eitaa logo
♡ ابراهیم‌ بابک‌ نویدِ دلها ♡
34.8هزار دنبال‌کننده
13.9هزار عکس
4.2هزار ویدیو
297 فایل
رفیق به محفل شهدا خوش آمدی😉 در مناسبت های مختلف موکب شهدایی داریم😍 ✤ارتباط‌‌با‌خادم↯ @ya_fatemat_al_zahra ✤تبلیغات↯ @ebrahim_navid_delha_tabligh ✤کانال‌های‌ما↯ @ebrahim_babak_navid_keramaat @ebrahim_babak_navid_mokeb
مشاهده در ایتا
دانلود
@shahed_sticker۹۰۸.attheme
243.9K
◯"•❐🌿•"↯ تـم‌رهبـری🌈 °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°• ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/1859584013C1086636d4f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⤺❊⠕🕊تازه‌اومـده‌بودجبهہ🚶🏽‍♂ یہ رزمنده رو پیڊا ڪرڊه بود و ازۺ می‌پرسیڊ: وقتۍ توۍ تیررس ڊۺمن قرار می‌گیری، برا اینکه ڪۺته نشۍ چی میگۍ؟😶 اون رزمنڊه هم فهمیڊه بوڊ ڪہ این بنده تازه وارڊه🙄 ۺروع ڪرڊ به توضیح داڊن:😬 اولاْبایدوضوداۺتہ‌باۺۍ💧 بعڊروبہ‌قبلہ‌وطورۍڪہ‌ڪسۍ‌نفهمہ‌بایڊ بگی: اللهم الرزقنا ترکشنا ریزنا بدستنا یا پاینا و لا جای حساسنا برحمتک یا ارحم الراحمین بنڊه خـدا با تمام وجوڊ گوۺ میداڊ ولۍ وقتۍ بہ ترجمہ‌ۍ جملہ‌ۍ عربۍ دقت ڪرڊ گفټ: اخوۍغریب‌گیرآورڊۍ؟☹️◑ °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°• ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/1859584013C1086636d4f
➫"•🤲🏼✨•"⤸ وقت نماز عاشقی^🕋. خدا منتظرمونه⏰! نمازت‌سردنشہ‌مومن😉
♡ ابراهیم‌ بابک‌ نویدِ دلها ♡
🌸هوالعشــق🌸 . 📜 #رمان_پلاک_پنهان 💟 #پارت_چهل_سوم ــ برو بچه به من مشاوره میدی امیرعلی خندید و گفت
🌸هوالعشــق🌸 . 📜 💟 تماس را قطع کرد،باید با سمانه هر چه زودتر صحبت می کرد،نگاهی به پنجره اتاق صغری انداخت،چراغ ها خاموش بودند پیامی به سمانه داد اما بعد از چند دقیقه خبری نشد،ناامید به طرف در رفت که سمانه از در بیرون آمد. به سمتش آمد،سلامی کرد. ــ علیک السلام ببخشید بیدارتون کردم،اما باید صحبت می کردیم سمانه از ترس اینکه سمیه خانم آن ها را ببیند نگاهی به در انداخت و گفت : ــ مشکلی نیست،من اصلا خوابم نمی برد ــ چرا اینقدر به در نگاه میکنید ــممکنه خاله بیاد ــ خب بیاد،ما داریم حرف میزنیم سمانه طلبکارانه نگاهی به او انداخت و گفت: ــ صحبت من با شما که جواب رد به خواستگاریتون دادم و هیچوقت باهم هم صحبت نبودیم الان، این موقع ،گپ زدن اون هم تو حیاط ،به نظرتون غیر طبیعی نیست کمیل فقط سری تکان داد،دوباره سردردبه سراغش آمده بود ،سرش را فشار داد و گفت : ــ صداتون کردم که در مورد اتفاقات امشب صحبت کنیم ترسی که ناگهان در چشمان سمانه نشست را دید و ادامه داد: ــ با اینکه بهتون گفته بودم که تنها بیرون نیاید اما حرف گوش ندادید،سمانه خانم الان وقت لجبازی نیست،باورکنید اوضاع از اون چیزی که فکرمیکنید خطرناکتره،امشب فک کنم بهتون ثابت شد حرف های من چقدر جدی بود اما شما نمیخواید باور کنید سمانه با عصبانیت گفت: ــ بسه ــ حواستون هست چی میگید؟لجبازی؟آخه کدوم لجبازی؟ بعد از زندونی شدن تو یه چهار دیواری دلت یکم پیاده روی تو بارون بخواد اینو برای شما لجبازیه کمیل چشمانش را بر روی هم فشرد تاآرام شود وبه او تشر زد ــ منظور من ــ منظور شما هر چی میخواد باشه،اما بدونید این وسط من دارم اذیت میشم،من دارم عذاب میکشم ،با اتفاق امشب بایادآوری اون لحظات ،چشمه اشکش جوشید با صدای لرزانی ادامه داد : ــ من الان حتی کسیو ندارم بهش از دردام بگم ،چون گفتی نگم امشب وقتی اون منو میکشید تا ببره تو ماشین نمیدونستم کیو صدا کنم تا کمکم کنه،به ذهنم رسید که شمارو صدا کنم به چشمان سرخ کمیل نگاهی انداخت و ادامه داد: ــ صدا کردم اما اتفاقی افتاد؟کمکم کردید؟ این همه گفتید حواسم به همه چیز هست به کسی چیزی نگید خطرناکه من خودم مواظب شمام . پس چی شد؟چرا مواظبـ نبودید،اگه اون مرد به موقع نمی رسید معلوم نبود من الان کجا بودم کمیل با عصبانیت چرخید و پشت را به سمانه داد و به صدای لرزان و خشمگین غرید: ــ تمومش کنید سمانه نگاه دیگری به کمیل انداخت که پیشانی اش را ماساژ می داد حدس می زد دوباره سردرد به سراغش آمده باشد،قدمی عقب رفت و ادامه داد: ــ این وسط فقط شما مقصری که نتونستید درست وظیفتونو انجام بدید بدون اینکه منتظر جوابی از کمیل باشه با قدم های بلند به داخل ساختمان رفت. کمیل نفس های عمیق و پی در پی کشید،تا شاید آتیشی که سمانه به جانش انداخته را فروکش کند به در بسته خیره شد،حق را به سمانه می داد او کم کاری کرده بود،باید بیشتر حواسش به سمانه باشد،اما چطور؟ سریع به محمد پیام داد و او خواست فردا حتما به او سر بزند،گوشی اش را در جیب شلوار کتانش گذاشت و دستی بر صورتش کشید خواب از سرش پریده بود،به طرف حوض وسط حیاط رفت می دانست الان آبش سرد است اما بدون لحظه ای درنگ آستین های پیراهنش را تا زد و دستش را در آب گذاشت،بدون در نظر گرفتن سردیه آب وضو گرفت. مطمئن بوددورکعت نماز و کمی دردودل با خدا ارامش می کند. محمد نگاهی به کمیل که سرش را بین دو دستش گرفته بود انداخت و خندید: ــ یعنی فدای دختر خواهرم بشم که تونسته اطلاعاتیه مملکتو اینطوری بهم بریزه ــ خنده داره؟بهتون میگم از دیشب اعصابم خورده،نتونستم یه لحظه با ارامش چشمامو روی هم بزارم ــ کمیل نبایدم بتونی،دیشب نزدیک بود سمانه رو بدزدن ،به فکر چاره ای باش،با حرفایی که امیرعلی گفت،شک نکن که کار همون گروهکه کمیل سری تکان داد و گفت : ــ آره کار اوناست،اما چرا هنوز از سمانه دست برنداشتند و بیخیالش نشدند خودش جای بحث داره ــ من یه حدسی میزنم. ــ چه حدسی ــ اونا تورو شناسایی کردن کمیل با ابروان بهم گره خورده گفت: ــ خب ــ اونا بعد اینکه متوجه میشن دختر خالت تو دانشگاه هست بشیری رو کنار میزنن و سمانه رو توی تله میندازن و اینکه چرا صغری رو انتخاب نکردند اینو نشون میده که اونا از علاقه ی تو به سمانه خبر دارند عصبی از جایش برخاست و غرید: ــ یعنی چی؟ ــ آروم باش،این فقط یک حدس بود،اما میتونه واقعیت باشه،پس بدون یکی که خیلی بهت نزدیکه رابط اوناست ــ یعنی یکی داره به ما خیانت میکنه محمد سری تکان داد و گفت: ــ دقیقا،بیشتر هم به تو نویسنده:فاطمه امیری ... °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•° ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/1859584013C1086636d4f.👆
001 Shal e Meshki e Aza.mp3
6.4M
⊱⠕🖤🌿☊⠕⊰ ⤶السلام السلام اۍ شہِ مُمتَحَن💫 السلام اسلام حُجت ابن الحَسن⤷ محمد‌حسین‌پویانفر °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°• ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/1859584013C1086636d4f
‌•••مجموعه‌شـھـدایی‌"ابراهیم‌ونوید‌دلها" باتوجه‌به‌افزایش‌شیوع‌کرونا‌تصمیم‌دارد... 📌تمام‌هزینه‌مراسم‌‌‌سالگرد‌شھادت↯ "‌‌شهید‌نوید‌صفری" و "شهید‌خلیلی" ‌ر‌ا‌ صرف ‌‌تهیه ‌بسته ‌ارزاق‌ برای‌ کمک ‌به‌نیازمندان‌کند☛ ◈لذ‌‌ا‌ از شما ‌خیرین ‌و‌ خیرخواهان‌عزیز خواهشمندیم با کمک های خود هرچند اندک مارا در این کارخیرهمراهی ‌کنید. 💳6037-9972-9127-6690⇦ آیدی‌جـھـت‌ارسال‌فیش↯ @shohadaa_sharmandeimm ⇜اَللهُ یُبٰارِڪُ فیــِڪ♥⃟
وایـــــسـتــــا✋🏼 دیـدی‌خیـلے‌جـاهـا‌دوره‌تـࢪک‌گنـاه‌میـزارن🧐 یـا‌مثـلا‌دوره‌ی‌رسیـدن‌بـه‌آࢪامش🙄 عضـو‌ایـنجـا‌شـو👇 ‌خود‌به‌خود‌آرامش‌میاد‌توزندگیت🌱⃟ ♥ ⓙⓞⓘⓝ‌‌‌‌⇨ http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f عضـونشـی‌پشیـمـون‌میـشـیـا😁
↯∞↯ ✉ شمـا‌دعـوت‌شدین‌بـه‌يھ ‌دورهمی‌شھدایے🕊🕊 ماایـنجـا‌بـرا‌حاجت‌روایی‌هـم‌ روزانه‌ڪلےذڪرمیگیم📿 دلـت‌میـخواد‌توام‌بیـای‌کنـارمـا؟!! زودعضوشوتالینـکشوبرنداشتم... ختم‌ذکـر👇 https://eitaa.com/joinchat/2455502859Ce3a0724733 ختم‌قرآن👇 https://eitaa.com/joinchat/3245735947C1e77479f6c 💯
بـبـینیـدبـࢪاتون‌چےآوࢪدم😍 یھ‌ڪانال‌ڪھ‌ازواجبـــــات‌ایتــــاست👌 ‌‌یه‌عـده‌جوون درکنارهم دارن برا شھـــ🕊ــدا خدمت میکنن... کانالشـون محشرھ👌 اونایےکھ‌ عضون یڪ_هیـچ از بقیه جلوتࢪن😎 JoIN➣https://eitaa.com/joinchat/983367697C7be3391d80 ‌بیاۍدیگ‌نمیتۅنےازش‌دلـــ♥ــ بکنی😉
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⤙🌿 ⃟🕊‌⤚ حــرڪت دࢪ مسیــــࢪ؛‌|:|↯ مجاهــــــدٺـ♡ــ 👊 ↫چہ دࢪ جݩگ،‌"سخت" ↫چہ دࢪ جݩگ ،"نیمہ‌سخت" ↫چہ دࢪ جݩگ ،"نرمــ " بیدآرێ میخواهــد✌️ ‌ °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°• ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/1859584013C1086636d4f
♡ ابراهیم‌ بابک‌ نویدِ دلها ♡
⤙🌿 ⃟🕊‌⤚ حــرڪت دࢪ مسیــــࢪ؛‌|:|↯ مجاهــــــدٺـ♡ــ 👊 ↫چہ دࢪ جݩگ،‌"سخت" ↫چہ دࢪ جݩگ ،"نیمہ‌سخت" ↫چہ دࢪ
♡ دࢪد داࢪد! دردش کُشتن " لذ‌ت " هاستــ... باید ←|کشته|→ شۅێم تا "شهیـ♡ــد" شوێم! بايد اقتدا كرد به "شهدا" وچہ‌لذتےداࢪدۅصآل‌معشوق♥ . . - اللهم ارزقنا ...
"•❦📿•"⬍ "تماس‌دࢪیافتۍ✆" حی علی الصلاة حی علی الفلاح آیا پاسـخ میدهید؟!🕐
‌‌ •○🥀 ⃟ 🖤○• ‌ "جِگَرَت مِثلِ حَسَن سوختہ، صَدپاره شُده آه با آتَشِ این زَهر ، مُداوا شُدِه‌اے هِے زَمین خوردے و ڪُلِ بَدَنَت خاڪے شُد مِثلِ، اَز اَسب زَمین خوردنِ آقــــاشُده‌اے💔" ‌ °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°• ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/1859584013C1086636d4f
°•✤•° اۍ‌کـه‌دسـتـت‌مےࢪسـد،دسـتے‌بـگیـࢪ🌱 ••همـࢪاهـان‌عزیـز↯ هـࢪکـدام‌ا‌‌ز‌شمـا‌عزیـزان‌‌کـه ‌میـخواهـد در ࢪاستاۍ"ڪمڪ" بـه‌ایـن‌کـودکـان` ‌هࢪچنـد‌‌"انـدک" ‌کمـک ‌کنـد‌... دࢪآیــدی‌زیـࢪ↯ ‌اعلام‌آمـادگی‌کند... ➣@shohadaa_sharmandeimm
"☍-🌺-➷ ریحانھ🌱 . ‍⦃حجابټ ࢪا محڪم نگہ‌داࢪ🧕🏻 . نگـ👀ـاه نڪن ڪہ اگـࢪ حجـاب و فڪࢪ درسټ داۺټہ باۺی مسخـره اټ می‌ڪنند😒 آنهـا ۺیط😈ـان هستند . شما بہ حضرت زهـرا‌(سلام‌الله) نگــاه ڪن ڪہ چگـونہ زیسټ و خودۺ ࢪا حفـظ ڪࢪد...🙃 . فࢪازی‌ازوصیټ: ۺھــیدسیـدمحـمدناصـࢪعلـوی‌بہ‌ خواهࢪش °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°• ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/1859584013C1086636d4f
♡ ابراهیم‌ بابک‌ نویدِ دلها ♡
"☍-🌺-➷ ریحانھ🌱 . ‍⦃حجابټ ࢪا محڪم نگہ‌داࢪ🧕🏻 . نگـ👀ـاه نڪن ڪہ اگـࢪ حجـاب و فڪࢪ درسټ داۺټہ باۺی مسخـر
⤟^💝🌼^⤞ دࢪعشق،تواقتدابه‌زهراڪࢪدۍ صدپنجره‌نـ✨ـوࢪ،بࢪجهان‌واڪࢪدۍ آࢪامش‌وࢪستگاࢪۍدنیاࢪا دࢪخیمه‌چادࢪت‌مهیاڪࢪدۍ
⥃👱🏼‍♂♥️⥂⚯ •پـ‌روفایݪ‌پسࢪونھ🌿"• °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°• ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/1859584013C1086636d4f
➬•••͜͡ 🌸 ͜͡•••↯ پاشـو ࢪفیق خـدا منتـظࢪته میخواد پـیش فرشتہ هـاش بهـت بـباله✨
♡ ابراهیم‌ بابک‌ نویدِ دلها ♡
🌸هوالعشــق🌸 . 📜 #رمان_پلاک_پنهان 💟 #پارت_چهل_چهارم تماس را قطع کرد،باید با سمانه هر چه زودتر صحبت
🌸هوالعشــق🌸 . 📜 💟 ــ دارم دیونه میشم ‌،یعنی به خاطر من سمانه رو وارد این بازی کثیف کردند ــ متاسفانه بله ــ وای خدای محمد کنار کمیل ایستاد و دستی روی شانه اش گذاشت و بالحن آرامی گفت: ــ فقط یه راه حل داری ــ چیکار کنم؟یه راهی جلوم بزارید. ــ با سمانه ازدواج کن ــ چی؟ ــ حرفم واضح نبود کمیل حیرت زده خنده ای کرد! ــ حواستون هست چی میگید؟من با سمانه ازدواج کنم؟ محمد اخمی کرد و گفت: ــ اره،هر چقدر روی دلت و احساست پا گذاشتی کافیه‌،اون زمان فقط به خاطر اینکه بهش آسیبی نرسه و کارت خطرناکه ،اون حرفارو زدی تا جواب منفی بده اما الان اوضاع خطرناک شده تو باید همیشه کنارش باشی‌و این بدون محرمیت امکان نداره. تا کمیل خواست حرفی بزند ،محمد به علامت صبر کردن دستش را بالا اورد: ــ میدونم الان میگی این ازدواج اگه صورت بگیره به خاطر کار و این حرفاست اما من بهتر از هرکسی از دلت خبر دارم ،پس میدونم به خاطر محافظت از سمانه نیست در واقع هست اما فقط چند درصد کمیل کلافه دوباره روی صندلی نشست و زیر لب گفت: ــ سمانه قبول نمیکنه مطمئنم ــ اون دیگه به تو بستگی داره،باید یه جوری زمینه رو فراهم منی میدونم بعد گفتن اون حرفا کارت سخته اما الان شرایط فرق میکنه اون الان از کارت باخبره،در ضمن لازم نیست اون بفهمه به خاطر تو در خطره ــ یعنی بهش دروغ بگم تا قبول کنه با من ازدواج کنم؟ ــ دروغ میگی تا قبول کنه ازدواج کنه اون اگه بفهمه فکر میکنه تو به خاطر اینکه عذاب جدان گرفتی حاضری برای مراقبت از اون ازدواج کنی و هیچوقت احساس پاکتو باور نمیکنه کنار کمیل زانو زد و ادامه داد: ــ این ازدواج واقعیه از روی احساس داره صورت میگیره هیچوقت فک نکن به خاطر کار و محافظت از سمانه داری تن به این ازدواج میدی،تو قراره بهاش ازدواج کنی نه اینکه بادیگاردش باشی نگاهی به چهره ی کلافه و متفکر کمیل انداخت و آرام گفت: ــ در موردش فکر کن سر پا ایستاد و بعد از خداحافظی از اتاق خارج شد. کمیل کلافه دستی به صورتش کشید،در بد مخمصه ای افتاده بود نمی دانست چه کاری باید انجام دهد می دانست سمانه به درخواست خواستگاریش جواب منفی می دهد،پس باید بیخیال این گزینه می شد و خود از دور مواظبش می شد. با صدای گوشیش از جایش بلند شد و گوشی را از روی میز برداشت با دیدن اسم امیر سریع جواب داد: ــ چی شده امیر ــ قربان دختره الان وارد دانشگاه شد تنها اومد دانشگاه،از منزل شما تا اینجا یه ماشین دنبالش بود،الانم یکی از ماشین پیاده شد و رفت تو دانشگاه،چی کار کنیم کمیل دستان مشت شده اش را روی میز کوبید! ــ حواستون باشه،من دارم میام گوشی راقطع کرد و از اتاق خارج شد،با عصبانیت به طرف ماشین رفت، فکر می کرد بعد از صحبت ها و اتفاق دیشب سمانه دیگر لجبازی نکند اما مثل اینکه حرف در کله اش فرو نمی رفت،و بیشتر از ان ها تعجب کرده بود که چرا از سمانه دست بردار نبودند. در آن ساعت از روز ترافیک سنگین بود و همین ترافیک او را کلافه تر می کرد،کشتی به فرمون زد و لعنتی زیر لب گفت. سریع از ماشین پیاده شد،ماشین بچه ها را در کنار دانشگاه دید،امیر به محض دیدن کمیل به سمتش آمد. ــ سلام قربان ــ سلام ــ یکی پیاده شد رفت داخل،سمت دفتر بسیج دانشگاه ــ من میرم داخل ،به امیرعلی زنگ بزن خودشو برسونه ــ بله قربان،همراهتون بیام؟ ــ نه لازم نیست کمیل دستی به اسلحه اش کشید،تا از وجودش مطمئن شود از حراست دانشگاه گذشت و به طرف دفتر رفت،طبق گفته ی حراست دفتر دانشگاه بعد از اون اتفاق دفتر را بستن نگاهی به در باز شده ی دفترانداخت،مطمئن بود کسی که وارد دفتر شده کلید همراه داشته‌ نگاهی به اطراف انداخت،بعد اینکه از خلوت بودن محوطه مطمئن شد ،وارد دفتر شد نگاهی به اطراف انداخت چیز مشکوکی ندید اما صدایی از اتاق اخری می آمد،آرام به سمت اتاق حرکت کرد نگاهی به در انداخت که روی آن فرماندهی نوشته شده بود،اسلحه اش را در آورد به سمت پایین رفت،در را آرام باز کرد نگاهی به اتاق انداخت که با دیدن شخصی که با اضطراب و عجله مشغول برداشتن مدارک از گاوصندوق است،اسلحه را به سمتش گرفت و گفت: ــ دستاتو بگیر بالا دستان مرد از کار ایستادند و مدارکی که برداشته بود بر روی زمین افتادند . ــ بلند شو سریع مرد آرام بلند شد ــ بچرخ ،دارم میگم بچرخ با چرخیدن مرد،کمیل مشکوک چهره اش را بررسی کرد ،به او نزدیک شد ،عینکش را برداشت و ریشی که برای خود گذاشته بود را از روی صورتش کند تا میخواست عکس العملی به شخصی که روبه رویش ایستاده نشان دهد،صدای قدم هایی را شنید. نویسنده:فاطمه امیری ... °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•° ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/1859584013C1086636d4f.👆
●"🌿]↯ ❞اطلاعیه🔔⇩❝ عزیزانےکہ‌ساکن‌شهࢪ قزوین هستند و تمایل بہ‌همکارێ دربرگزارێ زیارٺ‌نیابتے گلزار شهدا دارندبہ ایدێ زیرمراجعہ‌کنند😊👇🏻 ♡@Gh1456