🌺🍃🍃🌺🍃🍃🌺
⏪ مادرم بارها به من ميگفت: مادر #سيد اگر در
جمعي باشه که دراون جمع بوي غيبت بياد، يا اونجا روترک ميکنه ياصحبت رو
عوض ميکنه،
نصيحتهاش خيلي روي ديگران تأثيرگذاره.💫
يه بارايستاده بوديم💫 پدرش روديدم💫 گفتم سلام برپدر شهــ🌹ـــيد💫
#سيد خيلي ناراحت شد😔 به من گفت: همين الان زنگ بزن از بابام عذرخواهي
کن، بابام ازت دلخور شده😐
من نميتونم دلخوري بابام روببينم😔
گوشي ام زنگ خورد #سيدميلاد بود💫گفت سريع بيابيمارستان💫رسيدم وديدم پدر
#سيد ازپشت بام افتاده پايين،😔
#سيد زيرپوشش روپاره کرده بودو سرپدرش روبسته
بود💫 تا حالا اينقدر #سيد را نگران نديده بودم.😕
نوروز سال 94 اولين سالي بود که مادرش فوت کرد.😭
# سيد با اينکه شديدًاعلاقه
داشت بره منطقه وخادم الشهــ🌹ـــدا بشه اما نرفت❗️
گفت فقط به خاطرپدرم که تنها نمونه
نميرم💫
عيد سال 94 #سيد بعد از سالها ازعشقش جدا شد ودرمنزل ماند💫
گاهي اوقات من بامادرم با تندي حرف ميزدم💫
بهم ميگفت: آقامرتضي احترام
به والدين واجبه.👌خيلي سفارش ميکرد هواي پدرومادرم رو داشته باشم💫
#پایان این قسمت
@ebrahimdelha
🌺🍃🍃🌺🍃🍃🌺
🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷
#قسمت سیزدهم
#نماز عشق
#به روایت خانواده و دوستان شهــ🌹ـــيد
🌷🌷🌷
⏪ً براي هر کار خيري که ميخواست انجام بده
عادت خيلي خوبي داشت🍃 معمولا
دو رکعت نماز 📿ميخوند🌺
يادمه يک بار ميخواست بره با يکي از جوانهايي که
خيلي اهل مسجد🕌 و... نبودصحبت کنه،
آستينهاش روبالا زدوضو گرفت ورفت
دورکعت نماز 📿خواند🌺
بعدازنماز📿دعاكردكه خدا دركلامش تأثيرقرار بده وازخونه بيرون رفت🙏
بااين
کارش ميخواست اثروضعي روي مخاطب و کارهاش بذاره وهمينطور هم شد🍃
من براي ازدواجم خيلي سختگير بودم😐دوست نداشتم از کانون پرمهرخانواده
و سايه پدرومادرجدا بشوم😔
تا اينکه يکي ازدوستان #سيدميلاد به خواستگاري اومد🌺
هر چقدربامن صحبت کرد مجاب نشدم😕
#ادامه دارد👇👇
@ebrahimdelha
🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷
#سید خودش هم زمين داشت. گاهي اوقات برداشت محصولات کشاورزي
مي افتادماه مبارک رمضان. #سيد خيلي به کارگرهاش سخت نميگرفت.
بعضي از
اونهاروزه نبودند امامرام #سيداجازه نميداد باسختگيري بيمورد،باعث بشه کسي
تو انجام واجباتش کوتاهي کنه وروزه خواري کنه...
#سيدميلاد موتوري داشت كه فروخت به يکي ازدوستان.
اماخريدارنتونست پولش
روبده. #سيدچيزي نگفت وموتورش به همين راحتي رفت❗️
بارهابه من ميگفت پول
دادم به بچه ها اما پس نميدن. مهم نيست خدا چند برابرش رو به ما برگردونده ...👌
دست خيلي هارو ميگرفت.
کمک ميکرد.
بعضي وقتهاميگفتم #سيدجان به
هرکسي پول نده، ميگفت اشکال نداره.
گاهي اوقات من ازدستش حسابي کفري
ميشدم.ميگفتم #سيد جان خيلي ساده اي و... #سيد هم فقط ميخنديد.😊
#سيد داشت ساختماني رادرست ميکرد.
دزداومد و کلي کابل و سيم ازش برده
بود. 😕
#سيد خيلي راحت ايستاده بود.ميگفت: اشکال نداره حتمًا لازم داشته که برده❗️
بعد از مدتي دزد رو پيدا کرد، بهش گفتيم برو ازش شکايت کن اموالت رو پس
بگير. گفت لازم نيست من حلال ميکنم.👌
#پایان این قسمت
@ebrahimdelha
🌷🌷🌷
🌷🌷🌷
#قسمت_بیست_و _هشت
#روزی_حلال
#در_ادامه
🍃🍃🍃
✍(بنده دامپزشک هستم)
حالابماندکه سرهمين شغل من،با#سيدميلاد چقدرشوخي
وخنده داشتيم...
( تا حاال دو سه بار پيش اومد که وقتي براي کاراي دامپزشکي
ميرفتم روستا، #سيدميلاد روهم با خودم ميبردم. چون خارج از ساعت کاري بود.
يادمه يه بار که از سرکوچه شون رد ميشدم. نگه داشتم و بهش گفتم: بيا بريم
روستا. گفت وايسا ازبابام اجازه بگيرم. برام خيلي جالب بود كه #سيد تو اون سن و
سال و جايگاه، باز اجازه پدررو شرط اومدنش ميدونست👌
#ادامه_دارد👇👇
@ebrahimdelha
🌷🌷🌷
🌷🌷🌷
رفت و چند دقيقه بعد اومد. تو روستا مشغول کاراي دامپزشکي بودم، يه پيرمرد
دامدار به #سيدميلاد سلام كرد.
باهمون گرمي هميشگي شروع کردباپيرمردصحبت
کردن وحال واحوال پرسيدن...
پيرمرده شروع کرد گله و شکايت از کارش که درآمد راحت و کلان نداره
و اينحرفا... يادمه اونجا #سيدميلاد نگاش کرد و يه حرف قشنگي زد. بهش گفت:
حاجي شماجاي پدرمايي ولي هرپولي که پول نيست.
حالامن ازشمايه سؤالي دارم.
وجدانًا ازته دل جواب بده، شما اين گوسفندارو که تعدادش کم نيست بفروشي،
بذاري بانک سود خوبي ميگيري. حالا به نظر خودت اون پول به دلت خوش مياد
يا اين پولي که بازحمت ودسترنج خودت درمياد؟
#ادامه_دارد...
@ebrahimdelha
🌷🌷🌷
🌷🌷🌷
بسیار پر تلاش بود.
گاهي اوقات4 صبح بلند ميشد ميرفت روستاهاي مختلف
براي خريد وفروش محصولات کشاورزي و...
تا ما از خواب بيدار بشيم، #سيد کلي
کاسبي کرده بود. مدتي روي پروژه پل سازي کارميکرد.
ازعدم مديريت و کم
کاري برخي مديران ناراحت بود. ميگفت گاهي اوقات زير باران، هواي سرد و
مواقعي که نبايد آسفالت ريخته شودمتأسفانه اين کارروانجام ميدهند كه کيفيت
کار ميآد پايين و بيت المال حيف و ميل ميشه و از بين ميره.
من مسئول هستم
نميتونم اين همه تضييع بيت المال روببينم.
#سيدميلاد با اينکه ازنظرمادي ودنيوي چيزي کم نداشت، اماوابسته به موقعيت
وجايگاه دنيوي نشد.
وقتي خاطرات وکتابهاي شهداي دفاع مقدس راميخواند به
حال آنها حسرت ميخورد.
وقتي ميديد که شهداي دفاع مقدس ازهمه چيزشان
گذشتند وآنطور جانفشاني کرده و از وطن و انقلاب دفاع کردند، #سيد ميلاد هم
آرزوي شهادت ميکردوميگفت کاش روزي بيايد که من هم شهيد شوم.🙏
#پایان_این_قسمت
@ebrahimdelha
🌷🌷🌷
🌷🌷🌷
#قسمت_نود_و_یک
#شهيد_محمد_رحيمي
#بروایت_دوستان_شهيد
🍀🍀🍀
سال ٩٠ بود. نزديكاي عيد نوروزقراربودبريم اردوگاه شهيد درويشي برا خادم
الشهدايي.
#سيدميلاد قبل از اينكه بريم رفت اكثركاراي جاموندش روانجام داد. يكي
دو روز قبل اينكه بريم رفت ديدن مادر شهيد محمدرحيمي. #سيد ميلاد اين مادر
گرامي راعمه صدا مي زد.
به ايشان گفت: عمه جان دعاكن شهدا ما رو قبول كنند و اونجا همه جوره
همراهمون باشند، واقعًا هركاري هم بكنيم شرمنده شونيم و اينكه به پسر شهيدت
محمد سفارش كن حتمًابياد اردوگاه. تو همه شرايط بهمون كمك كنه.
بالاخره وسايلمون رو جمع و جور كرديم وراه افتاديم. تو راه وتو ماشين #سيد
راننده بود، اماهواي همه بچه هاومخصوصًا سربازهاروداشت.
#سيد سعي مي كرد از
همون جاروي بچه ها كاركنه.
ادامه_دارد...
@ebrahimdelha
🌷🌷🌷
🌷🌷🌷
#قسمت_نود_و_چهار
#شهدا_باب_حاجت
#به_روایت_دوستان_شهيد
🍀🍀🍀
پيامبراکرم فرمودند: خداوند مي فرمايد من جانشين شهيد در خانواده ی او
هستم،هرکس رضايت آنهاراجلب کند،رضايت مرا جلب کرده وهرکس آنها
را به خشم آوردمرا به خشم آورده است.
مستدرك الوسائل،ج۱۱،ص۱۰
بر اين اساس #سيد ميلاد خيلي به خانواده ی شهدا مخصوصًا به اين پيرزن باتقوا
سركشي مي كرد.
حتي بعدازشهادت،#سيدميلاد به خواب يکي دونفرازعزيزان آمده وگفته بود: به
مادر شهيد رحيمي عمه جان سر بزنيد. الان هم كه رفقا به ديدن اين مادرمي روند،
بيش از اين كه از پسرش خاطره بگويد از ميلاد ميگويد. او ميلاد را پسر ديگرش
ميدانست كه شهيد شد.
مادر شهيد رحيمي مي گفت:آخرين باري که آمد اين جا،مي خواست بره سوريه.
اومد نشست نزديك در سلام وعليک کردو گفت:عمه جان مي خوام برم جنگ
کفار، اسلحه ی محمد نبايد روي زمين بمونه، حالت عجيبي داشت. چند مرتبه بلند شد
وبه عکس محمد خيره شد.زيرلب زمزمه ونجواهايي با شهيد محمد داشت.
ادامه_دارد...
@ebrahimdelha
🌷🌷🌷
🌷🌷🌷
#قسمت_صد_و_هفت
#نماز_اول_وقت
#بروایت_جمعي_از_دوستان
🍀🍀🍀
✍تو اون جمع چند صد نفري به تعداد انگشت شماري مثل #سيد اول نماز اول
وقتشون رو خوندند بعد افطار کردند...
مسابقات منطقه اي جودو بود. #سيد مسابقه ی اولش رو خيلي خوب شروع کرد و
پيروز شد. شوروهيجان سالن روپر کرد.همه ی ورزشکاران استرس مسابقه شون رو
داشتند.دم دم هاي ظهربود که نوبت به مسابقه ی دوم #سيدميلا درسيد.
ازبلندگو #سيدميلاد رو براي مسابقه صدا زدند اما نيومد،باردوم و سوم صدا زدند
اما #سيد ميلاد نبود!!
تعجب کرديم سريع دنبالش گشتيم، نبود.آن موقع وقت اذان بود. يك باره ديديم
#سيد يه کنج خلوت پيدا کرده ونمازاول وقت ميخونه!!
نمازش كه تمام شد گفتم: #سيد،وسط مسابقه ونماز؟!همه فکر و ذکرشون شده
مسابقه، اون وقت شما اومدي نشستي نماز ميخوني؟!
#سيد باخنده ی هميشگي گفت: کيشه (مرد) نمازاول وقت ازهمه چيز برام مهم تره.
اتفاقًا تو اون مسابقات #سيد مقام خوبي کسب کرد...
#ادامه_دارد...
@ebrahimdelha
🌷🌷🌷
🌷✨🌷✨🌷✨🌷
#قسمت_صد_و_یازده
#آپارتمان
#بروایت_رضا_نيازي و...
🍀🍀🍀
✍وقتي پاکي وصداقت #سيد روديدم. باهم کار اقتصادي رو شروع کرديم.زميني
رو خريدم و سندش رو به نام #سيد ميلاد زدم. #سيد پيگير شد و پروانه ی ساختماني و
مجوزهاي لازم رو از شهرداري گرفت ومشغول اجراي پروژه شد.
#سيد خيلي براي کار دلسوز بود. حتي بعضي شبها تو کانکس نگهباني مي موند.
برخوردش با کارگرها خيلي خوب بود.
مي گفت هواي اين کارگران رودارم، اين ها انسانهاي زحمت کشي هستند نبايد
بهشون ظلم بشه...
در طول اجراي پروژه نزديک ۸۰۰ ميليون خرج كرديم.کل زمين وآپارتمان ها به
اسم ايشان بود،تو اين دوره زمونه هر کسي غيراز #سيدميلاد بود براحتي آبخوردن
همه اون ها را بالا مي کشيد يا اين كه حق حساب مي خواست و...!
کوچکترين مدرکي نداشتم که اين آپارتمان ها مال من است. اما #سيد اهل اين
برنامه هانبود،بارهابه من مي گفت:کيشه(مرد) چرا اين قدربه من اطمينان داري؟! اين
پول ها براي من وبال نشه. بيا بشينيم حساب کتاب کنيم.
من هم بيشتر از دو تا چشمهام به #سيد اطمينان داشتم. گوشم بدهکار اين حرفها
نبود.
بعد ازمدتي تو خريد وفروش سيب زميني وارد شديم. خيلي خوش مشرب بود.
دراولين برخورد با کشاورز، حسابي با اون هاعياق مي شد. تازه يک نفر آدم کاري و
مطمئن پيدا کرده بودم.درذهنم چه فکرهايي که براي #سيد نداشتم. جوان پرکارو
پاک دستي مثل #سيد کيميا بود.
#ادامه_دارد...
@ebrahimdelha
🌷✨🌷✨🌷✨🌷
♡ ابراهیم بابک نویدِ دلها ♡
#مروری_بر_کتاب_مهمان_شام #شهــــید_محمـــد_مصـطـفوی
🌷🌷🌷
#قسمت_صد_و_چهاردهم
#سفر_به_مشهد
#بروایت_مجيد_قره_خاني_حامد_وزيري
🍀🍀🍀
✍سيد گفت: من يک باررفتم حرم،زيارت من تو خدمت به زائرهاست. مثل پروانه
دور زائرها مي چرخيد با تمام وجودواخلاص...
به قول خودموني بگم،#سيد خراب رفيق بود. يه بارساعت يازده شب زنگ زد بهم
گفت: حسين جان حاضر شو الان بريم مشهد.
گفتم: بابادست بردار، الان چه وقت مشهد رفتنه، تا به خودم اومدم ديدم ساعت
۱۱:۳۰ شب سوار ماشين #سيد به سمت مشهد در حال حرکت هستيم. زيارت که
ميرفتيم تا به صحن مي رسيديم مي گفت: بچه ها ازاين به بعد ازهمديگه جدا بشيم،
خيلي اصرار داشت تنها بره گوشه اي خلوت کنه. مي گفت بچه ها هيچ وقت براي
خودتون دعا نکنيد.حتمًابراي همديگردعا کنيد تازودترمستجاب بشه.
آخرين مشهدش شد. تو مسير هميشه نماز جماعت برپامي کردوغالبًابه اجبارما
خودش جلو مي ايستاد.روزتولدش تو مشهد بوديم.
اول گفت بذاريد مقداري تنهاباشم. رفت تايکساعت ازش خبري نبود. باچشماني
اشکبار برگشت وباهمديگر رفتيم زيارت شهداو... مي گفت:هر چي مي خوايد
دست به دامن اين شهدا بشيد.
ازمشهد هم برگشتيم رفتيم قم، اونجاهم مزار شهدا
رفتيم. مي گفت من روبايد يه روزي ببرند پيش خودشون من اينجا موندني نيستم...
بعد از شهادت #سيد، قرار بود خادم الشهداي راهيان نور را ببريم مشهد، خيلي
مشکلات بود. هر کاري مي کرديم جور نميشد. متوسل به شهدا شديم، #سيد رو
تو خواب ديدم، اومد سراغم.رفتيم خونه شهيد رحيمي.
من و #سيد ويکي ازبچه ها
رفتيم دست بوسي مادر شهيد.
بعد#سيد مارو برد سر يک اتوبوس و گفت: ان شازءالله بزودي راهي مشهد مي شويد.
چند روز بعد ازاين خواب با يکي ازرفقا رفتيم منزل شهيد رحيمي.
اتفاقًا اون پسري که تو خواب با ما بود رو هم تو مسيرديديم. ايشان هم آمد و
رفتيم منزل شهيد رحيمي. #سيد توخواب اسم يکي ازبچه ها رو آورد وبه من گفت:
که اين رفيقمون نمي تونه بياد مشهد!
باعنايت #سيدميلاد خيلي زود ماراهي مشهد شديم. جالبه اون بنده خداهم با ما
اومد اما تارسيديم مشهد،زنگ زدند به اون دوست ماو گفتند: زود برگرد يکي از
بستگان نزديکت فوت کرده. ايشان مجبور شدند باهواپيما سريع برگرده همدان.
#پایان_این_قسمت
@ebrahimdelha
🌷🌷🌷
♡ ابراهیم بابک نویدِ دلها ♡
🌷✨🌷✨🌷✨🌷 #قسمت:صد و بیست و شش #بيماري مادر #بروایت : خانواده و دوستان 🍀🍀🍀 ✍ اوايل دهه نود بود. شو
🌷✨🌷✨🌷✨🌷
#در_ادامه...
✍موهاشو اصلاح ميکنه، هرکي ماشين اصلاح رو برداشت زد زيرگريه وگذاشت
زمين. نتونست موهاي مادرم رواصلاح کنه.
بعد من به خودم گفتم: حضرت زينب اون همه مصيبت روتحمل کرد. من
يعني نتونم يه اصلاح بکنم؟! بعد برداشتم اصلاح کردمو گريه ميکردم.
#سيدميلاد برگشت بهم گفت: قدرمادرت روبدون، خداي نکرده بعدها حسرت
اين روزا رو نخوري. گفت: تا ميتوني با مادرت مهربان باش. گفتم: کيشه چشم،
توکه ميدوني من غلام مادرمم.گفت:دمت گرم بيشترازاين بهش محبت کن،نکنه
يه روزپشيمون بشي. بعد ازمن خداحافظي کردورفت سرمزار شهيد مهدي رباني.
از کربلا يه پرچمي آورده بودم که به همه اماکن متبرک کرده بودم.آخر شب،
ديدم گوشي ام زنگ خورد. اسم #سيد ميلاد روش بود. گفت مهدي جان مياي
جلوي در؛رفتم درروباز کردم. چهره #سيد خيلي به هم ريخته بود. گفت اون پرچم
روميتوني امانت بدي ببرم براي مادرم، ان شاءالله به برکت اين پرچم شفا پيدا کنه.
گفتم نوکرتم #سيد جان، پرچم رو که بهش دادم گذاشت روي صورتش و گريه
کردو گفتيا فاطمه الزهرا نظري به مادرم کن.ديگه طاقت مريضيش رو ندارم.
چند هفته بعد خبر فوت مادرش رو شنيدم. بعد از فوت مادرش #سيد پرچم رو
آوردو گفت مهدي جان همين پرچم مامان رو شفاداد. خيلي داشت اذيت ميشد،
بالاخره مريضي مامان هم حکمتي داشت.
زمان مراسم تدفين مادرش فقطذکراهلبيت روميگفت ازته دلش ميگفت
حسين جان بي اختيار ياد روايت ريان ابن شبيب افتادم که از قول حضرت علي بن
موسي الرضا فرمودند: اگربرايچيزيگريهاتگرفت براي حسين بنعلي
گريه کن چرا که اورا سربريدند همانگونه که گوسفند راذبح ميکنند وهمراه او
هجده نفرازاهل بيتش که درزمين مانندي نداشتند، کشته شدند... اي پسر شبيب،
اگربراي حسين گريه کردي آنقدرکه اشکهايت برگونهات جاري شد،خداوند
تمام گناهاني که مرتکب شده اي، کوچک يا بزرگ، کم يا زياد را مي آمرزد...
#سيد بيشترين انسي که در خانواده داشت با مادرش بود. خيلي با مادرش درد دل
مي کرد. بعد ازفوت مادر، #سيدميلاد خيلي تنها شد.
#پایان_این_قسمت
@ebrahimdelha
🌷✨🌷✨🌷✨🌷