eitaa logo
♡ ابراهیم‌ بابک‌ نویدِ دلها ♡
35.2هزار دنبال‌کننده
13.9هزار عکس
4.2هزار ویدیو
297 فایل
رفیق به محفل شهدا خوش آمدی😉 در مناسبت های مختلف موکب شهدایی داریم😍 ✤ارتباط‌‌با‌خادم↯ @ya_fatemat_al_zahra ✤تبلیغات↯ @ebrahim_navid_delha_tabligh ✤کانال‌های‌ما↯ @ebrahim_babak_navid_keramaat @ebrahim_babak_navid_mokeb
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸هوالعشــق🌸 . 📜 💟 وقتی غیبش زد حدس میزدیم گیر شما افتاده اون روز هم میخواستم از سیستمش گزارش بفرستم تا هم جرمش سنگین تر بشه هم بتونید راحت تر رد بالایی هارو بزنید. - چیز دیگه ای نمی خوای بگی؟؟ - نه هر چی بود رو گفتم - سهرابی رو دستگیر نکردیم. رویا خیره به چشمان کمیل ماند، کمیل سرش را پایین انداخت و از جایش بلند شد . قبل از خروج با صدای رویا سرجایش ایستاد پو خندی زد و گفت: - از همه رودست خوردم یه بارم از شما به جایی برنمیخوره چهره اش درهم رفت و با ناراحتی ادامه داد: فقط بدونید من دیگه چیزی برای از دست دادن ندارم خودمم اواخر میخواستم غیر مستقیم همه چیزو لو بدم اما شما زودتر دست به کار شدید، دیگه برام مهم نیست قراره چه اتفاقی بیفته فقط انتقام من که نه ،اما انتقام بشیری و سمانه و اونایی که گول این گروهو خوردنو بگیرید کمیل بدون حرف از اتاق بیرون رفت. رویا سرش را روی میز گذاشت ، باید اعتراف می کرد تا آرام می گرفت، می دانست چیز خوبی در انتظارش نیست اما هر چه باشد بی شک بهتر از زندگی برزخی اش است. باورش نمی شد همه چیز تمام شد، در باز شد با دیدن خانمی که با دستبند به او نزدیک می شد زیر لب زمزمه کرد همه چیز تموم شد همه چیز امیر علی با خوشحالی روبه کمیل گفت: - اینکه عاليه الان خانم حسینی بی گناهه اگه حکمشو الان بزنیم فردا آزاده کمیل که باورش نمی شد روی صندلی نشست و نفس عمیقی کشید و لبخندی بر لبش نشست - باورم نمیشه امیر علی ،باورم نمیشه - باورت بشه پسر - باید هر چه زودتر از اینجا دورش کنم، این قضیه پیچیده تر از اون چیزی هست که فکرشو میکردم - الان خداروشکر یه قسمتی از قضیه حل شد. از این به بعد میتونی با آرامش به بقیه پرونده رسیدگی کنی - خداروشکر ، فقط کارای آزادی خانم حسینی رو انجام بده میخوام هر چه زودتر از اینجا بره - چشم قربان همین الان میرم چشمکی برای کمیل زد و از اتاق بیرون رفت. محمد سریع پیامکی برای محمد نوشت "سلام، سمانه فردا آزاد میشه "سریع ارسال کرد . سرش را به صندلی تکیه داد و زیر لب زمزمه کرد - خدایا شکرت...  سمانه با تعجب به کمیل خیره شد و با تعجب زیر لب زمزمه کرد - یعنی چی نمیاید؟ - سمانه خانم. الان تو اون خونه هیچکس نمیدونه من کارم اینه،من چطور با شما بیام؟ سمانه با استرس گفت: - خب بگید که منو پیدا کردید یا هر چیز دیگه ای کمیل از روی صندلی چرخدارش بلند شد و روبه روی سمانه به میز تکیه داد. - سمانه خانم، من چطور میتونم پیدانون کنم وقتی که همه فک میکنن من از این چیزا سر در نمیارم. - یعنی چی؟ یعنی میخواید تنها برم اونجا؟ من،من حتی نمیدونم چی بگم بهشون، حقیقتو با خودم قصه ای ببافم - ما به دایی محمد و محسن خبر دادیم. اونا در جریان هستن کل قضیه رو تعریف کردیم تا قبلش کل خانواده رو آماده کنن، شما لازم نیست چیزی بگید. - اما گفتید اونا از کارتون خبر ندارن - امیر علی، دوستم تماس گرفت . الانم همکارم میرسونتتون تا دم در خونتون، یادتون نره که نباید از من حرفی بزنید سمانه به علامت تاییدسری تکان داد.  - سمانه خانم دیگه باید برید، امیرعلی دم در منتظر توئه سمانه از جایش بلند شد، چادر را بر سرش مرتب کرد، همقدم با کمیل به طرف بیرون رفت با دیدن امیر علی که منتظر به ماشین تکیه داده است، روبه روی کمیل ایستاد، نگاه کوتاهی به او کرد و سریع سرش را پایین انداخت و با لبخند مودبانه گفت: - آقا کمیل، خیلی ممنون بابت همه چیز واقعیتش نمیدونم چطور از تون تشکر کنم،اگه نبودید معلوم نبود چه به سر من میومد، امیدوارم که بتونم جبران کنم. از صحبت های سمانه لبخندی بر روی لب های کمیل نقش بست - خواهش میکنم این چه حرفیه، این وظیفه ی من هست، شما هم مثل صغری عزیز هستید پس جای جبرانی بافی نمیمونه سمانه خودش هم نمی دانست که چرا از اینکه او را مانند صغری می دانست احساس بدی به او دست داد. لبخند بر روی لبانش خشک شد و دیگر در جواب صحبت های کمیل فقط سری به علامت تایید تکان می داد. - یادتون نره، پیام یا زنگ مشکوکی داشتید یا کسی تعقیبتون کرد هر وقتی باشه با من تماس بگیرید - حتما - امیرعلی منتظره.برید بسلامت سمانه بعد از خداحافظی کوتاهی سوار ماشین شد. کمیل خیره به ماشینی که هر لحظه از او دور می شد، ماند. احساس کرد سمانه بعد از صحبت هایش ناراحت شده بود اما دلیلش را نمی دانست. نگاهی به ساعتش انداخت و نفس عمیقی کشید، باورش نمی شد که سمانه را از این قضیه دور کرده بود با اینکه حدس می زد که ممکنه باز هم به سراغش بیایند. اما دیگر او نمی زارد سمانه را در این مخمصه ای بیندازند. نویسنده:فاطمه امیری ... °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•° ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/1859584013C1086636d4f.👆