♡ ابراهیم بابک نویدِ دلها ♡
✐"﷽"↯ 📜#رمان_پلاک_پنهان 💟#پارت_شصت_نه فرحناز خانم سینی میوه و آبمیوه را آورد و بعد از بهانه کردن
✐"﷽"↯
📜#رمان_پلاک_پنهان
💟#پارت_هفتاد
سمانه آخرین شمع را در کیک گذاشت و کمی خودش را عقب کشید و با خوشحالی روبه سمیه خانم گفت:
ــ خوب شد خاله؟
ــ آره عزیزم عالی شد
صغری به آشپزخانه آمد و خودش را روی صندلی انداخت و با خستگی گفت:
ــ سمانه یه لیوان آب برام بیار دارم میمرم
سمانه لیوان آب را جلویش گذاشت و گفت:
ــ چندتا بادکنک چسبوندی ،چته پس؟
ــ به این همه تزئین تو میگی چندتا بادبدک؟؟ اصلاخودت چرا انجام ندادی؟؟تولد شوهرته مثل اینکه
سمیه خانم چشم غره از به او رفت و گفت:
ــ ببند این دهنتو یکم،شوهرش بردار تو هستش اگه اشتباه نکنم
صغری از جایش بلند شد و عصبانیت ساختگی گفت:
ــ اه شما هم فقط طرف عروستو بگیر،منم میرم یه مادر شوهر پیدا میکنم گل گلاب
سمانه و سمیه خانم به غرای صغری میخندیدند و او همچنان حرص میخورد.
ساعت از ۱۰ شب گذشته بود اما کمیل به خانه نیامده بود،سمانه از صبح به خانه شان آمده بود ،و همراه سمانه و صغری برای امشب که شب تولد کمیل بود جشنی تدارک دیدند،سمیه خانم کمی نگران شده بود ،کنار پنجره نشسته بود و نگاهش به در بود،و هر از گاهی به سمانه می گفت:
ــ کمیل از صبح رفت تا الان نیومده؟کجاست
و سمانه جز دلداری دادن حرف دیگری نداشت،صغری چندباری به باشگاه زنگ زد اما گفتن کمیل باشگاه نیست.
اینبار هر سه نفر نگران منتظر کمیل شده اند،سمانه دوباره شماره کمیل را گرفت اما در دسترس نبود،از اینکه در ماموریت باشد واتفاقی برایش رخ داده لرزی بر تنش می نشیند.
با صدای صغری به خودش آمد:
ــ سمانه بیا به دایی زنگ بزنیم ،کمیل تا الان اینقدر دیرنکرده
ــ برای چی آخه؟مگه کمیل بچه است الان میاد
نگاهی به سمیه خانم انداخت که مشغول ذکر گفتن بود به طرفش رفت و دستانش را در دست گرفت و آرام فشرد:
ــ دلم شور میزنه مادر
ــ خاله نگران نباش عزیزم ،باور کن حتما با دوستاشه یا کاری داره
تا سمیه خانم می خواست حرفی بزند،صدای گوشی سمانه نگاه هر سه را به طرف گوشی کشاند،سمیه خانم با خوشحالی گفت:
ــ حتما کمیله
سمانه سریع خودش را به گوشی رساند ،با دیدن اسم روی گوشی ناراحت گفت:
ــ دایی محمده
صفحه را لمس کرد و گفت:
ــ سلام دایی
ــ سلام سمانه،کجایی؟
ــ خونه خاله سمیه
ــ یه آدرسی برات میفرستم سریع خودتو برسون
✍🏽نویسنده:فاطمهامیری
#ادامه_دارد...
#ڱـڔدانمنتظـڔانظهـوڔ
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/1859584013C1086636d4f
مداحی آنلاین - مهمترین علت گرفتاری در برزخ - استاد رفیعی.mp3
3.28M
•°🥀°•
مهمترین علت گرفتاری در برزخ🔥
استاد رفیعۍ🎙
#سخنرانی|#ڱـڔدانمنتظـڔانظهـوڔ
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/1859584013C1086636d4f
~id @mola113(6).mp3
10.77M
•°🥀°•
چیہ خجالٺ نمۍ کشۍ
نرفتۍ کربلا...
خجالتم داره...
#شب_جمعه
#ڱـڔدانمنتظـڔانظهـوڔ
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/1859584013C1086636d4f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⅌ ͜͡
֎هیچڪجاواسمحــرمنمیشہ...
#شب_جمعه
#ڱـڔدانمنتظـڔانظهـوڔ
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/1859584013C1086636d4f
✿ ⃟🥀 ⃟○✿
از همگی قبول باشه
ان شاءالله با هیات مجازی این هفته امون تونسته باشیم دل های شمارو کربلایی کنیم
ممنونم از اینکه مباحث ما رو دنبال کردید✨
اگر انتقاد یا پیشنهادی درمورد مباحث دارید با ما درمیون بزارید☺️
🆔@hadiDelhaa3
اجرتون با اباعبدالله
یاحق✋🏻
♡ ابراهیم بابک نویدِ دلها ♡
⃟ ♥ ⃟ الـۅعــدهۅفـــا🙌🏻 اعضـاۍمحتــࢪمسـلام🌿 ⇦بالاخـࢪهࢪوزشـࢪوع #چلهحـاجـتࢪوایۍ فـࢪا
♥Γ∞
ھروقٺدلبندهاۍمیگیره
خدابهفرشتہھاشمیگه:
ببینیددوبارهیـادشرفتہ
|مـــنھستـم|ツ
ࢪوزسیـزدهم#چلهحـاجـتࢪوایۍ
فـرامـۅشنشـود❌
#ڱـڔدانمنتظـڔانظهـوڔ
⃟💚
زرقوبرقبدلیجاٺاسیرٺنڪند
ماهراگمنڪنیبینچراغانۍهـا
جانبهلبآمدوجانانجہانبازنگشٺ
جانگرفتند زبۍجانۍماجانۍهـا
#امامزمانم
#ڱـڔدانمنتظـڔانظهـوڔ
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/1859584013C1086636d4f
♡ ابراهیم بابک نویدِ دلها ♡
⃟💚 زرقوبرقبدلیجاٺاسیرٺنڪند ماهراگمنڪنیبینچراغانۍهـا جانبهلبآمدوجانانجہان
•|♥️|•
|تـو|همانیارۍهستۍ🦋
ڪهشهریارمیگوید:
بدونوجودششہر🏙
ارزشدیدنهمندارد↻
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
مهدویت.attheme
125.5K
🦋 ⃟ ⃟✿
۞السلامعلیڪیااباصالحالمهدێ
#تم_ایتا
#امام_زمان |#ڱـڔدانمنتظـڔانظهـوڔ
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/1859584013C1086636d4f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#واجبات_مجازۍ
♢بـررسۍ و اثبـاتدقیـقِ
ࢪوایـات و تبلیـغاتدࢪوغیـن
دربـارۀکشتـارامـامزمان(علیهالسلام)...
♢وظایـفمـا در"دفـاع" از ایشـان
#ڱـڔدانمنتظـڔانظهـوڔ
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/1859584013C1086636d4f
⥃°✐💌°⥂
امامزمان(عج):
هرڪسى ڪہ بہ دنبال حاجـټ خداوند عزّوجلّ باشـد، خداوند نیز دنبال کننده
و برآورندهۍ حاجـټ او خواهـد بود🌱.
﴿بحارالأنوار،ج51،ص331﴾
#حدیث_مهدوی
#ڱـڔدانمنتظـڔانظهـوڔ
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/1859584013C1086636d4f
♡ ابراهیم بابک نویدِ دلها ♡
⥃°✐💌°⥂ امامزمان(عج): هرڪسى ڪہ بہ دنبال حاجـټ خداوند عزّوجلّ باشـد، خداوند نیز دنبال کننده و برآور
•🌿⃞ 💚•↯
عمریست که ما منتظرِ آمدنت...نه!
تو منتظر لحظه برگشتن مایی💔
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
❥••⏳
حسینیشدن
یعنی محبت نماز
بالانشین دلت باش🌸
#نماز_اول_وقت
🌸بسمــ ربـــــ الشــهدا والصدیقین🌸
.
طبق قرار هر هفتہ مہمان شهداے یڪ استان هستیم
🌹امروز جمعہ به نیابت از شما بزرگواران مہمان شهدای شهر محلات استان مرکزی هستیم
.
ممنون از همراهے شما🙏
#زیارت_نیابتے🌸🍃
••🌿⃞°𖣊↯
نمیدانمشھادتشرطِزیبادیدناست
یادلبهدریزدن؛
ولیهرچہهست،جزدریـادلان
دلبهدریانمیزنند🦋❤️
#رفیق_شهیدم
#شهیدمحسنبوریائی
#شهیدعباسصفری
#شهیدحسینحاجبرات
#زیارت_نیابتی
#ڱـڔدانمنتظـڔانظهـوڔ
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/1859584013C1086636d4f
|°🕊⃝⃡𖣊°|
شهادت اجڔ ڪسانی است ڪہ مدام دڔ زندگے خود دڔحال دڔگیرۍ با نفساند!
#رفیق_شهیدم
#شهیدمهدیخدابخش
#شهیدعلیرضامحمدجعفری
#شهیدمجتبینجفی
#زیارتنیابتی
#ڱـڔدانمنتظـڔانظهـوڔ
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/1859584013C1086636d4f
♡ ابراهیم بابک نویدِ دلها ♡
✐"﷽"↯ 📜#رمان_پلاک_پنهان 💟#پارت_هفتاد سمانه آخرین شمع را در کیک گذاشت و کمی خودش را عقب کشید و با
✐"﷽"↯
📜#رمان_پلاک_پنهان
💟#پارت_هفتاد_یک
سمانه لبخندی به صورت نگران سمیه خانم و صغری زد و کمی از آن ها دور شد و آرام گفت:
ــ چی شده دایی؟کمیل چیزیش شده؟
ــ آروم باش سمانه،الان نمیتونم برات توضیح بدم،سریع خودتو برسون به این آدرس
ــ دایی یه چیزی بگ...
ــ سمانه الان وقت توضیح نیست،برا سمیه یه بهونه بیارو بگو که امشب کمیل نمیاد تو هم سریع بیا ،خداحافظ
صدای بوق در گوشش پیچید،شوکه به قاب عکس روبه رویش خیره ماند،احساس بدی تمام وجودش را فرا گرفت،نفس عمیقی کشید و سعی کرد لبخندی بزند،برگشت و و کنار سمیه نشست و گفت:
ــ خاله دایی محمد زنگ زد،مثل اینکه یکی از دوستای صمیمی کمیل به رحمت خدا رفته،الانم خونشونه امشبم نمیاد چون با دایی دورو بر مراسماتن
سمیه خانم نگران پرسید:
ــ کدوم دوستش؟
ــ دایی نگفت،سرشون خیلی شلوغ بود،فقط میخواست خبر بده
صغری ناراحت گفت:
ــ خیلی بد شد ،این همه تدارک دیدیم.نمیشد یه روز دیگه میمرد
سمیه خانم اخمی کرد و گفت:
ــ اینجوری نگو صغری،خدا رحمتش کنه ان شاءالله نور به قبرش بباره
سمانه ان شاءالله ای گفت و از جایش بلند شد:
ــ من دیگه برم ،صغری برام یه آژانس بگیر
ــ کجا دخترم امشبو حتما باید بمونی پیشمون شاید کمیل برگشت
صغری حرف مادرش را تایید کرد،اما سمانه عجله داشت تا هر چه سریعتر خودش را به آدرسی که محمد داده برسد.
بعد از کلی بحث بلاخره موفق شد و صغری برایش آژانس گرفت،چادرش را سر کرد و بعد از خداحافظی سوار ماشین شد.
به پیامک نگاهی انداخت و گفت:
ــ ببخشید آقا برید اسلامشهر
ــ ولی گفتید ...
ــ نظرمون عوض شد برید اسلامشهر
ــ کرایه بیشتر میشه خواهر
ــ مشکلی نیست
راننده شانه ای به علامت بیخیالی نشان داد و مشغول رانندگی شد،
بعد از ربع ساعت با آدرسی که سمانه داد،ماشین جلوی خانه ای ایستاد،بعد از حساب کردن کرایه از ماشین پیاده شد،دوباره به آدرس نگاهی انداخت ،درست آماده بود،پلاک ۵۶
دکمه آیفون را فشار داد،که سریع در با صدای تیکی باز شد،سریع وارد شد و در را بست خانه حیاط نداشت و مستقیم وارد راه پله می شدی،با ترس نگاهی به راه پله انداخت،آرام و با تردید پله ها را بالا رفت اما با دیدن محمد بالاب پله ها نفس آسوده ای کشید و سریع بالا رفت.
ــ سلام دایی،چی شده
ــ آروم باش سمانه
با این حرف محمد ،سمانه آرام نشد که هیچ ،از ترس بدنش یخ زد.
ــ چی شده؟برا کمیل چه اتفاقی افتاده
✍🏽نویسنده:فاطمهامیری
#ادامه_دارد...
#ڱـڔدانمنتظـڔانظهـوڔ
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/1859584013C1086636d4f