eitaa logo
🌸تنهامسیریهای آذربایجان شرقی
869 دنبال‌کننده
7.8هزار عکس
4.8هزار ویدیو
19 فایل
جهت انتقاد پیشنهاد و ارائه ی مطلب با ادمینها ارتباط برقرار کنید. @abbas72 ۰۹۱۴۸۶۵۶۴۳۷ 💡 در این کانال مباحث کاربردی و تربیتی تشکیلات تنهامسیر آرامش ارائه خواهدشد باماهمراه باشید http://eitaa.com/joinchat/1168769056C893fecc5aa
مشاهده در ایتا
دانلود
❤️ بسم رب الشهدا ❤️ ✳مثل ماست وا رفته بودم.لقمه غذا توی دهنم ،اشک توی چشمم ... حتی نمی تونستم پلک بزنم ... بلند شد، رفت کارنامه اش رو آورد براش امضا کنم.قلم توی دستم می لرزید، توان نگهداشتنش رو هم نداشتم. 💞اصلا نفهمیدم زینب چطور بزرگ شد. علی کار خودش رو کرد. اونقدر با وقار و خانم شده بود که جز تحسین و تمجید از دهن دیگران، چیزی در نمی اومد. ✔با شخصیتش، همه رو مدیریت می کرد. حتی برادرهاش اگر کاری داشتن یا موضوعی پیش می اومد ، قبل از من با زینب حرف می زدن... ❌بالاخره من بزرگش نکرده بودم.وقتی هفده سالش شد ،خیلی ترسیدم ،یاد خودم افتادم که توی سن کمتر از اون، پدرم چطور از درس محرومم کرد. 🔹می ترسیدم بیاد سراغ زینب ،اما ازش خبری نشد، دیپلمش رو با معدل بیست گرفت و توی اولین کنکور، با رتبه تک رقمی، پزشکی تهران قبول شد. 🔸توی دانشگاه هم مورد تحسین و کانون احترام بود.پایین ترین معدلش، بالای هجده و نیم بود. هر جا پا می گذاشت ،از زمین و زمان براش خواستگار میومد.خواستگارهایی که حتی یکیش، حسرت تمام دخترهای اطراف بود. 🔘مادرهاشون بهم سپرده بودن اگر زینب خانم نپسندید و جواب رد داد ،دخترهای ما رو بهشون معرفی کنید. اما باز هم پدرم چیزی نمی گفت. اصلا باورم نمی شد. ❤گاهی چنان پدرم رو نمی شناختم که حس می کردم مریخی ها عوضش کردن.  زینب، مدیریت پدرم رو هم با رفتار و زبانش توی دست گرفته بود. 🔸سال 76،75تب خروج دانشجوها و فرار مغزها شایع شده بود ،همون سال ها بود که توی آزمون تخصص شرکت کرد و نتیجه اش زنیب رو در کانون توجه سفارت کشورهای مختلف قرار داد. 🔹مدام برای بورسیه کردنش و خروج از ایران پیشنهادهای رنگارنگ به دستش می رسید. 🍃هر سفارت خونه برای سبقت از دیگری پیشنهاد بزرگ تر و وسوسه انگیزتری می داد ولی زینب محکم ایستاد. 👌 به هیچ عنوان قصدخروج از ایران رو نداشت ؟ اما خواست خدا در مسیر دیگه ای رقم خورده بود، چیزی که هرگز گمان نمی کردیم .... ❤علی اومد به خوابم.بعد از کلی حرف، سرش رو انداخت پایین، –ازت درخواستی دارم.می دونم سخته اما رضای خدا در این قرار گرفته.به زینب بگو سومین درخواست رو قبول کنه. تو تنها کسی هستی که می تونی راضیش کنی. با صدای زنگ ساعت از خواب پریدم، خیلی جا خورده بودمو فراموشش کردم ... ✔فکر کردم یه خواب همین طوریه ،پذیرش چنین چیزی برای خودم هم خیلی سخت بود. چند شب گذشت ، علی دوباره اومد ، اما این بار خیلی ناراحت. 🌟–هانیه جان! چرا حرفم رو جدی نگرفتی؟ به زینب بگو باید سومین درخواست رو قبول کنه.خیلی دلم سوخت، 💟–اگر اینقدر مهمه خودت بهش بگو. من نمی تونم. زینب بوی تو رو میده. نمی تونم ازش دل بکنم و جدا بشم.برام سخته. با حالت عجیبی بهم نگاه کرد... 💠–هانیه جان! باور کن مسیر زینب، هزاران بار سخت تره. اگر اون دنیا شفاعت من رو می خوای، راضی به رضای خدا باش.گریه ام گرفت. ازش قول محکم گرفتم ،هم برای شفاعت، هم شب اول قبرم ... 🔘دوری زینب برام عین زندگی توی جهنم بود. همه این سال ها دلتنگی و سختی رو ،بودن با زینب برام آسون کرده بود. حدود ساعت یازده از بیمارستان برگشت،رفتم دم در استقبالش. 🔹–سلام دختر گلم ، خسته نباشی ، با خنده، خودش رو انداخت توی بغلم. 🔸–دیگه از خستگی گذشته ، چنان جنازه ام پودر شده که دیگه به درد اتاق تشریح هم نمی خورم. 🌠یه ذره دیگه روم فشار بیاد توی یه قوطی کنسرو هم جا میشم.رفتم براش شربت بیارم ، یهو پرید توی آشپزخونه و از پشت بغلم کرد، 🔸–مامان گلم چرا اینقدر گرفته است؟ ناخودآگاه دوباره یاد علی افتادم ...  یاد اون شب که اونطور روش رگ گرفتن رو تمرین کردم ...  همه چیزش عین علی بود... 🔹–از کی تا حالا توی دانشگاه، واحد ذهن خوانی هم پاس می کنن؟ خندید... 💥–تا نگی چی شده ولت نمی کنم. بغض گلوم رو گرفت. –زینب ،سومین پیشنهاد بورسیه از طرف کدوم کشوره؟ دست هاش شل شد و من رو ول کرد چرخیدم سمتش.صورتش بهم ریخته بود. 🔹–چرا اینطوری شدی؟ سریع به خودش اومد، خندید و با همون شیطنت، پارچ و لیوان رو از دستم گرفت. 💝–ای بابا ... از کی تا حالابزرگ تر واسه کوچیک تر شربت میاره؟!  شما بشین بانوی من، که من برات شربت بیارم خستگیت در بره ، از صبح تا حالا زحمت کشیدی. رفت سمت گاز. 🍃–راستی اگه کاری مونده بگو انجام بدم ، برنامه نهار چیه؟بقیه اش با من. دیگه صد در صد مطمئن شدم یه خبری هست. هنوز نمی تونست مثل پدرش با زیرکی، موضوع حرف رو عوض کنه. شایدم من خیلی پیر و دنیا دیده شده بودم ... 👈ادامه دارد.... 🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱 @East_Az_tanhamasir
❤️بسم رب الشهدا❤️ ✍️ 💠 به محض فرود هلی‌کوپترها، عباس از پله‌های ایوان پایین رفت و تمام طول حیاط را دوید تا زودتر را به یوسف برساند. به چند دقیقه نرسید که عباس و عمو درحالی‌که تنها یک بطری آب و بسته‌ای آذوقه سهم‌شان شده بود، برگشتند و همین چند دقیقه برای ما یک عمر گذشت. 💠 هنوز عباس پای ایوان نرسیده، زن‌عمو بطری را از دستش قاپید و با حلیه به داخل اتاق دویدند. من و دخترعموها مات این سهم اندک مانده بودیم و زینب ناباورانه پرسید :«همین؟» عمو بسته را لب ایوان گذاشت و با جانی که به حنجره‌اش برگشته بود، جواب داد :«باید به همه برسه!» 💠 انگار هول حال یوسف جان عباس را گرفته بود که پیکرش را روی پله ایوان رها کرد و زهرا با ناامیدی دنبال حرف زینب را گرفت :«خب اینکه به اندازه امشب هم نمیشه!» عمو لبخندی زد و با صبوری پاسخ داد :«ان‌شاءالله بازم میان.» و عباس یال و کوپال لشگر را به چشم دیده بود که جواب خوش‌بینی عمو را با نگرانی داد :«این حرومزاده‌ها انقدر تجهیزات از پادگان‌های و جمع کردن که امروزم خدا رحم کرد هلی‌کوپترها سالم نشستن!» 💠 عمو کنار عباس روی پله نشست و با تعجب پرسید :«با این وضع، چطور جرأت کردن با هلی‌کوپتر بیان اینجا؟» و عباس هنوز باورش نمی‌شد که با هیجان جواب داد :«اونی که بهش می‌گفتن و همه دورش بودن، یکی از فرمانده‌های ایرانه. من که نمی‌شناختمش ولی بچه‌ها می‌گفتن !» لبخند معناداری صورت عمو را پُر کرد و رو به ما دخترها مژده داد :« ایران فرمانده‌هاشو برای کمک به ما فرستاده !» تا آن لحظه نام را نشنیده بودم و باورم نمی‌شد ایرانی‌ها به خاطر ما خطر کرده و با پرواز بر فراز جهنم داعش خود را به ما رسانده‌اند که از عباس پرسیدم :«برامون اسلحه اوردن؟» 💠 حال عباس هنوز از که دیشب ممکن بود جان ما را بگیرد، خراب بود که با نگاه نگرانش به محل اصابت خمپاره در حیاط خیره شد و پاسخ داد :«نمی‌دونم چی اوردن، ولی وقتی با پای خودشون میان تو داعش حتماً یه نقشه‌ای دارن!» حیدر هم امروز وعده آغاز را داده بود، شاید فرماندهان ایرانی برای همین راهی آمرلی شده بودند و خواستم از عباس بپرسم که خبر آوردند حاج قاسم می‌خواهد با آمرلی صحبت کند. 💠 عباس با تمام خستگی رفت و ما نمی‌دانستیم کلام این فرمانده ایرانی می‌کند که ساعتی بعد با دو نفر از رزمندگان و چند لوله و یک جعبه ابزار برگشت، اجازه تویوتای عمو را گرفت و روی بار تویوتا لوله‌ها را سر هم کردند. غریبه‌ها که رفتند، بیرون آمدم، عباس در برابر نگاه پرسشگرم دستی به لوله‌ها زد و با لحنی که حالا قدرت گرفته بود، رجز خواند :«این خمپاره اندازه! داعشی‌ها از هرجا خواستن شهر رو بزنن، ماشین رو می‌بریم همون سمت و با می‌کوبیم‌شون!» 💠 سپس از بار تویوتا پایین پرید، چند قدمی به سمتم آمد و مقابل ایوان که رسید با عجیب وعده داد :«از هیچی نترس خواهرجون! مرگ داعش نزدیک شده، فقط کن!» احساس کردم حاج قاسم در همین یک ساعت در سینه برادرم قلبی پولادین کاشته که دیگر از ساز و برگ داعش نمی‌ترسید و برایشان خط و نشان هم می‌کشید، ولی دل من هنوز از داعش و کابوس عدنان می‌لرزید و می‌ترسیدم از روزی که سر عباسم را بریده ببینم. 💠 بیش از یک ماه از محاصره گذشت، هر شب با ده‌ها خمپاره و راکتی که روی سر شهر خراب می‌شد از خواب می‌پریدیم و هر روز غرّش گلوله‌های تانک را می‌شنیدیم که به قصد حمله به شهر، خاکریز را می‌کوبید، اما دل‌مان به حضور حاج قاسم گرم بود که به نشانه بر بام همه خانه‌ها پرچم‌های سبز و سرخ نصب کرده بودیم. حتی بر فراز گنبد سفید مقام (علیه‌السلام) پرچم سرخ افراشته شده بود و من دوباره به نیت حیدر به زیارت مقام آمده بودم. 💠 حاج قاسم به مدافعان رمز مقاومت را گفته بود اما من هنوز راز تحمل حیدر را نمی‌دانستم که دلم از دوری‌اش زیر و رو شده بود. تنها پناهم کنج همین مقام بود، جایی که عصر روز عقدمان برای اولین بار دستم را گرفت و من از حرارت لمس گرما گرفتم و حالا از داغ دوری‌اش هر لحظه می‌سوختم. 💠 چشمان و خنده‌های خجالتی‌اش خوب به یادم مانده و چشمم به هوای حضورش بی‌صدا می‌بارید که نیت کردم اگر حیدر سالم برگردد و خدا فرزندی به ما ببخشد، نامش را بگذاریم. ساعتی به مانده، از دامن امن امام دل کَندم و بیرون آمدم که حس کردم قدرتی مرا بر زمین کوبید... ✍️نویسنده: