eitaa logo
♡ ابراهیم‌ بابک‌ نویدِ دلها ♡
34.8هزار دنبال‌کننده
13.9هزار عکس
4.2هزار ویدیو
297 فایل
رفیق به محفل شهدا خوش آمدی😉 در مناسبت های مختلف موکب شهدایی داریم😍 ✤ارتباط‌‌با‌خادم↯ @ya_fatemat_al_zahra ✤تبلیغات↯ @ebrahim_navid_delha_tabligh ✤کانال‌های‌ما↯ @ebrahim_babak_navid_keramaat @ebrahim_babak_navid_mokeb
مشاهده در ایتا
دانلود
°•🍃•° اگر خستہ شدیم، باید بدانیم ڪجاے ڪار اشڪال دارد، وگرنہ ڪار براے خدا خستگے ندارد!!🙃❤ 🕊 🌹 @ebrahim_navid_delha @ebrahim_rasoul_asemani @ebrahim_reza_shahadat @hadi_hazrat_madar @shohadaa_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
|دست نوشتہ خطاب بہ ❣| ✨یڪ روز خود تنہایے بہ آنجا آمده بودم و بر سر مزار تو نشستہ بودم،ناگہان متوجہ تاریخ تولد تو شدم و این ڪہ شما چہار ماه از حقیر ڪوچڪتر از لحاظ سنے هستید و الا ڪہ شما بزرگ و چراغ راه ما هستید و ناگہان قلبم از جاے ڪنده شد💔 و بہ خودم گفتم خاڪ عالم بر سرت ڪہ رسول چہار ماه از تو ڪوچڪ تر است😞. جہاد ڪرد و یڪ سال است بہ مراد دل و بہ زیارت ارباب رفتہ است و تو تنہا ڪاری ڪہ مےڪنے این است ڪہ بر سر او مےآیے و روضہ اے مے خوانے😭؛ از همان جا تمام سعے خودم را ڪردم ڪہ بہ تو برسم و این جاماندگے و دور افتادن را جبران ڪنم.🍃🌹 💓 @ebrahim_navid_delha @ebrahim_rasoul_asemani @ebrahim_reza_shahadat @hadi_hazrat_madar @shohadaa_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
🌸آماده سازے مزار یادبود توسط مجموعہ شہیدان هادے و صفرے با حضور پدر شہید ذوالفقارے❣ @ebrahim_navid_delha @ebrahim_rasoul_asemani @ebrahim_reza_shahadat @hadi_hazrat_madar @shohadaa_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
♡ ابراهیم‌ بابک‌ نویدِ دلها ♡
📜#رمان جانم می رود 🔷قسمت:هفتاد_ونهم شهاب چانه اش را گرفت و سرش را بالا آورد. ــ چرا ناراحتی؟؟ مهیا
📜 جانم می رود 🔷قسمت:هشتاد مهیا، پایین تخت نشسته بود و مشغول چیدن لباس های شهاب بود. با دست گرمی که بر دستان سردش نشست، دست از کار کشید. شهاب با صدای نگرانی گفت: ــ دستات چرا اینقدر سردن؟! مهیا، دستانش را از دست های شهاب کشید. ــ چیزی نیست! ــ مهیا، اینارو ول کن! خودم جمع میکنم. مهیا، تند تند کارها را انجام میداد. شهاب، متوجه استرسش شد. دستان مهیا را، محکم با یک دست گرفت و با دست دیگرش، چانه ی مهیا را گرفت؛ و به سمت خودش چرخاند. شهاب نگاهی به چشمان نمناک مهیا، انداخت. دستش را نوازش گونه روی گونه ی مهیا کشید. خم شد و بوسه ای بر چشمانش زد. بر تخت تکیه داد و مهیا را در آغوش کشید. ــ پشیمونی؟! ــ نه اصلا! ــ پس چرا اینقدر پریشونی؟! مهیا قطره اشکی را، قبل از اینکه بر لباس شهاب بچکد مهار کرد. ــ میخوای پریشون نباشم؟! شهاب میدانست، دل مهیا پر از حرف های ناگفته است؛ اما برای مراعات حال خودش، مهیا به زبان نیاورد. ــ میدونم کلی حرف داری! مراعات منو نکن حرفات رو بزن... ــ نه چیزی نیست باور کن! ــ مهیا خانومی اگه حرفای دلت رو به من نزنی؟! به کی میخوای بزنی؟! مهیا چشمانش را محکم روی هم فشار داد. باز هم نتوانست از شهاب چیزی را مخفی کند. ــ میترسم... مهیا منتظر ماند تا شهاب چیزی بگوید. اما با نشنیدن حرفی از شهاب متوجه شد، که شهاب میدان را به او سپرده تا حرف هایش را بزند. ــ میترسم از اینکه بری و زخمی بشی! تیر بخوری یا... حتی فکرش او را آزار می داد. با صدای لرزانی زمزمه کرد. ــ یا برنگردی...! دیگر نتوانست سد راه اشک هایش شود. اشک هایش پشت سر هم، پیراهن سورمه ای شهاب را خیس می کردند. ــ تو الان، تنها تکیه گاه منی! اگه نباشی... میمرم... شهاب در دل خدانکنه ای گفت. خودش هم رازی به درد کشیدن مهیا نبود. ــ وقتی فهمیدم میخوای بری سوریه... دیوونه شدم! میخواستم هر کاری کنم... که نری سوریه! جیغ بزنم... زار بزنم... کار دست خودم بدم که نری! با دست های سرد و لرزانش اشک هایش را پاک کرد. ــ اون شب که رفتم معراج؛ خیلی گله کردم. مثل یه طلبکاری که سهمشو ازش گرفته باشند. رفته بودم... مهیا نگاهش به عکس شهاب وامیر علی افتاد. ــ اما تو مراسم تشیع شهید موکل؛ وقتی بی قراری همسرش رو دیدم، با خودم گفتم... چطور شهید قبول کرده همسرش اینقدراذیت بشه؟! یعنی بدون اینکه همسرش قبول کنه رفته؟! اما با حرفی که مریم زد... شوکه شدم... وقتی مریم گفت که خود مرضیه در مقابل مخالفت های خانواده شهید برای رفتن ایستاده و پا به پای همسرش بوده... و اون رو همراهی کرده... از خودم بدم اومد! احساس بدی بهم دست داد. احساس میکردم خودخواه شدم... سکوت کرد. از چیزی که میخواست بگوید شرم داشت. ــ شهاب... من اون لحظه... شرمنده حضرت زینب(س)... شدم! آرام هق هق کرد. ــ من که ادعای مسلمون بودن و شیعه امام علی(ع) بودن میکردم، جلوی تو ایستادم و خواستم، تو از تصمیمی که گرفتی؛ صرف نظر کنی! من خیلی خودخواه بودم شهاب... شهاب، دستان مهیا را در دست گرفت. ــ مهیا! خانمی... آروم باش عزیزم. تو هیچکار اشتباهی نکردی. چیز عادیه؛ هر خانمی دوست نداره همسرش از پیشش بره... میدونم نمیتونم درست درکت کنم؛ ولی میدونم چه احساسی داری. من این چیز ها رو چشیدم... اون شب که تو نبودی؛ دیوونه شدم! آرام با دستانش اشک های مهیا را پاک کرد. ــ یادم رفت بهت بگم... مهیا با کنجکاوی در صورت شهاب خیره شد. ــ چی؟! شهاب لبخندی زد و گفت: ــ وقتی گریه میکنی، زشت مییشی!! مهیا با تعجب به شهاب نگاه می کرد. کم کم متوجه حرف شهاب شد. مشتی به بازوی شهاب زد. ــ خیلی بدی! دلتم بخواد. همچین زنی گیرت اومده! شهاب بلند خندید. ــ من که چیزی نگفتم! اصلا دلمم خیلی میاد... مهیا از جایش بلند شد. ــ بریم پایین دیگه... ــ باشه خانومی بریم. هر دو از اتاق خارج شدند. از پله ها که پایین آمدند؛ اولین کسی که متوجه آمدنشان شد، سوسن خانم بود. چون همه وقت منتظر برگشتنشان بود. به محض نشستن مهیا و شهاب؛ با صدایی ناراحت و دلخور گفت. ـــ شهاب جان ما اومدیم تورو ببینیم! بعد شما دست زنتو میگیری، میری تو اتاق... سکوت بر جمع حاکم شد. شهاب لبخندی زد. ــ این چه حرفیه؟! من فقط برای یه ساعت با خانومم حرف زدم. الانم در خدمت شما هستم... مژگان خانم، مادر سارا، لبخندی زد. ــ قربونت برم خاله! حق داری. دیگه داری چند روز میری؛ خانومتو نمیبینی! اصلا به نظر من همین الان برید بیرون، خوش بگذرونید. شهاب لبخندی به روی خاله ی عزیزش زد. ــ نه ممنون خاله جان! همین که پیشتونیم داره بهمون خوش میگذره... ... نویسنده:فاطمه امیری @ebrahim_navid_delha @ebrahim_rasoul_asemani @ebrahim_reza_shahadat @hadi_hazrat_madar @shohadaa_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
🕊بنام پروردگار هستی بخش🕊 📦💌 🖇درخواست از نیکوکاران و خیرین برای کمک رسانی فوری، آگاهانه و مستقیم 📩 📌در راستای پیشرفت و گسترش مجموعه و برنامه های فرهنگی نیـازبه تبلیغ بزرگ‌و گسترده هست 🚺 لذا از همراهان عزیز درخواست دارم بـه نیت چهارده معصوم وبرآورده شـدن حوائج کمکهای نقدی خود را به شماره حساب زیر پراخت نمایند⤵️ 💳 ‏6037997291276690 💌 ❣. 🌷 اَللهُ یُبٰارِڪُ فیــِڪ❣ ❤️🌺🌸💕⚜✨
🌸بے نیازے مردم در زمان ظہور ❤پیامبر اڪرم (ص): مہدے(عج) ثروت را میان آنان بہ فراوانے میبخشد و ڪسیڪہ در صدد صدقہ دادن باشد، اموالے را بہ مردم میدهد و میگوید: "من نیاز ندارم" مردم دنبال ڪسے میگردند ڪہ از آنہا هدیہ اے بپذیرد اما پیدا نمیڪنند ڪہ آن را بپذیرد، زیرا همہ مردم از فضل خدا بے نیاز میشوند. 🌤 🤲 @ebrahim_navid_delha @ebrahim_rasoul_asemani @ebrahim_reza_shahadat @hadi_hazrat_madar @shohadaa_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
|🍃| |💗| این را هرگز فراموش نڪنید تا خود را نسازیم و تغییر ندهیم، جامعہ ساختہ نمےشود.🌸 🕊 @ebrahim_navid_delha @ebrahim_rasoul_asemani @ebrahim_reza_shahadat @hadi_hazrat_madar @shohadaa_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
♡ ابراهیم‌ بابک‌ نویدِ دلها ♡
📜#رمان جانم می رود 🔷قسمت:هشتاد مهیا، پایین تخت نشسته بود و مشغول چیدن لباس های شهاب بود. با دست گر
📜 جانم می رود 🔷قسمت:هشتاد_ویکم سوسن خانم نیشخندی زد. ــ به تو آره شهاب جان! ولی فکر نکنم به خانومت خوش بگذره... شهاب عصبی از حرف زن عمویش لب باز کرد، تا جوابش را بدهد؛ که با فشرده شدن دستش، نگاهش را به چشمان نگران مهیا دوخت. مهیا آرام لب زمزمه کرد: ــ جان من چیزی نگو... ــ ولی مهیا! ــ بزار امشب بدون هیچ دلخوریی تموم بشه این قضیه! محمد آقا، که متوجه متشنج شدن جمع شد؛ رو به آقا رضا، پدر سارا گفت: ـــ حاجی چه خبر از کار حجره؟! همین حرف کافی بود که آقایون مشغول صحبت بشوند. شهاب به احترام مهیا، حرفی نزد. اما اخمش را از زن عمویش دریغ نکر‌د. مهیا آرام سرش را طرف گوش شهاب برد. شهاب متوجه شد که میخواهد چیزی بگوید. برای همین خودش را به سمتش متمایل کر‌د. ـــ یادم رفت یه چیزی رو بهت بگم... ــ چی؟! ــ اخم میکنی، زشت میشی... اخم های شهاب کم کم جای خود را به لبخند دادند و بعد چند ثانیه خنده ی شهاب در جمع دونفرشان پخش شد. دستان مهیا را در دست گرفت و فشرد. ــ خانم، حالا حرفای خودم رو به خودم تحویل میدی؟! مهیا فقط خندید... کم کم، همه عزم رفتن کردند. تنها کسی که دوست نداشت به این زودی؛ این مهمانی تمام شود؛ مهیا و شهاب بودند. اما با حرف احمد آقا با ناامیدی بهم نگاه کردند. ـــ خب ماهم دیگه رفع زحمت کنیم. همه در حیاط ایستاده بودند و از شام و دعوت، تشکر میکردند. اما مهیا گوشه ای ساکت با بغضی پنهان سرش را پایین انداخته بود و به سنگ فرش ها؛ خیره شده بود. میترسید که سرش را بالا بیاورد و اشک هایش سرازیر شوند. شهاب کنارش ایستا‌د و دستانش را گرفت؛ که صدای نگران شهاب در گوشش پیچید. ـــ چرا اینقدر سردن دستات، مهیا؟! مهیا نمیتوانست چیزی بگویید. چون مطمئن بود، با اولین حرفی که میزد؛ اشک هایش سرازیر می شوند. و اصلا دوست نداشت، با گریه کردن، عزیزش را آشفته و پریشان کند. فقط آرام زمزمه کرد: ــ خوبم... و بدون خداحافظی، همراه مادرش از خانه خارج شدند. شهاب قدمی برداشت که به سمت مهیا برود و از او دلیل حال پریشان و آن بغضی که سعی در مخفی کردنش دارد را، بپرسد؛ اما با باز شدن در خانه و رفتن مهیا به داخل خانه، قدم رفته را برگشت. مهیا سریع از پله ها بالا رفت. به محض باز کردن در ورودی، سریع خودش را به اتاق رساند و در را بست. مهلا خانم و احمد آقا متوجه ناراحتی مهیا شدند و ترجیح دادند او را تنها بگذرانند. چون دلداری دادن آن ها در این وضعیت حالش را بدتر می کرد. پشت در ایستاد و اجازه داد، اشک هایش سرازیر شوند؛ تا آرام بگیرد. اما حالش بدتر شد. روی زمین نشست. دستانش را جلوی دهانش گذاشت، تا صدای هق هقش به گوش مادر و پدرش نرسد. احساس خفگی می کرد، دوست داشت به اتاق قبلیش برود و پنجره بزرگ اتاقش را باز کند و نفس عمیقی بکشد. شاید بتواند از این بغض لعنتی، راحت شود. به طرف چادر و سجاده اش رفت. آن ها را برداشت و آرام در را باز کرد. کسی نبود به طرف بالکن رفت. در را باز کرد. هوا خنک بود. سجاده را پهن کرد. سریع وضو گرفت و چادرش را سرش کرد. ــ الله اکبر! دور رکعت نماز، شاید میتوانست دل این دختر عاشق و دلباخته که همسرش فردا راهیه سوریه می شد را، آرام کند. مهیا تسلط بر احساسات خود نداشت. حین نماز گریه می کرد. بعد اینکه سلام نمازش را داد؛ سر بر مهر گذاشت و به خودش اجازه داد که گریه کند. شاید ذره ای آرام بگیرد... سر از مهر بلند کرد و به مناره های نورانی مسجد، که از اینجا کامل دیده می شدند؛ خیره شد. در این هوای تاریک و خنک این مناره های روشن و غم رفتن شهاب و شرمندگی از حضرت زینب_س دلش را به بازی گرفتند. گریه می کرد و التماس خدا می کرد، که شهاب را از او نگیرد. سرش را به در بالکن تکیه داده بود و دستش را جلوی دهانش گرفته بود و فقط خیره به مناره ها هق هق می کرد. آرام زمزمه کرد: ــ یا حضرت زینب_س... فقط از تو میخوام... بهم صبر بدی... فقط همین..... مهیا نگاهی به ساعت روی دیوار انداخت. عقربه ها ساعت ده صبح را نشان می داد. یعنی دو ساعت مانده به رفتن شهاب... همه در خانه محمد آقا جمع شده بودند. ولی مهیا روی تخت خوابیده بود و نگاهش به ساعت و چفیه مشکی که شهاب در اردوی راهیان نور به او داده بود؛ در رفت وآمد بود. در اتاق باز شد و مهلا خانم وارد اتاق شد. نگاهی غمگین به دخترکش انداخت. با اینکه مهیا چراغ های اتاق را خاموش کرده بود؛ اما ناراحتی در چهره اش بیداد می کرد. مهلا خانم باورش نمی شد، دخترک چند ماه پیش که دغدغه اش ست کردن رنگ رژ و لاک و شالش بود؛ از دیشب تا الان نخوابیده بود و در غم رفتن همسرش به سوریه میسوخت... ... نویسنده:فاطمه امیری @ebrahim_navid_delha @ebrahim_rasoul_asemani @ebrahim_reza_shahadat @hadi_hazrat_madar @shohadaa_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
🕊 🌸اگر قلب امام (ولایت فقیہ) از تو رنجید، قلب امام زمان«عج» از تو مے ‏رنجد، و قلب امام زمان«عج» ڪہ برنجد، خداوند قہرش مے ‏آید.💔 🌤 🤲 @ebrahim_navid_delha @ebrahim_rasoul_asemani @ebrahim_reza_shahadat @hadi_hazrat_madar @shohadaa_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃 وَقتے درونَت پاڪ باشَد خُدا چِہره‌ات را گیرا میڪُند این گیرایے از زیبایے و جَوانے نیست این گیرایے از نورِ ایمانے است ڪہ دَر ظاهِر نَمایان میشَود .. (:✨ 🕊 👑 @ebrahim_navid_delha @ebrahim_rasoul_asemani @ebrahim_reza_shahadat @hadi_hazrat_madar @shohadaa_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
❤ 🌸تندتر‌از‌امام‌و‌ولایت‌فقیہ‌نروید! ڪہ‌پاےتان‌خردمیشود...! از‌امام‌هم‌عقب‌نمانید؛ ڪہ‌منحرف‌میشوید... :)💚 🕊 😷 @ebrahim_navid_delha @ebrahim_rasoul_asemani @ebrahim_reza_shahadat @hadi_hazrat_madar @shohadaa_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
♡ ابراهیم‌ بابک‌ نویدِ دلها ♡
📜#رمان جانم می رود 🔷قسمت:هشتاد_ویکم سوسن خانم نیشخندی زد. ــ به تو آره شهاب جان! ولی فکر نکنم به خ
📜 جانم می رود 🔷قسمت:هشتاد_ودوم مهیا نگاهی به ساعت روی دیوار انداخت. عقربه ها ساعت ده صبح را نشان می داد. یعنی دو ساعت مانده به رفتن شهاب... همه در خانه محمد آقا جمع شده بودند. ولی مهیا روی تخت خوابیده بود و نگاهش به ساعت و چفیه مشکی که شهاب در اردوی راهیان نور به او داده بود؛ در رفت وآمد بود. در اتاق باز شد و مهلا خانم وارد اتاق شد. نگاهی غمگین به دخترکش انداخت. با اینکه مهیا چراغ های اتاق را خاموش کرده بود؛ اما ناراحتی در چهره اش بیداد می کرد. مهلا خانم باورش نمی شد، دخترک چند ماه پیش که دغدغه اش ست کردن رنگ رژ و لاک و شالش بود؛ از دیشب تا الان نخوابیده بود و در غم رفتن همسرش به سوریه میسوخت... چراغ ها را روشن کرد که با صدای مهیا دوباره آن ها را خاموش کرد. ــ مامان... خاموش کن لطفا! مهیا نمی خواست کسی چشمان سرخ و کبود بی خوابی و گریه زاریش را کسی ببیند. تخت تکان خورد. متوجه نشستن مادرش شد. دستان مهلا خانم، نوازشگرانه روی موهای مهیا نشست. صدای گرم مادرش در گوشش پیچید. ــ دو ساعت دیگه شهاب میره...نمی خوای بریمـ... مهیا با صدای آرامی که هر کسی غم و ناراحتی را در آن حس می کرد گفت: ــ نه... الان نه! مهلا خانم به نوازشش ادامه داد و آرام گفت: ــ همه رفتن! حتی بابات الان اونجاست! ــ همه مثل من نیستن... فضای تاریک اتاق و صدای پر غم و چشمان کبود از گریه ی مهیا؛ فضا را عذاب آور کرده بود. ــ میدونی شهاب تا الان چند بار زنگ زده؟ گوشیتو چرا خاموش کردی؟ شهاب چه گناهی کرده، تا الان چند بار اومد دم در سراغتو گرفته!! پاشو مادر، حال اونم تعریفی نداره... میدونم آرزوش بود بره... ولی جدایی از تو سختشه... پاشو آماده شو الان باید کنارش باشی... پاشو دخترم! مهلا خانم بوسه ای بر پیشانی مهیا گذاشت و از جایش بلند شد. قبل از خروج از اتاق، سریع چراغ ها را روشن کرد و قبل از اینکه مهیا اعتراضی کند؛ از اتاق خارج شد. مهیا خسته از روی تخت بلند شد به سمت سرویس بهداشتی رفت. وقتی چهره اش را در آیینه دید، شوکه شد. چشمان سرخ و کبودش شب بیداری و گریه های شبانه اش را فاش می کرد. آبی به صورتش زد و به اتاق برگشت سریع لباس هایش را تن کرد و چادر به دست از اتاق خارج شد. مهلا خانم با دیدن چشمان دخترکش شوکه شد؛ اما حرفی نزد. آرام آرام از پله هاپایین آمدند. مهیا نگاهی به کوچه انداخت. چند ماشین کنار در خانه ی محمد آقا پارک کرده بودند. در باز بود. در را باز کرد و وارد شد. آقایان در حیاط نشسته بودند. محمد آقا به طرف عروسش رفت. با دیدن چهره عروسش، ناراحت بوسه ای بر پیشانی اش گذاشت. ــ بیا برو تو بابا جان! شهاب از صبح منتظرت بود. مهیا سری تکان داد و وارد خانه شد. صدا از آشپزخانه می آمد. به طرف آشپزخانه رفت. سلامی کرد، که همه به سمتش برگشتند و باز هم عکس العملشان مثل بقیه بود. شهین خانوم با دیدن چشمان مهیا بغض کرد. مریم اشکی که روی گونه اش ریخت را سریع پاک کرد. اینقدر وضعیت مهی،ا بد بود؛ که سوسن خانوم و نرجس هم ناراحت شدند. با صدای شهاب به خودشان آمدند... ــ یا الله! شهاب وارد آشپزخانه شد. اما متوجه مهیا نشد. ــ مامان مهیا نیومده؟! من دیگه برم دنبال... شهاب با دیدن مهیا حرفش نا تمام گذاشت. احساس می کرد قلبش فشرده شد. در دل خود گفت: ــ این دختر با خودش چه کرده...؟! آرام به او نزدیک شد. ــ مهیا...! مهیا سرش را پایین انداخت. شهاب عصبی شده بود. نمی توانست مهیا را در این حال و هوا ببیند. برایش سخت بود. از دست خودش که باعث و بانی ناراحتی مهیا بود؛ عصبی بود. آشفته دستی در موهایش کشید. نمی توانست جلوی بقیه با مهیا حرفی بزند. دست مهیا را گرفت ــ با اجازه من یکم با مهیا کار دارم! دیگر اجازه ای نداد کسی حرفی بزند. دست مهیا را کشید و با خود به اتاقش برد. در را بست و به سمت مهیا چرخید. ــ سرتو بالا بگیر مهیا! مهیا نمی خواست؛ که شهاب با دیدن چشمانش پریشان شود. شهاب خودش چانه ی مهیا را گرفت و سرش را بالا آورد. ــ این چیه مهیا؟؟؟ مهیا حرفی نزد. شهاب عصبی ادامه داد: ــ مهیا این چشمای سرخ کبود... واسه بیداری و گریه زاریه... مگه نه؟؟ چرا جواب تلفنتو نمیدادی؟! چرا اینقدر دیر اومدی؟! چرا مهیا؟! چرا؟! مهیا حرفی نمی زد و فقط اشک ریزان به حرفای شهاب گوش می داد. درست متوجه نمی شد شهاب چه می گوید. فقط به صدایش گوش سپرده بود ،تا تک تک نغمه هایش را در گوشهایش حفظ کند. شهاب چشمان مهیا را نوازش کرد. مهیا چشمانش را بست. ↩... نویسنده:فاطمه امیری @ebrahim_navid_delha @ebrahim_rasoul_asemani @ebrahim_reza_shahadat @hadi_hazrat_madar @shohadaa_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
🌷بسمِ اللهِ الرحمنِ الرحیم🌷 مجموعه ی ما رو در لینک های زیر دنبال کنید🙏🙏 🔷ابراهیم و نوید دلها تا ظهور👇 http://eitaa.com/joinchat/1859584013C1086636d4f 🔷 ابراهیم و رسول آسمانی👇 https://eitaa.com/joinchat/2859073572Cf44dab0743 🔷شهیدان هادی و‌‌ پناهی👇 https://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f 🔷کانال شهیدان هادی دلها👇 https://eitaa.com/joinchat/2983526416C2869843932 . 🔷کانال استیکر شهدا 👇 https://eitaa.com/joinchat/983367697C7be3391d80 . 🔷 بیت الشهدا (ختم قرآن )👇 https://eitaa.com/joinchat/3245735947C1e77479f6c 🔷بیت الشهدا(ختم ذکر)👇 https://eitaa.com/joinchat/2455502859Ce3a0724733 🌷ایدی ما در اینستاگرام: Instagram.com/ebrahim_navid_delha 💫در کار خیر حاجت هیچ استخاره نیست ┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
🌱 بزار رو قشنگ برات معنے ڪنم😊 : حق الناس همون اشڪایےِ ڪہ امام زمان‌(عج) براے گنـاهاے ما میریزه ... 😔💔:) 🌤 🤲 @ebrahim_navid_delha @ebrahim_rasoul_asemani @ebrahim_reza_shahadat @hadi_hazrat_madar @shohadaa_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
داستان عشق شیما . پریچهر خانوم : 53 ساله..چاق ..تو خونه چادر گل دار سرش مي کرد که بو ياس مي داد..موهاي خاکستريش بافته از زير روسريش پيدا بود..چادرشم معمولا دور کمرش بود..باورم نمي شد که آدمهاي اين شکلي غير از فيلمها هنوزم باشن.. اوايل وجود پري خانم مزاحمت بود..صبح از خواب پا مي شدم بالاي سرم نماز مي خوند! خيلي دوست داشت منو به راه راست هدايت کنه ! راحله که بعضي وقتا ميومد پيشم ..درو قفل مي کرديم..از راحله بدش ميومد ولي نتونسته بود خانواده را راضي کنه كه راحله نياد ديدنم !!! بالاخره يک بار ديگه خسته شدم.. مي گفت براي دختر زشته!!! بي شخصيتي مياره..گناه داره..و بعد هم تهديد که به آقاي دکتر (( پدر بنده )) مي گم ... منم خنديدم از اونوقت ديگه شد عيسي به دين خود و موسي به دين خود..کاري بهم نداشت.. اونقدر که کتاب خونده بودم خسته شده بودم.. روزمرگي و روزمرگي..پايان نا پذيري. از خدا ميخواستم فقط يه بار ديگه بابک رو ببينم تا بتونم حرفامو قبل از مردنم بهش بگم.همون حرفايي كه براي آخرين بار ميخواست از زبونم بشنوه....اي كاش ميشد دوباره ببينمش و بهش همه ي حرفاي دلم رو ميگفتم ....اي كـــــــاااااااااااش.... کاش میتونستم بگم هنوزم عاشقشم نه اینکه پیغام بدم دوستش ندارم..... دلم داشت میترکید... گوشه گیر شده بودم و داشتم از بین میرفتم یه روز صبح از خواب بیدارم کردو گفت باید بریم خونه ی خاله فریبا! با غرلند از جام بلند شدم و رفتم یه ابی به دست و صورتم زدم و خیلی بیحال حاضر شدم . بعد از مدتها چشمم بتویه اینه به خودم افتاده بودم ! هنوز هم خوشگل بودم اما...از چهره م غم میبارید! گردنبندی که بابک بهم داده بود و لمس کردم و با صدای مامانم که هی میگفت دیر شد دیر شد شیفت دارم به خودم اومدم ! مامانم داشت حاضر میشد.سوئچ ماشینشو گرفتمو خواستم تا اماده شدنش ماشینو از حیاط ببرم بیرون... تویه ماشین نشسته بودم و به پنجره اتاقی نگاه میکردم که مدتها بسته بود...اشک تو چشمام حلقه زد که از تویه اینه دیدمش.. ... @ebrahim_navid_delha @ebrahim_rasoul_asemani @ebrahim_reza_shahadat @hadi_hazrat_madar @shohadaa_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆