزهای سخت تری انتظار ما رو می کشید.ترم سوم دانشگاه سر کلاس نشسته بودم که یهو ساواکی ها ریختن تو.دست ها و چشم هام رو بستن و من رو بردن.
💥اول فکر می کردم مثل دفعات قبله اما این بار فرق داشت.
چطور و از کجا؟
اما من هم لو رفته بودم ...
چشم باز کردم دیدم توی اتاق بازجویی
ساواکم ...
🔹روزگارم با طعم شکنجه شروع شد ...
کتک خوردن با کابل، ساده ترین بلایی بود که سرم می اومد ...
چند ماه که گذشت تازه فهمیدم اونها هیچ مدرکی علیه من ندارن ...
🔹به خاطر یه شک ساده، کارم به اتاق شکنجه ساواک کشیده بود
اما حقیقت این بود، همیشه می تونه بدتری هم وجود داشته باشه و بدترین قسمت زندگی من تا اون لحظه ،توی اون روز شوم شکل گرفت ...
🔶دوباره من رو کشون کشون به اتاق بازجویی بردن.چشم که باز کردم، علی جلوی من بود ...
بعد از دو سال که نمی دونستم زنده است یا اونو کشتن ...
زخمی و داغون ...
جلوی من نشسته بود...
✔اول اصلا نشناختمش.چشمش که بهم افتاد رنگش پرید.
لب هاش می لرزید.چشم هاش پر از اشک شده بود اما من بی اختیار از خوشحالی گریه می کردم ...
❤از خوشحالی زنده بودن علی ...
فقط گریه می کردم اما این خوشحالی
چندان طول نکشید ...
اون لحظات و ثانیه های شیرین جاش رو به شوم ترین لحظه های زندگیم داد.
💥قبل از اینکه حتی بتونیم با هم صحبت کنیم، شکنجه گرها اومدن تو.
من رو آورده بودن تا جلوی چشم های علی شکنجه کنن.
🔘علی هیچ طور حاضر به همکاری نشده بود.
سرسخت و محکم استقامت کرده بودو این ترفند جدیدشون بود.
✴اونها، من رو جلوی چشم های علی شکنجه می کردن و اون ضجه می زد و فریاد می کشید. صدای یازهرا گفتنش یه لحظه قطع نمی شد.
❌با تمام وجود، خودم رو کنترل می کردم
می ترسیدم.می ترسیدم حتی با گفتن یه آخ کوچیک دل علی بلرزه و حرف بزنه ...
با چشم هام به علی التماس می کردم و ته دلم خدا خدا می گفتم.
نه برای خودم ، نه برای درد ، نه برای نجات مون ، به خدا التماس می کردم به علی کمک کنه ...
🔶 التماس می کردم مبادا به حرف بیاد ... التماس می کردم که بوی گوشت سوخته بدن من کل اتاق رو پر کرده بود.
ثانیه ها به اندازه یک روز و روزها به اندازه یک قرن طول می کشید...
🔷ما همدیگه رو می دیدیم اما هیچ حرفی بین ما رد و بدل نمی شد.از یک طرف دیدن علی خوشحالم می کرد،از طرف دیگه، دیدنش به مفهوم شکنجه های سخت تر بود ...
🌟هر چند، بیشتر از زجر شکنجه درد دیدن علی توی اون شرایط آزارم می داد ...
فقط به خدا التماس می کردم ؛
- خدایا ... حتی اگر توی این شرایط بمیرم برام مهم نیست.به علی کمک کن طاقت بیاره.
🔵بالاخره به خاطر فشار تظاهرات و حرکت های مردم،شاه مجبور شد یه عده از زندانی های سیاسی رو آزاد کنه ،منم جزء شون بودم ...
💮از زندان، مستقیم من رو بردن بیمارستان.
قدرت اینکه روی پاهام بایستم رو نداشتم. تمام هیکلم بوی ادرار ساواکی ها و چرک و خون می داد.
🍃بعد از 7 ماه، بچه هام رو دیدم ...
پدر و مادر علی، به هزار زحمت اونها رو آوردن توی بخش .
تا چشمم بهشون افتاد اینها اولین جملات من بود:
علی زنده است ...
من، علی رو دیدم ...
علی زنده بود ...
💔بچه هام رو بغل کردم و فقط گریه می کردم
همه مون گریه می کردیم....
👈ادامه دارد...
🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱
@East_Az_tanhamasir
💢 در محضر ایت الله بهجت قدس سره:
💫زیارتی که هر روز پس از نماز صبح مولای ما صاحبالزمان(عجل الله) به آن زیارت می شود و حضرت آیتالله بهجت قدسسره مقید بودند که هر روز آن را بخوانند.
﷽
💠اللَّهُمَّ بَلِّغْ مَوْلَايَ صَاحِبَ الزَّمَانِ صَلَوَاتُ اللَّهِ عَلَيْهِ، عَنْ جَمِيعِ الْمُؤْمِنِينَ وَ الْمُؤْمِنَاتِ، فِي مَشَارِقِ الْأَرْضِ وَ مَغَارِبِهَا وَ بَرِّهَا وَ بَحْرِهَا وَ سَهْلِهَا وَ جَبَلِهَا، حَيِّهِمْ وَ مَيِّتِهِمْ، وَ عَنْ وَالِدَيَّ وَ وُلْدِي وَ عَنِّي، مِنَ الصَّلَوَاتِ وَ التَّحِيَّاتِ، زِنَةَ عَرْشِ اللَّهِ وَ مِدَادَ كَلِمَاتِهِ وَ مُنْتَهَى رِضَاهُ، وَ عَدَدَ مَا أَحْصَاهُ كِتَابُهُ، وَ أَحَاطَ بِهِ عِلْمُهُ، اللَّهُمَّ إِنِّي أُجَدِّدُ لَهُ فِي هَذَا الْيَوْمِ وَ فِي كُلِّ يَوْمٍ عَهْدًا وَ عَقْدًا وَ بَيْعَةً لَهُ فِي رَقَبَتِي، اللَّهُمَّ كَمَا شَرَّفْتَنِي بِهَذَا التَّشْرِيفِ وَ فَضَّلْتَنِي بِهَذِهِ الْفَضِيلَةِ وَ خَصَصْتَنِي بِهَذِهِ النِّعْمَةِ، فَصَلِّ عَلَى مَوْلَايَ وَ سَيِّدِي صَاحِبِ الزَّمَانِ، وَ اجْعَلْنِي مِنْ أَنْصَارِهِ وَ أَشْيَاعِهِ وَ الذَّابِّينَ عَنْهُ، وَ اجْعَلْنِي مِنَ الْمُسْتَشْهَدِينَ بَيْنَ يَدَيْهِ، طَائِعًا غَيْرَ مُكْرَهٍ، فِي الصَّفِّ الَّذِي نَعَتَّ أَهْلَهُ فِي كِتَابِكَ، فَقُلْتَ صَفًّا كَأَنَّهُمْ بُنْيانٌ مَرْصُوصٌ، عَلَى طَاعَتِكَ وَ طَاعَةِ رَسُولِكَ وَ آلِهِ عَلَيْهِمُ السَّلَامُ، اللَّهُمَّ هَذِهِ بَيْعَةٌ لَهُ فِي عُنُقِي إِلَى يَوْمِ الْقِيَامَةِ.💠
#زیارت_امام_زمان_بعد_از_نماز_صبح
@East_Az_tanhamasir
❣#سلام_امام_زمانم❣
🔅السلام علیکَ یا وعد الله الذّی ضمنه...
🌱سلام بر مولای مهربانی که آمدنش وعده ی حتمی خداست...
وسلام بر منتظران و دعاگویان آن روزگار نورانی و قریب...
📚زیارت آل یاسین_مفاتیح الجنان
#اللهمعجللولیکالفرج
#امام_زمان
@East_Az_tanhamasir
قاتلاصلیامامحسینعلیهالسلامکیست!؟؟
تیر سقیفه بود که بر قلب من زدند... 😭
امام حسـین علیهالسلام چنین گفت
در میدان جنـگ آن هنـگام که تیر از
قلب مبـارک بیرون کشـید و محاسن
از خونِ دلخضـاب کرد فرمـود:با این
حـال به محـضر رسـول خدا میرسم
و مـیگویـم "قتـلني عمــر و ابـوبکر"
مرا ابوبـکروعمرکـشتندیعـنی دو نـفر...
کتابلهـوف:حضـرتزینبعـلیهاالسلام
دربارۀ امـامحسـینعلیـهالسلامفـرمود:
بهفـدایکسـیکهلشکرشدر روزدوشنبه
غارت شد "عاشورای ۶۱هجری بهقول
مشهورتاریـخنویسانروز جمعه بوده"
"روز شـهادت پیامـبرصلیاللهعلیهوآله
و تـشکـیل سقـیفه🔥 دوشنـبه بود
مــنظور حضرتاز روزدوشنبه روز
تشکیل سقیفه است...
مقتل الحسینخوارزمیِ سنّیمذهبج۲ص۳۹
حـجر بجلی را نـیز بحـارالانـوار ج۳۰ص۳۸۳
کتاب لهوف النص ۱۳۳
@East_Az_tanhamasir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🥀دست بر سینه بگذارید رو به کربلا
🖤 اَلسَّلٰامُ عَلَيْكَ يٰا اَبٰا عَبْدِ اللهِ ، وَعَلَى الْاَرْوٰاحِ الَّتى حَلَّتْ بِفِنٰائِكَ ، عَلَيْكَ مِنّى سَلامُ اللهِ اَبَداً ما بَقيتُ وَبَقِىَ اللَّيْلُ وَ النَّهٰارُ ، وَلا جَعَلَهُ اللهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّى لِزِيٰارَتِكُمْ
🏴اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ
🏴وَعَلٰى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَيْنِ
🏴 وَعَلىٰ اَوْلادِ الْحُسَيْنِ
🏴وَعَلىٰ اَصْحٰابِ الْحُسَيْن
🏴@East_Az_tanhamasir
AUD-20220725-WA0007.
5.28M
#نماز_سکوی_پرواز 34
خدا کنه یاد بگیریم؛
چجوری ميشه سوار مرکب نماز شد!
اونوقت...
باید براش وقت بذاريم،
تمرکز بگیریم،
تا نماز رو، برای پرواز به استخدام بگیریم.
#استاد_شجاعی 🎤
@East_Az_tanhamasir
صدایِ کربلا ۱۲.mp3
12.47M
#صدای_کربلا ۱۲ 🏴
#استاد_میرباقری
#استاد_شجاعی
▪️محوریت مجالس عزاداری کربلا، بر گریه میگردد!
و روایات بسیاری بر این گریه، تأکید کردهاند!
- این گریه یک سنّت نیست!
🔺یک ابزارِ تربیتیِ بزرگ بعد از ماجرای کربلا بوده، و هدفِ بزرگی را دنبال می کرده است.
- آیا این گریه، برای شخص شما، موضوعیت داشته است؟
- آیا شما در این ادامه نقشی داشتهاید؟
- آیا مطمئنید نقشتان را درست ایفا کردهاید؟
💥همهی اشکها نمیتوانند کربلا را ادامه دهند!
@East_Az_tanhamasir
بسم الله الرحمن الرحیم 🦋
#کنترل_ذهن برای تقرب 53
🔷 گفتیم که انسان اگه یه چیز خوبی به دست آورد نباید ذوق زده بشه و خیلی کیف کنه! البته شکر کردن به جای خودش محفوظه.
در قرآن کریم شاخص ایمان رو چی میفرماید؟
✅ اینکه برای چیزایی که بهت رسیده خیلی خوشحال نشی و به خاطر چیزایی که از دست دادی تاسف نخوری.
این یعنی یه انسان مومن👌
🔷 مثلا اگه یه ماشین خیلی خوب خریدی هی محوش نشو!
تا دیدی که ذهنت داره میره سمت ماشین، هی با خدا مناجات کن
✔️🌹 بگو خدایا من در راه تو مصرفش میکنم... خدایا همش لطف تو هست...
خلاصه یه حرفی بزن، یه حرف خوب به ذهنت برسه. مشغول خدا باش. نیا روی زمین!
یادتونه درباره عجب صحبت کردیم؟
گفتیم که عجب یعنی یه لحظه پیش خودت فکر کنی که کسی شدی و آدم حسابی شدی و ...!!!😒
حالا اگه به یه مالی مغرور بشی بهش میگن عجب به مال!
یا همون چشم زدن که خودمون هست.
اگه یه بچه زیبایی خدا بهت داد زود بگو خدایا این بچه رو کمک من کن برای قیامتم...
بذارید امروز هم یه دعای فنی بکنم!😊
خدایا ما رو بدون بلا و سختی، یاد مرگ و قیامت بینداز... ✔️
💢 آخه بعضی وقتا خدا با بلا و مصیبت آدم رو یاد قیامت میندازه.
اِلهی لا تُؤَدِّبْنی بِعُقوُبَتِکَ
خدایا با چوب زدن، ما رو آدم نکن....
حتما تا حالا زیاد براتون پیش اومده که یه اتفاقات بدی باعث شده که در خونه خدا برید!!!
خب این آخه چه وضعیه!😒
🌹 دعا کن که خدا وسط یه مجلس روضه تو رو به یاد قیامت بندازه توی یه مسافرت، یه هوای آروم و خوب نشستی یه دفعه ای یاد قیامت بیوفتی... 💞💕😌
یه سوال!
مامانا چرا مامان میشن؟ اصلا چرا بهش میگن مامان؟😊💗
بعضیا خیییلی مامانن!
چرا؟
🌹 چون همش فکر مثبت داره برای بچش...
توی آشپزخونه داره غذا میپزه، هی فکر مثبت میکنه. پیش خودش هی میگه خب حالا بچم دیپلم میگیره و میره دانشگاه و موفق میشه و .. یه زن خوب براش میگیرم 😍
✅ برای همین معمولا وقتی آدم پیش مامانش میره احساس آرامش میکنه.
چون مدام داره پیش خودش انرژی مثبت تولید میکنه.
💢 برای همین طبق روایات خوردن غذای بیرون از خونه مکروهه. باید از غذای توی خونت بخوری که مادر یا همسرت با عشق برات آماده کرده.
⭕️ غذای بیرون معلوم نیست توی چه شرایطی پخته شده؟ معلوم نیست اون طرف داشته فحش میداده یا موسیقی حرام گوش میکرده و...
نخور غذای بیرون رو! اینا همش منتقل میشه به غذا!
میدونید که از نظر فیزیکی هم این موضوع ثابت شده...
@East_Az_tanhamasir
مداحی_آنلاین_برو_بالا_حجت_الاسلام_عالی.mp3
1.99M
♨️بعضیا کارهای دنیاشون هم بوی خدا میده😍
@vellayatilife
🏴 #شهادت_امام_سجاد(علیه السلام) تسلیت