eitaa logo
♡ ابراهیم‌ بابک‌ نویدِ دلها ♡
34.7هزار دنبال‌کننده
13.9هزار عکس
4.2هزار ویدیو
297 فایل
رفیق به محفل شهدا خوش آمدی😉 در مناسبت های مختلف موکب شهدایی داریم😍 ✤ارتباط‌‌با‌خادم↯ @ya_fatemat_al_zahra ✤تبلیغات↯ @ebrahim_navid_delha_tabligh ✤کانال‌های‌ما↯ @ebrahim_babak_navid_keramaat @ebrahim_babak_navid_mokeb
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•𖣔⃟⃟ ⃟🧡• منــو‌رهـــا‌نڪــن⤹ ڪــه‌جلـد‌گنبــدم... مثـل‌ڪبـوتــرا🕊 هـواۍمشہــدم... °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•° ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/1859584013C1086636d4f
♡ ابراهیم‌ بابک‌ نویدِ دلها ♡
•𖣔⃟⃟ ⃟🧡• منــو‌رهـــا‌نڪــن⤹ ڪــه‌جلـد‌گنبــدم... مثـل‌ڪبـوتــرا🕊
°•♢ ⃟💛 ⇠خاطراتم‌را‌ڪمۍ بالاوپاییـن‌میڪنم⇵ تابہ‌|مشہـ∞ـد|میـرسد⇢ ^حالـم‌دگرگۆن‌میشـود💔
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
•🙎🏻‍♂ ⃟⌚️• ـᒳپــــرۅفایڶ‌پســرۅنھᒮـ | °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•° ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/1859584013C1086636d4f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⊱"•💫🦋•"⊰ -دل‌هـوایِ‌ماندن‌نـدارد(:💔↬ °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°• ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/1859584013C1086636d4f
4_6014914673697098435.mp3
1.36M
➣💙⃝⃡ • ⃝⃡💑↷ هیچ‌چیزی‌مثـل‌⇦"اخلاق‌" آدمو‌عاشق‌نمیڪنه♥️• *استـاد‌رائفی‌پور* °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°• ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/1859584013C1086636d4f
●•°📿°•● هرگاه ڪہ نماز میخوانی آنگونہ باش؛ ڪہ گویا آخرین نمازِ توسٺ...! رسول خدا (ص)🌱
♡ ابراهیم‌ بابک‌ نویدِ دلها ♡
✐"﷽"↯ 📜#رمان_پلاک_پنهان 💟#پارت_شصت_هشت پرونده را بست و دستی به صورتش کشید،گوشی اش را برداشت و شما
✐"﷽"↯ 📜 💟 فرحناز خانم سینی میوه و آبمیوه را آورد و بعد از بهانه کردن نهار از اتاق بیرون رفت. کمیل نگاهی به پنجره باز اتاق انداخت و گفت: ــ سمانه چرا پنجره بازه؟ سمانه اشاره ای به پتوها انداخت و گفت : ــ با وجود این همه پتو دارم از گرما میسوزم، بلکه هوای بیرون یکم خنکم کنه کمیل سری به علامت تاسف تکان داد و گفت: ــ پس این دانشگاه چی یادتون میده؟؟ . سه پتویی که فرحناد خانم انداخته بود را از روی سمانه برداشت، و پتوی نازکی برداشت و دوباره روی سمانه انداخت. ــ با این پتوها تا الان نپختی خودش معجزه است سمانه آرام خندید و میوه ای که کمیل برایش پوست کنده بود را گرفت و در دهانش گذاشت. ــ سمانه ــ جانم ــ چرا به من زنگ نزدی که ببرمت دکتر؟ سمانه روی تخت نشست و دست کمیل را در دست گرفت،متوجه ناراحتی اش شده بود. ــ اول میخواستم بهت زنگ بزنم اما بعد گفتم حتما کار داری دیگه مزاحمت نشم کمیل جدی گفت: ــ حرفات اصلا قانع کننده نیست،من اگه هر کاری داشته باشم تو برای من تو اولویت هستی،تو همسر منی،تو الان همه زندگی من هستی، حال تو برام مهمتر از همه ی مشغله هام هستش،پس فکر نکن که مزاحم من یا کارم میشی،متوجه هستی سمانه؟ ــ چشم ،از این به بعد دیگه اولین نفر به تو میگم . کمیل لبخندی زد و زمزمه کرد: ــ چشمت روشن خانومی،الانم این میوه ها رو بخور . به طرف پنجره رفت و آن را بست. ــ اِ کمیل بزار باز باشه ــ نه دیگه کافیه،فقط میخواستم هوای اتاق عوض بشه. . نگاهی به ساعت انداخت عقربه ها ساعت۱۱:۳۰ظهر را نشان می دادند. سمانه با دیدن کمیل به ساعت گفت: ــ میخوای بری؟ ــ چطور؟ ــ میدونم کار داری،اما میتونم یه خواهشی ازت بکنم؟ ــ بفرمایید خانمی ــ برای نهار بمون،دوست دارم باهم نهار بخوریم . کمیا با شنیدن حرف های سمانه از خوشحالی دست سمانه را فشرد و گفت: ــ به روی چشم خانمی ،نهارم پیش شماییم سمانه با ذوق گفت: ــ واقعا؟؟ کمیل سری تکان داد که سمانه از هیجان دستانش را بهم کوبید. . بعد از آمدن آقا محمود هر چهار نفر روی میز غذاخوری نشستند و قورمه سبزی خوش بو و خوش طعم فرحناز خانم را نوش جان کردند. . سمانه که گوشت های خورشتش را جدا می کرد،با اخم کمیل دست از کارش برداشت کمیل با قاشق گوشت ها را برداشت و در بشقابش براش تیکه تیکه کرد و آرام گفت : ــ همشونو میخوری ــ دوس ندارم ــ سمانه همه ی گوشتارو میخوری ــ زورگو کمیل آرام خندیدو به گوشت ها اشاره کرد. آقا محمود به کمیل که مشغول تیکه تیکه کردن گوشت برای سمانه بود نگاهی انداخت،از این توجه کمیل به سمانه خوشش می آمد،نگاهی به دخترش انداخت نسبت به صبح سرحال تر و خوشحال تر بود. زیر لب خدا را شکر کرد و به خوردن غذایش ادامه داد... ✍🏽نویسنده:فاطمه‌امیری ... °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°• ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/1859584013C1086636d4f
°•🦋 ⃟✿ +گفتـم‌خدایـا:‌ ازبین‌اون‌ھمه‌گناهــ🔞ــ⇣ ڪه‌ ڪردم...😔 ڪدوم‌میبخشۍ...⁉️ -لبخنــدزد‌وگفٺ: ان‌ِّالله‌َیَغْفِرُالذُّنُوب‌َجَمِیعاً همشــو...✔️ ⇠تــو‌فقط‌بیـــا...! من‌همشو‌میبخشـم‌✨ فداۍسـرٺ...🌱 | °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•° ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/1859584013C1086636d4f
♡ ابراهیم‌ بابک‌ نویدِ دلها ♡
°•🦋 ⃟✿ +گفتـم‌خدایـا:‌ ازبین‌اون‌ھمه‌گناهــ🔞ــ⇣ ڪه‌ ڪردم...😔 ڪدوم‌میبخشۍ...⁉️ -لبخنــدزد‌وگفٺ: ا
♢ ⃟ ‌♥ الٰهی‌هَب‌لي‌ڪمٰال‌الانقِطٰاع‌الیڪ... ‌^خدایا یه‌ڪارۍ‌ڪن‌تا‌↯ از‌همه‌چۍ‌بگذرم‌بخاطر↭|تــ∞ــو‌|!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
♡ ابراهیم‌ بابک‌ نویدِ دلها ♡
⅌ ͜͡ بـاخــدازنــدگۍڪن-❥• #استوری|#ڱـڔدان‌منتظـڔان‌ظهـوڔ °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°• ʝσɨŋ»h
💌 ͜͡༊ ‌همه‌فڪر‌می‌ڪنند‌↯ چون‌گرفتارَنـد⤹ به‌خــدا‌نمیرسند‌⊖ اماچون‌به‌خــدانمیرسَند گرفتارَنــد ... ツ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
•|♡༊|• بستھ‌ام‌عھدڪہ 💍•° در راھ|شہیـدان‌|باشم چادرمشڪےمـــن💕 رنگ‌|شہـ∞ـادٺ‌|دارد •° | °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•° ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/1859584013C1086636d4f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
Mohammad.Hossein.Poyanfar.Daraeime.Cheshme.Barooni(WebAhang).mp3
1.94M
➣-•͜͡☊ ای‌آرامش‌مــن ای‌خواهش‌مــن جــونم‌بہ‌فداٺ🙃♥️ "محمد‌حسین‌پویانفر" °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°• ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/1859584013C1086636d4f
•📿• کسے مطلقِ نماز را مقید باشد در اول وقت به نماز عالے میرسد.
♡ ابراهیم‌ بابک‌ نویدِ دلها ♡
✐"﷽"↯ 📜#رمان_پلاک_پنهان 💟#پارت_شصت_نه فرحناز خانم سینی میوه و آبمیوه را آورد و بعد از بهانه کردن
✐"﷽"↯ 📜 💟 سمانه آخرین شمع را در کیک گذاشت و کمی خودش را عقب کشید و با خوشحالی روبه سمیه خانم گفت: ــ خوب شد خاله؟ ــ آره عزیزم عالی شد صغری به آشپزخانه آمد و خودش را روی صندلی انداخت و با خستگی گفت: ــ سمانه یه لیوان آب برام بیار دارم میمرم سمانه لیوان آب را جلویش گذاشت و گفت: ــ چندتا بادکنک چسبوندی ،چته پس؟ ــ به این همه تزئین تو میگی چندتا بادبدک؟؟ اصلاخودت چرا انجام ندادی؟؟تولد شوهرته مثل اینکه سمیه خانم چشم غره از به او رفت و گفت: ــ ببند این دهنتو یکم،شوهرش بردار تو هستش اگه اشتباه نکنم صغری از جایش بلند شد و عصبانیت ساختگی گفت: ــ اه شما هم فقط طرف عروستو بگیر،منم میرم یه مادر شوهر پیدا میکنم گل گلاب سمانه و سمیه خانم به غرای صغری میخندیدند و او همچنان حرص میخورد. ساعت از ۱۰ شب گذشته بود اما کمیل به خانه نیامده بود،سمانه از صبح به خانه شان آمده بود ،و همراه سمانه و صغری برای امشب که شب تولد کمیل بود جشنی تدارک دیدند،سمیه خانم کمی نگران شده بود ،کنار پنجره نشسته بود و نگاهش به در بود،و هر از گاهی به سمانه می گفت: ــ کمیل از صبح رفت تا الان نیومده؟کجاست و سمانه جز دلداری دادن حرف دیگری نداشت،صغری چندباری به باشگاه زنگ زد اما گفتن کمیل باشگاه نیست. اینبار هر سه نفر نگران منتظر کمیل شده اند،سمانه دوباره شماره کمیل را گرفت اما در دسترس نبود،از اینکه در ماموریت باشد واتفاقی برایش رخ داده لرزی بر تنش می نشیند. با صدای صغری به خودش آمد: ــ سمانه بیا به دایی زنگ بزنیم ،کمیل تا الان اینقدر دیرنکرده ــ برای چی آخه؟مگه کمیل بچه است الان میاد نگاهی به سمیه خانم انداخت که مشغول ذکر گفتن بود به طرفش رفت و دستانش را در دست گرفت و آرام فشرد: ــ دلم شور میزنه مادر ــ خاله نگران نباش عزیزم ،باور کن حتما با دوستاشه یا کاری داره تا سمیه خانم می خواست حرفی بزند،صدای گوشی سمانه نگاه هر سه را به طرف گوشی کشاند،سمیه خانم با خوشحالی گفت: ــ حتما کمیله سمانه سریع خودش را به گوشی رساند ،با دیدن اسم روی گوشی ناراحت گفت: ــ دایی محمده صفحه را لمس کرد و گفت: ــ سلام دایی ــ سلام سمانه،کجایی؟ ــ خونه خاله سمیه ــ یه آدرسی برات میفرستم سریع خودتو برسون ✍🏽نویسنده:فاطمه‌امیری ... °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°• ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/1859584013C1086636d4f