eitaa logo
♡ ابراهیم‌ بابک‌ نویدِ دلها ♡
34.2هزار دنبال‌کننده
13.9هزار عکس
4.2هزار ویدیو
297 فایل
رفیق به محفل شهدا خوش آمدی😉 در مناسبت های مختلف موکب شهدایی داریم😍 ✤ارتباط‌‌با‌خادم↯ @ya_fatemat_al_zahra ✤تبلیغات↯ @ebrahim_navid_delha_tabligh ✤کانال‌های‌ما↯ @ebrahim_babak_navid_keramaat @ebrahim_babak_navid_mokeb
مشاهده در ایتا
دانلود
5.58M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⑉ یادمھ بچگیام،موقه‌ےمریضیام 💔⑉
♡ ابراهیم‌ بابک‌ نویدِ دلها ♡
⑉ یادمھ بچگیام،موقه‌ےمریضیام 💔⑉
⅌ ͜͡ ------------ ✦أذنِ‌زیارتےبدھید،ای امامِ؏شـ♥️ـق حالمـ بہ‌جانِ‌مادرتان‌روبه‌راه‌نیست ):✦ روزنوزدهم فراموش‌نشود❌
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
↬❥(:⚘ دختران مثل‌پروانہ‌اند همانقدرزیبا‌همانقدر‌دسټ‌نیافتنے...🦋
مٰا‌گࢪ ‌زسرِ‌بریده‌میتَرسیدیم در‌مَحفل‌عاشِقان‌نمیرَقصیدیم
♡ ابراهیم‌ بابک‌ نویدِ دلها ♡
⇝❥ ⃟❁ باید‌بہ‌این‌باوࢪ ‌برسیم‌کہ‌بسیجےبودن ‌فقط‌تولباس"چریکی"خلاصہ‌نشدہ.. اصل‌اینہ‌کہ‌نفس‌و‌باطنمون‌رو یہ‌پا‌بسیجےمخلص‌تربیت‌کنیم🌿🌾 ‌ /
♡ ابراهیم‌ بابک‌ نویدِ دلها ♡
✐"﷽"↯ 📜#رمان_عقیق 💟#پارت_سیزدهم _زحمت کشیدن برای آیه عین از رحمت نصیب بردنه! منتظرتم _چوب کاری م
✐"﷽"↯ 📜 💟 کمیل با خنده گفت: آبجی یواشتر !! خفه نشی همه اش برای خودت ابوذر چشم غره ای به این برادر کوچکتر انداخت و من با خنده مرموزی گفتم:داداشم نگفتی ترازت تو آخرین آزمون چند شد؟ یه آنی لبخندش را قورت داد و بی ربط گفت: _نوشابه نداریم؟ ابوذر باخنده گفت :حناق داریم!!! حرفش همه را به خنده انداخت. مامان عمه مدام از پدر و سفرش به اصفهان میپرسید و سامره مدام میان حرف های بابا میپرید و شیرین زبانی میکرد! نگاهی به چه پریناز انداختم! نوع نگاهش مشکوک بود میدانستم نقشه ای در ذهن دارد! میدانستم این حجم مهر در یک نگاه مطمئنا به نفع من نخواهد بود! خودم را به آن راه زدم ولی لبخند زد و بعد بی مقدمه پرسید:راستی جواب خانم فضلی رو چی بدم؟ غذا میان گلویم پرید و به سرفه افتادم! میان سرفه هایم دیدم که شانه تمام اهل خانه میلرزد. نفس عمیقی کشیدم و گفتم:حالا بعدا در موردش حرف میزنیم پری جون غذات سرد میشه! پری ناز آدم باهوشی بود و خوب میدانست کی حریف را فتیله پیچ کند:به نظرم الان بهترین وقته ابوذر که اوضاع را درک کرده بود روبه پریناز گفت:مامان جان بزار برای بعد نمیبینی مگه سرخ شده؟ پریناز پشت چشمی نازک کرد و گفت:شما دوغتو بخور تو کاربزرگترا دخالت نکن! بله! شمشیر را از رو بسته بود. خیره به غذایم بی خیال گفتم: با کمال احترام بفرمایید ان شاءالله یکی بهتر از من نصیب فرزندگرامشون بشه . با لحن تقریبا تندی پرسید:یعنی موافق نیستی حتی پسره رو ببینی؟ نگاهی به جمع کردم پریناز هم وقت گیرآورده بود...آن هم چه وقتی دوباره نگاهم را به سفره دادم و گفتم:نع! گویا خیلی عصبانی شده بود چون تند تر از قبل گفت:از بس خری آیه! کمیل که داشت لیوان دوغش راسر میکشید با این حرف پریناز تمام محتویاتش را بیرون داد وری صورت سامره ریخت و جیغش را در آورد . ابوذر و بابا باصدای بلند خندیدند! و من هنوز شکه این رک گویی پریناز بودم و مامان عمه که گویی دلش خنک شده بود فقط میخندید! نگاهی به پریناز برافروخته کردم و گفتم:خب چرا اینجوری میگی! لیوان آبی برای خودش ریخت و گفت:پسره دکتر بدبخت! توخوابتم نمیتونی ببینی که همچین کسی در خونتو بزنه! با شعور با درک با کمالات با معرفت !! خوش تیپ خوش لباس و پولدار! دیگه چی میخوای؟ ...
نابودے‌اسرائیل‌نزدیڪ‌اسٺ...
♡ ابراهیم‌ بابک‌ نویدِ دلها ♡
↯ ͜͡⚠️ 『 ۅَقٺ‌برچیدَن‌ۅنابودے ⬿اسرائیل⤳است محو‌این‌غدھ‌ۍ‌بے‌شرم‌و‌حیا‌نزدیڪ‌اسټ👊』 روزبیستم فراموش‌نشود❌