eitaa logo
♡ ابراهیم‌ بابک‌ نویدِ دلها ♡
35.2هزار دنبال‌کننده
13.9هزار عکس
4.2هزار ویدیو
297 فایل
رفیق به محفل شهدا خوش آمدی😉 در مناسبت های مختلف موکب شهدایی داریم😍 ✤ارتباط‌‌با‌خادم↯ @ya_fatemat_al_zahra ✤تبلیغات↯ @ebrahim_navid_delha_tabligh ✤کانال‌های‌ما↯ @ebrahim_babak_navid_keramaat @ebrahim_babak_navid_mokeb
مشاهده در ایتا
دانلود
📚 🔴اللهم ارزقنا ترکشاً ریزاً 🤲😂 انا و جعلنایی شنیده بود اما نمی دانست این آیه است ، حدیث است یا چیز دیگر🧐 خود عبارات را هم معلوم بود تا آن روز جایی ندیده بود ؟ این قدر می دانسته که در خطوط مقدم بچه ها زیاد استفاده می کنند تا آن روز که از روی سادگی خودش یکی از برادران را پیدا می کند و می پرسد : شما ها وقتی با دشمن روبرو می شوید یا در تیر رس او قرار میگیرید چه می گوئید که کشته نمی شوید و توپ و تانک آنها در شما تاثیر نمی کند ؟ و او که آدمی تا این اندازه نا وارد هیچ وقت به پستش نخورده بود خیلی جدی می گوید : البته بیشتر به اخلاص بر می گردد و الا خود عبارات به تنهایی دردی را دوا نمی کند و وقتی او را سراپا گوش می یابد ادامه می دهد که اولا باید وضو داشته باشید ، ثانیا رو به قبله و آهسته بنحوی که کسی نفهمد بگویی ، « اللهم ارزقنا ترکشا ریزا بدستنا یا پاینا و لا جای حساسنا برحمتک یا ارحم الراحمین😂 طوری این کلمات را عربی و از مخرج ادا می کرد که او باورش می شود و با خودش میگوید اینها اگر آیه نباشد احتمالا حدیث است .اما آخرش که فارسی عربی می شود شک می کند و به او می گوید : اخوی غریب گیر آوردی😅 🌷
😁❤️ 🔴القُم! القُم! بپرّ بالا شلمچه بودیم! آتشِ دشمن سنگین بود و همه جا تاریکِ تاریک. بچه‌ها، همه کُپ کرده بودند به سینه ی خاکریز. دورِ شیخ اکبر نشسته بودیم و می‌‌‌گفتیم و می‌‌‌خندیدیم که یه دفعه دو نفر اسلحه به دست از خاکریز اومدند پایین و داد زدند:« الایرانی! الایرانی!» و بعد هر چه تیر داشتند ریختند تو آسمون. نگاشون می‌‌‌کردیم که اومدند نزدیکتر و داد زدند:« القُم! القُم، بپرّ بالا». صالح گفت:« ایرانیند! بازی درآورده‌اند!» عراقی با قنداق تفنگ زد به شانه‌اش و گفت:« اَلخَفه شُو! اَلیَد بالا!». نفَس تو گلوهامون گیر کرد.😰 شیخ اکبر گفت:‌« نه! مثل اینکه راستی راستی عراقیند». خلیلیان گفت:« صداشون ایرانیه». یه نفرشون، چند تیر شلیک کرد و گفت: « رُوح !رُوح!« دیگری گفت:« اُقتُلوا کُلُّهُم جَمیعاً». خلیلیان گفت: « بچه‌ها می‌‌‌خوان شهیدمون کنند» و بعد شهادتین و خوند🥺 دستامون بالا بود که شروع کردند با قنداق تفنگ، ما رو زدن و هُلِمان دادن که ببرندمون طرف عراقیا. همه گیج و منگ شده بودیم و نمی‌دونستیم چیکار کنیم که یه دفعه صدای حاجی اومد که داد زد:«آقای شهسواری! حجتی! کدوم گوری رفتین؟!» هنوز حرفش تموم نشده بود که یکی از عراقیا، کُلاشو برداشت . رو به حاجی کرد و داد زد: بله حاجی! بله! ما اینجاییم! حاجی گفت: « اونجا چیکار می کنید؟»گفت:« چند تا عراقیِ مزدُورو دستگیر کردیم» و زدند زیر خنده و پا به فرار گذاشتن😅 مجموعه‌اکبرکاراته‌موسسه‌مطاف‌عشق📚 🌷
~🌸📚~ 😅 خاک بر سرت کنند حجتی!!😐 خرمشهر بودیم! بچه‌ها، رحل‌ها رو چیدند دور تا دور سنگر و قرآنها رو گذاشتند روش. خلیلیان سوره الرّحمن رو شروع کرد و بچه ها آروم آروم سرهاشونو تکون می دادند؛ یعنی که گریه می‌‌‌کنیم؛ امّا اکبر کاراته بیشتر از بقیه سر تکون می داد. قرآن که تموم شد حاج آقا سخنرانی رو شروع کرد و در وصف شهید حجتی حالا نگو و کی بگو. نیم ساعتی گذشت که چایی آوردند. همه چایی برداشتند؛ امّا اکبر کاراته چایی برنداشت و خودشو زد و گفت: «من چطوری بدون حجتی چایی بخورم😭؟» مجید، درِ گوشش گفت:« من ندیده بودم تا حالا برای کسی گریه کنی!؟ چی شده برای حجتی گریه می‌‌‌کنی🙄؟!» اکبر چشمای سرخ شده‌اش رو انداخت تو چشمای مجید و گفت: «زُورِت میاد دلم براش کباب شده! دوستِ جُون جُونیم بود». حاج آقا گفت: «کاری به آقای کاراته نداشته باش! بذار گریه شو بکنه، دلش سبک بشه! منم رفیقم شهید بشه بیش از این گریه می کنم». احمدی آهسته گفت: « ما هم دلمون از این می سوزه که این ها اصلاً با هم دوست نبودند😐!» هنوز چایی نخورده بودیم؛ که فرمانده سراسیمه دوید توی سنگر؛ نشست کنار حاج آقا و چیزی درِ گوشش گفت و بعد میکروفنو کشید جلوِش و با خوشحالی گفت: «برادران عزیز! خبر رسیده که برادر حجتی شهید نشده و حالا هم در بیمارستان شهید بقایی است».هنوز حرفش تموم نشده بود که اکبر کاراته بلند گفت: «خاک بر سرت کنند حجتی!! تُو عُمرِمون یه بار گریه کردیم🤦‍♂، اینم برای تویِ ذلیل مرده. می‌‌‌مردی شهید می شدی! تو که آبروی منو بردی!». و بعد قاه‌ قاه خندید و از سنگر رفت بیرون😅 ✍مجموعه‌اکبرکاراته"موسسه‌مطاف‌عشق" 📿
[😊🌿] 📜 《تکبیر✊》 سال ۶۱ پادگان ۲۱ حضرت حمزه؛ آقای «فخر الدین حجازی» آمده بود منطقه برای دیدار دوستان. طی سخنانی خطاب به بسیجیان و از روی ارادت و اخلاصی که داشتند، گفتند: «من بند کفش شما بسیجیان هستم.» یکی از برادران نفهمیدم. خواب بود یا عبارت را درست متوجه نشد. از آن ته مجلس با صدای بلند و رسا در تایید و پشتیبانی از این جمله تکبیر گفت. جمعیت هم با تمام توان الله اکبر گفتند و بند کفش بودن او را تایید کردند!😅 🕊
😅📚 خُــــروپــــف😐😄 پناه بر خدا؛ هيچ جوري گردن نمي گرفت. هر چي ما مي گفتيم و ديگران مي گفتند، قبول نمي كرد كه نمي كرد. مي گفت:« من؟ غير ممكن است. من نفس بلند هم تو خواب نمي كشم؛ من و خروپف🙄؟» روزي خوابيده و سخت خرناسه مي كشيد. دست بر قضا، ضبط صوت تبليغات هم دست بچه ها بود. چيزي حدود يك ربع ساعت، صداي خروپفش را ضبط كرديم. با بچه هاي تبيلغات هم كه مسئول پخش نوار مناجات و قرآن و سخنراني از بلندگو بودند هماهنگ كرديم. تا روز عيد كه برنامۀ تئاتري تدارك ديده بوديم. همه جمع بودند و مجري اعلام كرد :«اينك براي اين كه بفهميم خواب مؤمن چگونه عبادتي است، قسمتي از مناجات يكي از رزمندگان عزيز را قبل از نماز ظهر ضبط كرده ايم كه با پخش آن به استقبال ادامۀ برنامه مي رويم». نوار چرخيد و او خر و خر كرد و جمعيت روده بر شدند از خنده🤣🤣؛ براي خاطر جمع كردن او بچه ها جا به جا اسمش را صدا مي كردند كه فلاني! فلاني! بلند شو موقع نماز است. به اسم او كه مي رسيد صداي خندۀ بچه ها بلندتر مي شد. بندۀ خدا خودش هم تماشاچي ماجرا بود. تنها عبارتي كه آن روز مي گفت اين بود:« خيلي بي معرفتيد ☹️😂 📲 برنامه خندوانه با شهدا (:🌷 .
😅 📚 🍗آبگوشت شیشه ای🍗 شلمچه بودیم! بی‌سیم زدیم به حاجی که : « پس این غذا چی شد؟» خندید و گفت: «کم‌کم آبگوشت می‌‌‌رسه!» دلمون رو آب نمک زدیم برای یه آبگوشت چرب و چیلی😋 که یکی از بچه‌ها داد زد: « اومد! تویوتای قاسم اومد!». خودش بود. تویوتا درب و داغون اومد و اومد و روبرومون ایستاد. قاسم، زخم و زیلی پیاده شد. ریختیم دورِش و پرسیدیم: «چی شده؟» گفت: «تصادف کرده‌ام🤕!». - غذا کو ؟ گفت: « جلو ماشینه ». درِ تویوتا رو، به زور باز کردیم و قابلمه آبگوشتو برداشتیم. نصف آبگوشتها ریخته بود کف ماشین و دور قابلمه. با خوشحالی می رفتیم،😃🏃‍♂ که قاسم از کنار تانکر آب، داد زد: «نخورید! نخورید! داخِلش خُورده شیشه است». با خوش فکريِ مصطفی رفتیم یه چفیه و یه قابلمه دیگه آوردیم و آبگوشتها رو صاف کردیم خوشحال بودیم و می‌‌‌رفتیم طرف سنگر😍 که دوباره گفت: «نبَرید! نبَرید! نخورید!». گفتیم: «صافشون کردیم». گفت: «خواستم شیشه ها رو دربيارم، دستم خونی بود، چکید داخلش». همه با هم گفتیم: اَه ه ه🥱!! مُرده شُورِت رو ببرند! قاسم!» و بعد وِلو شدیم روی زمین. احمد بسته ي نون، رو با سرعت آورد و گفت : «تا برای نونها مشکلی پیش نیومده بخورید!» بچه ها هم، مثل جنگ زده ها حمله کردند به نون ها🙆‍♂🤦‍♂ مجموعه اکبرکاراته موسسه مطاف عشق📚 🕊 .
°•°•°♡°•°•° 😅📚 داشتم تو جبهه مصاحبه می گـرفتم کنارم ایستاده بود که یهو یه خـمپاره اومد و بوممم...🔥 نــــگاه کــــردم دیدم یه تـرکش بـهش خـــورده و افتاده روی زمـین، دوربین رو بـــرداشتم و رفتم سـراغش بـهش گـــفتم توی این لـــــحظات آخـــــــر اگه حــــــرف و صــــــــحبتی داری بــــــگو🥲 درحـــــالی که داشت شهادتین رو زیر لـــب زمزمه می کرد گفت:من از امت شــهید پرور ایران یه خـــواهش دارم: اونم اینکه وقتی کمپوت می فرستید جبهه خواهشاً اون کاغذ روی کمپوت رو جدا نکنید🥴 بهش گفتم: بابا این چه جـــمله ایه؟ قراره از تلویزیون پخش بشه ها 😟 یه جمله بهتر بگو برادر... با همون لهجه ی اصفهانیش گفت: اخوی! آخه نمی دونی ، تا حالا ســــه بار به من رب گوجه افتاده..😐🤦‍♂ شهدا رو یاد کنیم با صلوات🌹 °•°•°♡°•°•°
😅 🥸یه مرد می‌خوام... یه مرد می‌خوام این سنگرو ببره اون سر دژ. اینو فرمانده گفت. اکبر کاراته پرید بالا و گفت: من🖐 - نمی‌ترسی؟ - نه که نمی‌ترسم🤷‍♂ پس بلند شو، یاعلی! بعد سنگرو با سیم بستند به بیل لودر. حاجی گفت: راه بیفت. از روی دژ برو. مواظب باش! آتیش خیلی سنگینه!🔥 اکبر کاراته مِن‌‌مِن‌‌کنان گفت: تنهایی برم؟ فرمانده رو به من کرد و گفت: باهاش برو. گفتم:به‌چشم!و پریدم بالا و گفتم: اکبر بِرون که دیر شد. اکبر کاراته با سرعت🏃‍♂ می‌رفت و عراقیا همه‌ی جاده را بسته بودند به رگبار. تیرهای رسام سرخ رنگ و ترسناک می‌اومدند از این ور و آن ورمان رد می‌شدند. اکبر کاراته لودرو نگه داشت و گفت: برو پایین و بیا این ور. گفتم چرا..! گفت: نپرس. پریدم پایین، رفتم سمت عراقیا و اومدم بالای لودر.اکبر کاراته گفت: وایسو جلوی من. گفتم: چرا ! گفـــت: اگـــه تیر اومد بخوره به تو😐! گفتم:مگه خونت رنگین‌‌تر از خون منه! گفت: نه، من باید سنگر رو ببرم برا بچه‌ها و بعد قاه‌قاه خندید😄 گفت: به فـــــرمانده نگویی! راستــــش داره زهره‌ام از ترس آب می‌شه،پیش فرمانده لاف اومدم🙈. گفتم: عجب نامردی هستی🙄! 📚مجموعه‌اکبرکاراته،‌موسسه‌مطاف‌عشق .
.. 😅📚 🔴 صـــدای بُـــــز 🐐 صدای بز را از خود بز هم بهتر در می آورد😄 هر وقت دلتنگ بزهایش می شد، می رفت توی یک سنگر و مع مع می کرد 🎼 یک شب، هفت نفر عراقی که آمده بودند شناسایی، با شنیدن صدا طمع کرده بودند کباب بخورند🥓 هر هفت نفر را اسیر کرده بود و آورده بود عقب. توی راه هم کلی برایشان صدای بز در آورده بود😂 می گفت چوپانی همین چیزهایش خوب است😊 📌برنامه‌خندوانه‌با‌شهدا 🌷 ..
•~•🌻•~• (حاج صادق) بعد از عملیات بود.🔥حاج صادق آهنگران آمده بود پیش رزمندگان برای مراسم دعا و نوحه خوانی.🎤برنامه که تمام شد مثل همیشه بچه‌ها هجوم بردند که او را ببوسند😚 و حرفی با او بزنند. حاج صادق که ظاهراً عجله داشت و می خواست جای دیگری برود، حیله ای زد و گفت: «صبر کنید صبر کنید من یک ذکر را فراموش کردم بگویم😌، همه رو به قبله بنشینند، سر به خاک بگذارید و این دعا را پنج مرتبه با اخلاص بخوانید».😄 همین کار را کردیم. پنج بار شده ده بار، پانزده بار، خبری نشد که نشد.😶 یکی یکی سر از سجده برداشتیم، دیدیم مرغ از قفس پریده!😐😂 ♥️ ...