♡ ابراهیم بابک نویدِ دلها ♡
🌸هوالعشــق🌸 . 📜 #رمان_پلاک_پنهان 💟 #پارت_سی_هشتم - مامانو منع میکنی بعد خودت قانون شکنی میکنی سی
🌸هوالعشــق🌸
.
📜 #رمان_پلاک_پنهان
💟 #پارت_سی_نهم
نرنم بیرون از خونه... نتونسته چند نفرو بگیره من باید تو خونه زندونی بشم، من احمق نباید زنگ میزدم
با صدای آیفون خودش را برای بحث مجددی اینبار با پدرش آماده کرد، اما در باز شد و صغری با جیغ و داد وارد اتاق شد و سمانه را محکم در آغوش گرفت.
- سلام عشقم
- تو اینجا چیکار میکنی؟
- اومدم بدزدست بریم دور دور
سمانه مشتی به بازویش زد و از او جدا شد.
- خاله هم اومده؟
- چرا؟
- دارم بهت میگم میخوایم بریم دور دور مامانم کجا بیاد
- چی میگی تو
- بابا کمیل زنگ زد گفت سریع آماده بشم بیایم دنبالت بریم دور دور
روی تخت نشست و ادامه داد:
- آخه میدونی داداشم فک کرده تو وزارت کلی آدم وحشتناک هست که کلی با کمربند و شلاق شکنجت دادن
و بلند زد زیر خنده
سمانه هم با مقایسه واقعیت آنجا با چیزهایی که کمیل برای استتار گفته بود خنده اش گرفت.
- بی مزه
- تو که اماده ای، چادر تو فقط سرت کن
- وایسا ببینم شوخی نمی کردی تو؟؟
- نه بخدا، کمیل الان بیرون منتظره
سمانه در جایش خشک شده بود ، باورش نمی شد که کمیل به دنبال او آمده
او فکر می کرد که کمیل بیخیال او شده و پیگیر کار و حالش نیست ولی اینطور نبود
می خواست کمی ناز کند و بگوید که نمی آید اما می ترسید کمیل و صغری بیخیال شوند و برودند
سریع به طرف چادرش رفت. اما با یادآوری مادرش با حالت زاری نگاهی صغری انداخت
- وای صغری مامان نمیزاره برم بیرون
صغری شروع کرد به خندیدن
- وای سمانه عین دخترا پونزده ساله گفتی، نگران نباش بسپارش به داداشم.
صغری بلند شد و به طرف در رفت
- من به جا داداشم بودم و تو به درخواست خواستگاریم جواب منفی می دادی دیگه بهت سلام هم نمی کردم
بدبخت داداشم ، من بیرونم تا آماده بشی
صغری از اتاق خارج شد، سمانه احساس کرد دیگر نایی برای ایستادن ندارد سریع روی صندلی نشست و چشمانش را روی هم گذاشت
قضيه خواستگاری را فراموش کرده بود
حرف های آن شب کمیل در سرش می پیچید و سمانه چشمانش غرق اشک شدند، قلبش با یاد آوری درخواست کمیل فشرده شد.
احساس بدی نسبت به کمیل پر قلبش رخنه انداخت
دوست داشت بیخیال این بیرون رفتن شود اما با صدای مادرش که به او می گفت سریع آماده شود.
متوجه شد برای پشیمانی دیر شده
فضای گرم ماشین و هوای سرد بیرون بخار را بر روی شیشه ها نشانده
سمانه با بغض سرکوب شده ای بر شیشه طرح های نامفهومی میکشید.
از وقتی بیرون آمدند حرفی نزد و در جواب صحبت های صغری که سعی می کرد با هیجان تعریف کند تا حال و هوایش را عوض کند
فقط سری تکان می داد یا لبخندی می زد که هیچ شباهتی با لبخند ندارد.
با ایستادن ماشین نگاهش را به بیرون دوخت، نگاهی به پارک انداخت ، با پیاده شدن کمیل و صغری او هم پیاده شد
زمین از باران صبح خیس بود، پالتویش را دورش محکم کرد، و با قدم های آرام پشت سر کمیل شانه به شانه ی صغری رفت
با پیشنهاد صغری نشستن در الاچیق آن هم در هوای سرد را به کافه با هوای گرم و دلپذیر ترجیح دادن
در یکی از الاچیق های چوبی نشستند.
اما صغری داوطلب از جایش بلند شد و گفت:
- آقا تو این هوای سرد فقط به شکلات داغ میچسبه. من رفتم بگیرم
سریع از آن ها دور شد، کمیل اگر موقعیت دیگری بود تنهایش نمی گذاشت و او رو همراهی می کرد.
اما الان فرصت مناسبی بود تا با سمانه صحبت کند، نگاهش را به سمانه دوخت که به یک بوته خيره شده بود
ولی می توانست حدس بزند ذهنش درگیر چیز دیگری بود.
زمان زیادی نداشت و نباید این حرف ها را صغری می شنید پس سریع دست به کار شدن
- واقعیتش هدفم از این بیرون اومدن هم یکم شما هوا عوض کنید هم من با شما صحبتی داشتم
سمانه به طرفش چرخید اما سعی کرد که نگاهش با چشمان کمیل برخوردی نداشته باشند که موفق هم شد.
سرش را پایین انداخت و با لبه ی چادرش مشغول شد، آرام گفت:
- ممنون ، بفرمایید
کمیل متوجه دلخوری و ناراحتی در صدای سمانه شده، او تمام عمرش را به بازجویی گذرانده بود پس میدانست
سمانه از او دلخور و ناراحت است آنقدر که نگاهش را می دزدد و سعی می کند کمتر حرف بزند تا کمتر مورد خطاب از طرف کمیل شود
- در مورد تماس امروز تون
- من نباید زنگ میزدم ، اصلا دلیلی نداشت به شما زنگ بزنم، شرمنده دیگه تکرار نمیشه
نویسنده:فاطمه امیری
#ادامه_دارد...
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/1859584013C1086636d4f
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆