#سلامبرابراهیم📚
گفت: خدا وسيله سازه، خودش راه رو نشان ميده.
كمي داخل روســتا دور زديم. پيرزني داشت به سمت خانهاش ميرفت.او
به ما كه غريبهاي در آن آبادي بوديم نگاه ميكرد. ابراهيم از ماشين پياده شد.
بلندگفت: سلام مادر.
پيرزن هم با برخوردي خوب گفت: ســلام جانم، دنبال كسي ميگردي؟!
ابراهيم گفت: ننه، اين ممد كوهپائي رو ميشناسي؟!
پيــرزن گفت:كدوم محمد!؟ ابراهيــم جواب داد: همان كــه تازه از جبهه
برگشته، سنش هم حدود بيست ساله
پيرزن لبخندي زد و گفت: بياييد اينجا، بعد هم وارد خانهاش شد.
ابراهيم گفت: امير ماشين رو پارك كن. بعدبا هم راه افتاديم.
پيرزن ما را دعوت كرد، بعد صبحانه را آماده كرد و حســابي از ما پذيرايي
نمود و گفت: شما سرباز اسلامید، بخوريد كه بايد قوي باشيد.
بعد گفت: محمد نوه من اســت، در خانه من زندگي ميكند. اما الان رفته
شهر، تا شب هم برنميگردد.
ابراهيم گفت: ننه ببخشيد، اين نوه شما كاري كرده كه ما را از جبهه كشاندهاينجا!
#اینحکایتادامهدارد...
#سلامبرابراهیم📚
ابراهيم گفت: مادر، بدون اجازه سر وسايل كسي رفتن خوب نيست!
پيرزن گفت: اگر ميتوانستم خودم بازش ميكردم. بعد رفتو پيچ گوشتي
آورد. من هم با اهرم كردن، قفل كوچك گنجه را باز كردم.
َدر گنجه كه باز شــد اســلحه كمري داخل يك پارچه سفيد روي وسائل
مشخص بود. اسلحه را برداشتيم و بيرون آمديم.
موقع خداحافظي ابراهيم پرسيد: مادر، چرا به ما اعتماد كردي!؟پيرزن جواب داد: ســرباز اسلام دروغ نميگه. شما با اين چهره نوراني مگه
ميشه دروغ بگيد!
از آنجــا راه افتاديم. آمديم به ســمت تهران. در مســير كمربندي اصفهان
چشــمم به پادگان توپخانه ارتش افتاد. گفتم: آقا ابرام، يادته سرپل ذهاب يه
آقائي فرمانده توپخانه ارتش بود که خيلي هم تو عمليات ها كمكمون ميكرد.
گفت: آقاي مداح رو ميگي؟ گفتم: آره، شــده فرمانده توپخانه اصفهان،
الان هم شايد اينجا باشه.
ُ
#اینحکایتادامهدارد...
#سلامبرابراهیم📚
رفتيم جلوي پادگان. ماشــين را پارك كردم. ابراهيم پياده شــد. به سمت
دژباني رفت و پرسيد: سلام،آقاي مداح اينجا هستند؟
دژبــاننگاهي به ابراهيم كرد.ســرتا پايابراهيم را برانــداز نمود؛ مردي باشلوار كردي و پيراهن بلند و چهرهاي ساده، سراغ فرمانده پادگان را گرفته!
مــن جلو آمدموگفتــم: اخويما ازرفقاي آقاي مداح هســتيم وازجبهه
آمديم.اگرامكان دارد ايشان را ببينيم.
دژبان تماس گرفت و ما را معرفي كرد. دقايقي بعد دو تا جيپ از دفتر فرماندهي
به سمت درب ورودي آمد. سرهنگ مداح به محضديدن ما، ابراهيم رابغل
كرد وبوســيد.با من هم روبوسي كرد و با اصرار، ما را به دفتر فرماندهي برد.
بعد هم ما را به اتاق جلسات برد. حدود بيست فرمانده نظامي داخل جلسه بودند.
#اینحکایتادامهدارد...
#سلامبرابراهیم📚
آقاي مداح مســئول جلسه بود. دو تا صندلي براي ما آورد و ما هم در كنار
اعضاي جلسه نشستيم. بعدهم ايشان شروع به صحبت كرد:
دوســتان، همه شــما من را ميشناســيد. من چه قبل از انقلاب، در جنگ 9
روزه، چه در سال اول جنگ تحميلي مدال شجاعت و ترفيع گرفتم.
گروه توپخانه من ســخت ترين مأموريتها را به نحو احسن انجام دادودرهمه عملياتهايش موفق بوده. من سختترين و مهمترين دورههاي نظاميرادر داخل وخارج كشور گذراندهام.
اما كســاني بودندوهستند كهتمام آموختههاي من را زير سؤال بردند.بعد
مثالــي زد كه: قانون جنگهاي دنيا ميگويد؛ اگر به جايي حمله ميكنيد كه
دشــمن يكصدنفر نيرو دارد، شما بايد سيصد نفر داشته باشي. مهمات تو هم
بايد بيشتر باشد تا بتواني موفق شوي. بعد كمي مكث كرد و گفت: اين آقايهاديودوستانش كارهائي ميكردندكه عجيب بود.
#اینحکایتادامهدارد...
#سلامبرابراهیم📚
من از اين بچههاي بسيجي و با اخلاص اين آيه قرآن را فهميدم كه ميفرمايد:
«اگر شما بيست نفر صابر و استوار باشيد بر دويست نفر غلبه ميكنيد.»
ساعتي بعد از جلسه خارج شديم. از اعضاي جلسه معذرت خواهي كرديم
و به سمت تهران حركت كرديم. بين راه به اتفاقات آن روز فكر ميكردم.
ابراهيم اســلحه كمــري پرماجرا را تحويل ســپاه داد و به همــراه بچه هاي
اندرزگو راهي جنوب شدند و به خوزستان آمدند.
دوران تقريبًا چهارده ماهه گيلان غرب با همه خاطرات تلخ و شــيرين تمام
شد.
دورانــي كه حماسـه هاي بزرگي را با خود به همراه داشــت. در اين مدت
سه تيپ مكانيزه ارتش عراق زمين گير حملات يك گروه كوچك چريكي
بودند!
#اینحکایتادامهدارد...
#سلامبرابراهیم📚
نزديك صبح ابراهيم بر اثر اصابت تركش به پهلويش مجروح شــد. بچه ها
هم او را سريع به عقب منتقل كردند.
صبح ميخواســتند ابراهيم را با هواپيما به يكي از شهرها انتقال دهند. اما بااصرار از هواپيما خارج شد. با پانسمان و بخيه كردن زخم در بهداري، دوباره به خط و به جمع بچه ها برگشت.
در حملــه شــب اول فرمانده و معاونين گردان ما هم مجروح شــدند. براي
همين علي موحد به عنوان فرمانده گردان ما انتخاب شد.
#اینحکایتادامهدارد...
#سلامبرابراهیم📚
همان روز جلســه اي با حضور چندتن از فرماندهان از جمله محسن وزوايي
برگزار شد. طرح مرحله بعدي عمليات به اطلاعفرماندهانرسيد.
كار مهم اين مرحله تصرف توپخانه سنگين دشمن و عبور از پل رفائيه بود.
بچههاي اطلاعات سپاه مدتها بود كه روي اين طرح كار ميكردند. پيروزي
در مراحل بعدي، منوط به موفقيت اين مرحله بود.
شب بعد دوباره حركت نيروها آغاز شد. گروه تخريب جلوتر از بقيه نيروها
حركت ميكرد، پشت سرشان علي موحد، ابراهيم و بقيه نيروها قرار داشتند.
هر چه رفتيم به خاكريز و مواضع توپخانه دشمن نرسيديم! پس از طي ششكيلومتر راه، خسته و كوفته در يك منطقه در ميان دشت توقف كرديم.
علــي موحد و ابراهيم به اين طرف و آن طــرف رفتند. اما اثري از توپخانه
دشمن نبود. ما در دشت و در ميان مواضع دشمن گم شده بوديم!
با اين حال، آرامش عجيبي بين بچه ها موج ميزد. به طوري كه تقريبًا همه
بچه ها نيم ساعتي به خواب رفتند.
ابراهيــم بعدهــا در مصاحبه با مجله پيــام انقلاب شــماره فروردين 1361
ميگويد: آن شب و در آن بيابان هر چه به اطراف ميرفتيم چيزي جز دشت
نمي ديديم. لذا در همانجا به سجده رفتيم و دقايقي در اين حالت بوديم. خدا
را به حق حضرت زهراسلاماللهعلیهاوائمه معصومين قسم ميداديم.
او ادامه داد: در آن بيابان ما بوديم و امام زمان)عج( فقط آقا را صدا ميزديم
و از او كمك ميخواســتيم. اصلا نميدانستيم چه كاركنيم. تنها چيزي كه به
ذهن ما ميرسيد توسل به ايشان بود.
#اینحکایتادامهدارد...
#سلامبرابراهیم📚
هيچكس نفهميد آن شب چه اتفاقي افتاد! در آن سجده عجيب، چه چيزي
بين آنها و خداوند گفته شد؟ اما دقايقي بعد ابراهيم به سمت چپ نيروها كه
در وسط دشت مشغول استراحت بودند رفت!
پس از طي حدود يك كيلومتر به يك خاكريز بزرگ ميرسد. زماني هم
كه به پشــت خاكريز نگاه ميکند. تعداد زيادي از انواع توپ و ســلاح های
سنگين را مشاهده ميکند.
نيروهــاي عراقي در آرامش كامل اســتراحت ميكردنــد. فقط تعداد كمي
ديده بان و نگهبان در ميان محوطه ديده ميشــد. ابراهيم سريع به سمت گردانبازگشت.
ماجرا را با علي موحد در ميان گذاشــت. آنها بچه ها را به پشــت خاكريزآوردند. در طي مســير به بچه ها توصيه كردند: تا نگفته ايم شليك نكنيد. درحين درگيري هم تا ميتوانيد اسير بگيريد. از سوي ديگر نيز گردان حبيب به
فرماندهي محسن وزوايي به مقر توپخانه عراق حمله كردند.
آن شــب بچه ها توانســتند با كمتريــن درگيري و با فريــاد الله اکبر و ندای
يازهراسلام اللهعلیها توپخانه عراق را تصرف كنند و تعداد زيادي از عراقي ها را اســير بگيرند. تصرف توپخانه، ارتش عراق را در خوزستان با مشكلي جدي روبرو
كرد. بچه ها بلافاصله لولههاي توپ را به سمت عراق برگرداندند. اما به علت
نبود نيروي توپخانه از آنها استفاده نشد.
توپخانه تصرف شد. ما هم مشغول پاكسازي اطراف آن شديم. دقايقي بعد
ابراهيم را ديدم که يك افسر عراقي را همراه خودش آورد!
#اینحکایتادامهدارد...
#سلامبرابراهیم📚
افسر عراقی را به بچه هايگردانتحويل داد. پرسيدم: آقا ابرام اين كي بود؟!
جواب داد: اطراف مقر گشــت ميزدم. يكدفعه اينافسر به سمت من آمد.
بيچاره نميدانست تمام اين منطقه آزاد شده.
من به او گفتم اسير بشه. اما او به سمت من حمله كرد. او اسلحه نداشت، من
هم با او كشتي گرفتم و زدمش زمين. بعد دستش را بستم و آوردم.نماز صبح را اطراف توپخانه خوانديم. با آمدن نيروي كمكي به حركتمان
در دشت ادامه داديم. هنوز مقابل ما به طور كامل پاكسازي نشده بود.
يكدفعه دو تانك عراقي به ســمت ما آمد! بعد هم برگشتند و فرار كردند.ابراهيم با ســرعت به ســمت يكي از آن ها دويد. بعد پريد بالای تانك و در برجــك تانك را بــاز كرد و به عربي چيزي گفت. تانك ايســتاد و چند نفر
خدمه آن پياده شدند و تسليم شدند.
هوا هنوز روشــن نشده بود، آرايش مجدد نيروها انجام شد و به سمت جلو
حركت كرديم. بين راه به ابراهيم گفتم: دقت كردي كه ما از پشت به توپخانهدشمن حمله كرديم!
#اینحکایتادامهدارد...
#سلامبرابراهیم📚
همه گردانها از محورهاي خودشان پيشروي كردند. ما بايد از مواضع مقابلمان
و سنگرهاي اطرافش عبور ميكرديم. اما با روشن شدن هوا كار بسيار سخت شد!
در يك قسمت، نزديك پل رفائيه كار بسيار سختتر بود. يك تيربار عراقي
از داخل يك سنگر شليك ميكرد و اجازه حركت را به هيچ يك از نيروها
نميداد. ما هر کاري كرديم نتوانستيم سنگر بتوني تيربار را بزنيم.
ابراهيم را صدا كردم و ســنگر تيربار را از دور نشان دادم. خوب نگاه كرد
وگفت: تنها راه چاره نزديك شدن و پرتاب نارنجك توي سنگره!
بعد دو تا نارنجك از من گرفت و سينه خيز به سمت سنگرهاي دشمن رفت. من هم به دنبال او راه افتادم.
#اینحکایتادامهدارد...
#سلامبرابراهیم📚
در يكي از سنگرها پناه گرفتم. ابراهيم جلوتر رفت و من نگاه ميكردم. اوموقعيت مناسـبي را در يكي از ســنگرهاي نزديك تيربار پيدا كرد. اما اتفاق
عجيبي افتاد! در آن ســنگر يك بسيجي كم سن و سال، حالت موجگرفتگي پيدا كرده بود. اســلحه كلاش خودش را روي سينه ابراهيم گذاشت و مرتبداد ميزد: ميُكشمتعراقي!
ابراهيم همينطور كه نشســته بود دســتهايش را بالا گرفــت. هيچ حرفي
نميزد. نفس در ســينه همه حبس شــده بود. واقعًا نميدانستيم چه كار كنيم!چند لحظه گذشت. صداي تيربار دشمن قطع نميشد.
#اینحکایتادامهدارد...
#سلامبرابراهیم📚
آهســته و سينه خيز به ســمت جلو رفتم. خودمرا به آن سنگر رساندم. فقطدعا ميكردم و ميگفتم: خدايا خودت كمك كن! ديشــب تا حالا با دشمن
مشكل نداشتيم. اما حالا اين وضع بوجود آمده.
يكدفعه ابراهيم ضربه اي به صورت آن بسيجي زد و اسلحه را از دستش گرفت.بعد هم آن بسيجي را بغل كرد! جوان كه انگار تازه به حال خودش آمده بودگريه كرد. ابراهيم مرا صدا زد و بسيجي را به من تحويل داد و گفت: تا حالا
تو صورت كســي نزده بودم، اما اينجا لازم بود.بعد هم به سمت تيربار رفت.
چند لحظه بعد نارنجك اول را انداخت، ولي فايده اي نداشت. بعد بلند شدو به ســمت بيرون ســنگر دويد. نارنجك دوم را در حال دويدن پرتاب كرد.
لحظهاي بعد سنگر تيربار منهدم شد. بچهها با فرياد الله اكبر از جا بلند شدندو به سمت جلو آمدند. من هم خوشحال به بچها نگاه ميكردم. يكدفعه با اشارهيكي از بچهها برگشتم و به بيرونسنگر نگاه كردم!
#اینحکایتادامهدارد...
#سلامبرابراهیم📚
رنگ از صورتم پريد. لبخند بر لبانم خشــك شد! ابراهيم غرق خون رويزمين افتاده بود. اسلحهام را انداختم و به سمت او دويدم.
درست در همان لحظه انفجار، يك گلوله به صورت داخل دهان و يك
گلوله به پشــت پاي او اصابت كرده بود. خون زيادي از او ميرفت. او تقريبًابيهوش روي زمين افتاده بود. داد زدم: ابراهيم!
با كمك يكي از بچه ها و با يك ماشين، ابراهيم و چند مجروح ديگر را بهبهداري ارتش در دزفول رسانديم.
ابراهيم تا آخرين مرحله كار حضور داشــت، در زمان تصرف ســنگرهاي پاياني دشمن در آن منطقه، مورد اصابت قرار گرفت.بين راه دائمًا گريه ميكردم. ناراحت بودم، نكند ابراهيم..نهخدا نكنه، ازطرفي ابراهيم در شب اول عمليات هم مجروح شده بود. خون زيادي از بدنش رفت. حالا معلوم نيست بتواند مقاومت كند.
#اینحکایتادامهدارد...
#سلامبرابراهیم📚
ابراهيم ادامه داد:وقتي در صحرا، بچه ها را به اين طرف و آن طرف ميبرديمو همهخسته شده بودند، سجده رفتم وتوسل پيدا كردم به امام زمان)عج
از خود حضرت خواستيم كه راه را به ما نشان دهد. وقتي سر از سجده برداشتم
بچه ها آرامش عجيبي داشتند، اكثرًا خوابيده بودند.نسيم خنكي هم مي وزيد.
من در مسير آن نسيم حركت كردم. چيز زيادينرفتم كه بهخاكريز اطراف
مقر توپخانه رســيدم. در پايان هم وقتي خبرنگار پرسيد: آيا پيامي براي مردمداريد؟ گفت: »ما شرمنده اين مردم هستيم كه از شام شب خود ميزنند و برايرزمندگان ميفرســتند. خود من بايد بدنم تكهتكه شود تا بتوانم نسبت به اين
ِ مردم اداي دين كنم!«ابراهيم به خاطر شكستگي استخوان پا، قادر به حركت نبود. پس از مدتي بستري شدن در بيمارستان به خانه آمد و حدود شش ماه از جبههها دور بود. اما در اين
مدت از فعاليتهاي اجتماعي و مذهبي در بين بچههاي محل و مسجد غافل نبود.
#اینحکایتادامهدارد...
#سلامبرابراهیم📚
ابراهيم در دوران دبيرستان به همراه دوستانش هيئت جوانان وحدت اسلامی را برپا کرد.
او منشاء خير براي بسياري از دوستان شد. بارها به دوستانش توصيه ميكردكه براي حفظ روحيه ديني و مذهبي از تشكيل هيئت در محله ها غافل نشويد.
آن هم هيئتي كه سخنراني محور اصلي آن باشد.
يكي از دوستانش نقل ميكرد كه: سالها پس از شهادت ابراهيم در يكي ازمساجد تهران مشغول فعاليت فرهنگي بودم. روزي در اين فكر بودم كه با چهوسيلهاي ارتباط بچهها را با مسجد و فعاليتهاي فرهنگي حفظ كنيم؟
همان شب ابراهيم را در خواب ديدم. تمامي بچههاي مسجد را جمع كرده
و ميگفت: از طريق تشكيل هيئت هفتگی، بچهها را حفظ كنيد!
#اینحکایتادامهدارد...
░░░░░░░░░░░░░░░░░░░░░
#سلامبرابراهیم📚
بعد در مورد نحوه كار توضيح داد و...
مــا هم ايــن كار را انجام داديم. ابتــدا فكر نميكرديم موفق شــويم. ولي
باگذشت سالها، هنوز ازطريق هيئت هفتگي با بچه ها ارتباط داريم.
مرام و شيوه ابراهيم در برخورد با بچه هاي محل نيز به همين صورت بود. او پس از جذب جوانان محل به ورزش، آنها را به سوي هيئت و مسجد سوقميداد و ميگفت: وقتي دست بچه ها توي دست امام حسينعلیهالسلام قرار بگيره
مشكل حل ميشه. خود آقا نظر لطفش را به آنها خواهد داشت.
#اینحکایتادامهدارد...
#سلامبرابراهیم📚
روي موتور نشســته بود. به زيبايي شروع به خواندن اشعاري براي حضرت
زهرا سلاماللهعلیها نمود.
خيلي جالب و سوزناك بود. از ابراهيم خواستم كه در هيئت همان اشعار را به همان سبك بخواند، اما زير بار نرفت! ميگفت: اينجا مداح دارند، من هم
كه اصلا صداي خوبي ندارم، بيخيال شو...
اما ميدانستم هر وقت كاري بوي غيرخدابدهد، يا باعث مطرح شدنش شودترك ميكند.در مداحي عادات جالبي داشت. به بلندگو، اكو و ... مقيد نبود.
بارها ميشد كه بدون بلندگو ميخواند.
در سينه زني خيلي محكم سينه ميزد ميگفت: اهل بيت همه وجودشان رابراي اسلام دادند. ما همين سينه زني را بايد خوب انجام دهيم.
#اینحکایتادامهدارد...
#سلامبرابراهیم📚
ابراهيم هر جايي که بــود آنجا را كربلا ميكرد! گريهها و نالههاي ابراهيمشــور عجيبي ايجاد ميكرد. نمونه آن در اربعين سال 1361 در هيئت عاشقانامامحسين علیه السلام بود.
بچههاي هيئتي هرگــز آن روز را فراموش نميكنند. ابراهيم ذكر حضرتزينبسلاماللهعلیهارا ميگفت.
او شور عجيبي به مجلس داده بود. بعد هم از حال رفت و غش كرد! آن روز حالتي در بچهها پيدا شدكه ديگر نديديم. مطمئن هستم به خاطر سوز درونيو نََفس گرم ابراهيم، مجلس اينگونه متحول شده بود.
ابراهيــم در مورد مداحــي حرفهاي جالبي ميزد. ميگفــت: مداح بايدآبروي اهل بيت علیهالسلام را درخواندنش حفظ كند، هر حرفي نزند. اگر در مجلســي شرايط مهيا نبود روضه نخواند و...
ابراهيم هيچوقت خودش را مداح حساب نميكرد. ولي هر جا كه ميخواندشور و حال عجيبي را ايجاد ميكرد.
#اینحکایتادامهدارد...
#سلامبرابراهیم📚
ذكر شهدا را هيچ وقت فراموش نميكرد. چند بيت شعر آماده كرده بود كه اســم شهدا علیالخصوص اصغر وصالي و علي قرباني را مي آورد و در بيشتر مجالس ميخواند.
شب تاسوعا بود. در مسجد، عزاداري باشكوهي برگزار شد. ابراهيم در ابتدا
خيلي خوب ســينه ميزد. اما بعد، ديگــر او را نديدم! در تاريكي مجلس، در
گوشه اي ايستاده و آرام سينه ميزد.
سينه زني بچه ها خيلي طولانی شــد. ساعت دوازده شب بود كه مجلس به پايان رسيد.
موقع شــام همه دور ابراهيم حلقه زدند. گفتم: عجب عزاداري باحالي بود،بچه ها خيلي خوب سينه زدند.
ابراهيم نگاه معني داري به من و بچه ها كرد و گفت: عشقتان را براي خودتاننگه داريد!
#اینحکایتادامهدارد...
#سلامبرابراهیم📚
شب تاسوعا بود.در مسجد، عزاداري باشكوهي برگزار شد.ابراهيم در ابتدا خيلي خوب ســينه ميزد. اما بعد، ديگــر او را نديدم! در تاريكيمجلس، در
گوشهاي ايستاده و آرام سينه ميزد.سينه زني بچهها خيلي طولانی شــد. ساعت دوازده شب بود كه مجلس بهپايان رسيد.موقع شــام همه دور ابراهيم حلقه زدند. گفتم: عجب عزاداري باحالي بود،
بچه ها خيلي خوب سينه زدند.ابراهيم نگاه معني داري به من و بچهها كرد و گفت: عشقتان را براي خودتان
نگه داريد!
وقتي چهره هاي متعجب ما را ديد ادامه داد: اين مردم آمدهاند تا در مجلس قمربنيهاشمعلیهالسلام خودشان را براي يكسال بيمه كنند.وقتي عزاداري شــما طوالني ميشــود، اينها خسته ميشــوند. شما بعد از مقداري عزاداري شام مردم را بدهيد.بعد هرچقدر ميخواهيد ســينه بزنيد و عشــق بازي كنيد، نگذاريد مردم در
مجلس اهلبيت احساس خستگي كنند.
#اینحکایتادامهدارد...
#سلامبرابراهیم📚
يك شب به اصرار من به جلسه عيدالزهراسلاماللهعلیها رفتيم. فكر ميكردم ابراهيم كه عاشق حضرت صديقه است خيلي خوشحال ميشود.
مداح جلســه، مثلا براي شــادي حضرت زهراسلاماللهعلیهاحرف هاي زشتي را به
زبان آورد! اواسط جلسه ابراهيم به من اشاره كرد و با هم از جلسه بيرون رفتيم.در راه گفتم: فكر ميكنم ناراحت شديد درسته!؟ابراهيم در حالي كه آرامش هميشگي را نداشت رو به من كرد و در حاليكهدستش را با عصبانيت تكان ميدادگفت: توي اين مجالس خدا پيدا نميشه، هميشــه جايي برو كه حرف از خدا و اهل بيت سلام الله علیها باشه. چند بار هم اين جمله را تكــرار كرد. بعدها وقتي نظر علمــا را در مورد اين مجالس و ضرورت حفظ...
#اینحکایتادامهدارد...
#سلامبرابراهیم📚
ابراهيم در تابستان 1361 که به خاطر مجروح شدن تهران بود، پيگير مسائل آموزش و پرورش شد.
در دوره هاي تكميلي ضمن خدمت شركت كرد. همچنين چندين برنامه و فعاليت فرهنگي را در همان دوران كوتاه انجام داد.
بــا عصاي زير بغــل از پله هــاي اداره كل آموزش و پرورش بــالا و پايين ميرفت. آمدم جلو و سلام كردم.گفتم:آقا ابرام چي شده؟! اگه كاري داري بگو من انجام ميدم.گفت: نه،كار خودمه.
بعــد به چند اتــاق رفت وامضاءگرفت. كارش تمام شــد. ميخواســت ازساختمان خارج شود.
پرسيدم: اين برگه چي بود. چرا اينقدر خودت را اذيت كردي!؟گفت: يك بنده خدا دو سال معلم بوده. اما هنوز مشكل استخدام داره. كاراو را انجام دادم.پرسيدم: از بچههاي جبهه است!؟
گفت: فكر نميكنم، اما از من خواست برايش اين كار را انجام دهم. من همديدم اين كار از من ساخته است، براي همين آمدم.
#اینحکایتادامهدارد...
#سلامبرابراهیم📚
ابراهيم را ديدم كه با عصاي زير بغل در كوچه راه ميرفت. چند دفعه اي به آسمان نگاه كرد و سرش را پايين انداخت.
رفتم جلو و پرسيدم: آقا ابرام چي شده!؟
اول جواب نميداد. اما با اصرار من گفت: هر روز تا اين موقع حداقل يكي از بندگان خدا به ما مراجعه ميكرد و هر طور شده مشكلش را حل ميكرديم.
اما امروز از صبح تا حالا كســي به من مراجعه نكرده! ميترســم كاري كرده
باشم كه خدا توفيق خدمت را از من گرفته باشد!
#اینحکایتادامهدارد...
#سلامبرابراهیم📚
منزل ما نزديك خانه آقا ابراهيم بود. آن زمان من شــانزده ســال داشتم. هر
روز بــا بچه ها داخــل کوچه واليبال بازي ميکرديم. بعد هم روي پشــت بام مشغول کفتر بازي بودم!
آن زمان حدود 170 كبوتر داشــتم. موقع اذان که ميشــد برادرم به مسجد
ميرفت. اما من اهل مسجد نبودم.
عصر بود و مشغول واليبال بوديم.ابراهيم جلوي درب منزلشان ايستاده بودو با عصاي زير بغل بازي ما را نگاه ميکرد. در حين بازي توپ به ســمت آقاابراهيم رفت.من رفتم که توپ را بياورم. ابراهيم توپ را در دستش گرفت. بعد توپ راروي انگشت شصت به زيبائي چرخاند وگفت: بفرمائيد آقا جواد!
#اینحکایتادامهدارد...
#سلامبرابراهیم📚
او هنوز مجروح بود. مجبور بود يكجا بايستد. اما خيلي خوب ضربه ميزد.خيلي خوب هم توپها را جمع ميکرد.
شــب به برادرم گفتم: اين آقا ابراهيم رو ميشناســي؟ عجب واليبالي بازي
ميکنه!برادرم خنديد و گفت: هنوز او را نشناختي! ابراهيم قهرمان واليبال دبيرستانها بوده. تازه قهرمان کشتي هم بوده!با تعجب گفتم: جدي ميگي؟! پس چرا هيچي نگفت!برادرم جواب داد: نميدونم، فقط بدون که آدم خيلي بزرگيه!
چند روز بعد دوباره مشــغول بــازي بوديم.آقا ابراهيم آمــد. هر دو طرف دوست داشتند با تيم آنها باشد. بعد هم مشغول بازي شديم. چقدر زيبا بازي ميکرد.
#اینحکایتادامهدارد...
#سلامبرابراهیم📚
ســن و هيکلشــان از تو کوچکتر بود ولي با توکل به خدا چه حماســههائيآفريدند.
تو هم اينجا نشسته اي و چشمت به آسمانه کهکفترهات چه ميکنند!!فرداي آن روز همه كبوترها را رد کردم. بعد هم عازم جبهه شدم.
از آن ماجرا ســالها گذشــت. حالا که کارشناس مســائل آموزشي هستم ميفهمم که ابراهيم چقدر دقيق و صحيح کار تربيتي خودش را انجام ميداد.
او چــه زيبا امر به معروف و نهي از منكرميکــرد. ابراهيم آنقدر زيبا عمل ميکرد کــه الگوئي براي مدعيان امر تربيت بــود. آن هم در زماني كه هيچ حرفي از روشهاي تربيتي نبود
#اینحکایتادامهدارد...
#سلامبرابراهیم📚
روش امر به معروف ونهياز منکر ابراهيم در نوعخود بســيار جالب بود.اگر ميخواست بگويد که کاري را نکن سعي ميکرد غير مستقيم باشد.
مثلا دلایل بدي آن کار از لحاظ پزشــکي، اجتماعي و... اشــاره ميکردتا شــخص، خودش به نتيجه لازم برسد. آنگاه از دســتورات دين براي او دليل
ميآورد.يکي از رفقاي ابراهيم گرفتار چشم چراني بود. مرتب به دنبال اعمال و رفتار
غير اخلاقی ميگشــت. چند نفر از دوستانش با داد زدن و قهرکردن نتوانسته بودند رفتار او را تغيير دهند.درآن شرايط کمتر کسي آن شخص را تحويل ميگرفت. اما ابراهيم خيلي با او گرم گرفته بود! حتي او را با خودش به زورخانه ميآورد و جلوي ديگران خيلي به او احترام ميگذاشت.
#اینحکایتادامهدارد...
#سلامبرابراهیم📚
روش امر به معروف و نهي از منکر ابراهيم در نوع خود بســيار جالب بود.اگر ميخواست بگويد که کاري را نکن سعي ميکرد غير مستقيم باشد.
مثلادلایل بدي آن کار از لحاظ پزشــکي، اجتماعي و... اشــاره ميکرد تا شــخص، خودش به نتيجه لازم برسد. آنگاه از دســتورات دين براي او دليل
ميآورد.
يکي از رفقاي ابراهيم گرفتار چشم چراني بود. مرتب به دنبال اعمال و رفتار
غير اخلاقی ميگشــت. چند نفر از دوستانش با داد زدن و قهرکردن نتوانستهبودند رفتار او را تغيير دهند.درآن شرايط کمتر کسي آن شخص را تحويل ميگرفت. اما ابراهيم خيلي با او گرم گرفته بود! حتي او را با خودش به زورخانه ميآورد و جلوي ديگران خيلي به او احترام ميگذاشت.
#اینحکایتادامهدارد...
#سلامبرابراهیم📚
پاييز 1361 بود. با موتور به سمت ميدان آزادي ميرفتيم. ميخواستم ابراهيم را براي عزيمت به جبهه به ترمينال غرب برسانم.
يک ماشــين مدل بالا از کنار ما رد شــد. خانمي کنار راننده نشسته بود که حجاب درستي نداشت. نگاهي به ابراهيم انداخت و حرف زشتي زد.
ابراهيم گفت: سريع برو دنبالش!من هم با سرعت به ســمت ماشين رفتم. بعد اشاره کرديم بيا بغل، با خودم گفتم: اين دفعه حتمًا دعوا ميكنه.
اتومبيل کنار خيابان ايستاد. ما هم كنار آن توقف کرديم.منتظــر برخورد ابراهيم بودم. ابراهيم كمي مكــث كرد و بعد همينطور که
روي موتور نشسته بود با راننده سلام و احوالپرسي گرمي کرد!
راننده که تيپ ظاهري ما و برخورد خانمش را ديده بود، توقع چنين سلام و علیکی را نداشت
#اینحکایتادامهدارد...
#سلامبرابراهیم📚
بعد هوا روشــن شــد. ما مشــغول تكميل شناســائي مواضع دشمن شديم.
همينطور كه مشــغول كار بوديم يكدفعه ديدم مار بســيار بزرگي درســت به سمت مخفيگاه ما آمد!
مار به آن بزرگي تا حالا نديده بودم. نفس در سينه ما حبس شده بود. هيچ كاري نميشد انجام دهيم.
اگر به ســمت مار شــليك ميكرديم عراقي ها ميفهميدنــد، اگر هم فرار ميكرديــم عراقيها ما را ميديدند. مار هم به ســرعت به ســمت ما مي آمد.
فرصت تصميم گيري نداشتيم.
آب دهانم را فرو دادم. در حالي كه ترسيده بودم نشستم وچشمانم را بستم.
گفتم: بسم الله و بعد خدا را به حق زهراي مرضيه(س) قسم دادم!
زمان به سختي ميگذشت. چند لحظه بعد جواد زد به دستم. چشمانم را باز كردم.
با تعجب ديدم مار تا نزديك ما آمده و بعد مسيرش را عوض كرده و از ما دور شده!
آن شــب آقا ابراهيم چند خاطره خنده دار هم براي ما تعريف كرد. خيلي خنديديم.
بعد هم گفت: ســعي كنيد آخر شــب كه مردم ميخواهند استراحت كنند بازي نكنيد.
از فردا هر روز دنبال آقا ابراهيم بودم. حتي وقتي فهميدم صبح ها براي نماز مسجد ميرود. من هم به خاطر او مسجد ميرفتم.
تاثيــر آقا ابراهيم روي من و بچه هاي محل تا حدي بود كه نماز خواندن ما هم مثل او آهسته و با دقت شده بود.
مدتي بعد وقتي ايشان راهي جبهه شد ما هم نتوانستيم دوريش راتحمل كنيم و راهي جبهه شديم .
#اینحکایتادامهدارد...