eitaa logo
🖤تنهامسیریهای آذربایجان شرقی🖤
927 دنبال‌کننده
7.4هزار عکس
4.5هزار ویدیو
19 فایل
جهت انتقاد پیشنهاد و ارائه ی مطلب با ادمینها ارتباط برقرار کنید. @abbas72 ۰۹۱۴۸۶۵۶۴۳۷ 💡 در این کانال مباحث کاربردی و تربیتی تشکیلات تنهامسیر آرامش ارائه خواهدشد باماهمراه باشید http://eitaa.com/joinchat/1168769056C893fecc5aa
مشاهده در ایتا
دانلود
❤️ بسم رب الشهدا ❤️ 💕وقتی علی خونه نبود، بچه به دنیا اومد. مادرم به پدرم زنگ زد تا با شادی خبر تولد نوه اش رو بدهد. اما پدرم وقتی فهمید بچه دختره با عصبانیت گفت :لابد به خاطر دختر دخترزات مژدگانی هم می خوای؟و تلفن رو قطع کرد. ✔مادرم پای تلفن خشکش زده بود و زیرچشمی با چشم های پر اشک بهم نگاه می کرد... ✔مادرم بعد کلی دل دل کردن، حرف پدرم رو گفت .بیشتر نگران علی و خانواده اش بود. می خواست ذره ذره، من رو آماده کنه که منتظر رفتارها و برخورد های اونهاباشم. ⭐هنوز توی شوک بودم که دیدم علی توی در ایستاده.تا خبردار شده بود، سریع خودش رو رسونده بود خونه. چشمم که بهش افتاد گریه ام گرفت.نمی تونستم جلوی خودم رو بگیرم... ❌خنده روی لبش خشک شد.با تعجب به من و مادرم نگاه می کرد.چقدر گذشت؟ نمی دونم ... مادرم با شرمندگی سرش رو انداخت پایین... 🍃–شرمنده ام علی آقا.دختره ... نگاهش خیلی جدی شد. هرگز اون طوری ندیده بودمش. با همون حالت، رو کرد به مادرم، 🍃_حاج خانم، عذرمی خوام ولی امکان داره چند لحظه ما رو تنها بزارید؟! مادرم با ترس، در حالی که زیرچشمی به من و علی نگاه می کرد رفت بیرون. اومد سمتم و سرم رو گرفت توی بغلش. دیگه اشک نبود.با صدای بلند زدم زیر گریه. بدجور دلم سوخته بود. 💕خانم گلم ... آخه چرا ناشکری می کنی؟ دختر رحمت خداست ...  برکت زندگیه ... خدا به هر کی نظر کنه بهش دختر میده ... عزیز دل پیامبر و غیرت آسمان و زمین هم دختر بود ... 💗و من بلند و بلند تر گریه می کردم ... با هر جمله اش، شدت گریه ام بیشتر میشد ... اصلا حواسم نبود، مادرم بیرون اتاق با شنیدن صدای من داره از ترس سکته می کنه. بغلش کرد . 💟در حالی که بسم الله می گفت و صلوات می فرستاد، پارچه قنداق رو از توی صورت بچه کنار داد. چند لحظه بهش خیره شد. حتی پلک نمی‌زد. ✳در حالی که لبخند شادی صورتش رو پر کرده بود دانه های اشک از چشمش سرازیر شد ... 🍃- بچه اوله و این همه زحمت کشیدی ... حق خودته که اسمش رو بزاری ...  اما من می خوام پیش دستی کنم ...  مکث کوتاهی کرد ... زینب یعنی زینت پدر ... پیشونیش رو بوسید ... خوش آمدی زینب خانم ... و من هنوز گریه می کردم ... اما نه از غصه، ترس و نگرانی... 💞بعد از تولد زینب و بی حرمتی ای که از طرف خانواده خودم بهم شده بود،علی همه رو بیرون کرد. حتی اجازه نداد مادرم ازم مراقبت کنه. حتی اصرارهای مادر علی هم فایده ای نداشت. 💘خودش توی خونه ایستاد وتک تک کارها رو به تنهایی انجام می داد.مثل پرستار. 💝و گاهی کارگر دم دستم بود تا تکان می خوردم از خواب می پرید. اونقدر که از خودم خجالت می کشیدم  اونقدر روش فشار بود که نشسته پشت میز کوچیک و ساده طلبگیش، خوابش می برد. 💖 بعد از اینکه حالم خوب شد،با اون حجم درس و کار بازم دست بردار نبود ...اون روز ... همون جا توی در ایستادم ... فقط نگاهش می کردم ... 💮با اون دست های زخم و پوست کن شده داشت کهنه های زینب رو می شست ... دیگه دلم طاقت نیاورد ...همین طور که سر تشت نشسته بود... با چشم های پر اشک رفتم نشستم کنارش ... چشمش که بهم افتاد، لبخندش کور شد... 🍃–چی شده؟ چرا گریه می کنی؟ ...تا اینو گفت خم شدم و دست های خیسش رو بوسیدم .خودش رو کشید کنار... 🍃–چی کار می کنی هانیه؟دست هام نجسه نمی تونستم جلوی اشک هام رو بگیرم. مثل سیل از چشمم پایین می اومد...  🍃–تو عین طهارتی علی.عین طهارت. هر چی بهت بخوره پاک میشه. آب هم اگه نجس بشه توی دست تو پاک میشه ... 😢من گریه می کردم. علی متحیر، سعی در آروم کردن من داشت اما هیچ چیز حریف اشک های من نمی شد... 👈ادامه دارد.... 🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱 @East_Az_tanhamasir