♡ ابراهیم بابک نویدِ دلها ♡
🌸هوالعشــق🌸 . 📜 #رمان_پلاک_پنهان 💟 #پارت_سی_ششم نگاهش را به بیرون دوخته بود، همه جا را دید می زد
🌸هوالعشــق🌸
.
📜 #رمان_پلاک_پنهان
💟 #پارت_سی_هفتم
زهره با خنده مشتی بر بازویش زد
- جمع کن خودتو دختر برا پسرم نمیگیرمتا
صغری با حالت گریه کنان لبه ی چادر زهره را گرفت و با التماس گفت:
- زهره جونم توروخدا نگو، من به امید پسرت دارم نفس میکشم
سمانه و فریبا با صدای بلند میخندیدند، که کمیل یا الله گویان به آشپزخونه آمد.
با تعجب به صغری و سمانه نگاهی انداخت
- چی شده؟ به چی میخندید شما دو نفر
سمانه از اینکه کمیل توجهی به نیلوفر نکرد خوشحال شد و با خنده گفت:
از خواهرتون بپرسید
کمیل سوالی به صغری نگاهی انداخت، که صغری با گریه گفت:
داداش ببین زندایی میخواد اکسیژنمو ازم بگیره
زهره که دیگر نتوانست جلوی خنده اش را بگیرد ظرف خورشت را به کمیل داد و گفت:
- خدا نکشتت دختر
کمیل سرس به علامت تاسف تکان داد
- ما که ندونستیم چی شد ولی خدا شفاتون بده
و تا سمانه و صغری می خواستند لب به اعتراض باز کنند کمیل از آشپزخانه بیرون رفت.
کمیل با کمک محسن و یاسین مشغول چیدن سفره بودند ، با شنیدن خنده های سمانه خوشحال شده بود، دوست داشت هر چه زودتر سمانه این روزها را فراموش کند و زندگیش را شروع کند.
خانما بقیه غذاها را آوردند و در سفره چیدند با صدای محمود آقا که همه را برای صرف غذا دعوت می کرد
کم کم همه بر روی سفره نشستند
همه دور سفره نشسته بودند و مشغول غذا خوردن و تعریف از دستپخت زهره بودند.
صغری دست از غذا خوردن کشید و با صدای بلندی که نگاه همه را به سمت سمانه کشاند گفت:
- سمانه
سمانه لیوان دوغ را برداشت و قبل از اینکه بنوشد گفت: - جانم
- اینی که ازت بازجویی کرد، چطوری شکنجه ات کرد ، حتما آدم بی رحمی بود.
دوغ در گلوی سمانه پرید و شروع کرد به سرفه کردن
سمیه محکم بر کمر سمانه می زد ، محمد که خنده اش گرفته بود به داد سمانه رسید
- سمیه خواهر جان ول کن دخترو کمرش داغون شد.
سمانه که بهتر شده بود ، نفس عمیقی کشید و نگاهی به کمیلی که سعی می کرد خنده اش را جمع کند. انداخت.
- چی میگی صغری، مگه ساواک گرفته بودن؟
صغری بیخیال شانه ای بالا انداخت و گفت:
- از کجا میدونم، یه چیزایی شنیده بودم
- از تو دیگه بعیده،هر چیزی که میشنوی باید باور کنی
اینبار سمیه خانم لب به اعتراض گشود
- بگم خدا چیکارشون کنه، خاله جان به نگاه به خودت بنداز رنگ و رو نمونده برات، معلومه چه آدمایی بودن خدا به خاک سیاه بنشوفتشون
سمانه که خنده اش گرفته بود "خدا نکنه ای "آرام گفت.
- خاله باور کن اینجوری که شما فکر میکنید نیست
محمد به داد سمانه و کمیل رسید و با صدای بلندی گفت:
- میزارید غذا بخوریم یانه ؟؟ خانمم این همه زحمت کشیده ها قدر نمیدونید چرا؟
زهره با عتراض محمدی زیر لب گفت و خجالت زده سرش را پایین انداخت
دیگر کسی حرفی نزد. سمانه نگاهی به قیافه ی سرخ از عصبانیت کمیل انداخت و ریز خندید
کمیل سر را بلند کرد و با سمانه چشم در چشم شد ، خودش هم خنده اش گرفت.
بیچاره مادرش نمی دانست دارد پسرش را نفرین می کند
سمانه که خنده ی کمیل را دید هر دو خندیدند ، همه با تعجب به آن ها نگاه می کردند، اما آن ها سر به زیر میخندیدند.
- به چی می خندید مادر؟
کمیل با اخمی رو به مادرش گفت:
- هیچی مادر شما به نفرین کردنتون برسید
سمانه اینبار نتونست نخندد برای همین اینبار برنج در گلویش پرید، که یاسین لب به اعتراض باز کرد
ای بابا ، بزارید این دختر غذاشو بخوره
سمانه با دست اشاره کرد که چیزی نیست کمیل لیوان آبی را جلویش گرفت که با تشکر از او گرفت.
دیگر کسی حرف نزد
کم کم همه قصد رفتن کردند، در عرض ربع ساعت خانه سید محمود که از صبح غلغله بود در سکوت فرو رفت.
سمانه نگاهی به خانه و آشپزخانه انداخت همه جا مرتب و ظرف ها شسته شده بودند و حدسش زیاد سخت نبود می دانست کار زهره و ثریا و مژگان است
به اتاقش رفت، دلش برای گوشه گوشه ی اتاق و تک تک وسایل این اتاق تنگ شده بود، روی تختش نشست و دستی بر روتختی نرم کشید
به عکس بزرگ دو نفره ی خودش و صغری خیره شد و این عکس را در شلمچه گرفته بودند، محو چشمان سرخ از گریه شان شده بود
این عکس را یاسین بعد از دعای عرفه از آن ها گرفته بود، به یاد آن روز لبخندی بر لبش نقش بست
تقه ای بر در اتاق خورد، سمانه نگاهش را از عکس گرفت و "بفرمایید "ای گفت
حدس می زد مادرش باشد اما با باز شدن در آقا محمود وارد اتاق شد
به سمت دخترش رفت و کنارش نشست
- چیه فکر میکردی مادر ته؟
آره
- میخواست بیاد ولی نزاشتمش بهش گفتم اینجوری اذیت میشی و تا خوابید من اومدم پیشت
سمانه ریز خندید
نویسنده:فاطمه امیری
#ادامه_دارد...
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/1859584013C1086636d4f
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆