سلام برابراهیم هادے🇵🇸
📚برشی از کتاب #مطلع_عشق #قسمت_دوم 💕 اسلام اصرار دارد که دخترها و پسرها در همان سنینی که برای ازدو
📚برشی از کتاب #مطلع_عشق
#قسمت_سوم
💕دختر و پسر باید #کفو هم باشند .
🍃عمده مساله کفویت 👈 در مسئله ایمانی است .
❤️یعنی هر دو مومن
هر دو دارای تقوا و پرهیزگاری
معتقد به مبانی الهی و اسلامی
و هر دو عامل به آن ها باشند.
💕 @ebrahiimhadi74
سلام برابراهیم هادے🇵🇸
#شهید_محسن_حججی قسمت دوم ماجرای آشنایی شهید حججی با همسرش😍 از زبان همسر شهید فردا یا پس فردا
#شهیدمحسنحججی
ماجرای آشنایی شهید حججی با همسرش😍
از زبان همسر شهید
#قسمت_سوم
تا اینکه یک روز به سرم زد و زنگ زدم ۱۱۸
به هر طریقی بود شماره #منزل بابای محسن را ازشان گرفتم.
بعد بدون آن که فکر کنم این کار خوب است یا نه تماس گرفتم منزلشان.
#مادر_محسن گوشی را جواب داد.
گفتم: " آقا محسن هست؟"
گفت: "نه شما؟"
گفتم: "عباسی هستم. از #خواهران_نمایشگاه. لطفاً بهشون بگید با من تماس بگیرن! "
یک ساعت بعد محسن تماس گرفت.
صدایش را که شنیدم پشت تلفن #بغضم_ترکید و شروع کردم به #گریه😭 پرسیدم:"خوبی؟"
گفت: "بله."
گفتم: "همین برام مهم بود. دیگه به من زنگ نزن! "
گوشی را #قطع_کردم.
یک لحظه با خودم گفتم: "وای خدایا!من چی کردم!! ‼️
چه کار اشتباهی انجام دادم!
با این وجود،بیش از هر موقع دلم برایش لک می زد.
محسن شروع کرد به زنگ زدن به من.
گوشی را جواب نمی دادم.
پیام داد: "زهرا خانم تورو خدا بردارین."
آنقدر زنگ زد و زنگ زد که بالاخره گوشی را برداشتم🙂
.#بی_مقدمه گفت: "حقیقتش من حس می کنم این تماس های ما داره #گناه_آلود میشه. " لحظه ای #سکوت کرد و گفت: "برای همین می خوام بیام خواستگاری تون. " اشک و خنده هام توی هم قاطی شده بود از خوشحالی داشتم بال درمیآوردم داشتم از ذوق می مردم می خواستم داد بزنم. 😍
#مادر زهرا عباسی:
از زهرایم شنیدم که محسن میخواهد بیاید خواستگاری می دانستم توی "کتاب شهر" کار می کند چادرم را سر کردم و به بهانه خرید کتاب رفتم آنجا می خواستم ببینمش. براندازش کنم. اخلاق و رفتار و برخوردش را ببینم. باهاش که حرف زدم حتی سرش را بالا نیاورد که نگاهم کند. همان موقع رفت توی دلم. 😍 با خودم گفتم: "این بهترین شوهر برای زهرای منه. " وقتی هم مادرش آمد خانه مان که زهرا را ببیند، هی وسوسه شدم که همان موقع جواب بله را بدهم.
با خودم گفتم زشته خوبیت نداره الان چه فکری درباره من و زهرا میکنن.
گذاشتم تا آن روز تمام شود فرداش که نماز صبح را خواندم دیگر #طاقت_نیاوردم همان کله صبح زنگ زدم خانهشان.!
به مادرش گفتم:" حاج خانوم ما فکر می کردیم استخاره هم خوب اومده. جوابمون بله است.
از این لحظه به بعد آقا محسن پسر ما هم هست."😍
#ادامه_دارد...
@ebrahiimhadi74
•[ #خدای_خوب_ابراهیم ]•
•[ #قسمت_سوم ]•
🌹~آرامش دلها~🌹
تو اوج درگیری و عملیات بودیم. شرایط خیلی سخت و روحیه نیروهای ما خراب بود. از همه طرف به سمت ما شلیک میشد. دشمن حلقه محاصره را کامل کرد. در این شرایط ابراهیم روی بلندی رفت و با صدای بلند فریاد زد: الله اکبر...اشهد ان لااله الا الله...
وقتی اذان و نام خدا به گوش ما خورد چنان آرامش پیدا کردیم که گویی هیچ خبری نیست! دشمن هم با شنیدن نوای ملکوتی ابراهیم عقب نشینی کرد. وقتی ابراهیم پایین آمد، یکی از رفقا بهش گفت:
خیلی عالی بود. با صدای شما آرامش پیدا کردیم.
ابراهیم یادآور شد که:
من نبودم. این یاد خدا بود که آرامش ایجاد کرد:
«الا بذکرِ الله تَطمَئِنُ القُلُوب»
«آگاه باش که تنها با یاد خدا دلها آرام و مطمئن میگردد.»
[رعد،۲۸]
🔘 @ebrahiimhadi74 🔘
11.47M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎧 #داستان_صوتی
#سه_دقیقه_در_قیامت
🔺 تجربه ای نزدیک به مرگ !!!
#قسمت_سوم (لطفا با هندزفری گوش کنید)
#مقدسترین_دفاع_🇮🇷
#حب_الحسین_یجمعنا
#ما_ملت_امام_حسینیم
@ebrahiimhadi74 📀
〰❁🍃❁🌸❁🍃❁〰
#دخــــــــــتــــــرشــــــــــیـــــــنـــــــا📚
#فصل_اول
#قسمت_سوم
◽️در هر معامله یک کامیون گوسفند خرید و فروش میکرد. در این سفرها بود که برایم اسباب بازی و عروسکهای جور وا جور میخرید روزهایی که پدرم برای معامله میرفت، بدترین روزهای عمرم بود. انقدر گریه میکردم و اشک میریختم که چشمهایم مثل دو کاسهی خون میشد. پدرم بغلم میکرد، تند تند میبوسیدم و میگفت: اگر دختر خوبی باشی و گریه نکنی هر چه بخواهی برایت میخرم.
◽️با این وعده وعیدها خام میشدم و به رفتن پدر رضایت میدادم. تازه آن وقتها بود که سفارشهایم شروع میشد.. میگفتم حاجآقا، عروسک میخواهم، از آن عروسکهایی که باز و بستهمیشود چشمهایشان، النگو هم میخواهم. برایم دمپایی انگشتی هم بخر، از آن صندلهای پاشنه چوبی که وقتی راه میروی تق تق صدا میدهند بشقاب و قابلمه هم میخواهم.
◽️پدر مرا میبوسید و میگفت: میخرم، میخرم، فقط تو دختر خوبی باش گریه نکن. برای حاج آقایت بخند. حاج آقا همه چیز برایت میخرد.من گریه نمیکردم اما برای پدر هم نمیخندیدم😐
◽️از اینکه مجبور بودم دو سه روز نبینم ناراحت بودم. از تنهایی بدم میآمد. دوست داشتم پدرم روز و شب پیشم باشد. همهی اهل روستا هم از علاقهی من به پدرم با خبر بودند. گاهی که با مادرم به سر چشمه میرفتیم تا آب بیاوریم یا مادرم لباس بشوید زنها سر به سرم میگذاشتند و میگفتند: قدم تو به کی شوهر میکنی؟ میگفتم به حاج آقایم! میگفتند: حاج آقا که پدرت است!
#ادامه_دارد...