•
🌸•| ازش پرسیدند :
اینڪہ امامزمان(عج) غایباند
← یعنے چہ⁉️
•| گفت :
غایب⁉️ ڪدام غایب ⁉️
بچہ دستش را از دست پدر رها
ڪرده و گم شده ، مےگوید
پدرم گم شده استــ🍃
#حاجاسماعیلدولابے🌹
#صبحتون_مہدوے🌤
#التماس_دعاے_فرج🤲
#مہدویت
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_navid_beheshti
@ebrahim_navid_shahadat
@shohadaa_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
#تنگر🍃
رفقا👋
یادموننره☝️
#حقالناس فقطازخونهمردمبالارفتنیا
دلشکستنو...اینانیست✋🙄
وقتی #من وقتی #تو ماسک نزنیم😷
بعدخودمونیاآشناهامونیایکعابرپیاده
مریضبشهوجونشروازدستبدهماهم
مسئولیم🙂
اگهکادردرمانمریضبشنبهواسطهرعایت
نکردنمااونوقتاونجاهممسئولیم🙌
اینممیشه #حقالناس
همونکهخداگفتنمیبخشم😔
اینروزاداریمتکتکمردمکشورمونوازدست
میدیم😞
بیایدبخاطررضایخداهمکهشده #ماسک بزنیماصلاکارسختینیست🙅♂
فقطشایدشایدباعثبشیمجونیکی ازعزیزانمونیامردمسرزمینمونونجاتبدیم!
رفقاییکهکارمیکنیددر
زمینهامربهمعروفونهیازمنکر👀
حتمامیدونیدکهیکیازراههایامربهمعروف؛
امربهمعروفعملیه👀🖐
وقتیتوماسکبزنیبریخیابونداریامربه
معروفعملیمیکنی☝️😎
همچنینتاحدخیلیخیلیزیادیسلامتی
خودتواطرافیانتوحفظکردی😉😍
واقعاهستندکسانیکهرعایتمیکننوماسک
میزننکهخداخیرشونبده😍🍃
ولیاینحرفاهمدلگرمیهواسه
کساییکهرعایت میکنن وهمیه #تلنگر واسه
کساییکهیکمبیاحتیاطیمیکنن☺️😇
انشاللهکهبلاومریضیازخودتونو
عزیزانتونبهدورباشه🌸☺️
#اجرکمعندالله
#منهمماسکمیزنم 😷
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_navid_beheshti
@ebrahim_navid_shahadat
@shohadaa_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
14.03M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌸من مجید هستم، میزون ده روز قلیون رو ترڪ ڪردم🙃، روزے پانزده تا میڪشیدم، میدونے یعنے چے⁉️
یعنے اگر هشت ساعت خواب حساب ڪنیم میشہ شانزده ساعت بیدارے، و پانزده تا قیلیون رو در این مدت مے کشید.
❣چہ زیبا روے نفست پا گذاشتے،مے شود یاد ماهم بدهے؟ نگاهے بہ ما کنے؟💔
مجید پاک شد، ریہ هایش پاڪ پاڪ خالڪوبے هاے دستش با خاڪ خانطومان پاک شد🥀
#شہیدمجیدقربانخانے🌹
#شہدا🕊
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_navid_beheshti
@ebrahim_navid_shahadat
@shohadaa_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
♡ ابراهیم بابک نویدِ دلها ♡
📜# رمان جانم می رود 🔹قسمت : هفتاد _و هشتم سریع، تلفن مهیا را، از کیفش بیرون آورد. خاموش بود. بین و
📜#رمان جانم می رود
🔹قسمت : هفتاد _و نهم
شهاب، سوار ماشین شد و در را بست. محسن ماشین را روشن کرد.
ــ واقعا می خو استی بهش شلیک کنی؟!
ــ مگه مملکت بی صحابه؛ که الکی بیام به یکی شلیک کنم. فقط می خواستم بترسونمش و آدرس اون عوضی رو ازش بگیرم.
ــ می خوای چیکارش کنی؟!
شهاب با اخم به بیرون خیره شد.
ــ الان خودت میبینی!
یک ربع ساعت طول کشید، تا به آدرسی که نازنین به آنها داده بود؛ برسند.
تا شهاب خواست پیاده بشود، محسن دستش را گرفت.
ــ شهاب، اسلحت رو بزار تو ماشین...
ــ محسن؛ حواسم هست.
ــ شهاب لطفا!
شهاب، کلافه اسلحه اش را به سمت محسن گرفت و پیاده شد.
به برج روبه رویش، نگاهی انداخت. محسن خودش را به شهاب رساند. شهاب به سمت ورودی رفت، که نگهبان اجازه نداد وارد شود.
ــ با کی کار داری آقا؟!
ــ صولتی! مهران صولتی!
ــ چه کاره اشی؟!
شهاب کارت شناسایی خودش را درآورد و نشان نگهبان داد. نگهبان سری تکان داد. شهاب، با محسن به سمت آسانسور رفتند. شهاب، دکمه طبقه ۸ را فشار داد؛ با پا به کف آسانسور ضربه می زد. محسن دستی بر شانه اش گذاشت.
ــ آروم باش...
شهاب سری تکان داد.
ــ آرومم! آرومم!
طبقه هشتم.
در آسانسور باز شد. شهاب به سمت در قهوه ای رنگ رفت و چند بار پشت سرهم زنگ را زد.
در باز شد و پسری از لای در سرش را بیرون آورد.
ــ چی میخوای؟! بلد نیستی مثل آدم زنگو بزنی؟! شهاب عصبی لگدی به در زد که پسره شوکه به عقب پرت شد. شهاب عصبی وارد خانه شد. خانه پر از دود بود. به دو پسر که روی مبل نشسته بودند، که گویا مست بودند نگاهی انداخت. مهران بی خبر از همه جا از اتاق بیرون آمد.
ــ اشکان کی بود، اینطوری زنگو می زد؟!
مهران، پشت سر شهاب ایستاد.
ــ مگه اینجا طویله است... سرتو انداختی اومدی تو!!
شهاب برگشت. مهران با دیدن شهاب کپ کرد.
ــ آره تویله است. اگه تویله نبود؛ تویه حیوون اینجا چیکار می کردی پس؟!
ومشتی که شهاب به صورت مهران زد، مهران را فرش زمین کرد.
شهاب، رو به محسن گفت.
ــ حواست به اینا باشه، فرار نکنن!
با عصبانیت به طرف مهران رفت و یقه اش را گرفت و از جا بلندش کرد.
ــ پس چرا حرف نمیزنی هان؟! الآن که خوب بلبل زبونی می کردی...
و مشت دوم شهاب، سمت چپ صورت مهران را هدف گرفت.
ــ الان کارت به جایی میرسه... زنم رو میکشی تو بیابون و میترسونینش؟!
ــ بخدا نازنین گفت.
مشت محکمی که شهاب به صورتش زد، توان ایستادن را از او گرفت.
شهاب، کنار مهران روی زمین زانو زد و با صدای عصبی عربده زد:
ــ غلط کرده! تو هرکی یه چیز بهت میگه میری انجام میدی؟! هان؟!
روی شکمش نشت و یقه اش را گرفت. کمی بلندش کرد.
ــ که زنم رو تو ساختمون گیر میاری؟! هان؟!
ومشتی، زیر چشمش نشاند.
ــ که هیچکی به دادش نمیرسه؟!
و مشت بعدی...
عربده زد:
ــ که براش برنامه داشتید...
شهاب دیوانه شده بود؟ نمی دانست، طوفانی که در وجودش به راه افتاده بود را، چگونه آرام کند.
بی مهابا، پشت سرهم، به صورت مهران مشت می زد. محسن به طرفش دوید و اورا از مهران جدا کرد.
شهاب ایستاد. با آستینش، دانه های عرقی که روی پیشانیش نشسته بود را پاک کرد. نگاهی به صورت غرق خون مهران انداخت.
ــ کسی که به ناموس من چشم داشته باشه و بخواد، حتی برای یه لحظه... اون رو بترسونه... نفسش رو میبرم! فهمیدی؟!
فریاد زد:
ــ نفسش رو میبرم...
و لگدی به پهلوی مهران زد.
محسن به طرفش آمد.
ــ بیا اینور شهاب کشتیش...
ــ کاشکی بزاری بکشمش!
محسن به مهرانی که با صورت خونی پهلویش را گرفته بود وآرام ناله می کرد، نگاهی انداخت. محسن اولین بار بود، شهاب را اینقدر عصبی می دید. به سمت شهاب رفت.
ــ بریم دیگه...
ـ یه لحظه صبر کن بچه های ستاد دارن میان اینارو جمع کنند!
محسن، نگاهی به میز که پر از شراب و بسته های پودر سفید رنگی بود، انداخت. حدس می زد که مواد مخدر باشد...
↩#ادامه_دارد...
نویسنده:فاطمه امیری
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_navid_beheshti
@ebrahim_navid_shahadat
@shohadaa_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
4_5879883088049210625.mp3
9.58M
#استاددارستانے🎤
🌟 تا حالا دلتنگ امام زمان "عج"شدیم؟🌟
🥀گناه و غفلت نابودمان ڪرده 🥀
🌸داستان شنیدنے تشرف بہ محضر امام زمان "عج" و دیدن حضرت
❣ظہورنزدیکاست⏳
#صبحتون_مہدوے🌤
#التماس_دعاے_فرج🤲
#مہدویت
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_navid_beheshti
@ebrahim_navid_shahadat
@hadi_hazrat_madar
@shohadaa_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
#استورے🍃
رفیق!
از این قفس ها رها ڪن ما را🌸
با دست شهادتت سوا ڪن ما را❤
اے مردِ مدافعِ
حرم هاےِ دمشق❣
در سنگر و سجاده دعا ڪن مارا...🤲
#رفیقشہیدم🕊
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_navid_beheshti
@ebrahim_navid_shahadat
@hadi_hazrat_madar
@shohadaa_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
بسم رب الشهداﺀ
❣همت و تلاش❣
احتمالا اونایی که برنامه ملازمان حرم رو دیدن، میدونند که من رانندگیم خیلی خوب نبوده😌 و آقانوید با تمرینایی که بهم داد، راهم انداخت.
بعد از مدتی که خوب تمرین کرده بودم و بیشتر ترس داشتم تا عدم توانایی، داشتیم صحبت می کردیم.
بهش گفتم: انقدر دلم میخاد یه روزی برسه که با خیال راحت خودم رانندگی کنم .
خیلی جدی گفت: "به دل خواستن نیست، به همته"
گفتم یعنی چه کار کنم، گفت: کسی که میخاد راننده بشه، دنبال بهونه و توجیه نیست، حتی شده لبه تختش می نشینه و تصور میکنه داره کلاژ ترمز می گیره، تا کم کم ملکه ذهنش بشه و یاد بگیره.
.
بعد با همون لحن جدی ادامه داد:" شما اصلا وقتی از رانندگی فارغ میشی دیگه کلا رها میکنی و تمرین ذهنی هم حتی نمیکنی.."
منظورش این بود که حتی باید در نبود امکانات هم به هرشکلی که هست تلاشمو بکنم، چه برسه وقتی که وسیله هست و..
بعد از اون هم خیلی تشویقم کرد که تا یه مسیری رو کم کم خودم بیام با ماشین و…
🌸غرضم از گفتن این خاطره، بیشتر ذکر جمله طلایی آقانوید بود که "به دل خواستن نیست، به همته".
🌹°•{نقل از همسر شهید صفری}•°🌹
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_navid_beheshti
@ebrahim_navid_shahadat
@hadi_hazrat_madar
@shohadaa_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
#بنرتبادل
شهید مدافع حرمی که گرای داعش را با گوگل تعیین میکرد
نقل برخی خاطرات درباره شهید توسط برادرش در ادامه میآید:
تعیین گرای داعش با نرم افزار گوگل ارث/خطای گوگل ارث روی نقشه سوریه و عراق را درآورده بود
در مشاورههایی که به نیروهای مقاومت سوری میداد، برای تعیین گرا، از نرم افزار گوگل ارث کمک میگرفت. روی این برنامه کار کرده بود. میگفت گوگل ارث روی نقشه سوریه و عراق خطا دارد و معتقد بود این خطا عمدی است. گروههای مقاومت نتیجه این خطا را در نشانه گیری دیده بودند. محمودرضا هم نشسته بود مقدار خطا را در آورده بود و بعد از آن، مقدار خطا را دخالت میداد و به نیروهای مقاومت آموزش و مشاوره میداد. وقتی رزمندگان مدافع حرم با خطای محاسبه شده محمودرضا گرا را تعیین کرده و خمپاره میزدند، تمام خمپاره ها به هدف میخوردند.
در مشاورههایی که به نیروهای مقاومت سوری میداد، برای تعیین گرا، از نرم افزار گوگل ارث کمک میگرفت. روی این برنامه کار کرده بود. میگفت گوگل ارث روی نقشه سوریه و عراق خطا دارد و معتقد بود این خطا عمدی است.
📜#رمان جانم می رود
🔹قسمت : هشتاد
همسایه ها، به پارکینگ آمده بودند و به مهران و بقیه که دستبند به دست به طرف ماشین پلیس می رفتند، نگاه می کردند.
یکی از نیروهای پلیس به سمت شهاب آمد و احترام نظامی گذاشت.
ــ قربان کار ما تموم شد!
ــ خسته نباشید! کسی ازشون بازجویی نکنه، خودم صبح میام. سروان با هیچ وثیقه ای هم آزاد نشند...
ــ بله قربان!
تلفنش زنگ خورد. مریم بود.
ــ جانم؟!
ــ شهاب کجایی؟!
ــ چی شده؟!
ــ مهیا بیدار شده حالش خوب نیست... همش گریه میکنه و سراغ تورو میگیره...
ــ اومدم!
تماس را قطع کرد.
ــ محسن بریم خونه...
سوار ماشین شدند. شهاب نگاهی به اسلحه خودش انداخت، آن را برداشت.
خدا را شکر کرد، که همراه خوش نبرده بود. چون هیچ اطمینانی نبود که مهران را امشب نمیکشت.
چشمانش را بست و به صندلی تکیه داد.
احساس می کرد، الان کمی آرام تر شده... اما، دلش هوای مهیا را کرده بود. با حرف های مریم نگران شده بود. فقط می خواست هر چه سریعتر به خانه برسد و مهیا را آرام کند.
با ایستادن ماشین؛ به طرف محسن برگشت.
ــ ممنونم که اومدی اگه نبودی، مطمئنم یه کاری دست خودم و اونا میدادم.
ــ در دیوانه بودن توشکی نیست اخوی...
لبخندی زد و ادامه داد.
ــ برو کنا زنت؛ الآن خیلی بهت احتیاج داره.
شهاب، سری تکان داد و از ماشین پیاده شد.
آیفون را زد. مریم سریع در را باز کرد. مثل اینکه منتظر آمدنشان بود.
وارد خانه شد. مریم دم در ورودی ایستاده بود. شهاب با نگرانی به طرفش رفت.
ــ مهیا کجاست؟!
ــ خوابید!
ــ حالش چطوره؟!
ــ اصلا خوب نیست! خیلی سراغتو گرفت دید نیستی کلی گریه کرد. معلوم بود از چیزی ترسیده... مجبور شدم بهش یه آرامبخش بدم.
شهاب به سمت اتاق رفت.
مریم، به سمت محسن رفت.
ــ محسن، تو هم نمی خوای چیزی بگی؟!
محسن دستان مریم را، در دست گرفت و فشرد.
ــ شهاب اگه خواست، خودش برات تعریف میکنه! الان اگه لطف کنی به من یه لیوان آب بدی ممنون میشم!
ــ چشم!
ــ چشمت بی بلا خانم!
شهاب، به مهیا که خوابیده بود؛ نگاهی انداخت. کنارش روی تخت نشست. نگاهی به اخم های مهیا، انداخت. حدس می زد، دارد کابوس می بیند. آرام تکانش داد.
ــ مهیا! خانومی! بیدار شو داری خواب میبینی...
ــ مهیا جان! عزیزم!
مهیا با ترس چشمانش را باز کرد و سریع سر جایش نشست.
ــ آروم باش عزیزم! خواب دیدی...
شهاب لیوان آبی که کنار تخت بود را، برداشت و به دست مهیا داد.
ــ یکم آب بخور...
ــ یکم آب بخور...
مهیا، کمی آب خورد و لیوان را سرجایش برگرداند.
ــ چرا رفتی؟! اصلا کجا رفتی؟!
شهاب صورت رنگ پریده ی مهیا را نوازش کرد.
ــ عزیزم! یه کاری داشتم. زود رفتم انجام دادم برگشتم...
مهیا، هیچ یک از حرف های شهاب رانشنید و فقط خیره، به دست خونیش بود.
ــ این چیه شهاب؟!
شهاب خودش را لعنت کرد، که چرا دستانش را نشسته...
ــ چیزی نیست عزیزم!
و دستانش را جلو برد تا دستان مهیا را در دست بگیرد، ولی مهیا دستانش را عقب کشید.
ــ شهاب، کجا بودی؟! چرا دستات خونیند؟!
شهاب، حرفی نزد. مهیا با بغض گفت:
ــ رفتی سراغش؟! رفتی سراغ مهران؟!...
حرف بزن شهاب چرا رفتی؟!!
مهیا، اشک هایش را با عصبانیت پاک کرد.
↩#ادامه_دارد...
نویسنده:فاطمه امیری
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_navid_beheshti
@ebrahim_navid_shahadat
@hadi_hazrat_madar
@shohadaa_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
13.3M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
❣راز سالم ماندن پیکر مطهر #شہیدمحمدرضاشفیعے بعد از 16 سال چہ بود⁉️
صدام ، پیکرش را در زیر آفتاب نگہ داشت...از مواد تجزیہ کننده استفاده کرد.. اما پیکرش همچنان سالم ماند!
آیا ما چنین سربازے براے امام زمان (عج) هستیم؟!😔
#شہدا_زنده_اند🌸
#صبحتون_مہدوے🌤
#التماس_دعاے_فرج🤲
#مہدویت
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_navid_beheshti
@ebrahim_navid_shahadat
@hadi_hazrat_madar
@shohadaa_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
MohammadHossein Hadadian - Salam Agha Base Doori Az Haram (128).mp3
6.13M
#مداحے_تایم..🌱🖤
نَزٰاراَزَتْدوربِشَمْ...😭
بِدونِتومیمیرَم.ْ..🖤
یِه #اَرْبَعیــنْ نَیامْحَـ♥️ــرَمْ..°°
بِهجونتومیمیرَمْ....🙂✋
مداح:#محمدحسینحدادیان..🎙
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_navid_beheshti
@ebrahim_navid_shahadat
@hadi_hazrat_madar
@shohadaa_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆