#کتاب_شهید_نوید📚
#روایت_اول_پدرانه✍
اگر می بینید روی این صندلی نشسته ام و خیره شده ام
به عکس روی دیوار خانه. اگر می بینید دست و دلم به کار نمی رود از خستگی نیست. اسم شما روی هر کاری بیاید، دیگر خستگی معنی ندارد. من هم خسته نیستم. فقط دلتنگم. جای خالی نوید را این جور وقتها بیشتر احساس میکنم. وقتهایی مثل امروز که باید کوچه را آماده کنیم برای مجلس روضه ی شما اگر نوید بود، الان
با شوق و ذوق به کارهای روی زمین مانده سروسامان میداد نه اینکه نباشد .هست همین الان هم یقین دارم اینجاست؛ ولی امان از از رسم بد این دنیا که چشم دیدن خیلی چیزها را از آدم میگیرد. عکسش را میبینید؟ همین عکس روی دیوار خانه میبینید چطور دارد به من نگاه میکند و لبخند می زند.با محبت بود. هیچ وقت صدای بلندش را نشنیدم بحث میکردیم با هم، سر خیلی چیزها می نشستیم ساعتها با هم حرف میزدیم، بیشتر درباره ی سیاست هم نظر نبودیم ولی نوید همیشه احترام من را نگه میداشت. هیچ وقت تلاش نمیکرد نظر من را عوض کند؛ فقط نظر خودش را با احترام میگفت و به حرفهای من هم گوش می داد.خیلی وقتها که توی هال مینشینم به جای خالی نوید نگاه میکنم، میروم توی فکر و خیال همان روزها یادش به خیر یک بار نشسته بودیم کنار هم میوه می خوردیم و اخبار می.دیدیم خبر بازگشت پیکر شهدا را پخش میکرد من گفتم: «ببین دسته گل مردم سالم رفته حالا یه تیکه استخون برگشته یک تکه ، را زد سر چاقو و گرفت سمت من گفت: نه بابا نگویه تیکه استخون، این شهدا ماندگارن اثری که برای حفظ اسلام ،دارن هیچ وقت از بین نمیره، همین استخون خیلی با ارزشه.»
💯~ادامہ دارد...همراهمون باشید😉
#کتابشهیدنویدصفری📗/#پارتاول✨
#کتاب_شهید_نوید📚
#روایت_اول_پدرانه✍
چشم و چراغ خانه بود همه دوستش داشتیم منتی نیست ،اقاجان ولی ما روغن ریخته را نذر امامزاده نکردیم سوگلی خانه را فدای شما کردیم. کوچکترین پسرم بود، ولی مدیریت خانه دستش بود همه حرفش را قبول داشتیم ،رضا برادر بزرگش وقتی به مشکلی برمی خورد میرفت توی اتاق نوید و با او مشورت میکرد. خواهرش همین طور. من و مادرش همین طور اصلاً خرید وسایل خانه را هم بدون مشورت با نوید انجام نمیدادیم حتی وقتی سوریه بود و وسیله ای میخواستیم بخریم عکسش را برایش میفرستادیم برای ورودی حیاط خانه ی شمال که موزائیک خریدم، سوریه بود. عکس گرفتم و برایش فرستادم همه ی کارهای قبلی خانه را با هم انجام داده بودیم، فقط مانده بود همین موزائیک ورودی دلم میخواست این آخری را هم با هم انتخاب کنیم. نمی دانستم که دیگر قرار نیست برگردد و روی موزائیک ها قدم بگذارد. حواسش به همه بود مثلاً میدید خواهرش ناراحت است و حرف نمیزند می رفت کنارش آن قدر می پرسید چطوری و چه مشکلی داری تا به حرفش می آورد و حالش را خوب میکرد خواهرش را خیلی دوست داشت. وقت ازدواجش که با هم رفته بودیم تحقیقات محلی، ولکن قضیه .نبود از تک تک کاسبهای محل در مورد دامادم، پرس و جو کرد من دیگر خسته شده بودم و میگفتم بیا برگردیم ولی نوید نه آن قدر شما را دوست داشت که دلش میخواست توی همه کارهایش به شما شبیه باشد. همین دوست داشتن خواهر را هم از شما یاد گرفته بود.
💯~ادامهدارد...همراهمونباشید😉
#کتابشهیدنویدصفری📗/ #پارتدوم✨
#کتاب_شهید_نوید📚
#روایت_اول_پدرانه✍
خجالت میکشم باور کنید وقتی مداح جلسه به من نگاه می کند و روضه ی علی اکبر شما را می خواند از خ.جالت آب میشوم من کجا و شما کجا، ولی راستش روزی که توی معراج شهدا نشستم کنار پیکر ،نوید همه ی روضه هایی که تا آن سن و سال از علی اکبر شما شنیده بودم برایم زنده شد. تازه فهمیدم وقتی این همه سال روضه خوان میگفت که شما کنار پیکر جوان رشیدت نشسته ای و گفته ای علی الدنیا بعدک ،العفا چه حالی داشتی تازه نوید من كجا و علی اکبر شبه پیغمبر شما کجا! ولی خب ما پدرهای شهید دلمان به همین خوش است. به اینکه ذره ای از دریای داغ شما را چشیده ایم فقط ذره ای آن روز توی ،معراج نمیدانم چرا دلم خواست کنار پیکرش دراز بکشم و بغلش کنم توان نشستن نداشتم اصلاً دستم را انداختم دور پیکر کفن پیج شده اش و با صدای بلند گریه کردم مثل بچه ای که مادرش را از دست داده باشد. بوسیدمش قربان صدقه ی قدو بالایش رفتم منزل جدیدش را تبریک گفتم چه روزی بود روی زمین نبودم انگارهیچ وقت به چنین لحظه ای فکر نکرده بودم حتی وقتی نوید بار آخر از سوریه زنگ زد و گفت که تاچند روز نمیتواند زنگ بزند آن روز هم به شهادتش فکر نکردم به این فکر کردم که قرار است طبق روال هر ساله اش برود پیاده روی اربعین بیاید پیش شما.
💯~ادامهدارد...همراهمونباشید😉
#کتابشهیدنویدصفری📗/ #پارتپنجم✨