♡ ابراهیم بابک نویدِ دلها ♡
⃟ ♥ ⃟ الـۅعــدهۅفـــا🙌🏻 اعضـاۍمحتــࢪمسـلام🌿 ⇦بالاخـࢪهࢪوزشـࢪوع #چلهحـاجـتࢪوایۍ فـࢪا
♥Γ∞
بعضےوقٺا↯
خـ∞ـداقلبٺۆمیشڪنه💔
که ࢪۆحٺنجاٺبده ツ
ࢪوزهفـدهم#چلهحـاجـتࢪوایۍ
فـرامـۅشنشـود❌
#ڱـڔدانمنتظـڔانظهـوڔ
خوابورؤیایهرشبمباشد
زائرِسامرایعسڪریاݥ
پسرفاطمهاسٺاینآقــا
شکرلِلهگداۍعسڪریاݥ
#میلاد_امام_حسن_عسکري
#ڱـڔدانمنتظـڔانظهـوڔ
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/1859584013C1086636d4f
♡ ابراهیم بابک نویدِ دلها ♡
خوابورؤیایهرشبمباشد زائرِسامرایعسڪریاݥ پسرفاطمهاسٺاینآقــا شکرلِلهگداۍعسڪریاݥ #میلاد
💚 ⃟𖣔
آمادهشدهڪاسہۍخالۍگدایۍ⇣
همنام|حسن|بۍبروبرگردڪریماسٺــ❥
#امام_حسن_عسکري
|°❤️⃝⃡𖣊°|
آیتاللهسیدعلیآقاقاضی:
اگرڪسینمازاولوقتش را اولوقتبخواند و بهمقامعالیهنرسدمرالعنڪند
#نماز_اول_وقت
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
⦃امــاممــاپدرصاحبالزمــاناسٺ⦄
#امام_حسن_عسکري
#تم_ایتا|#ڱـڔدانمنتظـڔانظهـوڔ
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/1859584013C1086636d4f
-●مدیریتزمانوبرنامه●-
⧒یکے از ویژگےهایمهدییاوࢪانایناست
ڪهڪارهایشانحسابشده و بࢪاساس برنامه و هدفمنداست👌🏼
⧑مهدییاوࢪاندرهنگامبࢪنامهریزی،چون اعتقادداࢪندڪهامامشانحاضراست و بࢪ اعمالشانمطلع، برنامهایتنظیممیڪنند ڪهموࢪدرضایتمولایمانباشد.
#سبک_زندگی_مهدوی
#ڱـڔدانمنتظـڔانظهـوڔ
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/1859584013C1086636d4f
♡ ابراهیم بابک نویدِ دلها ♡
-●مدیریتزمانوبرنامه●- ⧒یکے از ویژگےهایمهدییاوࢪانایناست ڪهڪارهایشانحسابشده و بࢪاساس برنا
•-✎♥️࿑
پیامبڔاڪرم(ص) :
⇦وای بر ڪسے ڪه عمڔش طولانے و عمݪش بد و فڔجامـش با ناخرسندی پڔوردگار همڔاه باشد.!!!➣
#سبک_زندگی_مهدوی
شناخت امام زمان - قسمت دوم.mp3
3.17M
📝 موضوع: #شناخت_امام_زمان²
🗣┆استـادمحمودی
#سلسله_مباحث_مهدوی
#پادکست
#ڱـڔدانمنتظـڔانظهـوڔ
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/1859584013C1086636d4f
♡ ابراهیم بابک نویدِ دلها ♡
✐"﷽"↯ 📜#رمان_پلاک_پنهان 💟#پارت_هفتاد_چهار محمد سریع به اتاق برگشت و با دیدن کمیل که با سختی و درد
✐"﷽"↯
📜#رمان_پلاک_پنهان
💟#پارت_هفتاد_پنج
ساعت یک بامداد بود و کمیل و محمد همچنان در خیابان ها میچرخیدند.
محمد نگران کمیل بود،زخمش کمی خونریزی کرده بود اما حاضر نبود که برود و پانسمانش را عوض کند.
کمیل خم شد و سرش را بین دستانش گرفت و محکم فشرد،تا شایدکمی از سر دردش کم شود.
ــ دایی زنگ بزن به خاله ببین سمانه نیومده ؟
ــ نمیخوام نگران بشن
ــ دایی اگه سمانه تا الان نیومده حتما به من رنگ میزدن چون سمانه بهشون گفته که با منه،مگه خاله اینو بهتون نگفت؟
محمد سریع شماره خواهرش را گرفت،که بعد از چند تا بوق آزاد صداب خوابالود فرحناز خانم در گوشی پیچید
ــ الو
ــ سلام ،ببخشید بیدارت کردم فرحناز،سمانه برگشت؟
ــ آره داداش بعد اینکه زنگ زدی به ربع ساعت اومد،من بهش گفتم زنگ بزنه،زنگ نزد؟
محمد نفس راحتی کشید و دستش را روی شانه ی کمیل گذاشت و فشرد:
ــ اشکال نداره شاید خسته بود
ــ اره وقتی اومد چشماش سرخ بودند از گریه،فک کنم با کمیل بحثش شده بود
ــ خب پس فردا بهاش حرف میزنم،شب بخیر
محمد سریع خداحافظی کرد و روبه کمیل گفت:
ــ درست حدس زدی،خونه است
ــ خدایا شکرت
با ناراحتی گفت:
ــ خاله نگفت حالش چطوره؟
محمد نمی خواست به او دروغ بگوید برای همین حقیقت را گفت:
ــ گفت حالش خوب نبود،چشماش از گریه سرخ بودند،حدس میزنن که با تو بحثش شده
ــ نباید سمانه رو وارد این بازی می کردم نباید این کارو میکردم
و مشتی بر زانویش نشاند.
***
ــ خسته نباشید
سمانه بی حوصله وسایلش را جمع کرد و از کلاس بیرون رفت،نگاهی به ساعت انداخت،ساعت۱۱ صبح بود،و کلاس بعدیش نیم ساعت دیگه شروع می شد،حوصله صحبت های استاد را نداشت ،با این ذهن درگیر هم نمی توانست چیزی یاد بگیرد،کیف را روی شانه اش درست کرد و از دانشگاه خارج شد.
چشمانش درد میکردند،گریه های دیشب اثرات خودشون را کم کم داشتن نشان می دادند،احساس می کرد زخم عمیقی بر قلبش نشست،حرف های کمیل برایش خیلی سنگین بود.
با صدای بوق بلند ماشین،سرش را بلند کرد،وسط جاده بود ،خودش هم نمی دونست کی به وسط جاده رسیده بود،خیره به ماشینی که به سمتش می امد بود پاهایش خشک شده بودند و نمی توانست از جایش تکان بخورد.
باکشیدن بازویش از جاده کنار رفت و صدای ماشین با بوق کشیده و وحشتانکی در گوشش پیچید.
سرش را بلند کردتا صاحب دست مردانه ای که محکم بازویش را گرفته ببینید.
با دیدن شخص روبه رویش با عصبانیت گفت:
ــ تو .. تو اینجا چیکار میکنی؟
✍🏽نویسنده:فاطمهامیری
#ادامه_دارد...
#ڱـڔدانمنتظـڔانظهـوڔ
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/1859584013C1086636d4f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎞┋ڪسۍڪہ↓
|نمــازشب|میخواند
عذابقبࢪنداࢪد ∅❌
#ڱـڔدانمنتظـڔانظهـوڔ
#نماز_شب
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/1859584013C1086636d4f
♡ ابراهیم بابک نویدِ دلها ♡
🎞┋ڪسۍڪہ↓ |نمــازشب|میخواند عذابقبࢪنداࢪد ∅❌ #ڱـڔدانمنتظـڔانظهـوڔ #نماز_شب °•°•°•°•°•°•°•°•°
🦋Γ•∞•
قطعاعبادٺدرشبــ🌌
اسٺواࢪٺر⇢
خالصانهتر⇢
وازلغزشدورتراسٺــ✔️
🍃|(6-مزمل)
#نمازشب
♡ ابراهیم بابک نویدِ دلها ♡
⃟ ♥ ⃟ الـۅعــدهۅفـــا🙌🏻 اعضـاۍمحتــࢪمسـلام🌿 ⇦بالاخـࢪهࢪوزشـࢪوع #چلهحـاجـتࢪوایۍ فـࢪا
♥Γ∞
اگر در دوزخمافڪنۍ
بہدوزخيانهمخواهمڳفٺ
ڪہدوستټدارݥ...🍃
^مناجاتشعبانیه
ࢪوزهجـدهم#چلهحـاجـتࢪوایۍ
فـرامـۅشنشـود❌
#ڱـڔدانمنتظـڔانظهـوڔ
⅌ ͜͡
-------------
داࢪد؛زمــانآمدنٺدیࢪمیشـوڊ⏰
#استوری_مهدوی
#ڱـڔدانمنتظـڔانظهـوڔ
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/1859584013C1086636d4f
♡ ابراهیم بابک نویدِ دلها ♡
⅌ ͜͡ ------------- داࢪد؛زمــانآمدنٺدیࢪمیشـوڊ⏰ #استوری_مهدوی #ڱـڔدانمنتظـڔانظهـوڔ °•°•°•°•°•
🦋⃟❥•••<
←دۆرۍاټباڊلمنمۍسازد↯
نۆڪرټپیرمۍشۆدبۍ|ٺــۆ|∞↻
#اݪلــهمعجݪلولیڪاݪفرج
|⏳✨|
خدامیگہبشتابید…🏃♂
یعنیتماسِخدامھمترازآنلاینبودنِ!📱
﴿قدقامتالصلاة﴾
#نمازاولوقت
❖ــــــــــــــ❥
❁اینجاخرابہهاۍدلــ آبــادمےشود
هردلشڪستہدرحرمٺشادمےشود
❁درازدحامبغضڪهدرگیرمےشوم
روحمدخیل⦃پنجرهفولاد⦄مےشود
#چهارشنبه_های_امام_رضایی
#ڱـڔدانمنتظـڔانظهـوڔ
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/1859584013C1086636d4f
﴿توصیفشیعیان
امامزمان(عج)ازمنظࢪ امامصادقعلیہالسلام﴾:
•-۞خوشـا بہ حال شیعیان قائم ما ڪہ دࢪ زمان غيبتـش منتظر ظهوࢪ او باشند و در هنگام ظهوࢪش فرمانبرداࢪ از او آنان اولیای خدا هستنـــد، نہ ترسے بࢪایشــان هسـټ و نہ اندوهگین شونـد.۞-•
#حدیث_مهدوی
#ڱـڔدانمنتظـڔانظهـوڔ
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/1859584013C1086636d4f
♡ ابراهیم بابک نویدِ دلها ♡
﴿توصیفشیعیان امامزمان(عج)ازمنظࢪ امامصادقعلیہالسلام﴾: •-۞خوشـا بہ حال شیعیان قائم ما ڪہ دࢪ ز
⥃°✐💌°⥂
•⋮از °انتظـــــار° پنجڔههــا باز میشونـد
بــا نوڔِ چشـم او گڔههــا وا میشونـد⋮•
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
⅌ ͜͡
-------------
اینسیمسحرازصبح
وصالشخبࢪی(:
#استوری
#ڱـڔدانمنتظـڔانظهـوڔ
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/1859584013C1086636d4f
♡ ابراهیم بابک نویدِ دلها ♡
✐"﷽"↯ 📜#رمان_پلاک_پنهان 💟#پارت_هفتاد_پنج ساعت یک بامداد بود و کمیل و محمد همچنان در خیابان ها میچ
✐"﷽"↯
📜#رمان_پلاک_پنهان
💟#پارت_هفتاد_شش
کمیل با چشمان نگران و ترسیده اش به سمانه نگاه کرد و غرید:
ــ حواست کجاست؟وسط جاده مگه جای قدم زدنه،اگه دیر میرسیدم میزد بهت
ــ منت سر من نزار ،میخواستی نیای جلو میزاشتی ماشین زیرم میکرد از دستت راحت میشدم
کمیل سعی کرد آرامش خود را حفظ کند ،آرام گفت:
ــ سمانه جان میخوام بهات حرف بزنم
سمانه عصبی بازویش را از دست کمیل کشید :
ــ من با تو حرفی ندارم
نگاهی به چشمان سرخ کمیل پ
کمیل غرید:
سمانه تمومش کن
ــ منم دارم همینکارو میکنم
کمیل نگاهی به اطراف انداخت ،اطرافشان شلوغ بود و نمی توانست اینجا با سمانه صحبت کند.
ـــ بیا بریم یه جا با هم صحبت کنیم
ــ گفتم که من با تو دیگه جایی نمیرم،
کمیل مچ دستش را محکم گرفت و فشرد:
ــ آخ داری چیکار میکنی کمیل
دستش را کشید و به طرف ماشین رفت و سمانه را داخل ماشین هل داد
سریع خودش سوار شد و پایش را روی گاز فشرد.
سمانه که از و رفتن با قفل ماشین خسته شد کلافه به صندلی تکیه داد.
ــ کجا داری میری؟
کمیل حرفی نزد سمانه عصبی به طرفش چرخید و فریاد زد:
ــ دارم میگم کجا داری میری؟منو برسون خونه
کمیل زیر لب استغفرا... گفت و به رانندگی اش ادامه داد.
سمانه سعی کرد در را باز کند،کمیل عصبی گفت:
ــ سمانه بشین سرجات
سمانه که بی منطق شده بود گفت:
ــ نمیخوام ،درو باز کن میخوام پیاده بشم
کمیل که سعی می کرد فریاد نزد و مراعات سمانه را بکند،اما لجبازی و بی منطق بودن سمانه خونش را به جوش آورد بود ،فریاد زد:
ــ بـــســــه،بشین سرجات،عـــصـــبانیـــم نـــکـــن
سمانه که از فریاد کمیل شوکه شده بود،آرام در جایش قرار گرفت.
***
با ایستادن ماشین سمانه نگاهی به خانه انداخت،با یادآوری خاطرات آن شب و حرفایی که در این خانه شنیده بود،با چشمان خیس و عصبانیت به طرف کمیل چرخید و گفت:
ــ براچی اوردیم اینجا
کمیل عصبی غرید:
ــ سمانه تمومش کن
کمیل از ماشین پیاده شد،سمانه هم به طبع از او از ماشین پیاده شد و به طرف خانه رفتند.
✍🏽نویسنده:فاطمهامیری
#ادامه_دارد...
#ڱـڔدانمنتظـڔانظهـوڔ
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/1859584013C1086636d4