#خاطراتطنزشهدا📚
دعاي وقت خواب🌻
تازه چشممان گرم شده بود كه يكي از بچهها، از آن بچههايي كه اصلاً اين حرفها بهش نميآيد، پتو را از روي صورتمان كنار زد و گفت: بلند شيد، بلند شيد، ميخوايم دسته جمعي دعاي وقت خواب بخوانيم.
هرچي گفتيم: بابا پدرت خوب، مادرت خوب، بگذار براي يك شب ديگر، دست از سر ما بردار، حال و حوصلهاش را نداريم🤕.
اصرار ميكرد كه: فقط يك دقيقه، فقط يك دقيقه. همه به هر ترتيبي بود، يكييكي بلند شدند و نشستند😴
شايد فكر ميكردند حالا ميخواهد سورهي واقعهاي، تلفيقي و آدابي كه معمول بود بخواند و به جا بياورد، كه با يك قيافهي عابدانهاي شروع كرد بسم الله الرحمن الرحیم همه تكرار كردند بسم الله الرحمن الرحيم... و با ترديد منتظر بقيهي عبارت شدند، اما بعد از بسم الله، بلافاصله اضافه كرد: «همه با هم ميخوابيم» بعد پتو را كشيد سرش🤣.
بچهها هم كه حسابي كفري شده بودند، بلند شدند و افتادند به جانش و با يك جشن پتو حسابي از خجالتش در آمدند😂.
#شهیدانه🕊
.
#خاطراتطنزشهدا😅📚
چپ چپ🧐
فرماﻧﺪه اردوﮔﺎه آﻣـﺪ و رو ﻛـﺮد ﺑـﻪ ﻣـﺎ و
کلی درﺑﺎره رﻋﺎﻳﺖ ﻣﻘﺮرات، ﺻﺤﺒﺖ ﻛﺮد.
ﺑﻌـﺪ ﻫـﻢ ﺑـﻪ ﺑﭽﻪﻫﺎ ﻛﻪ اﻳﺴﺘﺎده ﺑﻮدﻧﺪ
ﮔﻔﺖ "ﭼِﺐ، ﭼِـﺐ"
ﭼـﺐ ﺑﻪ ﻋﺮبی ﻣﺤﺎوره ای یعنی ﺑﺘﻤﺮﮔﻴﺪ😐
ﻣﺴﺌﻮل آﺳﺎﻳﺸﮕﺎه ﻓﻜﺮ ﻛﺮد می ﮔﻮﻳـﺪ ﺑـﻪ ﭼـﭗ
ﭼﭗ. ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﻫﻤﻴﻦ، رو ﻛﺮد ﺑﻪ ﻣﺎ و گفت:
اﻓـﺮاد، ﺑﻪ ﭼﭗ ﭼﭗ ﻫﻤﻪ ﺑﻪ ﭼﭗ ﺑﺮﮔﺸﺘﻨﺪ😂
ﻓﺮﻣﺎﻧﺪه ﻓﻜـﺮ ﻛﺮد دارﻳـﻢ ﻣـﺴﺨﺮه اش می ﻛﻨـﻴﻢ
داد زد "ﻣـﻦ رو ﻣﺴﺨﺮه ﻣﻲ ﻛﻨﻴﻦ🤨؟
ﭘﻮﺳﺖ از ﺳﺮ ﻫﻤﺘـﻮن می کَـﻨﻢ "
ﻛﻠﻲ ﻃﻮل ﻛﺸﻴﺪ ﺗﺎ ﻣﺴﺌﻮل اﺗـﺎق ﺗﻮاﻧـﺴﺖ
ﺣـﺎﻟﻴﺶ ﻛﻨﺪ نمی ﺧﻮاﺳﺘﻴﻢ ﻣﺴﺨﺮه اش کنیم🤣🤦♂
شهدا رو یاد کنیم با صلوات(:
•