دو چیز خیلی سر و صدا می کند:
یڪ خورده پول
و دیگری
خرده معلومات
#سخنان_بزرگان
@ebrahim_navid_delha
@pelak_shohadaa
@shohadaa_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
♡ ابراهیم بابک نویدِ دلها ♡
🌸هوالعشــق🌸 . 📜 #رمان_پلاک_پنهان 💟 #پارت_بیست_سوم کمیل برگه را برمیدارد و از جایش بلند می شود ؛
🌸هوالعشــق🌸
.
📜 #رمان_پلاک_پنهان
💟 #پارت_بیست_چهارم
سرش را میان دستانش گرفت و محکم فشرد اما فایده ای نداشت، سرش را روی فرمون گذاشت و چشمانش را بست
آنقدر سردرد داشت، که دوست داشت چندباری سرش را روی فرمون بکوبد.
با صدای بوق ماشین عقبی سرش را بالا برد مسیر باز شده بود.
روبه روی کافی نت پارک کرد، سریع پیاده شد و وارد کافی نت شد.
عصبی سوار ماشین شد ، با عصبانیت چند مشتی پشت سرهم بر روی فرمون کوبید
- لعنتی لعنتی
کم کم دارد همه چیز پیچیده می شود ، و کار را برای او سخت تر می کند، نمی دانست چطور باید امشب به سمانه بگوید باید در بازداشگاه بخوابد
فقط فکر کردن به این موضوع، حالش را خراب می کرد
ماشین را سریع روشن کرد و به طرف خانه رفت، باید از اوضاع آنجا باخبر می شود. حدس می زد.
الان همه به هم ریخته و نگران هستند، امشب ساعت ۹ مراسم خواستگاری بوده، و نیامدن سمانه به خانه اوضاع را بهم ریخته بود
جلوی در خانه شان پارک کرد.سریع در را باز کرد و وارد خانه شد و با ورودش متوجه گریه ی مادرش و صغری شد
فرحناز خانم با گریه قضیه نیامدن سمانه، را برای صغری تعریف می کرد، که حتما بخاطر پایش نتوانسته بود به خانه ی خاله اش برود.
- سلام
هردو با صدای سلام کردن کمیل برگشتند، کمیل نگاهی در چشمان سرخشان انداخت و پرسید
- اینجا چه خبره؟
- مادر. سمانه
کمیل که سعی کرد خود را نگران نشان دهد روبه مادرش گفت:
- سمانه چی مادر حرف بزنید دیگه!
- سمانه نیست، گم شده از صبح رفته بیرون تا الان نیومده
- یعنی چی؟؟
- نمیدونم ،هیچی خبری ازش نداره، اقا محمود و یاسین و محسن دارن دنبالش میگردن، خالت داغون شده
محمد هم داره میگرده ولی پیداش نکردن
ای بابا،شاید رفته خونه دوستش، جایی؟؟
اینبار صغری با صدایی که از گریه، گرفته بود گفت:
- سمانه دوستی نداره که بره خونشون ، تو دانشگاه همیشه با هم بودیم
کمیل از جایش بلند شود؛
- من برم ببینم چی از دستم برمیاد . شاید شب هم برنگشتم
- باشه مادر، خبری شد خبرمون کن
بعد از خداحافظی از خانه خارج شد تا سوار ماشینش شد ، گوشیش زنگ خورد با دیدن اسم دایی محمد، حدس میزد خبردار شده
- بله
- سمانه پیش توعه؟
- آره
محمد با نگرانی پرسید:
- حالش چطوره؟
- به نظرتون چطور میتونه باشه؟
- کجایی الان؟
- دارم میرم محل کار
- باشه منم میام، اما نمیخوام سمانه منو ببینه
- باشه
- کجاست الان؟
- تواتاقم
محمد غرید
- کمیل، میدونی اگه بفهمن
- میدونم اگر بفهمن پروندشو از من میگیرند اما حالش خوب نبود دایی، نمیتونستم بزارم بره تو بازداشگاه
محمد که از احساس خواهرزاده اش با خبر بود، و صدای داغونش از حال بدش خبر می داد. دیگر حرفی نزد.
- دایی داری میای برام قرص مسکن بیار سرم داره میترکه
- باشه دایی جان، به خودت فشار نیار،من الان میام خداحافظ
- خداحافظ
تقه ای به در زد و وارد اتاق شد، سمانه با دیدن کمیل از جا برخاست و منتظر به کمیل خیره ماند.
امیدوار بود کمیل خبر خوبی داشته باشد اما کمیل قصد صحبت کردن نداشت.
- چی شد؟میتونم برم؟
- بشینید
سمانه بر روی صندلی نشست، کمیل بر روی صندلی پشت میزش نشست و رو به سمانه گفت:
- نه نمیتونید برید، من بهتون گفتم تا وقتی که این قضیه روشن نشه شما اینجا میمونید
- بلاخره بزارید به خانوادم خبر بدم، میدونید الان حالشون داغونه؟؟
- آره میدونم اما نباید خبردار بشن ،نه فقط خانوادت بلکه هیچ کس دیگه ای
سکوت کرد اما با یادآوری اینکه محمد نزدیک است و سمانه نباید اینجا باشد لب باز کرد و گفت:
- یه چیز دیگه
- چی؟
- امشب نمیتونید اینجا باشید
- پس کجا برم؟
- بازداشگاه
به چهره حیرت زده سمانه نگاهی انداخت اما نتوانست تحمل کند، سرش را پایین انداخت و خیره به پوشه ی آبی رنگ روی میز ادامه داد:
- اگه اینجا بمونید، همه میفهمن که رابطه خانوادگی داریم.
اینطور پرونده رو ازم میگیرن، میدونم که چند روز دیگه میفهمن ولی تا اون موقع میتونم مدرک بی گناهیتو پیدا کنم.
نویسنده:فاطمه امیرے
.
#ادامه_دارد.....
@ebrahim_navid_delha
@pelak_shohadaa
@shohadaa_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
♡ ابراهیم بابک نویدِ دلها ♡
🌸هوالعشــق🌸 . 📜 #رمان_پلاک_پنهان 💟 #پارت_بیست_چهارم سرش را میان دستانش گرفت و محکم فشرد اما فای
🌸هوالعشــق🌸
.
📜 #رمان_پلاک_پنهان
💟 #پارت_بیست_پنجم
سرش را بالا آورد اما سمانه همچنان با چشمان اشکی ، به لیوان روی میز خیره بود.
- باور کنید مجبورم
باز صدایی نشنید، کلافه از جایش بلند شد، شروع کرد قدم زدن با صدای لرزان سمانه به طرفش برگشت
- کی باید برم
- همین الان
سمانه از جایش برخاست و به طرف در رفت. کمیل تماسی گرفت و خانم شرفی را به اتاقش فراخواند.
شرفی به طرف سمانه آمد و بازویش را محکم گرفت که سمانه بازویش را کشید و با اخم گفت:
- خودم میام
تا شرفی میخواست اعتراض کند، با صدای مافوقش سکوت کرد!!
- خودشون میان خانم شرفی
سمانه و شرفی از اتاق خارج شدند
کمیل خودش را روی صندلی چرخانش انداخت و دستانش را کلافه در موهایش فرو برد و ارام زمزمه کرد
- مجبورم سمانه مجبورم
- آروم باش مرد
کمیل خیره به دایی اش گفت :
- چطور میتونم آروم باشم ، سمانه الان گوشه بازداشگاه نشسته میخوای آروم باشم
- اینقدر حرص بخوری نه قرصی که خوردی اثر میکنه نه مشکل سمانه حل میشه
- میدونم میدونم ولی دست خودم نیست
- روی رفتارت تسلط داشته باش والا پرونده رو ازت میگیرن
- مگه دست خودشونه
محمد پشت خواهرزاده اش ایستاد و شانه هایش را ماساژ داد تا شاید کمی آرام شود
- میدونم برای خودت منصب و جایگاه داری اما اینو بدون که بالاتر از تو هم هست ، به خاطر سمانه هم که شده آروم رفتار کن
کمیل که سرش را بین دستانش گرفته بود، زیر لب زمزمه کرد
- اوضاع بهم ریخته سهرابی نیستش هرچقدر گشتیم نیست. احتماله اینکه فرار کرده .
- سهرایی کیه؟
یه آدم عوضی که به خاطر کاراش سمانه الان اینجاست
- سمانه فهمید کارت چیه؟
دونست من از کارت خبر دارم
- آره فهمید خیلی شوکه شد، اما در مورد شما نه
بوسه ای بر سر خواهر زاده ی دلباخته اش زد و با لبخند گفت:
- همه ی ما نگران سمانه ایم به خصوص من و تو که میدونم تو چه تله ی بزرگی افتاده، ولی میدونم که میتونی و به خاطر سمانه هم که شده این پرونده رو با موفقیت میبندی
کمیل لبخند تلخی از دلگرمی های دایی اش بر روی لبانش نشست.
- من میخوام برم تو هم بلند شو برو خونه یکم استراحت کن
نه اینجا میمونم
- تا کی؟
- تا وقتی که سمانه اینجا باشه
- دیوونه نشو اینجوری کم میاری ، تو هم آدمی به استراحت نیاز داری
- نمیتونم برم خونه هم همه فکرم اینجاست. اینجا باشم بهتره
محمد از جایش برخاست و گفت:
- هر جور راحتی، کمکی خواستی حتما خبرم کن کمیل فقط توانست سری تکان دهد.
با صدای بسته شدن در او هم چشمانش را بست...
از اتاق خارج شد. باور نمی کرد که کمیل تا بازداشگاه او را همراهی نکرده،درد اینکه او را به بازداشگاه فرستاده بود
داغونش کرده بود اما این کارش بدتر بود، با فشار دست شرفی به دور بازویش اخی" گفت.
به اخم های شرفی خیره شد، حیف که حال خوشی نداشت والا می دانست چطور جواب این اخم و تخم های الان و تهمت های صبح را یک جا به او بدهد.
وارد راهرویی شدند ، که هر سمتش اتاقی بود، با ایستادن شرفی ، او هم ایستاد، شرفی در مشکی رنگ را باز کرد که صدای بدی داد مثل اینکه خیلی وقت بود که بازش نکرده بودند
اشاره کرد که وارد شود، سمانه چشم غره ای برایش رفت و وارد اتاق کوچک شد.
با محکم بسته شدن در ، صدای بلندی در فضای کوچک اتاق پیچید.اتاق در تاریکی فرو رفته بود
سمانه که از تاریکی میترسید، تند تند زیر لب ذکر میگفت و با دست بر روی دیوار می کشید تا شاید کلید برق را پیدا کند
هر چه میگشت چراغی پیدا نمیکرد.
دیگر از ترس گریه اش گرفته بود ، با لمس دیوار ، خودش را به گوشه ی اتاق رساند ، که با برخورد پایش به چیزی، جیغ خفه ای کشید
اما کمی بعد متوجه پتویی شد، نفس عمیقی کشید
به دیوار تکیه داد به اطراف نگاهی کرد، کم کم توانسته بود که اطرافش را ببیند ، اما به صورت هاله ای کم رنگ.
همه ی افکار ترسناک و داستان های ترسناکی که خودش و صغری براهم تعریف می کردند، همزمان به ذهنش هجوم آوردند.
نویسنده:فاطمه امیرے
.
#ادامه_دارد.....
@ebrahim_navid_delha
@pelak_shohadaa
@shohadaa_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
♡ ابراهیم بابک نویدِ دلها ♡
🌸هوالعشــق🌸 . 📜 #رمان_پلاک_پنهان 💟 #پارت_بیست_پنجم سرش را بالا آورد اما سمانه همچنان با چشمان ا
🌸هوالعشــق🌸
.
📜 #رمان_پلاک_پنهان
💟 #پارت_بیست_ششم
پاهایش به لرزش در آمدند، دیگر توانی برای ایستادن نداشت ، بر روی زمین نشست و در کنج اتاق خودش را در آغوش گرفت
دلش گرفته بود از این تنهایی، از کمیل از سهرابی از همه
احساس بدی بر دلش رخنه کرده بود، بغض گلویش را گرفته بود، دوست داشت فریاد بزند ،زجه بزند تا شاید این بغضی که از صبح راه گلویش را بسته بود بشکند و بتواند نفس راحتی بکشد، اما چطور
چند ساعت گذشته بود پنج ساعت یا ده ساعت چند ساعت خانواده اش از او بی خبر بودند
می دانست الان مادرش بی قرار بود، می دانست الان پدرش نگران شده، می دانست برادرش الان در به در دنبال او می گشت
می دانست که دایی و یاسین پیگیر هستن، اما
دستی به صورتش خیسش کشید، کی گریه کرده بود و خودش نمی دانست؟
الان نیاز داشت به آغوش گرم مادرش، که در آغوش مادرش فرو رود و حرف بزند و در کنار حرف هایش از بوسه هایی که مادر بر روی موهایش می کاشت، لذت ببرد
اما الان در این اتاق تاریک و سرد تنها بود، قلبش بدجور فشرده شده بود
احساس می کرد که نفس کشیدن برایش سخت شده بود.
اشک هایش به شدت بر صورت سردش سرازیر می شدند، گریه های آرامش به هق هق تبدیل شده بودند اما او با دستانش جلوی دهانش را گرفت تا صدایش را خفه کند
نمی خواست کسی شکستنش را ببیند، می دانست اینجا کسی نیست مادرانه به داد او برسد..
کمیل عصبی مشتی بر روی میز زد، امیرعلی با شتاب به سمتش رفت و بازویش را گرفت و گفت:
- آروم باش مرد مومن
- چطور آروم باشم، فرار سهرابی کم بود. این روزنانه ها و نشریه هاچیه؟؟
- نمیدونم والا.منم فک میکردم قضیه ی خیلی ساده ای که زودی تموم میشه میره.اما مثل اینکه اینطور نیست.
اینکه دارن نشریه پخش میکنن خیلی عجیبه، همیشه فعالیت های ضد انقلابی مجازی بوده
تعجب میکنم الان دارن نشریه و سخنرانی میدن بیرون
- یه حدسایی میزنم اما باید یکم بیشتر تحقیق کنیم، بگو خانم شرفی ، خانم حسینی رو بیاره اتاق بازجویی
- به نظرم خبر دار نشه بهتره؟ بلاخره روحیه اشو میبازه
- مجبورم امیرعلی، شاید از چیزی خبر دار باشه
- شاید، من برم هماهنگ کنم !
با خروج امیر علی از اتاق، سریع چند نمونه از نشریه ها را برداشت و از اتاق خارج شد، قبل از اتاق بازجویی به اتاق گروه خودش رفت
و پرونده ای که امیر علی به او تحویل داده بود را با توضیحات به گروه تحویل داد و روند کار را برایشان توضیح داد و بعد از اطمینان از اینکه همه ی کارها به خوبی در حال انجام هستند و به اتاق باز جویی رفت.
با دیدن سمانه احساس کرد قلبش فشرده شده از چشمان پف شده و سرخش سخت نبود فهمیدن اینکه دیشب حال بدی داشته
با ناراحتی روی صندلی نشست. منتظر ماند سمانه حرفی بزند اما سمانه حرفی برای گفتن نداشت
- سلام، خوبید؟
- سلام به نظرتون خوب به نظر میرسم؟
- باید باهم حرف بزنیم
- گوش میدم
کمیل نشریه ها را رو به روی سمانه گذاشت؛
- در مورد اینا چی میدونی؟
سمانه نگاهی به آن ها انداخت ، با دیدن متن های ضد نظام، که کلی حرف دروغ در مورد جنایات دروغین نظام بود
چشمانش از تعجب گرد شده اند
کمیل با این عکس العمل مطمئن شد که سمانه از این نشریه ها بی خبر هستش.
- اینا چین دیگه؟
میدونی اینا رو کجا پیدا کردیم؟
- کجا؟
- تو اتاق کارت...
سمانه شو که به کمیل خیره شد و زمزمه کرد
-چی؟
- امروز چند نفرو فرستادم تا پوستر وcd که سهرابی بهت داده بیارن،اما تو دفترت ازشون خبری نبود .
- غیر ممکنه، من خودم گذاشتمشون روی فایل کنار کمد. من برا چی باید دروغ بگم آخه؟
کمیل اخمی بین ابروانش نشست!
- من نگفتم دروغ میگید ، چیزی نبوده، یعنی برشون داشتن تا به دست ما نرسن، موقع گشتن چند تا بسته برگه A4 پیدا میکنن که وقتی بازشون میکنن، این نشریه ها رو پیدا میکنن
- وای خدای من، بشیری
- بشیری کیه؟
- بشیری یکی از آقایونی که تازه شروع به همکاری کرده ، اون روز که اومدم تو اتاق دیدم بدون اجازه رفته تو اتاق ،وقتی هم پرسیدم گفت آقای سهرابی گفت برای کارای فرهنگی و انتخابات برگه بیارم براتون
با اینکه من برای کارام به برگه نیاز نداشتم مخصوصا اون مقدار زیاد.
- بشیری چطور آدميه؟
- به ظاهر مذهبی و بسیجی، تو جلسات که باهم بودیم همیشه سعی می کرد بقیه رو برای شورش با اعتراض تشویق کنه
نویسنده:فاطمه امیرے
.
#ادامه_دارد.....
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/1859584013C1086636d4f
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
♡ ابراهیم بابک نویدِ دلها ♡
🌸هوالعشــق🌸 . 📜 #رمان_پلاک_پنهان 💟 #پارت_بیست_ششم پاهایش به لرزش در آمدند، دیگر توانی برای ایستاد
🌸هوالعشــق🌸
.
📜 #رمان_پلاک_پنهان
💟 #پارت_بیست_هفتم
یک بار هم با هم بحثمون شد که صغری هم بودش
- چرا زودتر نگفتید؟
- فک نمیکردم مهم باشه!
- اسم و فامیلش چیه؟
- اشکان بشیری
کمیل سری تکان داد و آرام زمزمه کرد:
- چیزی لازم ندارید؟ دیشب خوب خوابیدید؟
سمانه سرش را بالا آورد و نگاهی به کمیل انداخت و می خواست با دیدن چشمان سرخ اش خودش حدس بزند که راحت خوابیده یا نه؟
کمیل سرش را پایین انداخت و کلافه دستی در موهایش کشید، غمی که در چشمان سمانه نشسته بود و او را آتش می زد.
- میشه یه خواهشی بکنم
- آره حتما
- میشه بگید اتاقی که هستم ، چراغ بزارن
- چراغ ؟؟مگه چراغ نداره
- نه چراغ نداره
- دیشب یعنی تو تاریکی خوابیدید؟
سمانه به یاد دیشب بغض در گلویش نشست و با صدای لرزانی گفت:
اصلا نخوابیدم
کمیل خوب می دانست که سمانه چقدر از تاریکی وحشت دارد.
دستان مشت شده اش از شدت عصبانیت سرخ شده بودند، اما سعی کرد بر خودش متسلط باشد و آرام باشد
سخت بود اما سعی خودش را کرد.
از روی صندلی سریع بلند شد و برگه ها را جمع کرد
- چی میشه الان؟
- چی، چی میشه؟
- تکلیف من؟ تا کی اینجام؟
کمیل با صدایی که از عصبانیت میلرزید گفت:
- قول میدم ، سمانه قول میدم، که هر چه زودتر از اینجا بری ، قول میدم
و دل سمانه آرام گرفت از این دلگرمی و تکیه گاهی که هیچ وقت فکرش را نمی کرد داشته باشد...
امیرعلی خیره به کمیل که با عصبانیت در حال جابه جا کردن پروندها بود نگاه می کرد.
- متوجه شدی این دو روز چقدر عصبی شدی فک میکنی برات اعصابی میمونه اینطوری
کمیل نیم نگاهی به او انداخت و گفت:
- بی دلیل که عصبی نشدم
- الان دعوات با خانم شرفی سر چی بود؟؟
- یادم ننداز که اعصایم بیشتر خورد میشه
- درست بگو ببینم چی شده؟
کمیل بیخیال پرونده ها شد و به صندلی تکیه داد و گفت:
- اون بندی هست که برای فعالان سیاسی ضد انقلابی بود، یادته؟
- آره، مگه همونی نیست که دیگه اوضاع ساختمونش مناسب نبود بستیمش
- آره همون میدونی خانم شرفی دیشب خانم حسینی رو برده بود اونجا
امیرعلی شوکه به کمیل نگاهی انداخت و با حیرت گفت:
- چی میگی؟ اونجا حتی روشنایی نداره ، میدونی چقدر سرده اونجا؟
کمیل متاسفانه سرش را تکان داد و گفت:
- آره میدونم، وقتی هم بهش میگم چرا بردیش اونجا میگه که بند زندانیای سیاسی اونجاست
بهش گفتم ما چند ماهه که کسیو تو این بند نمیبریم، و اینکه خانم حسینی زندانی سیاسی نیست هنوز چیزی ثابت نشده
میگه هرچی چه فرقی میکنه، نباید احساسی رفتار کنیم تو این قضیه
- چرا اینکارارو میکنه؟؟
- نمیدونم، فقط میدونم این بچه بازیا جاش اینجا نیست.
اینجا جای فضولی و این مسائل بچه بازی نیست. اگر میخواد اینطوری ادامه بده، انتقالش میدم جای دیگه ای
برگه ای به سمت امیر علی گرفت و همزمان کتش را از روی صندلی برداشت
این اطلاعات اشکان بشیریه، برام پیداش کن ، و هر چی اطلاعات ر موردش هست برام بیار منم میرم بیرون، تا برگردم حواست به اینجا باشه
بعد از خداحافظی از محل خارج شد، اول به وزارت اطلاعات رفت و بعد از پیگیری بعضی از کارها به سمت خانه ی خاله اش رفت
می خواست مطمئن شود که کسی از آن هایی که این بلا را سر سمانه آوردند، به سراغ خانواده ی سمانه رفته اند، یانه
خاله اش را در آغوش گرفته بود و به حرف های خاله اش گوش می داد. و از اینکه نمی توانست آرامش کند. کلافه شده بود
- خاله جان، آروم باشید، با این گریه ها که سمانه خانم پیدا نمیشه
- چیکار کنم خاله؟ چیکار کنم تا پیداش بشه؟
- شما فقط بشینید دعا کنید، خودمون پیداش میکنیم، الان محسن و یاسین و دایی حتی آقا محمود دارن میگردن، پس نگران نباشید
مژگان و خواهرش نیلوفر ، که برای همدردی به خانه ی فرحناز خانم آمده بودند، گوشه ای نشسته بودند و با ناراحتی به نجواهای کمیل و خاله اش نگاه می کردند.
- بدبخت سمانه، الان پیداش بشه هم بدبختياش تموم نمیشه ، ببیند چه حرفایی پشت سرش میگن مردم، که فلان و..
با در هم رفتن اخم های کمیل ، نیلوفر ترجیح داد سکوت کند، او فقط میخواست با این حرف اعلام حضور کند
اما، حرف هایش خیلی بد، غیرت کمیل را آزرده بود.
سمیه خانم به طرف خواهرش آمد و او را برای استراحت به اتاق برد. کمیل سراغ صغری، را گرفت که ثریا گفت
- تو اتاقه از وقتی اومده تو اتاق سمانه است، قبول نمیکنه چیزی بخوره، فقط گریه میکنه ، کاشکی برید باهاش کمی صحبت کنید
نویسنده:فاطمه امیرے
.
#ادامه_دارد.....
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/1859584013C1086636d4f
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
♡ ابراهیم بابک نویدِ دلها ♡
🌸هوالعشــق🌸 . 📜 #رمان_پلاک_پنهان 💟 #پارت_بیست_هشتم کمیل سری تکان داد و بعد از تشکر کوتاهی به سم
🌸هوالعشــق🌸
.
📜 #رمان_پلاک_پنهان
💟 #پارت_بیست_نهم
فکر کنم لازم باشه با سمانه حرف بزنم
- آره ازش بپرس روز انتخابات دقیقا چی شد ؟ با بشیری حرف زده ؟ آخرین بار کی بشیری رو دیده
کمیل سری تکان داد و نگاهی قدر شناس به دایی اش خیره شدن
- ممنون دایی
- جم کن خودتو، به خاطر سمانه بود فقط
هردو خندیدند، محمد روی شانه ی خواهرزاده اش زد و گفت:
ان شاء الله همین روزا سمانه رو بکشی بیرون از این قضیه بعد بشینیم دو تایی روی این پرونده کار کنیم.
ان شاء الله
- من برم دیگه
کمیل تا سالن محمد را همراهی کرد، بعد از رفتن محمد به امیر علی گفت که سمانه را به اتاق بازجویی بیاورند...
سمانه سرش را بالا آورد و نگاهی به کمیل انداخت لبخند خسته ای زد و گفت:
- خوبم
- چند تا سوال میپرسم ، میخوام قبل از جواب خوب فکر کنید
سمانه به تکان دادن سر اکتفا کرد
- پیامی که از گوشیتون فرستاده شد، به چند تا از فعالین بسیج بود که ازشون خواسته بودید که اگه نامزد مورد نظر رای نیورد ، بریزن تو خیابون و به بقیه خبر بدید
- من نفرستادم
- میدونم، مضمونو گفتم، ساعت دقیق ارسال یازده ونیم ظهر روز انتخابات بوده، دقیقا اون ساعت کجا بودید؟؟
سمانه در فکر فرو رفت و آن روز را به خاطر آورد، ساعت ده مسجد بود که بعد رویا زنگ زده بود بعدشم
- یادم اومد، یکی از بچه ها دفتر زنگ زد گفت که سیستم مشکل داره بیاد منم رفتم
- مشکلش چی بود؟ کی بود؟
- چیز خاصی نبود ، زود درست شد ، رویا رضایی
- اون جا رفتید کیفتون پیشتون بود
سمانه چند لحظه فکر کرد و دوباره گفت:
- نه قبلش رفتم از تو اتاقم Cd برداشتم برای نصب، کیفمو اونجا گذاشتم
- کار سیستم چقدر طول کشید؟
- نیم ساعت
- اون روز دقیق کی تو دفتر بودن؟
- من،رویا، اقای سهرابی
- بشیری رو آخرین بار کی دیدید؟
- روز انتخابات، وسط جمعیت
- حرفی زدید؟
- نه فقط کمی باهاش بحثم شد
- و دیگه ندیدینش؟
- نه
- سهرابی چی؟ روز انتخابات بود
- نه نبود
کمیل سری تکان داد و پرونده را جمع کرد و در حالی که از جای بلند می شد گفت:
- چیزی لازم داشتید حتما بگید
نه لازم ندارم، اما مامان بابام
- نگران نباشید حواسمون بهشون هست
اینبار کمیل او را تا بند همراهی کرد
سخت بود، اما نمی توانست با این حال بد سمانه را تنها بزارد، دیگر بر راهروی آخر رسیدند که ورود آقایون ممنوع بود
کمیل لبخندی برای دلگرمی او زد.سمانه لبخندی زد و همراه یکی از خانم ها از کمیل دور شد...
از ماشین پیاده شد و وارد دانشگاه شد، تصمیم گرفت که خودش شخصا به دانشگاه بیاید و رویا رضایی، که بعد از صحبت با سمانه به او مشکوک شده بود ، را ببیند.
وارد دفتر شد کمی جلوتر چشمش به در اتاقی افتاد که بر روی آن با خط زیبایی کلمه ی فرهنگی نوشته بودند افتاد.
دستگیره را فشار داد و وارد اتاق شد، با دیدن خانمی که پشت سیستم نشسته بود قدمی برگشت
- معذرت میخوام ، فکر کردم اتاق خانم حسینی هستش
خانم از جایش بلند شد
- بله اتاق خانم حسینی هستند ، بفرمایید
کمیل که حدس می زد این خانم رویا رضایی باشد قدمی جلو گذاشت و گفت:
- خودشون نیستن؟
- نه مسافرتن، بفرمایید کاری هست در خدمتم
- ببخشید میتونم بپرسم شما کی هستید؟
- رضایی هستم ، مسئول علمی
- خانم رضایی خانم حسینی کجا هستن؟
- مسافرت
کمیل با تعجب پرسید:
- مسافرت
- بله، ببخشید شما؟
- از اداره اگاهی هستم .
با شنیدن اسم اداره اگاهی برگه هایی که در دست رویا بودند بر زمین افتادند ، کمیل به چهره رنگ پریده اش خیره شد، رویا سریع خم شد و با دستان لرزان برگه ها را جمع کرد.
کمیل منتظر ماند تا برگه هایش را جمع کند، رویا برگه ها را در پوشه گذاشت و آرام معذرت خواهی کرد
- چرا گفتید مسافرته؟
- خب ، خیلی ارباب رجوع داشتند، به مدته هم نیستن گفتیم شاید رفته باشن مسافرت
- خانم سمانه حسینی چطوری خانمی بودند؟
- نمیدونم خوب بودن، اما یه مدت بود مشکوک میزد، نمیدونم چش بود
- شما شخصی به اسم بشیری میشناسید؟
کمیل لحظه ای ترس را در چشمانش دید، ولی سریع حفظ ظاهر کرد و با آرامش گفت:
- بله از فعالین اینجا هستن.
- آخرین بار کی دیدینشون؟
- دارید از من بازجویی میکنید ؟
- اگر بازجویی بود الان دستبند به دست توی کلانتری این سوالاتو از شما میپرسیدم
رویا ترجیح داد جوابش را بدهد تا اینکه پایش به آنجا باز شود.
- یک روز قبل انتخابات
- یعنی روز انتخابات ندیدنشون؟
- این مدت چی؟
- نه نیومدن دانشگاه
- یک سوال دیگه
- بفرمایید
- شما تو اتاق خانم حسینی چیکار میکنید
نویسنده:فاطمه امیری
#ادامه_دارد...
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/1859584013C1086636d4f
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
♡ ابراهیم بابک نویدِ دلها ♡
🌸هوالعشــق🌸 . 📜 #رمان_پلاک_پنهان 💟 #پارت_بیست_نهم فکر کنم لازم باشه با سمانه حرف بزنم - آره ازش
🌸هوالعشــق🌸
.
📜 #رمان_پلاک_پنهان
💟 #پارت_سی_ام
- سیستمم مشکل داشت روشن نمیشه.
برای همین اومدم از این سیستم استفاده کردم ، ببخشید چیزی شده شما این سوالاتو میپرسید؟
کمیل سری تکان داد و از جایش بلند شد.
- نخير، ممنونم خانم رضایی، با اجازه
- خواهش میکنم وظیفه بود. بسلامت
کمیل از اتاق بیرون رفت و از کنار اتاقی که در آن باز بود گذشت، متوجه سیستم روشنی شد نگاهی به نوشته ی روی در انداخت با دیدن کلمه ی علمی پوزخندی زد، سریع از دانشگاه بیرون رفت و پیامی برای امیر علی فرستاد.
- سلام. فیلمای دوربینای دانشگاه بخصوص اطراف دفترو بگیر و بررسی کن
کمیل پرونده را روی میز گذاشت و کتش را در آورد، که در بعداز تقه ای باز شد، و امیر علی در چارچوب در نمایان شد
- سلام، کجا بودی؟
- سلام دانشگاه، فیلما چی شد؟
- فرستادم بچه ها فیلمارو بیارن تا بشینیم روشون کار کنیم
- خوبه
- برا چی رفتی دانشگاه؟؟
- برای این
و عکسی از پرونده بیرون آورد و روبه روی امیر علی گرفت!
- این کیه؟
- رویا رضایی
- کی هست؟
- مسئول علمی دفتر دانشگاه
- خب؟
- روز انتخابات رویا رضایی به خانم حسینی زنگ میزنه که بیاد سیستمو درست کنه و خانم حسینی که میره سیستمو درست کنه میبینه سیستم مشکلش خیلی ساده است .
تو این مدت گوشیش و کیفش تو اتاقش بوده و اون تو اتاق رضایی
- خب چه ربطی داره؟
- خانم حسینی دقیقا ساعتی که پیام از گوشیش ارسال میشه اون تو اتاق رضایی بوده و به چیز دیگه
- اون ساعت سهرابی تو دفتر بوده یعنی فقط رضایی و سهرابی .
- منظور
کمیل برگه ی دیگری از پرونده در آورد و نشان امیر علی داد :
- رشته ی رویا رضایی کامپیوتر بوده، پس از پس یک مشکل کوچیک بر میومده
- پس میگی ، کار سهرابی بوده اون پیام؟ - هنوز معلوم نیست.
فیلمارو چک کن ببین رضایی روز انتخابات با بشیری برخوردی داشته با نه؟
- چطور؟
- چون ازش پرسیدم گفت آخرین بار اونو یک روز قبل انتخابات دیده، ببین واقعا برخوردی نداشتن ؟
چون بشیری یک روز بعد انتخابات بودش
- باشه چک میکنم
- امیر علی من به رضایی خیلی مشکوکم
- چطور؟
- تو اتاق حسینی با سیستم نشسته بود اول ریلکس بود وقتی بهش گفتم که از اداره اگاهی اومدم هول کرد و برگه هایی که تو دستش بودن ریختن روی زمین
اما زود خودشو جمع کرد و دوباره ریلکس شد، از خانم حسینی پرسیدم اول خوبشو گفت بعد بديشو
گفت که به همه گفتیم مسافرته، وقتی هم ازش پرسیدم چرا اینجایی، گفت سیستم اتاقم خرابه روشن نمیشه وقتی اومدم بیرون در اتاقش باز بود
سیستم روشن بود و اتقفاقا صفحه ی گوگل باز بود،بعد اخر از من پرسید که برا خانم حسینی اتفاقی افتاده که سوال میپرسید؟
یعنی اونا از دستگیری خانم حسینی چیزی میدونستن
- این دیگه خیلی مشکوکه، از تو کارتی نخواست؟
- نه اونقدر ترسیده بود اوایل، که یادش رفت کارت شناسایی ببینه
- من تا فردا صبح گزارش فیلمارو به دستت میرسونیم.
- به گزارش از رویا صادقی میخوام، کی هست کجاییه؟ فعاليتاش چی بود کلا به گزارش کامل
- باشه
امیرعلی به سمت در رفت، قبل از خروج برگشت و گفت:
- راستی، شنیدم با خان داییت دوباره همکار شدیم
- درست شنیدی
کمیل سریع وارد محل کارش شد و سریع به اتاقش رفت، و پیامی به امیر علی داد تا به اتاقش بیاید.
صبح به خانه رفته بود تا سری به مادرش و صغری بزند، و بعد صغری را برای باز کردن گچ پاهایش به بیمارستان برد
با اینکه سمیه خانم هی گله کرد و از اینکه شب ها به خانه نمی آمد شاکی بود اما کمیل نمی توانست سمانه را تنها بزارد ، بعد از خداحافظی سریع از خانه بیرون رفت.
بعد از تقه ای به در ، امیرعلی وارد اتاق شد.
- تو راست میگفتی کمیل، این دختره دروغ گفته؟
- از چی حرف میزنی؟
امیر علی چند تا عکس را از پاکت خارج کرد و به کمیل داد.
- این عکسا برای روزی تظاهرات دانشگاه بود، نگا کن بشیری با رویا دارن حرف میزنن، تو فلشم فیلمو برات گذاشتم
واضحه داشتن با هم دعوا می کردند.
اما صادقی گفته بود که او را ندیده
کمیل سری تکان داد و زیر لب زمزمه کرد
- میدونستم داره دروغ میگه
کمیل بر روی صندلی نشست و متفکرانه به پرونده خیره شد، امیرعلی لب باز کرد و سکوت را شکست
- میخوای الان چیکار کنی؟
- حکم بازداشت رویا صادقی رو بگیر، به پیگیری بکن کار بشیری و سهرابی به کجا رسید، پیدا نشدن؟
- باشه
با صدای گوشی کمیل، کمیل با نگاه مشغول جستجوی گوشیش شد، که بعد از چند ثانیه گوشی را از کتش بیرون آورد. با نمایان شدن اسم محمد بر روی صفحه سریع جواب داد:
- الو دایی
- کمیل، بشیری پیداشد
کمیل از جایش بلند شد و با صدای بلند و حیرت زده گفت
نویسنده:فاطمه امیری
#ادامه_دارد...
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/1859584013C1086636d4f
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
♡ ابراهیم بابک نویدِ دلها ♡
🌸هوالعشــق🌸 . 📜 #رمان_پلاک_پنهان 💟 #پارت_سی_ام - سیستمم مشکل داشت روشن نمیشه. برای همین اومدم ا
🌸هوالعشــق🌸
.
📜 #رمان_پلاک_پنهان
💟 #پارت_سی_یکم
- چی بشیری پیدا شد؟
- اره ، سریع خودتو برسون، آدرسو برات پیامک میکنم، یاعلی
- یاعلی
کمیل سریع کت و سویچ ماشین را برداشت، و به طرف خروجی رفت ، امیر علی پشت سرش آمد و با خوشحالی گفت:
- بشیری پیدا شد؟؟این خیلی خوبه
- آره پیدا شده، دعا کن اعتراف کنه
- امیدوارم ، میخوای بیام باهات
- نه نمیخواد تو اینجا بمون به کارا رسیدگی کن، حکم رویا صادقی تا فردا آماده بشه
- نگران نباش آماده میشه
- خداحافظ
- بسلامت
کمیل سریع به طرف ماشینش رفت، با صدای پیامک سریع نگاهی به متن پیام انداخت، با دیدن آدرس بیمارستان، شوکه شد.
یک فکر در ذهنش پیچیده بود و او را آزار می داد که نکنه کشته شده "
پایش را روی گاز فشرد و سریع راه بیست دقیقه را در ده دقیقه رانده بود،
با رسیدن به بیمارستان، سریع ماشین را پارک کرد، با ورودش به بیمارستان میخواست به سمت پذیرش برود که محمد را دید به سمتش رفت.
- سلام، کجاست؟
- سلام، نفس نفس میزنی چرا؟ بیا بشین یکم
- نمیخواد خوبم، بشیری کجاست؟
محمد با قیافه ی خسته ای به چهره ی کمیل نگاهی انداخت و گفت:
- بشیری تو کماست...
کمیل و محمد روبه روی دکتر که با دقت پرنده را مطالعه می کرد نشسته بودند.
دکتر سری تکان داد و گفت:
- خب طبق چیزی که تو پرونده نوشته شده، ضربه ی محکمی به سرش برخورد کرده که باعث خونریزی و ایجاد لخته خون در قسمت حساسی از مغز شده
عملی که داشتیم موفق شدیم خونریزی رو قطع کنیم
کمیل که با دقت به صحبت های دکتر گوش می داد . پرسید:
- پس چرا رفت تو کما کی بهوش میاد؟
- نگا جوون،این بیمار خودش بدن ضعیفی داره، قبل از این ضربه که خیلی بد بوده و کتک خورده بعد از کتک و ضربه زدن به سرش اون تا چند روز بیهوش بوده و هیچ رسیدگی به اون نشده، زنده موندنش خودش معجزه است.
اینبار محمد سوالی پرسید و نگران به دکتر خیره ماند تا جوابش را بشنود
- ممکنه دیر بهوش بیاد؟ یا حافظه اش را از دست بده؟
با سوال آخرش نگاه کمیل هم رنگ نگرانی به خود گرفت؟
- در این مورد، نمیتونم جواب قطعی بهتون بدم. اما ممکنه تا چند هفته طول بکشه که بهوش بیاد.
اما در مورد حافظه اش، بله احتمال زیادش وجود داره.ولی همه چیز دست خداست.
محمد و کمیل بعد از کمی صحبت با دکتر تشکری کردند و از اتاق خارج شدند
- کجا پیداش کردید؟؟
- مثل اینکه یکی از اهالی روستاهای حوالی شهر زنگ میزنه به پلیس و میگه که تو مزرعه اشون یه جنازه پیدا کردن، بعد از اینکه نیروها میرن متوجه میشین که زنده است اما نبضش کند میزنه.
منتقلش میکنن به بیمارستان و ما چون عکس بشیری و سهرابی رو برای همه واحدها ارسال کردیم با شناسایی بشیری بهمون خبر میرسونن.
تو چیکار کردی؟
- صادقی که موضوعشو برات تعریف کردم ، یادته؟
- آره چی شد؟
- دروغ گفته روز تظاهرات با بشیری بحثش شده بود اصلا دور بینا فیلمشونو گرفتن
- دستگیرش میکنید؟
- آره، منتظر حکمشم، راستی امنیت اتاق بشیری رو ببرید بالا.
نگران نباش، حواسم هست، میری جایی؟
- برمیگردم محل کار، پروندهایی غیر از پرونده سمانه هستن، که باید به اونا هم رسیدگی کنم
- پس برو وقتتو نمیگیرم
- میرسونمت
- ماشین هست، یکمم اینجا کار دارم
- پس میبینمت
- بسلامت
کمیل از بیمارستان خارج شد که گوشی اش زنگ خورد با دیدن امیر علی دکمه سبز زنگ را لمس کرد:
- بگو امیرعلی
- کمیل کجایی؟
کمیل با شنیدن صدای کمی مضطرب امیرعلی نگران شد؟
- بیمارستان، چی شده؟ چرا صدات اینجوریه؟
- کمیل، خانم حسینی
کمیل وحشت زده با صدایی که بالا رفته بود گفت:
- سمانه چشه؟ چی شده امیرعلی ؟ د حرف بزن
- خانم حسینی حالشون اصلا خوب نیست، سریع خودتو برسون محل کار
قلب کمیل فشرده شد، حرف های امیرعلی در سرش میپیچید ،ارام زمزمه کرد
- يا فاطمه الزهرا س
کمیل با آخرین سرعت تا محل کار رانده بود، به محض رسیدن سریع از ماشین پیاده شد و به طرف ساختمان دوید
در راه احمدی را دید با صدای مضطربی صدایش کرد
- احمدی، خانم حسینی کجاست؟
- حالشون بد شد، بردنشون بهداری
کمیل بدون حرفی به سمت بهداری که آخر ساختمان بود. دوید تا می خواست وارد شود .بازویش کشیده شد
با عصبانیت برگشت تا شخصی که مانع ورودش شد را دعوا کند که با دیدن امیر علی کمی آرامتر اما با همان اخم های وحشتناک گفت:
- چیه؟
- آروم باش کمیل، دکتر داخله نمیتونی بری، دارن خانم حسینی رو معاینه میکنه
کمیل که با حرفی که امیر علی گفت قانع شده بود، بانگرانی پرسید:
- چی شده امیر علی، سمانه چشه؟
- بیا بشین برات تعریف میکنم
او را به سمت صندلی ها برد و هر دو کنار هم نشستند.
نویسنده:فاطمه امیری
#ادامه_دارد...
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/1859584013C1086636d4f
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
♡ ابراهیم بابک نویدِ دلها ♡
🌸هوالعشــق🌸 . 📜 #رمان_پلاک_پنهان 💟 #پارت_سی_یکم - چی بشیری پیدا شد؟ - اره ، سریع خودتو برسون،
🌸هوالعشــق🌸
.
📜 #رمان_پلاک_پنهان
💟 #پارت_سی_دوم
- آروم باش، همه دارن با تعجب نگات میکنن، این همه اضطراب و نگرانی لزومی نداره.
کمیل دستی به صورتش کشید و گفت:
- دست خودم نیست، د بگو چی شده؟
- باشه میگم آروم باش
پای کارای رضایی بودم که خانم بصیری گفتن یکی از خانمای بند سیاسی حالشون بد شده
اصلا فکر نمیکردم خانم حسینی باشه، منتقلش کردیم بهداری، دکتر معاینه کرد، گفت که بدلیل فشار روحی و اینکه و چند روزی هست که غذا نخورده
- چی؟ غذا نخورده؟ چرا
- آره، خانم حسینی کلا بیهوش بود و نتونستیم دلیل نخوردن غذارو بپرسیم
زنگ زدیم دکتر زند تا بیان و دقیق تر معاینه کنه ، خانم بصیری وقتی دست خانم حسینی رو گرفت. از شدت سرمای دستش شوکه شد
کمیل سرش را پایین انداخت. باورش نمی شد که سمانه به این روز افتاده باشد.
- همش تقصیر منه، باید زودتر از اینجا میبردمش بیرون اون روز دیدم رنگش پریده اما نپرسیدم. لعنت به من
امیرعلی دستی بر شانه اش گذاشت
- آروم باش، الان تو تنها کسی هستی که میتونی کنارش باشی، امیدش الان فقط به تو هستش، ضعیف نباش، تو الان تنها تکیه گاه اون هستی
- میتونستم بیشتر مراقبش باشم
-این چیز دسته خودت نیست، تو هم داری همه تلاشتو میکنی پس دیگه جای بحثی نمیمونه
با باز شدن در هر دو سریع از جایشان بلند شدند اما کمیل زودتر به طرف دکتر زند رفت.
- سلام دکتر
- سلام خوب هستید
- خیلی ممنون، حال بیمار چطوره؟
دکتر زند که خانمی مهربون بودند، کمی مشکوک به چهره ی مضطرب کمیل نگاه کرد.
میدانست او مسئول دلسوز و متعهدی است و همیشه گزارش حال زندانی ها را حضوری پیگیری می کرد اما الان بی تاب و نگران بود، حدس می زد که آن دختر جوان فقط زندانی کمیل نیست
- نگران نباشید، حالشون خوبه. البته فعلا
- نگفتن چرا غذانخوردن؟
- این دختر خانم بدلیل ناراحتی زیاد و فشار روحی که این مدت داشته ، معده درد شدید گرفته بود، و با خوردن کمترین چیزی حالت تهوع شدید و سوزش معده میگرفته، تعجب میکنم که چرا حرفی نزده؟
کمیل از شنیدن این حرف ها احساس ضعف می کرد، سمانه چه دردهایی کشیده بود و او در بی خبری به سر میبرد
دکتر زند، وقتی متوجه ناراحتی زیاد کمیل و نگاه نگران امیر علی به کمیل شد، سعی کرد کمی خیالش را راحت کند، با لبخند مهربان همیشگی اش ادامه داد:
- ولی نگران نباشید، الان براشون دارو نوشتم، نسخه اشو دادم به دکتر بهداری تا تهیه کنند، سرم هم وصل کردیم
براشون که الان تموم شده و حالشون بهتر شد. اما باید استراحت و تغذیه مناسب داشته باشه تا خدایی نکرده حالشون بدتر نشه
کمیل سری به علامت تایید تکان داد.
- ببخشید میپرسم فقط میخواستم بدونم جرمش چی هست ؟ چون اصلا بهش نمیومد که اهل کار سیاسی باشه آخه تو پرونده اش نوشته بودند از بند سیاسی هست.
اینبار امیر علی جوابش را خیلی مختصر داد، اما کمیل تشکر کوتاهی کرد و سمت بهداری قسمت خواهران رفت و بعد از اینکه تقه ای به در زد ، وارد اتاق شد با دیدن سمانه بر روی تخت، قلبش فشرده شد
به صورت رنگ پریده اش و دندان هایی که از شدت سرما بهم می خوردند نگاهی کردروبه پرستار گفت
- براش پتو بیارید، نمیبینید سردشه
- قربان، دوتا پتو براشون اوردیم، دکتر گفت چیز عادیه، کم کم خوب میشن
کمیل نزدیک تخت شد و آرام صدایش کرد
- سمانه خانم، سمانه، صدامو میشنوید؟
سمانه کم کم پلک هایش تکان خوردند و کم کم چشمانش را باز کرد،دیدش تار بود ، چند بار پلک زد تا بهتر تصویر تار مردی که آرام صدایش می کرد را ببینید
کمیل با دیدن چشمان باز سمانه، لبخند نگرانی زد و پرسید
- خوب هستید؟؟
با صدای ضعیف سمانه میله ی تخت را محکم فشرد.
- آره
- چیزی میخورید؟
- نه ، معده درد میگیرم
کمیل روی صندلی نشست و با ناراحتی گفت:
- اون روز که دیدمتون، چرا نگفتید؟
سمانه تلخ خندید و گفت:
- بیشتر از این نمیخواستم درگیرتون کنم
اخم های کمیل دوباره بر پیشانی اش نقش بستند
درگیر؟
سمانه با درد گفت:
- میبینم که چند روز چقدر به خاطر اشتباه من درگیر هستید، میبینم خسته اید، نمیخوام بیشتر اذیت بشید
- این بچه بازیا چیه دیگه؟ چند روز معده درد داشتید و نگفتید؟ اونم به خاطر چند تا دلیل مزخرف. از شما بعید بود
- من نمیخوا
- بس کنید، هر دلیلی بگید هم قانع کننده نیست، شما از درد امروز بیهوش شده بودید، حالتون بد بوده، متوجه هستید چی میگم
میخواست ادامه بدهد اما با دیدن اشک های سمانه ، حرفی نزد
- این گریه ها برای چیه درد دارید؟
سمانه به علامت نه سرش را به سمت راست و چپ تکان می داد
- چیزی میخواید چیزی اذیتتون میکنه، خب حرف بزنید ، بگید چی شده؟
سمانه متوجه صدای نگران کمیل شد
نویسنده:فاطمه امیری
#ادامه_دارد...
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/1859584013C1086636d4f
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
♡ ابراهیم بابک نویدِ دلها ♡
🌸هوالعشــق🌸 . 📜 #رمان_پلاک_پنهان 💟 #پارت_سی_دوم - آروم باش، همه دارن با تعجب نگات میکنن، این هم
🌸هوالعشــق🌸
.
📜 #رمان_پلاک_پنهان
💟 #پارت_سی_سوم
اما از شدت درد و گریه نمی توانست حرف بزند
- سمانه خانم، لطفا بگید؟ درد دارید؟ دکترو صدا کنم
سمانه با درد نالید
- خسته شدم، منو از اینجا ببرید
کمیل چشمانش را محکم بر روی هم فشار داد، تا نبیند شکستن سمانه را
دختری که همیشه خودش را قوی و شکست ناپذیر نشان می داد.
سریع از اتاق بیرون رفت
به پرستار گفت که به اتاق برود و ، وضعیت سمانه را چک کند.
تا رسیدن به اتاق امیر علی کلی به سهرابی و بشیری بد و بیراه گفت.
امیرعلی با دیدن کمیل از جایش بلند شد
چی شد کمیل؟ حالشون بهتره؟
- خوبه. امیرعلی حکم دستگیری رضایی کی میاد؟
- شب میرسه دستمون، صبح هم میریم میاریمش
- دیره، خیلی دیره، پیگیر باش زودتر حکمو بفرستن برامون
- اخه
- امیر علی کاری که گفتمو انجام بده
نباید عجله کنیم کمیل، باید کمی صبر کنیم
- از کدوم صبر حرف میزنی امیرعلی سمانه حالش بده؟ داغونه میفهمی اینو
با صدای عصبی غرید:
- نه نمیفهمی این حالشو والا این حرف از صبر نمیزدی با خودش عهد بسته بود ، که تا آخر هفته سمانه را از اینجا بیرون ببرد ، حالا به هر صورتی ، فقط نباید سمانه اینجا ماندنی شود.
امیر علی انقدر خيره کمیل بود که متوجه خروج او نشد با صدای بسته شدن در به خودش آمد.
از حرف ها و صدای بلند کمیل دلخور نشده بود، چون خودش هم می دانست که کمیل در شرایط بدی است، مخصوصا اینکه به سمانه هم علاقه داشت
امروز انقدر حالش بد بود که به جای اینکه خانم حسینی بگوید، سمانه می گفت، و این برای کمیل حساس نشانه ی آشفتگی و مشغول بود ذهنش بود.
هیچوقت یادش نمی رفت، آن چند روز را که سمیه خانم کمیل را مجبور به خواستگاری از سمانه کرده بود
با اینکه کمیل آرزویش بود اما به خاطر خطرات کارش قبول نکرد و چقدر سخت گذشته بود آن چند روز ہر رفقیش
سریع به سمت تلفن رفت و با هماهنگی های زیاد، بلاخره توانست حکم دستگیری رویا صادقی را تا عصر آماده کند
کمیل منتظر در اتاقش نشسته بود، یک ساعت از رفتن امیرعلی و بصیری که برای دستگیری رضایی رفته بودند، می گذشت
با صدای در سریع از جایش بلند شد. امیرعلی وارد اتاق شد و گفت:
- سلام، رضایی رو آوردیم، الان اتاق بازجوییه
- سلام، چته نفس نفس میزنی
امیرعلی نفس عمیقی کشید
- فهمید از کجا اومدیم پا به فرار گذاشت، فک کنم یک ساعتی فقط میدویدیم تا گرفتیمش
- پس از چیزی ترسیده که فرار کرده
- آره
- باشه تو بشین نفسی تازه کن تا من برم اتاق بازجویی
امیرعلی سری تکان داد و خودش را روی صندلی پرت کرد.
کمیل پوشه به دست سریع خودش را به اتاق بازجویی رساند.
پس از ورود اشاره ای به احمدی کرد تا شنود و دوربین را فعال کند، خودش هم آرام به سمت میز رفت و روی صندلی نشست، رویا سرش را بالا آورد و با دیدن کمیل شوکه به او خیره شد.
کمیل به چهره ی ترسان و شوکه ی رویا نگاهی انداخت. او هم از شدت دویدن نفس نفس می زد
- رويا صادقی، ۲۸سال، فوق لیسانس کامپیوتر، دو سالی آمریکا زندگی می کردید و بعد از ازدواج یعنی سه سال پیش به ایران برگشتید
همسرتون به دلیل بیماری سرطان فوت میکنن و الان تنها زندگی میکنید
نیم نگاهی به او انداخت و گفت:
- درست گفتم؟؟
رویا ترسیده بود باورش نمی شد دستگیر شده بود.
- چرا گفته بودید بشری رو ندیدید؟؟
-م .. من ندیدم
کمیل با اخم و صدای عصبی گفت:
- دروغ نگید، شما هم دیدین هم باهاشون بحث کردید
عکس ها را از پوشه بیرون آورد و روبه روی رویا گذاشت.
- این مگه شما نیستید؟؟
کمیل از سکوت و شوکه شدن رویا استفاده کرد و دوباره او را مخاطب قرار داد
- چرا به خانم حسینی گفتی که بیاد کامپیوترو درست کنه ، با اینکه شما خودتون رشته تون کامپیوتر بوده، و مشکل سیستم هم چیز دشواری نبوده
رویا دیگر نمی دانست چه بگوید، تا می خواست از خودش دفاع کند، کمیل مسئله دیگری را بیان می کرد، و او زیر رگبار سوال ها کم اورده بود.
- چرا اون روز گفتید سیستم شما خرابه ، اما سیستم شما روشن بود و به اینترنت وصل بود. من میخوام جواب همه ی این سوال هارو بدونم، منتظر جوابم.
کمیل می دانست رویا ترسیده و مردد هست، پس تیر خلاص را زد و با پوزخند گفت:
- میدونید، با این سکوتتون فقط خودتونو بدبخت میکنید،ما سهرابی رو گرفتیم
رویا با چشمان گرد شده از تعجب به کمیل خیره شد و با صدای لرزانش گفت:
- چی؟
- آره گرفتیمش، اعتراف کرد، گفت کشوندن رویا به اونجا نقشه ی شما بوده، و همه فعالیتایی که توی دانشگاه انجام می شد، با برنامه ریزی شما انجام می شده
و طبق مدارکی که داریم همه ی حرف هاشون صحت داره. پس جایی برای انکار نمیمونه
نویسنده:فاطمه امیری
#ادامه_دارد...
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/1859584013C1086636d4f
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
♡ ابراهیم بابک نویدِ دلها ♡
🌸هوالعشــق🌸 . 📜 #رمان_پلاک_پنهان 💟 #پارت_سی_سوم اما از شدت درد و گریه نمی توانست حرف بزند - سم
🌸هوالعشــق🌸
.
📜 #رمان_پلاک_پنهان
💟 #پارت_سی_چهارم
رویا از عصبانیت دستانش به لرزش افتاده بودند، احساس می کرد سرش داغ شده و هر آن ممکن است مواد مذاب از سرش فوران شود
فکر اینکه دوباره از مهیار رو دست خورده بود داغونش می کرد
چشمانش را محکم بر روی هم فشرد که باعث جاری شدن اشکانش بر روی گونه های سردش شد
با صدای بغض داری گفت
- همه چیز از اون روز شروع شد
- کدوم روز
- برای بیماری کاوه همسرم رفته بودیم آمریکا، البته دکترا گفتن که باید بریم
چند روز دکتر زیر نظر دکترا بود حالش بهتر شده بود، اما هزینه های اونجا خیلی بالا بودند و هنوز درمان کاوه تموم نشده بود ، پول ماهم ته کشیده بود
کسی هم نبود که کمکمون کنه، کاوه گفت برگردیم اما قبول نکردم حالش داشت تازه خوب می شد نمیتونستم بیخیال بشم.
دستی به صورتش کشید و اشک هایی که با یادآوری کاوه بر روی گونه هایش روانه شده بودن را پاک کرد و ادامه داد:
- با مهیار ،همون سهرابی تو بیمارستان آشنا شدیم، فهمید ایرانی هستم کنارم نشست و شروع کرد حرف زدن
من اون موقع خیلی نیاز داشتم که با کسی حرف بزنم برای همین سفره ی دلمو براش باز کردم
اونم بعد كل دلداری شمارمو گرفت و گفت کمکم میکنه ، بعد از چند روز بهم زنگ زد و یک جایی قرار گذاشت.
اون روز دیگه واقعا پولی برام نمونده بود و دیگه تصمیم گرفته بودیم برگردیم که مهیار گفت اون پول های درمان همسرمو میده اما در عوض باید براش کار کنم.
اونم پرداخت کرد و کاوه دوباره درمانشو ادامه داد.
- اون موقع نپرسیدید کار چی هست، همسرتون نپرسید پول از کجاست؟
نه من اونموقع اونقدر به پول احتیاج داشتم که چیزی نپرسیدم، به همسرم گفتم که یک خیری تو بیمارستان فهمیده و کمک کرده
- منو برد تو جلسات و کلی دوره دیدیم. اصلا عقایدمون عوض شده بود، خیلی بهمون میرسیدن
کلا من اونجا عوض شده بودم، بعد دو سال برگشتیم ایران و من و مهیار تو دانشگاه شروع به کار کردیم.
همسرم بعد از برگشتمون فوت کرد. فهمیدیم که داروهایی که تو طول درمان استفاده می کرد اصلی نبودند
رویا با صدای بلند گریه می کرد و خودش را سرزنش می کرد ، کمیل سکوت کرد .
احساسش به او دروغ نمی گفت، مطمئن بود که رویا حقیقت را می گفت.
- من احمق رو دست خورده بودم، با مهیار دعوام شد اما تهدیدم کردند، منم کسیو نداشتم مجبور شدم سکوت کنم مجبور بودم
کمیل اجازه داد تا کمی آرام بگیرد، به احمدی اشاره کرد که لیوان آبی بیاورد. احمدی سریع لیوان آبی را جلوی رویا گذاشت، رویا تشکری کرد و آرام آرام آب را نوشید.
- ادامه بدید
- فعالیت هامون آروم آروم پیش رفت، تا اینکه سمانه و صغری وارد کار دفتر شدند، صغری زیاد پیگیر نبود اما سمانه چرا
خیلی دقیق بود و کارها رو پیگیری می کرد، منو مهیار خیلی نگران بودیم مهیار چند باری خواست که سمانه رو یه جورایی از دور خارج کنه اما بالایی ها گفتن بزارید تا استتاری برای کارامون باشه
- بشیری چی؟ اون باهاتون همکاری می کرد؟؟
- نه اصلا،اون هم بسیجی بود فقط تفکراتش و روش های کارش فرق می کرد، و همین باعث شد سمانه به اون شک کنه ما هم کاری کردیم که به یقین برسه
- دعوای اون روزتون با بشیری به خاطر چی بود؟
- بشیری به منو مهیار شک کرده بود، اون روز هم دعوامون سرهمین موضوع بود که چرا سهرابی نیست و اینجارو آروم کنه
به مهیار خبر دادم گفت که با بهونه ای بفرستمش به آدرسی که بهم میگه ، منم با بهونه ی اینکه اینجا الان نیرو میرسه جای دیگه نیرو لازمه فرستادمش
دیگه هم ندیدمش باور کنید
- بشیری الان تو کماست
- چی تو کما؟
کمیل سری تکان داد و گفت:
- بله تو کما، خانم حسینی رو چرا وارد این بازی کردید؟؟
- ما مشکلی با سمانه نداشتیم و از اول تصمیم گرفته شد این کارا غیرمستقیم بدون اینکه بدونه به دست بشیری انجام بشن
اما بالایی ها خبر دادن و تاکید کردن که این فعالیت ها به اسم سمانه انجام بشن.
مهیار که کم کم به سمانه علاقمند شده بود اعتراض کرد اما اونا هر حرفی بزنن باید بگیم چشم
حتی سهرابی که از خودشون بود رو تهدید کردن، اونا خیلی قدرتمندن اونقدر که تونستن مارو جا بدن تو دفتر
ناگفته نمونه که مریضی عظیمی هم کمک بزرگی بود
کمیل از شنیدن علاقه ی مردی دیگر به سمانه اخم هایش به شدت بر روی پیشانی اش نقش بستند و عصبی گفت
- پیامکو کی ارسال کرد؟
- مهیار ازم خواست سمانه رو بکشم دفتر، سمانه هم کیفشو گذاشت تو اتاق
مهیار هم پیامارو از طریق گوشی سمانه به چند نفر فرستاد و بلاکشون کرد تا حتی جوابی ندن
وقتی سمانه رفت خیلی ناراحت و عصبی بود.اونقدر که هر چه دم دستش بود شکوند
واقعیتش اون لحظه به سمانه حسادت کردم ودوست داشتم بیشتردرگیرشکنم
نویسنده:فاطمه امیری
#ادامه_دارد...
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/1859584013C1086636d4f
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
♡ ابراهیم بابک نویدِ دلها ♡
🌸هوالعشــق🌸 . 📜 #رمان_پلاک_پنهان 💟 #پارت_سی_چهارم رویا از عصبانیت دستانش به لرزش افتاده بودند، اح
🌸هوالعشــق🌸
.
📜 #رمان_پلاک_پنهان
💟 #پارت_سی_پنجم
وقتی غیبش زد حدس میزدیم گیر شما افتاده اون روز هم میخواستم از سیستمش گزارش بفرستم تا هم جرمش سنگین تر بشه هم بتونید راحت تر رد بالایی هارو بزنید.
- چیز دیگه ای نمی خوای بگی؟؟
- نه هر چی بود رو گفتم
- سهرابی رو دستگیر نکردیم.
رویا خیره به چشمان کمیل ماند، کمیل سرش را پایین انداخت و از جایش بلند شد .
قبل از خروج با صدای رویا سرجایش ایستاد
پو خندی زد و گفت:
- از همه رودست خوردم یه بارم از شما به جایی برنمیخوره
چهره اش درهم رفت و با ناراحتی ادامه داد:
فقط بدونید من دیگه چیزی برای از دست دادن ندارم خودمم اواخر میخواستم غیر مستقیم همه چیزو لو بدم
اما شما زودتر دست به کار شدید، دیگه برام مهم نیست قراره چه اتفاقی بیفته فقط انتقام من که نه ،اما انتقام بشیری و سمانه و اونایی که گول این گروهو خوردنو بگیرید
کمیل بدون حرف از اتاق بیرون رفت.
رویا سرش را روی میز گذاشت ، باید اعتراف می کرد تا آرام می گرفت، می دانست چیز خوبی در انتظارش نیست اما هر چه باشد بی شک بهتر از زندگی برزخی اش است.
باورش نمی شد همه چیز تمام شد، در باز شد با دیدن خانمی که با دستبند به او نزدیک می شد زیر لب زمزمه کرد
همه چیز تموم شد همه چیز
امیر علی با خوشحالی روبه کمیل گفت:
- اینکه عاليه الان خانم حسینی بی گناهه اگه حکمشو الان بزنیم فردا آزاده
کمیل که باورش نمی شد روی صندلی نشست و نفس عمیقی کشید و لبخندی بر لبش نشست
- باورم نمیشه امیر علی ،باورم نمیشه
- باورت بشه پسر
- باید هر چه زودتر از اینجا دورش کنم، این قضیه پیچیده تر از اون چیزی هست که فکرشو میکردم
- الان خداروشکر یه قسمتی از قضیه حل شد. از این به بعد میتونی با آرامش به بقیه پرونده رسیدگی کنی
- خداروشکر ، فقط کارای آزادی خانم حسینی رو انجام بده میخوام هر چه زودتر از اینجا بره
- چشم قربان همین الان میرم
چشمکی برای کمیل زد و از اتاق بیرون رفت.
محمد سریع پیامکی برای محمد نوشت "سلام، سمانه فردا آزاد میشه "سریع ارسال کرد .
سرش را به صندلی تکیه داد و زیر لب زمزمه کرد
- خدایا شکرت...
سمانه با تعجب به کمیل خیره شد و با تعجب زیر لب زمزمه کرد
- یعنی چی نمیاید؟
- سمانه خانم. الان تو اون خونه هیچکس نمیدونه من کارم اینه،من چطور با شما بیام؟
سمانه با استرس گفت:
- خب بگید که منو پیدا کردید یا هر چیز دیگه ای
کمیل از روی صندلی چرخدارش بلند شد و روبه روی سمانه به میز تکیه داد.
- سمانه خانم، من چطور میتونم پیدانون کنم وقتی که همه فک میکنن من از این چیزا سر در نمیارم.
- یعنی چی؟ یعنی میخواید تنها برم اونجا؟ من،من حتی نمیدونم چی بگم بهشون، حقیقتو با خودم قصه ای ببافم
- ما به دایی محمد و محسن خبر دادیم. اونا در جریان هستن کل قضیه رو تعریف کردیم تا قبلش کل خانواده رو آماده کنن، شما لازم نیست چیزی بگید.
- اما گفتید اونا از کارتون خبر ندارن
- امیر علی، دوستم تماس گرفت . الانم همکارم میرسونتتون تا دم در خونتون، یادتون نره که نباید از من حرفی بزنید
سمانه به علامت تاییدسری تکان داد.
- سمانه خانم دیگه باید برید، امیرعلی دم در منتظر توئه
سمانه از جایش بلند شد، چادر را بر سرش مرتب کرد، همقدم با کمیل به طرف بیرون رفت
با دیدن امیر علی که منتظر به ماشین تکیه داده است، روبه روی کمیل ایستاد، نگاه کوتاهی به او کرد و سریع سرش را پایین انداخت و با لبخند مودبانه گفت:
- آقا کمیل، خیلی ممنون بابت همه چیز
واقعیتش نمیدونم چطور از تون تشکر کنم،اگه نبودید معلوم نبود چه به سر من میومد، امیدوارم که بتونم جبران کنم.
از صحبت های سمانه لبخندی بر روی لب های کمیل نقش بست
- خواهش میکنم این چه حرفیه، این وظیفه ی من هست، شما هم مثل صغری عزیز هستید پس جای جبرانی بافی نمیمونه
سمانه خودش هم نمی دانست که چرا از اینکه او را مانند صغری می دانست احساس بدی به او دست داد.
لبخند بر روی لبانش خشک شد و دیگر در جواب صحبت های کمیل فقط سری به علامت تایید تکان می داد.
- یادتون نره، پیام یا زنگ مشکوکی داشتید یا کسی تعقیبتون کرد هر وقتی باشه با من تماس بگیرید
- حتما
- امیرعلی منتظره.برید بسلامت
سمانه بعد از خداحافظی کوتاهی سوار ماشین شد.
کمیل خیره به ماشینی که هر لحظه از او دور می شد، ماند.
احساس کرد سمانه بعد از صحبت هایش ناراحت شده بود اما دلیلش را نمی دانست.
نگاهی به ساعتش انداخت و نفس عمیقی کشید، باورش نمی شد که سمانه را از این قضیه دور کرده بود
با اینکه حدس می زد که ممکنه باز هم به سراغش بیایند.
اما دیگر او نمی زارد سمانه را در این مخمصه ای بیندازند.
نویسنده:فاطمه امیری
#ادامه_دارد...
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/1859584013C1086636d4f
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
♡ ابراهیم بابک نویدِ دلها ♡
🌸هوالعشــق🌸 . 📜 #رمان_پلاک_پنهان 💟 #پارت_سی_پنجم وقتی غیبش زد حدس میزدیم گیر شما افتاده اون روز ه
🌸هوالعشــق🌸
.
📜 #رمان_پلاک_پنهان
💟 #پارت_سی_ششم
نگاهش را به بیرون دوخته بود، همه جا را دید می زد احساس می کرد سال هاست که در زندان است، و شهر حسابی تغییر کرده است.
از این فکر خنده اش گرفته بود.
سرش را به صندلی تکیه داد و چشمانش را بست، هوای خنکی که به صورتش برخورد می کرد.
لبخند زیبایی را بر لبانش حک کرد. باورش خیلی سخت بود.
که در این مدت چه اتفاقاتی برایش رخ داده است، و به این نتیجه رسیده بود ، او آن دختر قوی که همیشه نشان می داد نیست و یک دختر ضعیفی است.
اعتراف می کرد روز های آخر دیگر ناامید شده بود، خودش هم نمی دانست چرا، شاید چون همه ی مدارک ضد او بودند یا شاید هم بخاطر اینکه به کمیل اعتماد نداشت.
با آمدن اسم کمیل ناخواسته لبخندش عمیق شد، باورش نمی شد پسرخاله ای که همیشه او را به عنوان یک ضد انقلابی می دید
یکی از ماموران وزارت اطلاعات هستش، بگو با یادآوری حرف ها و تهمت هایی که به کمیل می زد خجالت زده چشمانش را محکم بر هم فشار داد...
با صدای امیرعلی سریع چشمانش را باز کرد!
- بفرمایید
سمانه نگاهی به خانه شان انداخت.
باورش نمی شد ، سریع از ماشین پیاده شد و به سمت خانه رفت که وسط راه ایستاد و به سمت امیر علی رفت
- شرمنده حواسم نبود، خیلی ممنون
- خواهش میکنم خانم حسینی وظیفه است
سمانه خداحافظی گفت و دوباره به طرف خانه رفت و تا می خواست دکمه آیفون را فشار دهد در با شتاب باز شد و محسن در چارچوب در نمایان شد
تا می خواست عکس العملی نشان داد سریع در آغوش برادرش کشیده شد.
بوسه های مهربانی که محسن بر سرش می فشاند. اشک هایش را بر گونه هایش سرازیر کرد.
با صدای محمد به خودشان آمدند
ای بابا محسن ول کن بدبختو
محسن با لبخند از سمانه جدا شد ، سمانه به خانواده اش که از خانه خارج شده بودند و با سرعت حیاط را برای رسیدن به او طی می کردند ، لبخندی زد.
فرحناز خالم دخترکش را محکم در آغوش گرفت و سرو صورتش را بوسه باران می کرد.
سایه هم پا به پای مادرش گریه می کرد، محمود آقا هم بعد از در آغوش گرفتن دختر کش مدام زیر لب ذکر می گفت و خدا را شکر می کرد.
سمانه به طرف بقیه رفت و با همه سلام کرد، محمد با خنده به سمتشان آمد و گفت:
- بس کنید دیگه، مگه مجلس عزاست گریه میکنید، بریم داخل یخ کردیم
همه باهم به داخل خانه برگشتند، مژگان و ثریا و زهره زن محمد مشغول پذیرایی از همه بودند .
سمانه هم کنار مادر و خاله اش و عزیز که بخاطر پادردش بیرون نیامده نشسته بود، فرحناز خانم دست سمانه را محکم گرفته بود
میتر سید دوباره سمانه برود ، سمانه هم که ترس مادرش را درک می کند حرفی نمی زد و هر از گاهی دست مادرش را می فشرد
به نیلوفر نگاهی انداخت که مشغول صحبت با صغرا بود و صغرا بی حوصله فقط سری تکان می داد
متوجه خاله اش شد که کلافه با گوشی اش مشغول بود. آرام زمزمه کرد
- خاله چیزی شده
سمیه لبخندی زد و بوسه ای بر گونه اش فشاند
- نه قربونت برم، چیزی نیست ولی این کمیل نمیدونم تو این شرایط کجا گذاشته رفته
- حتما کار داره
- نمیدونم هیچ از کاراش سر در نمیارم ، همیشه همینطوره
و سمانه در دل بیچاره کمیلی"گفت.
بعد از صحبت کوتاهی با مادرش بلند شد و به سمت آشپزخانه رفت.
- کمک نمیخواید خانما
سمانه گرم مشغول صحبت با صغری بود و در کنار صحبت کردن سالاد را هم آماده می کرد
صغری سوال های زیادی می پرسید و سمانه به بعضی ها جواب می داد و سر بعضی سوالات آنقدر می خندید که اشکش در می آمد.
با صدای در ، سمانه گفت:
- کیه
نیلوفر دستانش را سریع شست و با مانتویش خشک کرد و گفت:
- فک کنم آقا کمیل باشه
همزمان اخمی بر پیشانی سمانه و صغری افتاد، نیلوفر سریع از آشپزخانه بیرون رفت و صغری در حالی که به جان نیلوفر غر می زد به دنبالش رفت۔
باصدای " یا الله " کمیل، ناخوداگاه استرسی بر جان سمانه افتاد
بر روی صندلی نشست نگاهی به دستان عرق کرده اش انداخت ، خودش هم از این حالش خنده اش گرفته بود
لیوان آبی خورد و تند تند خودش را باد زد. صدای احوالپرسی و قربون صدقه های فرحناز برای خواهرزاده اش کل فضا را پر کرده بود.
سمانه وارد پذیرایی شد و سلامی گفت ، کمیل که در حال نشستن بود با صدای سمانه دوباره سر پا ایستاد
- سلام ، خوب هستید سمانه خانم، رسیدن بخیر
سمانه متعجب از فیلم بازی کردن کمیل فقط تشکری کرد و به آشپزخانه برگشت.
زهره تند تند دستور می داد و دخترها انجام می دادند . آخر صغری که گیج شده بود. لب به اعتراض باز کرد
-ا زندایی گیج شدم، خدا به دایی صبر ایوب بده
نویسنده:فاطمه امیری
#ادامه_دارد...
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/1859584013C1086636d4f
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
♡ ابراهیم بابک نویدِ دلها ♡
🌸هوالعشــق🌸 . 📜 #رمان_پلاک_پنهان 💟 #پارت_سی_ششم نگاهش را به بیرون دوخته بود، همه جا را دید می زد
🌸هوالعشــق🌸
.
📜 #رمان_پلاک_پنهان
💟 #پارت_سی_هفتم
زهره با خنده مشتی بر بازویش زد
- جمع کن خودتو دختر برا پسرم نمیگیرمتا
صغری با حالت گریه کنان لبه ی چادر زهره را گرفت و با التماس گفت:
- زهره جونم توروخدا نگو، من به امید پسرت دارم نفس میکشم
سمانه و فریبا با صدای بلند میخندیدند، که کمیل یا الله گویان به آشپزخونه آمد.
با تعجب به صغری و سمانه نگاهی انداخت
- چی شده؟ به چی میخندید شما دو نفر
سمانه از اینکه کمیل توجهی به نیلوفر نکرد خوشحال شد و با خنده گفت:
از خواهرتون بپرسید
کمیل سوالی به صغری نگاهی انداخت، که صغری با گریه گفت:
داداش ببین زندایی میخواد اکسیژنمو ازم بگیره
زهره که دیگر نتوانست جلوی خنده اش را بگیرد ظرف خورشت را به کمیل داد و گفت:
- خدا نکشتت دختر
کمیل سرس به علامت تاسف تکان داد
- ما که ندونستیم چی شد ولی خدا شفاتون بده
و تا سمانه و صغری می خواستند لب به اعتراض باز کنند کمیل از آشپزخانه بیرون رفت.
کمیل با کمک محسن و یاسین مشغول چیدن سفره بودند ، با شنیدن خنده های سمانه خوشحال شده بود، دوست داشت هر چه زودتر سمانه این روزها را فراموش کند و زندگیش را شروع کند.
خانما بقیه غذاها را آوردند و در سفره چیدند با صدای محمود آقا که همه را برای صرف غذا دعوت می کرد
کم کم همه بر روی سفره نشستند
همه دور سفره نشسته بودند و مشغول غذا خوردن و تعریف از دستپخت زهره بودند.
صغری دست از غذا خوردن کشید و با صدای بلندی که نگاه همه را به سمت سمانه کشاند گفت:
- سمانه
سمانه لیوان دوغ را برداشت و قبل از اینکه بنوشد گفت: - جانم
- اینی که ازت بازجویی کرد، چطوری شکنجه ات کرد ، حتما آدم بی رحمی بود.
دوغ در گلوی سمانه پرید و شروع کرد به سرفه کردن
سمیه محکم بر کمر سمانه می زد ، محمد که خنده اش گرفته بود به داد سمانه رسید
- سمیه خواهر جان ول کن دخترو کمرش داغون شد.
سمانه که بهتر شده بود ، نفس عمیقی کشید و نگاهی به کمیلی که سعی می کرد خنده اش را جمع کند. انداخت.
- چی میگی صغری، مگه ساواک گرفته بودن؟
صغری بیخیال شانه ای بالا انداخت و گفت:
- از کجا میدونم، یه چیزایی شنیده بودم
- از تو دیگه بعیده،هر چیزی که میشنوی باید باور کنی
اینبار سمیه خانم لب به اعتراض گشود
- بگم خدا چیکارشون کنه، خاله جان به نگاه به خودت بنداز رنگ و رو نمونده برات، معلومه چه آدمایی بودن خدا به خاک سیاه بنشوفتشون
سمانه که خنده اش گرفته بود "خدا نکنه ای "آرام گفت.
- خاله باور کن اینجوری که شما فکر میکنید نیست
محمد به داد سمانه و کمیل رسید و با صدای بلندی گفت:
- میزارید غذا بخوریم یانه ؟؟ خانمم این همه زحمت کشیده ها قدر نمیدونید چرا؟
زهره با عتراض محمدی زیر لب گفت و خجالت زده سرش را پایین انداخت
دیگر کسی حرفی نزد. سمانه نگاهی به قیافه ی سرخ از عصبانیت کمیل انداخت و ریز خندید
کمیل سر را بلند کرد و با سمانه چشم در چشم شد ، خودش هم خنده اش گرفت.
بیچاره مادرش نمی دانست دارد پسرش را نفرین می کند
سمانه که خنده ی کمیل را دید هر دو خندیدند ، همه با تعجب به آن ها نگاه می کردند، اما آن ها سر به زیر میخندیدند.
- به چی می خندید مادر؟
کمیل با اخمی رو به مادرش گفت:
- هیچی مادر شما به نفرین کردنتون برسید
سمانه اینبار نتونست نخندد برای همین اینبار برنج در گلویش پرید، که یاسین لب به اعتراض باز کرد
ای بابا ، بزارید این دختر غذاشو بخوره
سمانه با دست اشاره کرد که چیزی نیست کمیل لیوان آبی را جلویش گرفت که با تشکر از او گرفت.
دیگر کسی حرف نزد
کم کم همه قصد رفتن کردند، در عرض ربع ساعت خانه سید محمود که از صبح غلغله بود در سکوت فرو رفت.
سمانه نگاهی به خانه و آشپزخانه انداخت همه جا مرتب و ظرف ها شسته شده بودند و حدسش زیاد سخت نبود می دانست کار زهره و ثریا و مژگان است
به اتاقش رفت، دلش برای گوشه گوشه ی اتاق و تک تک وسایل این اتاق تنگ شده بود، روی تختش نشست و دستی بر روتختی نرم کشید
به عکس بزرگ دو نفره ی خودش و صغری خیره شد و این عکس را در شلمچه گرفته بودند، محو چشمان سرخ از گریه شان شده بود
این عکس را یاسین بعد از دعای عرفه از آن ها گرفته بود، به یاد آن روز لبخندی بر لبش نقش بست
تقه ای بر در اتاق خورد، سمانه نگاهش را از عکس گرفت و "بفرمایید "ای گفت
حدس می زد مادرش باشد اما با باز شدن در آقا محمود وارد اتاق شد
به سمت دخترش رفت و کنارش نشست
- چیه فکر میکردی مادر ته؟
آره
- میخواست بیاد ولی نزاشتمش بهش گفتم اینجوری اذیت میشی و تا خوابید من اومدم پیشت
سمانه ریز خندید
نویسنده:فاطمه امیری
#ادامه_دارد...
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/1859584013C1086636d4f
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
♡ ابراهیم بابک نویدِ دلها ♡
🌸هوالعشــق🌸 . 📜 #رمان_پلاک_پنهان 💟 #پارت_سی_هفتم زهره با خنده مشتی بر بازویش زد - جمع کن خودتو
🌸هوالعشــق🌸
.
📜 #رمان_پلاک_پنهان
💟 #پارت_سی_هشتم
- مامانو منع میکنی بعد خودت قانون شکنی میکنی سید جان اقا محمود خیره به صورت خندان دختر کش ماند
سمانه می دانست آن ها نگران بودند با لبخندیگ دلنشینی دستان پدرش را در دست گرفت و گفت:
- بابا، باور کن حالم خوبه، اونجا اصلا جای بدی نبود، چند تا سوال پرسیدن، و الا هیچ چیز دیگه ای نبود
- میدونم بابا،وزارت اطلاعاته ساواک که نیست، میدونم کاری به کارت نداشتن اما نگرانم این اتفاق تو روحیه ات تاثیر بزاره یا نمیدونم
سمانه اجازه نداد پدرش ادامه دهد
- به نظرتون الان من با سمانه قبلی فرقی میکنم، یا باید یکم اتیش بسوزونم یا زنتو حرص بدم تا باور کنید
با دیدن لبخند پدرش بوسه ای بر دستانش گذاشت و ارام زمزمه کرد
- باور کنید مسئول پروندم خیلی آدم خوبی بود، خیلی کمکم کرد اگه نبود شاید اینجا نبودم
- خدا خیرش بده، من چیزی از قضیه نمیپرسم چون هم داییت برام تعریف کرد و اینکه نمیخوام دوباره ذهنتو مشغول کنم
- ممنون بابا
- بخواب دیگه، شبت بخیر
- شب بخیر
محمود آقا بوسه ای بر سر دخترکش نشاند و از اتاق بیرون رفت، سمانه روبه روی پنجره ایستاد.
باران نم نم می بارید و پنجره را باز کرد و دستش را بیرون برد، از برخورد قطرات باران بر دستش لبخندی عمیقی زد.
دلش برای خانه شان اتاقش و این پنجره تنگ شده بود، این دلتنگی را الان احساس می کرد
خودش هم نمی دانست چرا در این چند روز دلتنگی را احساس نمی کرد، شاید چون کمیل همیشه کنارش و تکیه گاه اش بوده.
کمیل دیگر برایش آن کمیل قدیمی نبود، او الان کمیل واقعی را شناخت.او کم کم داشت با شخصیت کمیل آشنا می شد ، شخصیتی که کمیل از همه پنهان کرده بود.
با یاد آوردی بحث سر سفره، نفرین های خاله سمیه و حرص خوردنای کمیل آرام خندید.
نفس عمیقی کشید که بوی باران و خاک تمام وجودش را پر کرد، آرام زیر لب زمزمه کرد
- خدایا شکرت...
- یعنی چی مامان
فرحناز خانم دیگ را روی اجاق گاز گذاشت و با عصبانیت رو به سمانه گفت:
- همینی که گفتم، چادر تو از روی سرت در بیار، بیا پیشم بشین
- مامان میخوام برم کار دارم
- کار بی کار ، پا تو بیرون از این خونه نمی زاری
سمانه کیف را روی میز کوبید و گفت:
- کارم مهمه باید برم
- حق نداری پاتو بیرون از خونه بزاری، فهمیدی؟؟
- اما کارام..
- بس کن کدوم کاراها، همین کارات بود پاتو کشوندن تو اون خراب شده
سمانه با صدای معترضی گفت:
-امامان، اونجا وزارت اطلاعاته خراب شده چیه دیگه بعدشم چیکارم کردن اونجا مگه؟
چند تا سوال پرسیدن همین
فرحناز خانم روی صندلی نشست و سرش را بین دستانش گرفتوگ و زیر لب زمزمه کرد
- تا فردا هم بشینی از اونا دفاع کنی من نظرم عوض نمیشه.الانم برو تو اتاقت
سمانه دیگر حرفی نزد ، می دانست بیشتر طولش دهد سردرد مادرش بدتر می شود. برای همین بدون حرف دیگری به اتاقش رفت
به در و دیوار اتاق نگاهی انداخت. احساس زندانی را داشت.
آن چند روز برایش کافی بود و نمی توانست دوباره ماندن در چهار دیواری را تحمل کند.
گوشیش را از کیف دراورد. نمی دانست به چه کسی زنگ بزند ، روی اسم صغری را لمس کرد.اما سریع قطع کرد.
صغری که از چیزی خبر نداشت، به پدرش هم بگوید حتما مادرش را همراهی می کرد .
فکری به ذهنش رسید، سریع شماره کمیل را گرفت. بعد از چند بوق آزاد پشیمان شد که تماس گرفته، اما دیر شده بود.
صدای خسته و نگران کمیل در گوشش پیچید
- الو سمانه خانم
سمانه که در بد وضعیتی گیر افتاده بود آرام گفت:
- سلام، خوب هستید
- خوبم ممنون شما خوب هستید؟ اتفاقی افتاده
- نه نه اتفاقی نیفتاده
- خب خداروشکر
سمانه سکوت کرد ، نمی دانست چه بگوید، محکم بر پیشانی اش کوبید
و در دل به خودش غر می زد که چرا به او زنگ زده بود.
- چیزی شده؟
- نه نه، چطور بگم آخه
- راحت باشید بگید چی شده
- مثل اینکه دایی و محسن خیلی برای مامانم بد توضیح دادن دستگیر شدن منو
- خب؟
- مامانم نمیزاره برم بیرون
- خوب کاری میکنه
سمانه که اصلا فکر نمی کرد کمیل همچین جوابی بدهد، حیرت زده پرسید
- یعنی چی؟
- یعنی که نباید برید بیرون
سمانه عصبی گفت:
- متوجه هستید دارید چی میگید؟ من به خاطر چند نفر که هنوز دستگیر نشدن باید تو خونه زندانی بشم
کمیل نفس عمیقی کشید تا حرفی نزد که سمانه ناراحت شود.
- هرجور راحتید، زنگ زدید اینو گفتید منم جوابمو گفتم
- اصلا تقصیر من بود که تماس گرفتم . خداحافظ
نیم ساعت از تماسش با کمیل می گذشت ولی هنوز عصبی به گوشی که در دستش بود خیره بود، و با پایش بر زمین ضربه می زدو آرام زیر لب غر میزد
نویسنده:فاطمه امیری
#ادامه_دارد...
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/1859584013C1086636d4f
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
♡ ابراهیم بابک نویدِ دلها ♡
🌸هوالعشــق🌸 . 📜 #رمان_پلاک_پنهان 💟 #پارت_سی_هشتم - مامانو منع میکنی بعد خودت قانون شکنی میکنی سی
🌸هوالعشــق🌸
.
📜 #رمان_پلاک_پنهان
💟 #پارت_سی_نهم
نرنم بیرون از خونه... نتونسته چند نفرو بگیره من باید تو خونه زندونی بشم، من احمق نباید زنگ میزدم
با صدای آیفون خودش را برای بحث مجددی اینبار با پدرش آماده کرد، اما در باز شد و صغری با جیغ و داد وارد اتاق شد و سمانه را محکم در آغوش گرفت.
- سلام عشقم
- تو اینجا چیکار میکنی؟
- اومدم بدزدست بریم دور دور
سمانه مشتی به بازویش زد و از او جدا شد.
- خاله هم اومده؟
- چرا؟
- دارم بهت میگم میخوایم بریم دور دور مامانم کجا بیاد
- چی میگی تو
- بابا کمیل زنگ زد گفت سریع آماده بشم بیایم دنبالت بریم دور دور
روی تخت نشست و ادامه داد:
- آخه میدونی داداشم فک کرده تو وزارت کلی آدم وحشتناک هست که کلی با کمربند و شلاق شکنجت دادن
و بلند زد زیر خنده
سمانه هم با مقایسه واقعیت آنجا با چیزهایی که کمیل برای استتار گفته بود خنده اش گرفت.
- بی مزه
- تو که اماده ای، چادر تو فقط سرت کن
- وایسا ببینم شوخی نمی کردی تو؟؟
- نه بخدا، کمیل الان بیرون منتظره
سمانه در جایش خشک شده بود ، باورش نمی شد که کمیل به دنبال او آمده
او فکر می کرد که کمیل بیخیال او شده و پیگیر کار و حالش نیست ولی اینطور نبود
می خواست کمی ناز کند و بگوید که نمی آید اما می ترسید کمیل و صغری بیخیال شوند و برودند
سریع به طرف چادرش رفت. اما با یادآوری مادرش با حالت زاری نگاهی صغری انداخت
- وای صغری مامان نمیزاره برم بیرون
صغری شروع کرد به خندیدن
- وای سمانه عین دخترا پونزده ساله گفتی، نگران نباش بسپارش به داداشم.
صغری بلند شد و به طرف در رفت
- من به جا داداشم بودم و تو به درخواست خواستگاریم جواب منفی می دادی دیگه بهت سلام هم نمی کردم
بدبخت داداشم ، من بیرونم تا آماده بشی
صغری از اتاق خارج شد، سمانه احساس کرد دیگر نایی برای ایستادن ندارد سریع روی صندلی نشست و چشمانش را روی هم گذاشت
قضيه خواستگاری را فراموش کرده بود
حرف های آن شب کمیل در سرش می پیچید و سمانه چشمانش غرق اشک شدند، قلبش با یاد آوری درخواست کمیل فشرده شد.
احساس بدی نسبت به کمیل پر قلبش رخنه انداخت
دوست داشت بیخیال این بیرون رفتن شود اما با صدای مادرش که به او می گفت سریع آماده شود.
متوجه شد برای پشیمانی دیر شده
فضای گرم ماشین و هوای سرد بیرون بخار را بر روی شیشه ها نشانده
سمانه با بغض سرکوب شده ای بر شیشه طرح های نامفهومی میکشید.
از وقتی بیرون آمدند حرفی نزد و در جواب صحبت های صغری که سعی می کرد با هیجان تعریف کند تا حال و هوایش را عوض کند
فقط سری تکان می داد یا لبخندی می زد که هیچ شباهتی با لبخند ندارد.
با ایستادن ماشین نگاهش را به بیرون دوخت، نگاهی به پارک انداخت ، با پیاده شدن کمیل و صغری او هم پیاده شد
زمین از باران صبح خیس بود، پالتویش را دورش محکم کرد، و با قدم های آرام پشت سر کمیل شانه به شانه ی صغری رفت
با پیشنهاد صغری نشستن در الاچیق آن هم در هوای سرد را به کافه با هوای گرم و دلپذیر ترجیح دادن
در یکی از الاچیق های چوبی نشستند.
اما صغری داوطلب از جایش بلند شد و گفت:
- آقا تو این هوای سرد فقط به شکلات داغ میچسبه. من رفتم بگیرم
سریع از آن ها دور شد، کمیل اگر موقعیت دیگری بود تنهایش نمی گذاشت و او رو همراهی می کرد.
اما الان فرصت مناسبی بود تا با سمانه صحبت کند، نگاهش را به سمانه دوخت که به یک بوته خيره شده بود
ولی می توانست حدس بزند ذهنش درگیر چیز دیگری بود.
زمان زیادی نداشت و نباید این حرف ها را صغری می شنید پس سریع دست به کار شدن
- واقعیتش هدفم از این بیرون اومدن هم یکم شما هوا عوض کنید هم من با شما صحبتی داشتم
سمانه به طرفش چرخید اما سعی کرد که نگاهش با چشمان کمیل برخوردی نداشته باشند که موفق هم شد.
سرش را پایین انداخت و با لبه ی چادرش مشغول شد، آرام گفت:
- ممنون ، بفرمایید
کمیل متوجه دلخوری و ناراحتی در صدای سمانه شده، او تمام عمرش را به بازجویی گذرانده بود پس میدانست
سمانه از او دلخور و ناراحت است آنقدر که نگاهش را می دزدد و سعی می کند کمتر حرف بزند تا کمتر مورد خطاب از طرف کمیل شود
- در مورد تماس امروز تون
- من نباید زنگ میزدم ، اصلا دلیلی نداشت به شما زنگ بزنم، شرمنده دیگه تکرار نمیشه
نویسنده:فاطمه امیری
#ادامه_دارد...
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/1859584013C1086636d4f
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
♡ ابراهیم بابک نویدِ دلها ♡
🌸هوالعشــق🌸 . 📜 #رمان_پلاک_پنهان 💟 #پارت_سی_نهم نرنم بیرون از خونه... نتونسته چند نفرو بگیره من
🌸هوالعشــق🌸
.
📜 #رمان_پلاک_پنهان
💟 #پارت_چهلم
از حرف های سمانه اخمی بین ابروانش نشست، شاکی گفت:
- منظورتون چیه که به من ربطی نداره از این موضوع فقط من خبر دارم، پس در مورد این موضوع چه بخواید چه نخواید تنها کسی که میتونه به شما کمک کنه من هستم
سمانه همچنان سرش پایین بود و نگاهش به کفش هایش دوخته شده بود.
اینبار کمیل ملایم ادامه داد
نگاه کنید اگر به خاطر اینکه من پشت تلفن اینطوری جوابتونو دادم
تا سمانه میخواست لب به اعتراض باز کند کمیل دستش را به علامت اینکه صبر کند بالا برد و ادامه داد:
- من جایی بودم که نمیتونستم براتون توضیح بدم، برای همین ترجیح دادم حضوری براتون بگم
نگا کنید سمانه خانم، میدونم الان شما بی گناه هستید و این ثابت شده و شما آزاد شديد .
این درست. اما اینکه چرا شما رو قربانی برای این قله ی بزرگ انتخاب کردند، با سهرابی الان کجاست و این گروه کی هستند معلوم نشده.
پس الان هم خطر شمارو تهدید میکنه
یعنی ممکنه
سکوت کرد، نمی توانست ادامه دهد هم به خاطر اینکه این اطلاعات محرمانه بودند و هم نمی خواست سمانه را بیشتر از این بترساند
- پس لطفا حواستون به خودتون باشه، میدونم سخته اما بیرون رفتناتون از خونه رو خیلی کم کنید
سمانه حرف های کمیل را اصلا درک نمی کرد اما حوصله بحث کردن را نداشت برای همین سری تکان داد و به گفتن "باشه" پسنده کرد
صغری سینی به دست از پشت پنجره کافه به سمانه که سر زد زیر به صحبت های کمیل گوش می داد نگاهی انداخت
سفارشات آماده بودند اما ترجیح می داد صبر کند و بگذارد بیشتر صحبت کنند
کمیل که متوجه بی میلی سمانه برای صحبت شد، ترجیح داد دیگر حرفی نزند ولی امیدوار بود که توانسته باشد سمانه را قانع کند که در موقعیت حساسی است و باید خیلی مراقب باشد.
با اینکه نتوانسته بود خیلی چیزها را بگوید اما ای کاش میگفت
کمیل تا میخواست به دنبال صغری بیاید ، صغری را سینی به دست دید که به طرفشان می آمد
صغری متوجه ناراحتی کمیل و سمانه شد، ناراحت از اینکه تاخیر آن شرایط را بهتر نکرده هیچ، مثل اینکه اوضاع را بدتر کرده بود.
او هم از سردی و ناراحتی آن دو بدون هیچ صحبت و خنده ای شکلات داغ ها را به آن ها داد.
سمانه و کمیل آنقدر درگیر بودند که حتی متوجه سرد بودن شکلات داغ ها نشدند.
بعد از نوشیدن شکلات داغ ها هر سه سوار ماشین شدند و سمانه سردرد را بهانه کرد و از کمیل خواست که او را به خانه برساند
و در جواب اصرار های صغری که به خانه ی آن ها بیاید، به گفتن "به وقت دیگه " پسنده کرد، صغری هم دیگر اصراری نکرد تا خانه ی خاله اش ساکت ماند.
با ایستادن ماشین در کنار در خانه سمان از ماشین پیاده شد تا می خواست به طرف در برود، پشیمان برگشت
با اینکه ناراحت بود ولی دور از ادب بود که تشکر و تعارفی نکند، او از کمیل ناراحت بود بیچاره صغری که تقصیری نداشته بود
به سمتشان برگشت و گفت:
- خیلی ممنون زحمت کشیدید، بیاید داخل
صغری لبخند غمگینی زد و گفت:
نه عزیزم باید برم خونه کار دارم
سمانه دیگر منتظر جواب کمیل نشد، از هم صحبتی با او فراری بود، سریع خداحافظی گفت و در را با کلید باز کرد و وارد خانه شد
در را بست و به در تکیه داد از سردی در آهنی تمام بدنش بلرزه افتاد اما از جایش تکانی نخورد، چشمانش را بست و نفس های عمیقی کشید
بعد از چند ثانیه صدای حرکت ماشین در خیابان خلوت پیچید که از رفتن کمیل و صغری خبر می داد
روز ها می گذشت و سمانه دوباره سرگرم درس هایش شده بود، روز هایی که دانشگاه داشت .
آقا محمود یا محسن او را به دانشگاه می رسوندند، اما بعضی اوقات تنهایی بیرون می رفت، با اینکه مادرش اعتراض می کرد اما او نمی توانست تا آخر عمرش با پدر یا برادرش بیرون برود
در این مدت اصلا به خانه ی خاله اش نرفت و حتی وقتی که صغری تماس می گرفت که خودش و کمیل به دنبالش می آیند تا به دانشگاه بروند
با بهانه های مختلف آن ها را همراهی نمی کرد، تمام سعیش را می کرد تا با کمیل روبه رو نشود.
از ماشین پیاده شد.
- خداحافظ داداش
- بسلامت عزیزم، سمانه من شب نمیتونم بیام دنبالت به بابایی بگو بیاد
- خودم میام
- شبه ، خطرناکه اصلا خودم به بابایی میگم
-ا داداش این چه کاریه ،باشه خودم میگم
- میگی دیگه سمانه؟
- چشم میخواز اصلا الان جلو خودت زنگ بزنم
محسن خندید و گفت:
- نمیخواد برو
- خداحافظ
- سلامت عزیزم
سمانه سریع به سمت دانشگاه رفت، امروز دوتا کلاس داشت ، وارد کلاس شد، روی صندلی آخر کنار پنجره نشست
استاد وارد کلاس شد و شروع به تدریس کرد. سمانه بی حوصله نگاهی به استاد انداخت امروز صغری نیامده بود.
نویسنده:فاطمه امیری
#ادامه_دارد...
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/1859584013C1086636d4f
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
♡ ابراهیم بابک نویدِ دلها ♡
🌸هوالعشــق🌸 . 📜 #رمان_پلاک_پنهان 💟 #پارت_چهلم از حرف های سمانه اخمی بین ابروانش نشست، شاکی گفت:
🌸هوالعشــق🌸
.
📜 #رمان_پلاک_پنهان
💟 #پارت_چهل_یکم
اگر بود الان کلی دلقک بازی در می آورد تا او را نخنداند دست بردار نبود.
با صدای برخورد قطرات باران به پنجره نگاهش را به بیرون دوخت، زمین و درخت ها کم کم خیس می شدند
دوست داشت الان در این هوا زیر نم نم باران قدم می زد، اما نمی توانست بیخیال دو کلاس شود.ان چند روزی که نبود،را باید جبران می کرد.
دو کلاس پشت سر هم بدون وقت استراحتی برگزار شدند و همین باعث خستگی او شده بود، تمام کلاس یک چشمش به استاد و چشم دیگری اش به ساعت دوخته شد،
عقربه های ساعت که آرام تر از همیشه حرکت می کردند، بلاخره دوساعت کلاس را طی کردند و با خسته نباشید
استاد سمانه نفس راحتی کشید و سریع دفترچه ای که چیزی در آن پاداشت نکرده بود را در کیفش گذاشت و از کلاس بیرون رفت از پله ها تند تند پایین می آمد
در دل دعا می کرد که باران بند نیامده باشد تا بتواند کمی قدم بزند.
از ساختمان دانشگاه که خارج شد ، با افسوس به حیاط خیس دانشگاه خیره شد ، باران بند آمده بود.
می خواست با پدرش تماسی بگیرید تا به دنبالش بیاید اما بوی خاک باران خورده مشامش را پر کرد ناخوداگاه نقس عمیقی کشید
بوی باران و خاک و درخت های خیس لبخندی بر لبانش نشاندند، گوشی اش را داخل کیفش گذاشت و تصمیم گرفت که کمی قدم بزند، هوا تاریک شده بود
دانشگاه هم خلوت بود و چند دانشجو در محوطه بودند، آرام قدم می زد .
از دانشگاه خارج شد ، اتوبوس سر ایستگاه ایستاده بود میخواست به قدم هایش سرعت ببخشد، اما بوی باران و هوای سرد و زمین خیس او را وسوسه کرد که تا قدمی بزند.
به اتوبوسی که هر لحظه از او دور می شود نگاه می کرد، خیابان خلوت بود، روی پیاده رو آرام آرام قدم می زد
قسمت هایی از پیاده رو آبی جمع شده بود، با پا به آب ها ضربه می زد و آرام میخندید، دلش برا بچگی اش تنگ شده بود و این خیابان خلوت و تنهایی بهترین فرصتی بود برای مرور خاطرات و کمی بچه بازی
باد ملایمی می وزید و هوا سرد تر شده بود، پالتو و چادرش را محکم تر دور خودش پیچاند، نیم ساعتی را به پیاده روی گذرانده بود
هر چه بیشتر می رفت کوچه ها خلوت و تاریکتر بودند و ترسی را بر جانش می انداختند، هر از گاهی ماشینی از کنارش عبور می کرد که از ترس لرزی پر تنش می نشست
نمی دانست این موقعیت ترسناک بود با به خاطر اتفاقات اخیر خیلی حساس شده بود، صدای ماشینی که آرام آرام به دنبال او می آمد اسٹرس بدی را برایش به وجود آورده بود
به قدم هایش سرعت بخشید که ماشین هم کمی سرعتش را بیشتر کرد، دیگر مطمئن شد که این ماشین به دنبال او است، می دانست چند پسر مزاحم هستند ، نمیخواست با آن ها درگیر شود.
برای همین سرش را پایین انداخت و بدون حرفی به سمت نزدیکترین ایستگاه اتوبوسی که در این شرایط خالی بود رفت، تا شاید این ماشین بیخیالش شود.
با رسیدن به ایستگاه ماشین باز به دنبال او آمد، انگار اصلا قصد بیخیال شدن را نداشتند.
به ایستگاه اتوبوس رسید ، اما نمی توانست ریسک کند و انجا تنها بماند ، پس به مسیرش ادامه داد.
دستانش از ترسو اضطراب میلرزیدند،
با نزدیکی ماشین به او ناخوداگاه شروع به دویدن کرد
صدای باز شدن در ماشین و دویدن شخصی به دنبال او را شنید و همین باعث شد با سرعت بیشتری به دویدن ادامه بدهد
آنقدر دویده بود که نفس کشیدن برایش سخت شده بود، نفس نفس می زد .
گلویش میسوخت، پاهایش درد می کرد اما آن مرد خیلی ریلکس پشت سرش می امد و همین آرامش او را بیشتر به وحشت می انداخت.
الان دیگر مطمئن شده بود که یک مزاحمت ساده نبود، کم کم یاد حرف های کمیل افتاد.
سریع گوشی اش را در آورد و بدون نگاه به تماس های بی پاسخش در حالی که می دوید شماره را گرفت.
کمیل در جلسه مهمی بود، با ماژیک روی تخته چیزهایی را یادداشت می کرد و بلافاصله توضیحاتی را در مورد آن ها می داد.
این پرونده و عملیاتی که در پیش داشتند آنقدر مهم و حساس بود، که همه جدی به صحبت ها و توضیحات کمیل گوش سپرده بودند
صفحه ی گوشی کمیل روشن شد اما کمیل بدون هیچ توجه ای به توضیحاتش ادامه داد. احساس بدی داشت اما بی توجه به احساسش صلواتی زیر لب فرستاد و ادامه داد.
چرخید و از میز برگه ای برداشت تا نشان دهد که چشمش به اسم روی صفحه افتاد، با دیدن اسم سمانه ناخوداگاه نگاهش به ساعت که عقربه ها ساعت ۱۰ را نشان می داد خیره شد
ناخوداگاه ترسی بر دلش نشست ، عذرخواهی کرد و سریع دکمه سبز را لمس کرد و گوشی را بروی گوشش گذاشت.
- الو
جوابی جز نفس زدن نشنید، با شنیدن صداها متوجه شد که در حال دویدن هست .
نویسنده:فاطمه امیری
#ادامه_دارد...
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/1859584013C1086636d4f
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
♡ ابراهیم بابک نویدِ دلها ♡
🌸هوالعشــق🌸 . 📜 #رمان_پلاک_پنهان 💟 #پارت_چهل_یکم اگر بود الان کلی دلقک بازی در می آورد تا او را ن
🌸هوالعشــق🌸
.
📜 #رمان_پلاک_پنهان
💟 #پارت_چهل_دوم
از جمع فاصله گرفت و ارام گفت:
- الو سمانه خانم
جوابی نشنید اینبار با نگرانی و صدایی بلند تر او را صدازد اما با هم جوابی نشنید.
میخواست دوباره صدایش بزند اما با شنیدن صدای مردانه ای که گفت:
- گرفتمت
و جیغ بلند سمانه که با التماس صدایش می کرد قلبش فشرده شد
- کمیل
کمیل با صدای بلندی سمانه را صدا می کرد
- سمانه خانم، سمانه باتوم جواب بده الو
همه با تعجب به کمیل خیره شده بودند.
امیر علی سریع به طرفش آمد و گفت:
چی شده
کیل با داد گفت:
- سریع رد تماسو بزن سریع
امیر علی سریع به طرف لپ تاپش رفت ، کمیل دوباره گوشی را به گوشش نزدیک کرد
غیر صداهای جیغ سمانه چیز دیگری نمی شنید، دیگر تسلطی بر خودش نداشت، سریع کتش را برداشت و به طرف ماشین دوید و خطاب به امیرعلی فریاد زد:
- چی شد؟
امیرعلی سریع به سمتش دوید و کنارش روی صندلی نشست .
- حرکت کن پیداش کردم
کمیل پایش را تا جایی که میتوانست روی گاز فشار داد که ماشین با صدای بدی از جایش کنده شد.
کمیل عصبی مشتی بر فرمون زد و داد زد:
- دختره ی احمق این وقت شب کجارفته؟
- آروم باش کمیل
- چطور آروم باشم، چطور؟؟
فریادهای خشمگین کمیل، اتاقک کوچک ماشین را بلرزه انزاخته بود، بارش باران اوضاع جاده ها را خراب تر کرده بود
کمیل با دیدن هوا و یادآوری جیغ های سمانه قلبش فشرده شد و خشم تمام وجودش را به آتش کشاند
به محض رسیدن کمیل بدون اینکه ماشین را خاموش کند،از ماشین پایین پرید و به سمت چند نفر که دور هم جمع شدند دوید.
چند نفری را کنار زد ،با دیدن دختری که صورتش را با دستانش پوشانده و شانه هایش از ترس و گریه میلرزیدند،قلبش فشرده شد ،کنارش زانو زد و آرام صدایش کرد:
ــ سمانه
سمانه که از ترس بدنش میلرزید و از حضور این همه غریبه اطرافش حس بدی به او دست داد بود ،با شنیدن صدای آشنایی سریع سرش را بالا آورد و با دیدن کمیل ،یاد اتفاق چند دقیقه پیش افتاد،سرش را پایین انداخت و به اشک هایش اجازه دوباره باریدن را داد.
کمیل حرفی نزد اجازه داد تا آرام شود،سری برگرداند
امیرعلی مشغول صحبت با چند نفر بود و از آنها در مورد اتفاق میپرسید.
چند نفر هم هنوز کنارشون ایستاده اند و به او و سمانه خیره شده بودند.
سمانه با هق هق زمزمه کرد:توروخدا بهشون بگو از اینجا برن
کمیل که متوجه حرف سمانه نشده بود و بی خبری از حال سمانه واتفاقی که برایش افتاده کلافه شده بود،تا می خواست بپرسد منظورش چیست
متوجه حضور چند نفر بالای سرشان شد،حدس می زد که سمانه از حضورشون معذب است.
ــ اینجا جمع نشید
چند نفری رفتن اما پسر جوانی همانجا ایستاد و خیره به سمانه نگاه می کرد،کمیل با اخم بلند شد و گفت:
ــ برو دیگه،به چی اینجوری خیره شدی
ــ به تو چه باید به خاطر کارام به تو جواب پس بدم
کمیل عصبی به سمتش رفت که بازویش کشیده شد،به امیرعلی نگاهی انداخت که با آرام زمزمه کرد:
ــ آروم باش کمیل،الان وقتش نیست
سمانه خانم الان ترسیده اینجوری داری بدترش میکنی
کمیل نگاهش را به سمانه که وحشت زده به او و پسره نگاه می کرد ،انداخت،استغرالله ای زیر لب گفت و دستش را کشید.
امیرعلی روبه پسره گفت:
ــ برو آقا پسر برو شر به پا نکن
پسرجوان هم وقتی متوجه وخامت موضوع شد ترجیح داد که برود.
ــ کمیل این آقا کامل توضیح داد چه اتفاقی افتاده از سمانه خانم بپرس که اگه واقعا بی گناهه بزاریم بره
تا کمیل میخواست چیزس بگوید ،صدای لرزان و خش دار سمانه آن دو را به خود آورد:
ــ بزارید بره،اون فقط کمکم کرد
امیرعلی نگاهی به کمیل انداخت ،کمیل با یک بار پلک زدن به او فهماند که مرد را ازاد کنند،امیرعلی سری تکان داد و از آن ها دور شد
کمیل بار دیگر جلوی پاهای سمانه زانو زد،دلش می خواست که الان سمانه برایش همه چیز را تعریف می کرد
بگوید که حالش خوب است و آسیبی به او نزدند،اما نمی توانست بپرسد.
نفس عمیقی کشید و گفت:
ـ میتونید از جاتون بلند بشید؟
سمانه سری تکان داد وآرام از جایش بلند شد،همراه کمیل به طرف ماشین رفتند،در را برایش باز کرد ،بعد سوار شدن در را بست وآرام گفت :
ــ الان برمیگردم
نگاه ترسان سمانه را دید و خودش را لعنت کرد،سریع به سمت امیرعلی که مشغول صحبت با گوشی بود رفت
امیرعلی تماس را قطع کرد و به طرفش برگشت:
ــ جانم
ــ امیرعلی من سمانه رو میبرم خونمون،تلفنی ازت گزارشو میگیرم،بیا هم برسونمت
ــ نه ممنون داداش،خانمم خونه پدرشه ماشین باهاشه داره میاد دنبالم
ــ حتما؟
ــ آره داداش ،تو هم آروم باش اون الان ترسیده، و از اینکه نمیتونه به کسی
بگه یادر دودل کنه ،تنها امیدش تویی پس دعواش نکنی یا سرش داد نزن
نویسنده:فاطمه امیری
#ادامه_دارد...
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/1859584013C1086636d4f
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
♡ ابراهیم بابک نویدِ دلها ♡
🌸هوالعشــق🌸 . 📜 #رمان_پلاک_پنهان 💟 #پارت_چهل_دوم از جمع فاصله گرفت و ارام گفت: - الو سمانه خانم
🌸هوالعشــق🌸
.
📜 #رمان_پلاک_پنهان
💟 #پارت_چهل_سوم
ــ برو بچه به من مشاوره میدی
امیرعلی خندید و گفت
ــ بروداداش ،معلومه ترسیده هی سرک میکشه ببینه کجایی
کمیل ناراحت سری تکان داد و بعد از خداحافظی به طرف ماشین رفت.
امیرعلی نگاهی به کمیل انداخت،می دانست این یک ساعت برایش چقدر عذاب آور بود
تا وقتی که به سمانه برسند شاهد تمام نگرانی ها و عصبانیت ها و فریاد هایش بود،درکش می کرد شرایط سختی برایش رقم خورده بود
با صدای بوقی نگاهش به ماشین سفیدش ،که نگار با لبخند پست فرمون نشسته بود،خودش را برای چند لحظه به جای کمیل تصور کرد
تصور اینکه نگارش،همسرش،اینطور به دست یه عده آسیب ببیند او را دیوانه می کرد ،استغفرالله زیر لب گفت و با لبخندی به سمت ماشین رفت.
صدای جز گریه های آرام سمانه صدای دیگری به گوش نمی رسید،کمیل برای اینکه سمانه را برای حرف گوش ندادنش دعوا نکند
فرمون را محکم بین دستانش فشرد،به خانه نزدیک شده بودن،ترجیح داد امشب را سمانه خانه شان بماند
ــ زنگ بزنید به خاله بگید که امشب میمونید خونمون
ــ اما ..
ــ لطفا اینبار حرف گوش بدید لطفا
سمانه سری تکان داد و گوشی را از کیفش بیرون اورد،ترک بزرگی بر اثر برخوردش به زمین روی صفحه افتاده بود
تماس های بی پاسخ زیادی از پدرش و محسن داشت،یادش رفته بود گوشی اش را بعد از کلاس از سایلنت خارج کند
شماره مادرش را گرفت ،بعد از چند تا بوق صدای نگران فرحناز خانم در گوشش پیچید
ــ سلام مامان خوبم
ــ...
ــ خوبم باور کن،کمی کلاسم طول کشید
ــ....
ــ الان با آقا کمیلم
ــ...
ــ با صغری داریم میریم خونه خاله ،امشبم میمونم خونشون
ــ....
ــ میدونم شرمنده،تکرار نمیشه،سلامت باشی
ــ ....
ــ خداحافظ
سمانه حس خوبی از اینکه به خانواده اش دروغ گفته ،نداشت،می دانست پدرش به خاطر اینکه آن ها را بی خبر گذاشته بود و اینگونه به خانه ی خاله سمیه رفته بازخواست میکند
اما این ها اصلا مهم نبود،الان او فقط کمی احساس آرامش و امنیت می خواست.
به خانه رسیده بودند کمیل با ریموت در را باز کرد و وارد خانه شدند،سمانه در را باز کرد تا پیاده شود،که با صدای کمیل سرجایش می ماند.
ــ میگی که داشتی میومدی خونمون تا مامان و صغری رو سوپرایز کنی که تو راه میبینمت اینطور میشه که باهم اومدیم.
سمانه سری تکان داد و از ماشین پیاده شد،باهم به سمت خانه رفتند،با ورود سمانه به خانه، صغری جیغ بلندی کشید
که سمیه خانم سراسیمه از آشپزخانه به طرفشان آمد اما با دیدن سمانه نفس راحتی کشید ،سمانه را در آغوش کشید و به صغری تشر زد:
ــ چرا جیغ میزنی دختر
سمیه خانم برای سمانه و کمیل شام کشید ،بعد صرف شام سمانه و صغری شب بخیری گفتند و به اتاق رفتند
کمیل گوشی اش را برداشت و به حیاط رفت ،سریع شماره امیرعلی را گرفت که بعد از چند ثانیه صدای خسته ی امیرعلی را شنید:
ــ الو
ــ میدونم خونه ای ،نمیخواستم مزاحمت بشم ولی دارم دیونه میشم
ــ این چه حرفیه کمیل
ــ شرمندتم امیرعلی ولی لطفا برام بگو چی شد
ــ سمانه خانم تو خیابون بوده،خیابون هم به خاطر بارون و سرما خلوت بوده،ساعت طرف ده ،ده و نیم بوده
مرده میگفت که از دور دیده یه مرد هیکلی داشته مزاحم دختری میشده،میگه معلوم بود دزد نبوده چون ماشین مدل بالا بوده و اینکه میخواسته بکشونتش داخل ماشین
اول ترسیده بره جلو اما بعد اینکه سمانه خانم داد و فریاد میکشه و خودشو میندازه زمین تا نتونن ببرنش
همسر مرده که همراهش بود کلی اصرار میکنه به شوهرش که کمک کنه،اونم چند بار بوق میزنه و میاد طرفشون که اون مرده سوار ماشین میشه و حرکت میکنه
امیرعلی سکوت کرد،می دانست شنیدن این حرف ها برای کمیل سخت بود اما باید گفته می شد
نفس زدن های عصبی کمیل سکوت را بین آن دو را شکسته بود.
امیرعلی آرام صدایش کرد که جوابش صدای بلند و خشمگین کمیل بود:
ــ کمیل
ــ میکشمشون،نابودشون میکنم به مولا قسم نابودشون میکنم امیرعلی
ــ باشه باشه،آروم باش آروم باش
ـچطور آروم باشم؟اگه اون مرد نبود الان سمانه رو برده بودند
ــ آروم داد نزن،خداروشکرکه همچین اتفاقی نیفتاد،از این به بعد هم بیشتر مواظبیم
ــفکر میکردم آزادش کنم ،دیگه خطری تهدیدش نمیکنه اما اینطور نشد،تو زندان میموند بهتر بود
ــ اونجوری هم ذره ذره داغون میشد
ــ نمیدونم چیکار کنم امیرعلی
ــ باهاش حرف بزن اما با آرامش،با داد و بیداد چیزی حل نمیشه،بهش بگو که چقدر اوضاع بهم ریخته است
ــ باشه،شرمنده مزاحمت شدم
ــ بازم گفتی که،برو مرد مومن
ــ یاعلی
ــ علی یارت
نویسنده:فاطمه امیری
#ادامه_دارد...
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/1859584013C1086636d4f
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
♡ ابراهیم بابک نویدِ دلها ♡
🌸هوالعشــق🌸 . 📜 #رمان_پلاک_پنهان 💟 #پارت_چهل_سوم ــ برو بچه به من مشاوره میدی امیرعلی خندید و گفت
🌸هوالعشــق🌸
.
📜 #رمان_پلاک_پنهان
💟 #پارت_چهل_چهارم
تماس را قطع کرد،باید با سمانه هر چه زودتر صحبت می کرد،نگاهی به پنجره اتاق صغری انداخت،چراغ ها خاموش بودند
پیامی به سمانه داد اما بعد از چند دقیقه خبری نشد،ناامید به طرف در رفت که سمانه از در بیرون آمد.
به سمتش آمد،سلامی کرد.
ــ علیک السلام ببخشید بیدارتون کردم،اما باید صحبت می کردیم
سمانه از ترس اینکه سمیه خانم آن ها را ببیند نگاهی به در انداخت و گفت :
ــ مشکلی نیست،من اصلا خوابم نمی برد
ــ چرا اینقدر به در نگاه میکنید
ــممکنه خاله بیاد
ــ خب بیاد،ما داریم حرف میزنیم
سمانه طلبکارانه نگاهی به او انداخت و گفت:
ــ صحبت من با شما که جواب رد به خواستگاریتون دادم و هیچوقت باهم هم صحبت نبودیم
الان، این موقع ،گپ زدن اون هم تو حیاط ،به نظرتون غیر طبیعی نیست
کمیل فقط سری تکان داد،دوباره سردردبه سراغش آمده بود ،سرش را فشار داد و گفت :
ــ صداتون کردم که در مورد اتفاقات امشب صحبت کنیم
ترسی که ناگهان در چشمان سمانه نشست را دید و ادامه داد:
ــ با اینکه بهتون گفته بودم که تنها بیرون نیاید اما حرف گوش ندادید،سمانه خانم الان وقت لجبازی نیست،باورکنید اوضاع از اون چیزی که فکرمیکنید
خطرناکتره،امشب فک کنم بهتون ثابت شد حرف های من چقدر جدی بود اما شما نمیخواید باور کنید
سمانه با عصبانیت گفت:
ــ بسه
ــ حواستون هست چی میگید؟لجبازی؟آخه کدوم لجبازی؟
بعد از زندونی شدن تو یه چهار دیواری دلت یکم پیاده روی تو بارون بخواد
اینو برای شما لجبازیه
کمیل چشمانش را بر روی هم فشرد تاآرام شود وبه او تشر زد
ــ منظور من
ــ منظور شما هر چی میخواد باشه،اما بدونید این وسط من دارم اذیت میشم،من دارم عذاب میکشم ،با اتفاق امشب
بایادآوری اون لحظات ،چشمه اشکش جوشید با صدای لرزانی ادامه داد :
ــ من الان حتی کسیو ندارم بهش از دردام بگم ،چون گفتی نگم
امشب وقتی اون منو میکشید تا ببره تو ماشین نمیدونستم کیو صدا کنم تا کمکم کنه،به ذهنم رسید که شمارو صدا کنم
به چشمان سرخ کمیل نگاهی انداخت و ادامه داد:
ــ صدا کردم اما اتفاقی افتاد؟کمکم کردید؟
این همه گفتید حواسم به همه چیز هست به کسی چیزی نگید خطرناکه من خودم مواظب شمام .
پس چی شد؟چرا مواظبـ نبودید،اگه اون مرد به موقع نمی رسید معلوم نبود من الان کجا بودم
کمیل با عصبانیت چرخید و پشت را به سمانه داد و به صدای لرزان و خشمگین غرید:
ــ تمومش کنید
سمانه نگاه دیگری به کمیل انداخت که پیشانی اش را ماساژ می داد
حدس می زد دوباره سردرد به سراغش آمده باشد،قدمی عقب رفت و ادامه داد:
ــ این وسط فقط شما مقصری که نتونستید درست وظیفتونو انجام بدید
بدون اینکه منتظر جوابی از کمیل باشه با قدم های بلند به داخل ساختمان رفت.
کمیل نفس های عمیق و پی در پی کشید،تا شاید آتیشی که سمانه به جانش انداخته را فروکش کند
به در بسته خیره شد،حق را به سمانه می داد او کم کاری کرده بود،باید بیشتر حواسش به سمانه باشد،اما چطور؟
سریع به محمد پیام داد و او خواست فردا حتما به او سر بزند،گوشی اش را در جیب شلوار کتانش گذاشت و دستی بر صورتش کشید
خواب از سرش پریده بود،به طرف حوض وسط حیاط رفت می دانست الان آبش سرد است
اما بدون لحظه ای درنگ آستین های پیراهنش را تا زد و دستش را در آب گذاشت،بدون در نظر گرفتن سردیه آب وضو گرفت.
مطمئن بوددورکعت نماز و کمی دردودل با خدا ارامش می کند.
محمد نگاهی به کمیل که سرش را بین دو دستش گرفته بود انداخت و خندید:
ــ یعنی فدای دختر خواهرم بشم که تونسته اطلاعاتیه مملکتو اینطوری بهم بریزه
ــ خنده داره؟بهتون میگم از دیشب اعصابم خورده،نتونستم یه لحظه با ارامش چشمامو روی هم بزارم
ــ کمیل نبایدم بتونی،دیشب نزدیک بود سمانه رو بدزدن ،به فکر چاره ای باش،با حرفایی که امیرعلی گفت،شک نکن که کار همون گروهکه
کمیل سری تکان داد و گفت :
ــ آره کار اوناست،اما چرا هنوز از سمانه دست برنداشتند و بیخیالش نشدند خودش جای بحث داره
ــ من یه حدسی میزنم.
ــ چه حدسی
ــ اونا تورو شناسایی کردن
کمیل با ابروان بهم گره خورده گفت:
ــ خب
ــ اونا بعد اینکه متوجه میشن دختر خالت تو دانشگاه هست بشیری رو کنار میزنن و سمانه رو توی تله میندازن
و اینکه چرا صغری رو انتخاب نکردند اینو نشون میده که اونا از علاقه ی تو به سمانه خبر دارند
عصبی از جایش برخاست و غرید:
ــ یعنی چی؟
ــ آروم باش،این فقط یک حدس بود،اما میتونه واقعیت باشه،پس بدون یکی که خیلی بهت نزدیکه رابط اوناست
ــ یعنی یکی داره به ما خیانت میکنه
محمد سری تکان داد و گفت:
ــ دقیقا،بیشتر هم به تو
نویسنده:فاطمه امیری
#ادامه_دارد...
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/1859584013C1086636d4f
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
♡ ابراهیم بابک نویدِ دلها ♡
🌸هوالعشــق🌸 . 📜 #رمان_پلاک_پنهان 💟 #پارت_چهل_چهارم تماس را قطع کرد،باید با سمانه هر چه زودتر صحبت
🌸هوالعشــق🌸
.
📜 #رمان_پلاک_پنهان
💟 #پارت_چهل_پنجم
ــ دارم دیونه میشم ،یعنی به خاطر من سمانه رو وارد این بازی کثیف کردند
ــ متاسفانه بله
ــ وای خدای
محمد کنار کمیل ایستاد و دستی روی شانه اش گذاشت و بالحن آرامی گفت:
ــ فقط یه راه حل داری
ــ چیکار کنم؟یه راهی جلوم بزارید.
ــ با سمانه ازدواج کن
ــ چی؟
ــ حرفم واضح نبود
کمیل حیرت زده خنده ای کرد!
ــ حواستون هست چی میگید؟من با سمانه ازدواج کنم؟
محمد اخمی کرد و گفت:
ــ اره،هر چقدر روی دلت و احساست پا گذاشتی کافیه،اون زمان فقط به خاطر اینکه بهش آسیبی نرسه و کارت خطرناکه ،اون حرفارو زدی تا جواب منفی بده
اما الان اوضاع خطرناک شده تو باید همیشه کنارش باشیو این بدون محرمیت امکان نداره.
تا کمیل خواست حرفی بزند ،محمد به علامت صبر کردن دستش را بالا اورد:
ــ میدونم الان میگی این ازدواج اگه صورت بگیره به خاطر کار و این حرفاست
اما من بهتر از هرکسی از دلت خبر دارم ،پس میدونم به خاطر محافظت از سمانه نیست در واقع هست اما فقط چند درصد
کمیل کلافه دوباره روی صندلی نشست و زیر لب گفت:
ــ سمانه قبول نمیکنه مطمئنم
ــ اون دیگه به تو بستگی داره،باید یه جوری زمینه رو فراهم منی
میدونم بعد گفتن اون حرفا کارت سخته اما الان شرایط فرق میکنه اون الان از کارت باخبره،در ضمن لازم نیست اون بفهمه به خاطر تو در خطره
ــ یعنی بهش دروغ بگم تا قبول کنه با من ازدواج کنم؟
ــ دروغ میگی تا قبول کنه ازدواج کنه
اون اگه بفهمه فکر میکنه تو به خاطر اینکه عذاب جدان گرفتی حاضری برای مراقبت از اون ازدواج کنی و هیچوقت احساس پاکتو باور نمیکنه
کنار کمیل زانو زد و ادامه داد:
ــ این ازدواج واقعیه از روی احساس داره صورت میگیره
هیچوقت فک نکن به خاطر کار و محافظت از سمانه داری تن به این ازدواج میدی،تو قراره بهاش ازدواج کنی نه اینکه بادیگاردش باشی
نگاهی به چهره ی کلافه و متفکر کمیل انداخت و آرام گفت:
ــ در موردش فکر کن
سر پا ایستاد و بعد از خداحافظی از اتاق خارج شد.
کمیل کلافه دستی به صورتش کشید،در بد مخمصه ای افتاده بود نمی دانست چه کاری باید انجام دهد
می دانست سمانه به درخواست خواستگاریش جواب منفی می دهد،پس باید بیخیال این گزینه می شد و خود از دور مواظبش می شد.
با صدای گوشیش از جایش بلند شد و گوشی را از روی میز برداشت با دیدن اسم امیر سریع جواب داد:
ــ چی شده امیر
ــ قربان دختره الان وارد دانشگاه شد
تنها اومد دانشگاه،از منزل شما تا اینجا یه ماشین دنبالش بود،الانم یکی از ماشین پیاده شد و رفت تو دانشگاه،چی کار کنیم
کمیل دستان مشت شده اش را روی میز کوبید!
ــ حواستون باشه،من دارم میام
گوشی راقطع کرد و از اتاق خارج شد،با عصبانیت به طرف ماشین رفت،
فکر می کرد بعد از صحبت ها و اتفاق دیشب سمانه دیگر لجبازی نکند
اما مثل اینکه حرف در کله اش فرو نمی رفت،و بیشتر از ان ها تعجب کرده بود که چرا از سمانه دست بردار نبودند.
در آن ساعت از روز ترافیک سنگین بود و همین ترافیک او را کلافه تر می کرد،کشتی به فرمون زد و لعنتی زیر لب گفت.
سریع از ماشین پیاده شد،ماشین بچه ها را در کنار دانشگاه دید،امیر به محض دیدن کمیل به سمتش آمد.
ــ سلام قربان
ــ سلام
ــ یکی پیاده شد رفت داخل،سمت دفتر بسیج دانشگاه
ــ من میرم داخل ،به امیرعلی زنگ بزن خودشو برسونه
ــ بله قربان،همراهتون بیام؟
ــ نه لازم نیست
کمیل دستی به اسلحه اش کشید،تا از وجودش مطمئن شود
از حراست دانشگاه گذشت و به طرف دفتر رفت،طبق گفته ی حراست دفتر دانشگاه بعد از اون اتفاق دفتر را بستن
نگاهی به در باز شده ی دفترانداخت،مطمئن بود کسی که وارد دفتر شده کلید همراه داشته
نگاهی به اطراف انداخت،بعد اینکه از خلوت بودن محوطه مطمئن شد ،وارد دفتر شد
نگاهی به اطراف انداخت چیز مشکوکی ندید اما صدایی از اتاق اخری می آمد،آرام به سمت اتاق حرکت کرد
نگاهی به در انداخت که روی آن فرماندهی نوشته شده بود،اسلحه اش را در آورد به سمت پایین رفت،در را آرام باز کرد
نگاهی به اتاق انداخت که با دیدن شخصی که با اضطراب و عجله مشغول برداشتن مدارک از گاوصندوق است،اسلحه را به سمتش گرفت و گفت:
ــ دستاتو بگیر بالا
دستان مرد از کار ایستادند و مدارکی که برداشته بود بر روی زمین افتادند .
ــ بلند شو سریع
مرد آرام بلند شد
ــ بچرخ ،دارم میگم بچرخ
با چرخیدن مرد،کمیل مشکوک چهره اش را بررسی کرد ،به او نزدیک شد ،عینکش را برداشت و ریشی که برای خود گذاشته بود را از روی صورتش کند
تا میخواست عکس العملی به شخصی که روبه رویش ایستاده نشان دهد،صدای قدم هایی را شنید.
نویسنده:فاطمه امیری
#ادامه_دارد...
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/1859584013C1086636d4f
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
♡ ابراهیم بابک نویدِ دلها ♡
🌸هوالعشــق🌸 . 📜 #رمان_پلاک_پنهان 💟 #پارت_چهل_پنجم ــ دارم دیونه میشم ،یعنی به خاطر من سمانه رو و
🌸هوالعشــق🌸
.
📜 #رمان_پلاک_پنهان
💟 #پارت_چهل_ششم
سریع دستش را دور گلوی مرد پیچاند وآن را به پشت در کشاند،و کنار گوشش زمزمه کرد:
ــ صدات درنیاد والا همینجا یه گلوله حرومت میکنم
صدای قدم ها به اتاق نزدیک شدکمیل حدس می زد که شاید همدستانش به دنبالش آمده باشند ،با وارد شدن
شخصی به اتاق کمیل اسلحه را بالا آورد اما با دیدن شخص روبرویش که با وحشت به هردو نگاه می کرد،با عصبانیت غرید:
ــ اینجا چیکار میکنید؟؟
سمانه با ترس و تعجب به سهرابی که بین دستان کمیل بود خیره شده بود،نگاهش یه اسلحه ی کمیل کشیده شد از ترس نمی توانست حرفی بزند
فقط دهانش باز و بسته می شد اما هیچ صدایی از آن بیرون نمی امد،با صدای کمیل به خودش امد.
ــ میگم اینجا چیکار میکنید
تا میخواست جواب کمیل را بدهد،صدای سهرابی نگاه هر دو را به خود کشاند،سمانه با نفرت به او نگاهی انداخت.
ــ تو کی هستی؟سمانه رو از کجا میشناسی
کمیل از اینکه سهرابی اسم سمانه را به زبان اورده بود عصبی حصار دستش را تنگ تر کرد و غرید:
ــ ببند دهنتو
سمانه با وحشت به صورت سهرابی نگاهی انداخت،با اینکه او متنفر بود ولی نمی خواست به خاطر اون برای کمیل دردسری بشه.
ــ ولش کنید صورتش کبود شد،توروخدا ولش کنی آقا کمیل
کمیل او را هل داد که بر روی زمین زانو زد و به سرفه کردن افتاد،
میان سرفه هایش با سختی گفت:
ــ پس کمیل تویی؟کمیل برزگر،پس اونی که رئیس کمر همت به نابودیش بسته تویی
کمیل که نگاه ترسیده ی سمانه را بر خود احساس کرد،برای اینکه سهرابی را ساکت کند تا بیشتر با حرف هایش سمانه را نترساند،غرید:
ــ ببند دهنتو تا برات نبستمش
سریع سویچ های ماشین را از جیب کتش دراورد و به طرف سمانه گرفت:
ــ برید تو ماشین تا من بیام ،درادو هم قفل کن
سمانه با ترس به او خیره شده بود که با تشر کمیل سریع سویچ را از دستش گرفت و نگاه نگرانی به آن دو انداخت و از اتاق خارج شد.
کمیل نگاهش را از چارچوب در گرفت و به سهرابی سوق داد:
ــ میدونم فکرشو نمیکردی گیر بیفتی ولی باید خودتو برای همچین روزی آماده میکردی
سهرابی پوزخندی زد و بدون اینکه جوابی به حرف کمیل بدهد،گفت:
ــ رابطه تو و سمانه چیه؟حالا دونستم چرا رئیس اینقدر اصرار داشت بشیری رو بزنیم کنار،اونا میخواستن با نابودی سمانه از تو انتقام بگیرن
کمیل با صدای بلند فریاد زد:
ــ اسمشو روی زبون کثیفت نیار
سهرابی که از اینکه کمیل را عصبی کرده بود ،خوشحال بود،نیشخندی زد و ادامه داد:
ــ بیچاره سمانه،اون ارزشش بیشتر از این چ..
با مشتی که بر صورتش نشست مهلت ادامه حرفش را کمیل از او گرفت:
ــ خفه شو عوضی،به خدا بخواید بهش نزدیکش بشیط میکشمتون
گوشی اش را در آورد و سریع شماره امیر را گرفت:
ــ بله قربان
ــ سریع اونی که بیرونه رو دستگیر کنید ،تو و امیرعلی هم بیاید داخل
ـ ـچشم قربان
کمیل نمی توانست بیشتر از این با او تنها بماند چون مطمئن نبود که او را سالم نگه می داشت.
امیر و امیرعلی وارد اتاق شدند به امیر اشاره کرد تا سهرابی را ببرد امیر سریع به سمت سهرابی امد و او را به سمت در برد ،لحظه ی آخر سهرابی روبه کمیل پوزخندی زد و گفت:
ــ فک نکن رئیس بزاره یه لحظه با آرامش زندگی کنی ،هم تو هم سمانه
کمیل به سمت رفت که امیرعلی او را گرفت،امیر سریع سهرابی را از انها دور کرد،کمیل عصبی به سمتش امیرعلی برگشت؛
ــ ببین تو این گاوصندوق چه چیز مهمی پیدا میشه که سهرابی به خاطرش برگشته،من میرم بعد میام اداره
ــ بسلامت
قبل از اینکه از اتاق بیرون برود برگشت:
ــ امیرعلی حراستو هم چک کن،ببین چطور اجازه دادن سهرابی با این تیپ و قیافه اومده تو
امیرعلی سری تکان داد
سمانه در ماشین نشسته بود و نگاه ترسیده اش را به در دانشگاه دوخته بود،نگران کمیل بود
و می ترسید سهرابی بلایی سرش بیاورد،چند بار خواست پیاده شود و به سراغ کمیل برود اما پشیمان می شد
دستانش از استرس سرد شده بودند
نمی دانست چیکار کند،دستش که بر روی دستگیره نشست تا در را باز کند
سهرابی همراه مردی بیرون آمد،سمانه وحشت زده از اینکه نکند بلایی سر کمیل آورده باشند از ماشین پیاده شد
اما با بیرون امدن کمیل و اشاره ای به ان مرد ،نفس راحتی کشید،کمیل عصبی به سمتش امد;
ــ مگه نگفتم از ماشین پایین نیاید
سمانه بی اختیار گفت:
ــ سهرابی با اون مرد اومدن بیرون ترسیدم بلایی سرتون اورده باشن
عجیب است که همه ی عصبانیت کمیل با این حرف سمانه فروریخت،با لحنی ارام گفت:
ــ سوار بشید،میرسونمتون،کلاس که ندارید؟
ــ نه
هر دو سوار ماشین شدند ،کمیل دنده عوض کرد و گفت:
ــ حتی اگه بلایی سر من اورده باشن نباید پیاده می شدید
نویسنده:فاطمه امیری
#ادامه_دارد...
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/1859584013C1086636d4f
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
♡ ابراهیم بابک نویدِ دلها ♡
🌸هوالعشــق🌸 . 📜 #رمان_پلاک_پنهان 💟 #پارت_چهل_ششم سریع دستش را دور گلوی مرد پیچاند وآن را به پشت
🌸هوالعشــق🌸
.
📜 #رمان_پلاک_پنهان
💟 #پارت_چهل_هفتم
وقتی جوابی از سمانه نشنید ادامه داد:
ــ برا چی اومده بودید دفتر؟
ــ در باز بود،بچه ها گفته بودند دفتر را بستند و کسی حق نداره بره داخل
اما وقتی دیدم در بازه ترسیدم بازم کسی بخواد به اسم بسیج یه خرابکاری دیگه درست کنه
کمیل نفس عمیقی کشید تا بر خودش مسلط شود؛این دختر او را به مرز جنون رسانده بود،بعد از این همه اتفاق باز هم بیخیال نشده بود
دیگر نمی توانست سکوت کند باید بحث ازدواج را پیش میکشید،و همیشه کنارش می ماند و مواظبش بود،والا بلایی سر خودش می اورد،
با صدای سمانه به سمت او چرخید؛
ــ منظور سهرابی از اون حرفا چی بود?
ــ نمی خواد ذهنتونو مشغول کنید ،اون فقط میخواست حرفی زده باشد
سمانه با اینکه قانع نشده بود اما حرف دیگری نزد و تا خانه زمان در سکوت گذشت.
جلوی در خانه ایستاد ،سمانه در را باز کرد و قبل از اینکه پیاده شود گفت:
ــ خیلی ممنون زحمت کشیدید
ــ خواهش میکنم وظیفه بود
تا سمانه می خواست برودصدایش کرد سمانه برگشت؛
ــ بله؟
ــ باید باهاتون در مورد یک چیز مهمی صحبت کنم؟
ــ چیزی شده؟
ــ نگران نباشید چیزبدی نیست؟
ــخب بگید
ــ نه الان وقتش نیست اگه وقت داشته باشید فردا باتون صحبت کنم
ــ باشه ،ولی کجا
ــ براتون آدرسو میفرستم
ــ باشه حتما،بفرمایید تو
ــ نه خیلی ممنون،سلام برسونید
ــ سلامت باشید
سمانه وارد خانه شد به در تکیه داد و ذهنش به مرور صحنه های یک ساعت پیش پرداخت
کمیل با آن اسلحه،عصبانیتش از اینکه سهرابی اسمش را به زبان آورد،و همه ی اتفاقات لرزی به قلب و اندامش انداخته بود ،ناخوداگاه لبخندی شرین و گرمی بر لبانش نشست
چشمانش را آرام باز کرد،فرحناز خانم کنار در ورودی منتظرش مانده بود،با لبخند عمیقی به سمتش رفت
ــ برای آخرین بار میگم کمیل ،تمومش کن این قضیه رو
ــ چشم چشم
ــ کمیل امروز اگه تو نبودی و سمانه وارد دفتر می شد میدونی چی می شد؟
محمد نگاهی به چشمان خواهرزاده اش انداخت،رگ خوابش دستش بود،کافی بود کمی او را غیرتی کند.
ــ اگه میگی آمادگی نداری و نمیتونی با سمانه زندگی کنی یا هر دلیل دیگه،بهم بگو تا من براش محافظ بزارم که همیشه مواظبش باشه.
صدای گرفته ی کمیل از حال خرابش خبر می داد:
ــ نمیخوام درگیر مشکلاتم بشه،من این همه سال به خاطر اینکه درگیر مشکلاتم نشه ازش دور بودم،اونا خیلی به من نزدیکن
که حتی از علاقم به سمانه خبر دار شدن و این بلارو سرش اوردن،به این فکر من اگه زنم بشه قراره چه بلایی سرش میارن
ــ تو نمیزاری کمیل،تو به خاطر اینکه تو زندان نمونه خودتو به آب و آتیش زدی
پس از این به بعد هم میتونی مواظبش باشی،فقط تو میتونی مواظبش باشی فقط تو
ــ دایی من نمیتونم شاهد این باشم که به خاطر انتقام از من سمانه رو آزار بدن
ــ کمیل تو اگه ازش دور باشی بیشتر بهش آسیب میزنن
داری کیو گول میزنی،من که میدونم حاضری از جونت هم بگذری اما سمانه آسیبی نبینه پس تمومش من
کمی هم به فکر خودت باش،داره ۳۰سالت میشه
بوسه ای بر سرش گذاشت و از جایش بلند شد
ــ زندگی کن کمیل،یک بار هم که شده به خاطر خودت قدمی بردار
سمانه با تعجب به مادرش خیره شد:
ــ چی؟اینارو خود خانم محبی گفت؟
ــ نه،دخترش و پسر بزرگش
ــ دقیقا بگو چی گفتن
ــ دختر خانم محبی زنگ زد گفت داداشم دوباره میخواد بیاد خواستگاری ولی ما راضی نیستیم
اگه اومد سمت دخترتون تا بهاش صحبت کنه به سمانه بگید جوابشو نده ،منم گفتم این حرفا چیه خجالت هم خوب چیزیه
خلاصه سرتو درد نیارم این قضیه تموم شد تا بعد یه مدت مثل اینکه برادره بیخیال نشده بود و اینبار داداش بززگش زنگ زد و هی تهدید میکرد
ــ به بابا گفتید
ــ نه نمیخواستم شر بشه
ــ اینا چرا اینطورن؟اصلا به خانم محبی و پسرش نمیخوره
ــ خانم محبی بیچاره همیشه از این دو تا بچه هاش مینالید
ــ عجب ،چه آدمایی پیدا میشه
ــ خداروشکر که باهاشون وصلت نکردیم
تا سمانه می خواست جواب بدهد ،صدای گوشیش بلند شد
نگاهی به صفحه گوشی انداخت پیامی از کمیل بود سریع پیام را باز کرد و متن را خواند:
ــ صبح ساعت۱۰پارڪ جزیره
سمانه لبخندی زد که با صدای مادرش سریع لبخندش را جمع کرد.
ــ به چی میخندی؟دیوونه هم شدی خداروشکر
سمانه سریع وارد پارک شد و با چشم به دنبال کمیل می گشت،هوا سرد بودو ابرها گه گاهی غرش می کردند،پارک خلوت بود و از اینکه کمیل را پیدا نمی کرد کلافه شده بود
اما طول نکشید که کمیل را دید که به سمتش قدم برمیداشت،برای چند لحظه گونه هایش گل انداختن و خجالت زه سرش را پایین انداخت.
خودش هم حیرت زده شده بود،که از کی به خاطر روبه رو شدن با کمیل خجالت زده می شد
نویسنده:فاطمه امیری
#ادامه_دارد...
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/1859584013C1086636d4f
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
♡ ابراهیم بابک نویدِ دلها ♡
🌸هوالعشــق🌸 . 📜 #رمان_پلاک_پنهان 💟 #پارت_چهل_هفتم وقتی جوابی از سمانه نشنید ادامه داد: ــ برا چی
🌸هوالعشــق🌸
.
📜 #رمان_پلاک_پنهان
💟 #پارت_چهل_هشتم
با صدای کمیل نگاهش را از بوت های مشکی مردانه ی کمیل گرفت و شرش را بالا اورد:
ــ سلام
ــ سلام
ــ بریم تو الاچیق تا بارون نزده
سمانه سری تکان داد و به نزدیک ترین الاچیق رفتند
روبه روی هم نشسته اند،سمانه کیفش را روی میز بینشان گذاشت و منتظر صحبت های کمیل ماند.
ــ ببخشید نیومدم دنبالتون آخه
نخواستم کسی بدونه با من هستید،چون این حرفایی که میگم میخوام بین ما دو نفر بمونه فعلا
سمانه نگران پرسید:
ــ اتفاقی افتاده؟تورو خدا بگید
ــ نه اتفاق بدی نیفتاده
سمانه نفس راحتی کشید و گفت:
ــ پس چی شده؟
کمیل نفس عمیقی کشید و گفت:
ــ اون شب
ــ کدوم شب؟
ــ اون شرط ازدواجو گفتم
سمانه چشمانش را روی هم فشرد:
ــ لطفا این موضوعو باز نکنید
ــ باید بگم
ــ لطفا
ــ سمانه خانم لطفا به حرفام گوش بدید،من اون حرفارو به خاطر شرایطم گفتم،به ولای علی برا گفتنشون خودم هم داغون شدم
سمانه با حیرت به او خیره شد.
ــ وقتی صغری و مادرم بحث ازدواج و خواستگاری از شمارو وسط کشیدند،اول قبول کردم
اما وقتی به خودم اومدم دیدم نمیتونم جلو بیام و شمارو درگیر زندگی پر دردسرم کنم.
دستی به صورتش کشید گفتن این حرف ها برایش سخت بود اما باید می گفت :
ــ واقعیتش میترسیدم
سمانه ارام زمزمه مرد:
ــ از چی؟
ــ از اینکه به خاطر انتقام از من سراغ شما بیان
اونشب پشیمون شدم و نخواستم این حرفارو بزنم ولی وقتی برای چند لحظه به اون روزی که شما به خاطر من آسیب ببینید فکر کردم ...
نتوانست ادامه بدهد،سمانه شوکه از حرف های کمیل و این همه احساسی که فکر نمی کرد در وجود شخصی مثل کمیل باشد،بود.
ــ الان این حرف هارو برا چی میزنید؟
ــ سمانه خانم با من ازدواج میکنید
شک دومی بود که در این چند لحظه به سمانه وارد شد،سمانه دهن باز می کرد تا حرفی بزند اما صدایی بیرون نمی آمد.باورش نمی شد
کمیلی که به خاطر اینکه به او آسیبی نرسد ازش دوری کرد و الان دوباره از او خواستگاری کرده بود؟
ــ یعنی .. یعنی الان دیگه نگران نیستید که به من آسیبی بزنن
ــ غلط کردند
غرش کمیل ،لرزی بر قلب دخترک روبرویش انداخت.
ــ به مولا علی قسم نمیزارم بهتون نزدیک بشن،حاضرم از جونم بگذرم اما آسیبی بهتون زده نشه،جوابتون هر چیزی باشه
اگر قراره همسرم بشید یا همون دختر خالم بمونید بدونید اگه بخوام کاری کنن به خاک سیاه مینشونمشون
سمانه سرش را پایین انداخت،قلبش تند می زد ،احساس می کرد صدایش در فضا میپچید،فکر مزاحمی که به ذهنش خطور کرد را ناخوداگاه به زبان آورد:
ــ یعنی به خاطر اینکه مواظبم باشید دارید پیشنهاد ازدواج می دید؟؟
ابروان کمیل در هم گره خوردند،با صدایی که سعی می کرد آرام باشد گفت:
ــ از شما بعید بود این حرف،فکر نمیکردم بعد این صحبتام این برداشتو بکنید
سمانه شرمنده سرش را پایین انداخت.
ــ ازدواج اینقدر مقدسه که من نخوام به خاطر دلایل بی مورد اینکارو بکنم،من میتونستم مثل روز هایی که گذشت
مواظبتون باشم،پس پیشنهاد ازدواج منو پای مواظبت از شما نزارید
ــ من منظوری نداشتم فقط
ــ سمانه خانم.من داره ۳۰سالم میشه
میخوام برا خودم خانواده تشکیل بدم،الان شرایط فرق میکنه،الان شما از کارم خبر دارید
میدونید چه شرایطی دارم این مدت اتفاقات زیادی برای ما دو نفر افتاد کنار هم جنگیدم و نتیجه گرفتیم
با اخلاق همدیگه به نسبتی آشنا بودیم و شدیم،پس میخوام فکر کنید و جوابتونو به من بگید
سمانه سرش را پایین انداخت تا کمیل گونه های سرخ شده اش را نبیند.
هول شده بود نمی دانست چه عکس العملی باید نشان دهد سریع از جایش بلند شد
ــ من.. من دیرم شده باید برم
کمیل لبخند شیرینی به حیا و دستپاچگی سمانه زد
ــ میرسونمتون
هم قدم به سمت ماشین رفتند،سمانه به محض سوار شدن کمربند زد و نگاهش را به بیرون دوخت
دستی روی شیشه کشید وناخوداگاه اسم کمیل را نوشت،اما سریع پاکش کرد
و از خجالت چشمانش را محکم روی هم فشار داد،دعا می کرد که کمیل این کارش را ندیده باشد،نگاه کوتاهی به کمیل انداخت
وقتی او را مشغول رانندگی دید،زیر لب" خدایا شکرت" زمزمه کرد.
اما غافل از اینکه کمیل تک تک کارهایش را زیر نظر داشت و با این کاری که او کرد لبخند شیرینی بر لبان کمیل نقش بست که سریع او را جمع کرد.
سمانه با دیدن قطرات باران با ذوق شیشه را پایین آورد و دستش را بیرون برد.
ــ سرما میخورید شیشه رو ببرید بالا
سمانه بی حواس گفت:
ــ نه توروخدا بزار پایین باشه من عاشق بارونم،وای خدای من چقدر خوبه هوا
کمیل آرام خندید وفرمون را چرخاند و ماشین را کنار جاده نگه داشت
سمانه سوالی نگاهش کرد،کمیل کمربند را باز کرد و در را باز کرد و گفت:
نویسنده:فاطمه امیری
#ادامه_دارد...
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/1859584013C1086636d4f
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆