درس «هنجار و ارزش» سر کلاس جامعهشناسی
#قسمت_اول
تمایل نداشتم تا پیش از تجربه زندگی در یک کشوری که قانون «حجاب» ندارد این داستان را مکتوب کنم، و حالا، بعد از ۳سال زندگی در چنین کشوری، فکر میکنم وقتش رسیده که آن را به اشتراک بگذارم.
ایران که بودم یکی از فعالیتهایم تدریس کتاب اول و دوم دبیرستان، درسِ جامعهشناسی بود.
درس «هنجار» و «ارزش»که رسیدیم، خیلی فکر کردم با چه مثالی این دو مفهوم را جا بیندازم.
بر اساس دغدغه درونی، کلمه «حجاب» را انتخاب کردم.
میدانستم اگر سر کلاس مطرح کنم، داد بچهها بلند میشود که مگر اینجا کلاس دینی است! میتوانستم با یک مثال کلیشهای یا بیحاشیه این درس را در نیم ساعت ارائه وجمع کنم. اما با فلسفه انتخاب شغلم و اشتیاق ذاتیام نمیخواند.
سر کلاس که رفتم راحت گفتم: درس امروز، در خصوص شناخت مفهوم «هنجار»، «ارزش»، «فرهنگ پذیری» و « جامعهپذیری» است.
بچهها من امروز قصد دارم تجربه کنیم که آیا میتوانم یک «هنجار» را برای شما با یک مثال، تبدیل به «ارزش» کنم! تا به صورت واقعی با این فرایند آشنا بشید. فرایند فرهنگ پذیری و جامعهپذیری.
بچهها در سکوت نگاهم میکردند...
گفتم: اول یک سوال:
«حجاب» برای شما هنجار است یا ارزش؟
عموما گفتند: هنجار. هنجاری که مجبور به رعایتش هستیم.
گفتم: همه مسأله اینجاست.
تنها راه با جان و دل عمل کردن به «هنجارها»، تبدیل شدن آن در ذهن و قلب افراد به «ارزش» است.
طبق پیشبینیام، داد برخی بچهها به سقف کلاس رسید که خانم درباره «حجاب» حرف نزنید...
گفتم: اول اینکه مثال است.
دوم اینکه بحث دینی نیست، جامعهشناسانه است.
به من فرصت میدید طبق تقویم کلاسی، یک تا دو جلسه از کلاس را با این مصداق پیش برویم؟
هرچند مشخص بود برخی موافق نبودند، اما لطف داشتند و فرصت دادند.
آن روز یکی از بهترین روزهای معلمیام شد. و در یادم ثبت.
بحث از اینجا شروع شد: چرا حجاب باشد. چه به عنوان «هنجار»، چه به عنوان «ارزش»...
#ادامه_دارد...
#داستان_پوشش
🌸مشاهدات، تجارب و یادداشتهای یک دانشجوی ایرانی 🇮🇷 در فرانسه
✨تنها مسیری های آ.ش
@East_Az_tanhamasir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💢 من یک تنهامسیری هستم
#قسمت_اول
🚩@East_Az_tanhamasir
❤ بسم رب الشهدا ❤
#داستان_عاشقانه_مذهبی(بدون تو هرگز)
#قسمت_اول
#مردهای_عوضی
#ترک_تحصیل
🍃داستان زندگی شهید سید علی حسینی و دخترشان زینب السادات حسینی
🍃داستان واقعی که بدون هیچ دخل و تصرفی صورت گرفته است.
🔶همیشه از پدرم متنفر بودم.
مادر و خواهرهام رو خیلی دوست داشتم اما پدرم رو نه ...
❌ آدم عصبی و بی حوصله ای بود...
اما بد اخلاقیش به کنار ،
می گفت: دختر درس می خواد بخونه چکار؟ نگذاشت خواهر بزرگ ترم تا14 سالگی بیشتر درس بخونه.
دو سال بعد هم عروسش کرد.
🌟اما من، فرق داشتم ،
من عاشق درس خوندن بودم ،
بوی کتاب و دفتر، مستم می کرد .
می تونستم ساعت ها پای کتاب بشینم و تکان نخورم ...
💕 مهمتر از همه، می خواستم درس بخونم،
برم سر کار و از اون زندگی و اخلاق گند پدرم خودم رو نجات بدم ...
چند سال که از ازدواج خواهرم گذشت ،
یه نتیجه ی دیگه هم به زندگیم اضافه شد،
💥به هر قیمتی شده نباید ازدواج کنی ...
شوهر خواهرم بدتر از پدرم، همسر ناجوری بود.
🔹یه ارتشی بداخلاق و بی قید و بند ...
دائم توی مهمونی های باشگاه افسران، با اون همه فساد شرکت می کرد،
اماخواهرم اجازه نداشت، تنهایی پاش رو از توی خونه بیرون بزاره.
🔸مست هم که می کرد، به شدت خواهرم رو کتک میزد.
✔این بزرگ ترین نتیجه زندگی من بود ،
مردها همه شون عوضی هستن.
هرگز ازدواج نکن.
⭐هر چند بالاخره، اون روز برای منم رسید.
روزی که پدرم گفت:
هر چی درس خوندی، کافیه!!!
💥بالاخره اون روز از راه رسید.
موقع خوردن صبحانه، همون طور که سرش پایین بود ، با همون اخم و لحن تند همیشگی
🔶گفت : هانیه !
دیگه لازم نکرده از امروز بری مدرسه!
تا این جمله رو گفت، لقمه پرید توی گلوم.
وحشتناک ترین حرفی بود که می تونستم اون موقع روز بشنوم.
بعد از کلی سرفه، در حالی که هنوز نفسم جا نیومده بود ،به زحمت خودم رو کنترل کردم و
🔷گفتم :ولی من هنوز دبیرستان ....
خوابوند توی گوشم ...
برق از سرم پرید ...
هنوز توی شوک بودم که اینم بهش اضافه شد ...
🔥 همین که من میگم ...
دهنت رو می بندی میگی چشم...
درسم درسم ...
تا همین جاشم زیادی درس خوندی...
از جاش بلند شد.
با داد و بیداد اینها رو می گفت و می رفت ...
😢اشک توی چشم هام حلقه زده بود ...
اما اشتباه می کرد،
من آدم ضعیفی نبودم که به این راحتی عقب نشینی کنم .
🍃از خونه که رفت بیرون ،
منم وسایلم رو جمع کردم و راه افتادم
برم مدرسه.
🔷 مادرم دنبالم دوید توی خیابون .
هانیه جان، مادر،تو رو قرآن نرو.
پدرت بفهمه بدجور عصبانی میشه.
برای هر دومون شر میشه مادر.
بیا بریم خونه.
✔اما من گوشم بدهکار نبود .
من اهل تسلیم شدن و زور شنیدن نبودم.
به هیچ قیمتی....
⭐چند روز به همین منوال می رفتم مدرسه. پدرم هر روز زنگ می زد خونه تا مطمئن بشه من خونه ام .
می رفتم و سریع برمی گشتم ...
🌟مادرم هم هر دفعه برای پای تلفن نیومدن من، یه بهانه میاورد تا اینکه اون روز،
🔥پدرم زودتر برگشت خونه ...
ادامه دارد....
🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱
@East_Az_tanhamasir
#داستان_عاشقانه_مذهبی
#چمران_از_زبان_غاده
#قسمت_اول
🔰سالها از آرام گرفتن چمران می گذرد و روزهای جنگ های سرنوشت ساز پایان یافته اند و اکنون در این روزگار به ظاهر آرام "غاده چمران" با لحنی شکسته داستانی روایت می کند."داستان یک نسیم که از آسمان روح آمد و در گوشش کلمه عشق گفت و رفت به سوی کلمه بی نهایت."
🔰سال ها از روزی که سرانجام چمران در این زمین آرام گرفت می گذرد و این بار غاده داستانی از تاریخ این سرزمین روایت می کند، داستان "مرد صالحی که یک روز قدم زد در این سرزمین به خلوص . "
💟دختر قلم را میان انگشتانش جابه جا کرد و بالاخره روی کاغذی که تمام شب مثل میت به او خیره مانده بود نوشت "از جنگ بدم میآید" با همه غمی که در دلش بود خنده اش گرفت ، آخر مگر کسی هم هست که از جنگ خوشش بیاید ؟ چه می دانست ! حتماً نه .
🖌خبرنگاری کرده بود ، شاعری هم ، حتی کتاب داشت . اما چندان دنیا گردی نکرده بود . "لاگوس" را در آفریقا می شناخت چون آن جا به دنیا آمده بود و چند شهر اروپایی را ، چون به آنجا مسافرت می رفت . بابا بین آفریقا و ژاپن مروارید تجارت می کرد و آن ها خرج می کردند، هر طور که دلشان می خواست . با این همه ، او آن قدر لبنانی بود که بداند لبنان برای جنگ همان قدر حاصلخیز است که برای زیتون و نخل . هر چند نمی فهمید چرا!⁉️
🤔نمی فهمیدم چرا مردم باید همدیگر را بکشند. حتی نمی فهمیدم چه می شود کرد که این طور نباشد، فقط غمگین بودم از جنگ داخلی ، از مصیبت .
خانه ما در صور زیبا بود ، دو طبقه با حیاط و یک بالکن رو به دریا که بعدها اسرائیل خرابش کرد . شب ها در این بالکن می نشستم ، گریه می کردم و می نوشتم . از این جنگ که از اسلام فقط نامش را داشت با دریا حرف می زدم، با ماهی ها ، با آسمان . این ها به صورت شعر و مقاله در روزنامه چاپ می شد .
✅مصطفی اسم مرا پای همین نوشته ها دیده بود . من هم اسم او را شنیده بودم اما فقط همین . در باره اش هیچ چیز نمی دانستم ، ندیده بودمش ، اما تصورم از او آدم جنگ جوی خشنی بود که شریک این جنگ است .
❣ماجرا از روزی شروع شد که سید محمد غروی ، روحانی شهرمان ، پیشم آمد و گفت: آقای صدر می خواهد شما را ببیند . من آن وقت از نظر روحی آمادگی دیدن کسی را نداشتم ، مخصوصا این اسم را . اما سید غروی خیلی اصرار می کرد که آقای موسی صدر چنین و چنان اند ، خودشان اهل مطالعه اند و می خواهند شمارا ببینند. این همه اصرار سید غروی را دیدم قبول کردم و "هرچند به اکراه" یک روز رفتم مجلس اعلای شیعیان برای دیدن امام موسی صدر ، ایشان از من استقبال زیبایی کرد . از نوشته هایم تعریف کرد و اینکه چقدر خوب درباره ولایت و امام حسین (ع) "که عاشقش هستم " نوشته ام .
🔹بعد پرسید: الان کجا مشغولید؟ دانشگاهها که تعطیل است .
🔸گفتم: در یک دبیرستان دخترانه درس میدهم .
🔹 گفت: اینها را رها کنید ، بیایید با ما کار کنید .
🔸 پرسیدم چه کاری؟!
🔹 گفت: شما قلم دارید ، می توانید به این زیبایی از ولایت ، از امام حسین(ع) ، از لبنان و خیلی چیزها بگویید ، خوب بیایید و بنویسید .
🔸 گفتم: دبیرستان را نمی توانم ول کنم ، یعنی نمی خواهم.
🔹امام موسی گفت: ما پول بیشتری به شما میدهیم ، بیایید فقط با ما کار کنید. من از این حرف خیلی ناراحت شدم .
🔸گفتم: من برای پول کار نمی کنم ، من مردم را دوست دارم . اگر احساسم تحریکم نکرده بود که با این جوانان باشم اصلاً این کار را نمی کردم ، ولی اگر بدانم کسی می خواهد پول بیشتر بدهد که من برایش بنویسم احساسم اصلاً بسته میشود . من کسی نیستم که یکی بیاید بهم پول بدهد تا برایش بنویسم.
و با عصبانیت😠 آمدم بیرون . البته ایشان خیلی بزرگوار بود ، دنبال من آمد و معذرت خواست، بعد هم بی مقدمه پرسید چمران را می شناسم یا نه .
🔸گفتم: اسمش را شنیده ام .
🔹گفت: شما حتماً باید اورا ببینید .
تعجب کردم ، گفتم: من از این جنگ ناراحتم ، از این خون و هیاهو ، و هرکس را هم در این جنگ شریک باشد نمی توانم ببینم . امام موسی اطمینان داد که چمران اینطور نیست . ایشان دنبال شما می گشت . ما موسسه ای داریم برای نگهداری بچه های یتیم . فکر می کنم کار در آن جا با روحیه شما سازگار باشد . من می خواهم شما بیایید آنجا و با چمران آشنا شوید . ایشان خیلی اصرار کرد و تا قول رفتن به موسسه را از من نگرفت ، نگذاشت برگردم .
⏳شش هفت ماه از این قول و قرار گذشته بود و من هنوز نرفته بودم موسسه . در این مدت سید غروی هر جا من را می دید می گفت: چرا نرفته اید ؟آقای صدر مدام از من سراغ می گیرند. ولی من آماده نبودم ، هنوز اسم چمران برایم با جنگ همراه بود.فکر میکردم نمی توانم بروم او را ببینم.
از طرف دیگر پدرم ناراحتی قلبی پیدا کرده بود. و من خیلی ناراحت بودم . سید غروی یک شب برای عیادت بابا آمد خانه ما و ...
ادامه دارد...
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺
@East_Az_tanhamasir
❤️ بسم رب الشهدا ❤️
#داستان_عاشقانه_مذهبی
#قسمت_اول
#مقدمه
✅صحبت از جوانی است چهارشانه و رعنا، که هنوز دهه سوم زندگیاش تمام نشده، شهید شد!
اما نه در سالهای انقلاب و نه در دفاع مقدس بلکه در سال 1394 شمسی، آنهم در شام...
شهر حلب سوریه را میگویم....
💠خیلی از اوقات با مطالعه زندگینامه شهدای گرانقدر با خود میگوییم هر چند همیشه مدیون رشادت آنهاییم اما فضای آن زمان و نیاز کشور به دفاع، حضور و شهادت آنها را میطلبیده است.
⚠️اما گویا شهادت مدافعین حرم عقیله بنی هاشم حضرت زینب سلام الله علیها، تمام محاسبات متداول ذهن را به هم میریزد.
🔥جدایی از تمام زرق و برقهای شیرین دنیای این روزها، آنهم برای یک جوان که دومین سالگرد ازدواجش بدون حضور او در دنیا برگزار شد...
🌟شهید امین کریمی چنبلو 🌟را میگویم
نخبه مدافع حرمی که اصالتاً مراغهای است و ساکن تهران.
متولد یکم فروردین سال 65.
فارغ التحصیل رشته کامپیوتر.
دانشجوی کارشناسی الکترونیک.
ورزشکار حرفهای در 4 رشته ورزشی.
💌وصیتنامهاش را خواندم،
آخرین تراوشات ذهنی یک شهید در لحظات آخر زندگی:
«همسر مهربانم»،
«همسر مهربان و عزیزم،
ای دل آرام هستی من،
ای زیباترین ترانهی زندگی من، ای نازنین...»!
💔مخاطب این همه ابراز احساسات یک شهید، دیدن داشت. باید حرفهای «دلآرام» این شهید جوان را برای تاریخ ثبت کرد.
🌟زهرا حسنوند🌟
متولد 1370،
دانشجوی کارشناسی ارشد فقه و حقوق،
اصالتاً خرمآبادی.
#قصد_ازدواج_ندارم
#شروع_خواستگاری_با_صحبت_از_شهدا
❤️با صمیمیت و خوش صحبتی با ما همراه شد و از زندگی خصوصی یک مجاهد مدافع حرم برایمان حرف زد.
از زندگی شیرین و دوستداشتنیای که عمر ظاهری آن تنها 2 سال و 8 ماه بود....
💪در رشته آمادگی جسمانی فعالیت میکنم.
سال 91 برای مسابقات آماده میشدم، مادر امین به مربی سپرده بود که دنبال دختر خوبی میگردد.
روز آخر تمرینات قبل مسابقه بود که مادر مرا دید.
مربی پرسید قصد ازدواج نداری؟گفتم: «فعلا نه، میخواهم درسم را ادامه دهم!
🍃تا به خانه رسیدم، مادر امین تماس گرفتند!
اصلاً در حال و هوای ازدواج نبودم،
میخواستم ارشد بخوانم، بعد دکترا، شغل و ... و بعد ازدواج!
💞 مادر امین گفتند اجازه بدهید یکبار از نزدیک همدیگر را ببینید، اگر موافق بودید دیدارها را ادامه میدهیم اگر هم نپسندیدید، ضرری نمیکنید.
اتفاقاً آن روز کنکور ارشد داشتم که مادر امین آمد، خیلی با عجله نشستیم و حرف زدیم عکس امین را آورده بود نشان بدهد.
💕من، مادرم، مادر امین، مربی باشگاه.
حاج خانم مختصری از شغل پسرش گفت و اجازه خواست با هم بیایند. گفتم: «هرچه بزرگتر هایم بگویند...»
💟با سادهترین لباس به خواستگاری آمد؛ 👕پیراهن آبی آسمانی ساده،
👖شلوار طوسی با جوراب طوسی و ته ریش آنکارد شده.
💐یک دسته گل خیلی خیلی بزرگ هم با خودش آورده بود
🍰با یک جعبه شیرینی خیلی بزرگ!
🌺هیچ وقت فراموش نمیکنم همان جلسه اول با پدرم سر صحبت را درباره شهدا باز کرد.
پدرم هم رزمنده بود و انگار با این حرفها به هم نزدیکتر شده بودند.
❣بعدها درباره این حرفهای روز خواستگاری از او پرسیدم.
با خنده گفت «نمیدانم چه شد که حرفهایمان اینطور پیش رفت.»
گفتم «اتفاقاً آن روز حس کردم خشک مذهبی هستی!»
💟اما واقعاً انگار وقتی فهمید پدرم اهل جبهه بوده به نوعی حرف دلش را زده بود. اصلاً گویا بنای آشناییمان با شهادت پا گرفت.
‼️حتی پدرم به او گفت «تو بچه امروز و این زمونهای.
چیزی از شهدا ندیدی!
چطور این همه از شهدا حرف میزنی؟»
گفت «حاج آقا، ما هر چه داریم از شهدا داریم. الگوی من شهدا هستند.
علاقه خاصی به شهدا دارم...»
❓ آن روز با خودم فکر میکردم این جلسه چه شباهتی به خواستگاری دارد آخه!
💑مادرش گفت «از این حرفها بگذریم، ما برای موضوع دیگری اینجا آمدهایم... »
☕️مادرم که پذیرایی کرد هم هیچچیز برنداشت! فقط یک چای تلخ! گفت رژیمام! ( همه میخندیم)
🔶آن روز صحبت خصوصی نداشتیم. فقط قرار بود همدیگر را ببینیم و بپسندیم.
که دیدیم و پسندیدیم...
آنهم چه پسندی...
با رضایت طرفین قرار های بعدی گذاشته شد.
👈ادامه دارد...
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃
@East_Az_tanhamasir
❤️بسم رب الشهدا❤️
#داستان_عاشقانه_مذهبی
✍️ #تنها_میان_داعش
#قسمت_اول
💠 وسعت سرسبز باغ در گرمای دلچسب غروب، تماشاخانهای بود که هر چشمی را نوازش میداد. خورشید پس از یک روز آتشبازی در این روزهای گرم آخر #بهار، رخساره در بستر آسمان کشیده و خستگی یک روز بلند بهاری را خمیازه میکشید.
دست خودم نبود که این روزها در قاب این صحنه سِحرانگیز، تنها صورت زیبای او را میدیدم! حتی بادی که از میان برگ سبز درختان و شاخه های نخل ها رد میشد، عطر #عشق او را در هوا رها میکرد و همین عطر، هر غروب دلتنگم میکرد!
💠 دلتنگ لحن گرمش، نگاه عاشقش، صدای مهربان و خنده های شیرینش! چقدر این لحظات تنگ غروب سخت میگذشت تا شب شود و او برگردد و انگار همین باد، نغمه دلتنگیام را به گوشش رسانده بود که زنگ موبایلم به صدا درآمد.
همانطور که روی حصیر کف ایوان نشسته بودم، دست دراز کردم و گوشی را از گوشه حصیر برداشتم. بعد از یک دنیا عاشقی، دیگر میدانستم اوست که خانه قلبم را دقّالباب میکند و بیآنکه شماره را ببینم، دلبرانه پاسخ دادم :«بله؟»
💠 با نگاهم همچنان در پهنه سبز و زیبای باغ میچرخیدم و در برابر چشمانم، چشمانش را تجسم میکردم تا پاسخم را بدهد که صدایی خشن، خماری عشق را از سرم پراند :«الو...»
هر آنچه در خانه خیالم ساخته بودم، شکست. نگاهم به نقطهای خیره ماند، خودم را جمع کردم و این بار با صدایی محکم پرسیدم :«بله؟»
💠 تا فرصتی که بخواهد پاسخ بدهد، به سرعت گوشی را از کنار صورتم پایین آورده و شماره را چک کردم، ناشناس بود. دوباره گوشی را کنار گوشم بردم و شنیدم با همان صدای زمخت و لحن خشن تکرار میکند :«الو... الو...»
از حالت تهاجمی صدایش، کمی ترسیدم و خواستم پاسخی بدهم که خودش با عصبانیت پرسید :«منو میشناسی؟؟؟»
💠 ذهنم را متمرکز کردم، اما واقعاً صدایش برایم آشنا نبود که مردّد پاسخ دادم :«نه!» و او بلافاصه و با صدایی بلندتر پرسید :«مگه تو نرجس نیستی؟؟؟»
از اینکه اسمم را میدانست، حدس زدم از آشنایان است اما چرا انقدر عصبانی بود که دوباره با حالتی معصومانه پاسخ دادم :«بله، من نرجسم، اما شما رو نمی شناسم!» که صدایش از آسمان خراش خشونت به زیر آمد و با خندهای نمکین نجوا کرد :«ولی من که تو رو خیلی خوب میشناسم عزیزم!» و دوباره همان خندههای شیرینش گوشم را پُر کرد.
💠 دوباره مثل روزهای اول مَحرم شدنمان دلم لرزید که او در لرزاندن دل من بهشدت مهارت داشت.
چشمانم را نمیدید، اما از همین پشت تلفن برایش پشت چشم نازک کردم و با لحنی غرق ناز پاسخ دادم :«از همون اول که گوشی زنگ خورد، فهمیدم تویی!» با شیطنت به میان حرفم آمد و گفت :«اما بعد گول خوردی!» و فرصت نداد از رکب #عاشقانهای که خورده بودم دفاع کنم و دوباره با خنده سر به سرم گذاشت :«من همیشه تو رو گول میزنم! همون روز اولم گولت زدم که عاشقم شدی!» و همین حال و هوای عاشقیمان در گرمای #عراق، مثل شربت بود؛ شیرین و خنک!
💠 خبر داد سر کوچه رسیده و تا لحظاتی دیگر به خانه می آید که با دستپاچگی گوشی را قطع کردم تا برای دیدارش مهیا شوم.
از همان روی ایوان وارد اتاق شدم و او دستبردار نبود که دوباره پیامگیر گوشی به صدا درآمد. در لحظات نزدیک مغرب نور چندانی به داخل نمی تابید و در همان تاریکی، قفل گوشی را باز کردم که دیدم باز هم شماره غریبه است.
💠 دیگر فریب شیطنتش را نمیخوردم که با خندهای که صورتم را پُر کرده بود پیامش را باز کردم و دیدم نوشته است :«من هنوز دوستت دارم، فقط کافیه بهم بگی تو هم دوستم داری! اونوقت اگه عمو و پسرعموت تو آسمونا هم قایمت کنن، میام و با خودم میبرمت! ـ عَدنان ـ »
برای لحظاتی احساس کردم در خلائی در حال خفگی هستم که حالا من شوهر داشتم و نمیدانستم عدنان از جانم چه می خواهد؟...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@East_Az_tanhamasir
.
یا ودود💚
#افراد_نامناسب_برای_ازدواج #قسمت_اول
.
🚫✏چه افرادی برای ازدواج مناسب نیستند؟
.
🔺️1. افرادی که مسئولیت پذیرنیستند:
یکی از مفاهیم ازدواج، توانایی اداره یک خانواده مستقل بدون تکیه به دیگران می باشد.
یک جوان ممکن است از نظر جسمی، سن و سال و تمکن مالی امکان ازدواج داشته باشد ولی تا زمانی که نسبت به مسائل خانوادگی احساس مسئولیت نکند مناسب ازدواج نیست و عدم مسئولیت پذیری باعث مشکل در زندگی می شود.
افرادی که مسئولیت پذیر نیستند معمولا همیشه در حال گله و شکایت هستند و همیشه به حال خود تأسف می خورند.
به جای قبول شکست ها، دیگران را مقصر جلوه می دهند و به توجیه شکست می پردازند و تلاشی برای جبران ناکامی ها انجام نمی دهند. این افراد به وظایفی که برعهده شان قراردارد، اهمیت نمی دهند.
🏡 @East_Az_tanhamasir
🔰 قسمت اول: ورود حضرت ابراهیم (ع) به سرزمین کنعان
👈حدود ۲۰۰۰ سال قبل از میلاد، حضرت ابراهیم (ع)، پیامبر بزرگ خدا، از "اور" در بینالنهرین (که همون عراق امروزیه) به سمت سرزمین کنعان (فلسطین فعلی) راه افتاد. این هجرت یکی از بزرگترین اتفاقات در تاریخ ادیان ابراهیمی محسوب میشه.
ابراهیم (ع) با خانوادهاش یه سفر طولانی رو از اور شروع کرد. فکر کنید، نزدیک به ۱۲۰۰ کیلومتر راه تو اون زمان! اگه الان بود و اپلیکیشنهای تاکسی آنلاین داشتیم، شاید میگفتیم: "یه ماشین بگیر!" ولی اون زمان شتر بود و دل خدا. سفرشون زمان برد، اما خب، خدا یه نقشه بزرگ براشون داشت. کنعان، سرزمینی که اون موقع معروف بود به داشتن آب و هوای عالی و طبیعت قشنگ، قرار بود بشه مقصد بعدی نسلهای ابراهیم (ع).
🔸ابراهیم (ع) به محض رسیدن به کنعان، شروع کرد به دعوت مردم به یکتاپرستی. حالا تصور کنید اگه اون زمان مثل الان اینترنت و اینستاگرام و یوتیوب داشتیم، ابراهیم (ع) یه سخنرانی میکرد و با بتپرستا مناظره میکرد، قطعاً حسابی بازدید میگرفت! ولی ابراهیم (ع) با صبر و بردباری، در این سرزمین پر از خرافات و بتپرستی، مردم رو به سمت خدای یگانه دعوت میکرد.
🔹این ورود ابراهیم (ع) به کنعان، هم از نظر تاریخی و هم مذهبی، یه نقطه عطف در تاریخ دنیا بود. از اینجا به بعد، کنعان به یه سرزمین مقدس تبدیل شد؛ همون جایی که بعدها پیامبران دیگه هم اومدن و معجزهها کردن. کنعان که بین دریای مدیترانه و رود اردن قرار داشت، یه جورایی مثل این بود که بگیم "این سرزمین، مرکز اتفاقات بزرگ آیندهاس."
✍ [سید روح الله ستاره حیات]
#قسمت_اول
#تاریخ_یهود
#یهود_شناسی
🍃 @East_Az_tanhamasir