♡ ابراهیم بابک نویدِ دلها ♡
🌸هوالعشــق🌸 . 📜 #رمان_پلاک_پنهان 💟 #پارت_سی_هفتم زهره با خنده مشتی بر بازویش زد - جمع کن خودتو
🌸هوالعشــق🌸
.
📜 #رمان_پلاک_پنهان
💟 #پارت_سی_هشتم
- مامانو منع میکنی بعد خودت قانون شکنی میکنی سید جان اقا محمود خیره به صورت خندان دختر کش ماند
سمانه می دانست آن ها نگران بودند با لبخندیگ دلنشینی دستان پدرش را در دست گرفت و گفت:
- بابا، باور کن حالم خوبه، اونجا اصلا جای بدی نبود، چند تا سوال پرسیدن، و الا هیچ چیز دیگه ای نبود
- میدونم بابا،وزارت اطلاعاته ساواک که نیست، میدونم کاری به کارت نداشتن اما نگرانم این اتفاق تو روحیه ات تاثیر بزاره یا نمیدونم
سمانه اجازه نداد پدرش ادامه دهد
- به نظرتون الان من با سمانه قبلی فرقی میکنم، یا باید یکم اتیش بسوزونم یا زنتو حرص بدم تا باور کنید
با دیدن لبخند پدرش بوسه ای بر دستانش گذاشت و ارام زمزمه کرد
- باور کنید مسئول پروندم خیلی آدم خوبی بود، خیلی کمکم کرد اگه نبود شاید اینجا نبودم
- خدا خیرش بده، من چیزی از قضیه نمیپرسم چون هم داییت برام تعریف کرد و اینکه نمیخوام دوباره ذهنتو مشغول کنم
- ممنون بابا
- بخواب دیگه، شبت بخیر
- شب بخیر
محمود آقا بوسه ای بر سر دخترکش نشاند و از اتاق بیرون رفت، سمانه روبه روی پنجره ایستاد.
باران نم نم می بارید و پنجره را باز کرد و دستش را بیرون برد، از برخورد قطرات باران بر دستش لبخندی عمیقی زد.
دلش برای خانه شان اتاقش و این پنجره تنگ شده بود، این دلتنگی را الان احساس می کرد
خودش هم نمی دانست چرا در این چند روز دلتنگی را احساس نمی کرد، شاید چون کمیل همیشه کنارش و تکیه گاه اش بوده.
کمیل دیگر برایش آن کمیل قدیمی نبود، او الان کمیل واقعی را شناخت.او کم کم داشت با شخصیت کمیل آشنا می شد ، شخصیتی که کمیل از همه پنهان کرده بود.
با یاد آوردی بحث سر سفره، نفرین های خاله سمیه و حرص خوردنای کمیل آرام خندید.
نفس عمیقی کشید که بوی باران و خاک تمام وجودش را پر کرد، آرام زیر لب زمزمه کرد
- خدایا شکرت...
- یعنی چی مامان
فرحناز خانم دیگ را روی اجاق گاز گذاشت و با عصبانیت رو به سمانه گفت:
- همینی که گفتم، چادر تو از روی سرت در بیار، بیا پیشم بشین
- مامان میخوام برم کار دارم
- کار بی کار ، پا تو بیرون از این خونه نمی زاری
سمانه کیف را روی میز کوبید و گفت:
- کارم مهمه باید برم
- حق نداری پاتو بیرون از خونه بزاری، فهمیدی؟؟
- اما کارام..
- بس کن کدوم کاراها، همین کارات بود پاتو کشوندن تو اون خراب شده
سمانه با صدای معترضی گفت:
-امامان، اونجا وزارت اطلاعاته خراب شده چیه دیگه بعدشم چیکارم کردن اونجا مگه؟
چند تا سوال پرسیدن همین
فرحناز خانم روی صندلی نشست و سرش را بین دستانش گرفتوگ و زیر لب زمزمه کرد
- تا فردا هم بشینی از اونا دفاع کنی من نظرم عوض نمیشه.الانم برو تو اتاقت
سمانه دیگر حرفی نزد ، می دانست بیشتر طولش دهد سردرد مادرش بدتر می شود. برای همین بدون حرف دیگری به اتاقش رفت
به در و دیوار اتاق نگاهی انداخت. احساس زندانی را داشت.
آن چند روز برایش کافی بود و نمی توانست دوباره ماندن در چهار دیواری را تحمل کند.
گوشیش را از کیف دراورد. نمی دانست به چه کسی زنگ بزند ، روی اسم صغری را لمس کرد.اما سریع قطع کرد.
صغری که از چیزی خبر نداشت، به پدرش هم بگوید حتما مادرش را همراهی می کرد .
فکری به ذهنش رسید، سریع شماره کمیل را گرفت. بعد از چند بوق آزاد پشیمان شد که تماس گرفته، اما دیر شده بود.
صدای خسته و نگران کمیل در گوشش پیچید
- الو سمانه خانم
سمانه که در بد وضعیتی گیر افتاده بود آرام گفت:
- سلام، خوب هستید
- خوبم ممنون شما خوب هستید؟ اتفاقی افتاده
- نه نه اتفاقی نیفتاده
- خب خداروشکر
سمانه سکوت کرد ، نمی دانست چه بگوید، محکم بر پیشانی اش کوبید
و در دل به خودش غر می زد که چرا به او زنگ زده بود.
- چیزی شده؟
- نه نه، چطور بگم آخه
- راحت باشید بگید چی شده
- مثل اینکه دایی و محسن خیلی برای مامانم بد توضیح دادن دستگیر شدن منو
- خب؟
- مامانم نمیزاره برم بیرون
- خوب کاری میکنه
سمانه که اصلا فکر نمی کرد کمیل همچین جوابی بدهد، حیرت زده پرسید
- یعنی چی؟
- یعنی که نباید برید بیرون
سمانه عصبی گفت:
- متوجه هستید دارید چی میگید؟ من به خاطر چند نفر که هنوز دستگیر نشدن باید تو خونه زندانی بشم
کمیل نفس عمیقی کشید تا حرفی نزد که سمانه ناراحت شود.
- هرجور راحتید، زنگ زدید اینو گفتید منم جوابمو گفتم
- اصلا تقصیر من بود که تماس گرفتم . خداحافظ
نیم ساعت از تماسش با کمیل می گذشت ولی هنوز عصبی به گوشی که در دستش بود خیره بود، و با پایش بر زمین ضربه می زدو آرام زیر لب غر میزد
نویسنده:فاطمه امیری
#ادامه_دارد...
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/1859584013C1086636d4f
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆