eitaa logo
♡ ابراهیم‌ بابک‌ نویدِ دلها ♡
35.2هزار دنبال‌کننده
13.9هزار عکس
4.2هزار ویدیو
297 فایل
رفیق به محفل شهدا خوش آمدی😉 در مناسبت های مختلف موکب شهدایی داریم😍 ✤ارتباط‌‌با‌خادم↯ @ya_fatemat_al_zahra ✤تبلیغات↯ @ebrahim_navid_delha_tabligh ✤کانال‌های‌ما↯ @ebrahim_babak_navid_keramaat @ebrahim_babak_navid_mokeb
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷 👈👈او شخصيتي عجيب دارد.🍃 جواني كه درعصرارتباطات ودنياي مجازي، به دنبال حقيقت رفت.🍃 كسيكه دراين روزگار، ديگري شد و ‌هادي بسياري از جوانان گرديد.🍃 شخصيت اوازتمام لحاظ براي نسل امروزي الگوست.🍃 او متولد سال 65 در شهر بهار استان همدان بود.🍃 دانش آموز نمونه و دانشجوي فعال دانشگاه آزادبود.🍃 مهندسي عمران گرفت اما اکثر شبها دنبال کارهاي بسيج بود.🍃 او از بسيجيان فعال گردان امام حسين شهرستان بهاربود.🍃 ازاين طريق بسياري ازنسل جديد را با شهــ🌹ـــداآشنا كرد.🍃 هرسال اواسط اسفند تا اواسط فروردين دراردوهاي راهيان نور✨ خادم الشهــ🌹ـــدا بود.🍃 دراردوگاه شهــ🌹ـــيد درويشي در شوش خادم بودودربازسازي اين اردوگاه کمکهاي فراواني کرد.🍃 دارد... @ebrahimdelha 🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷
🌸🕊🌸🕊🌸🕊🌸🕊🌸 ⏪ اومسئول هيئت خواهران بودو سخنراني ومداحي ميکرد، سالها هم به تدريس قرآن مشغول بود.🍃 نسبت به اعمال مستحبي اهتمام خاصي داشت.🍃 ميلادهم همراه مادرش روزه ميگرفت.🍃 همين امرباعث شده بودنسبت به تربيت صحيح فرزندانم اطمينان خاطر داشته باشم.🍃 علاقه به رانندگي با ماشين سنگين داشت.🍃 حالت خاصي داشت.🍃 لوطي منش بود.🌼 گاهي اوقات اداي راننده ها رو درمي آورد🍃. نوع راه رفتن و سکناتش اينگونه بود.🍃 اما من مخالف بودم که وارداين شغل شود.🍃 بيشتراورا به سمت تحصيلات دانشگاهي سوق دادم ومهندس شد.🍃 از طرف دانشگاه قرار بود عمره دانشجوئي برود، من و مادر راضي نبوديم.😕 # سيد باوجوداينکه خيلي تلاش کرد ما را راضي کنه، اما بالاخره روي حرف ما حرفي نزد واز خير حج گذشت وعمره دانشجوئي نرفت...🍃 پسرم مدتي درپروژه هاي راه سازي به عنوان مهندس ناظرفعاليت داشت، يه روز اومد گفت باباديگه اونجا جاي من نيست.🤔 دارد... @ebrahimdelha 🌸🕊🌸🕊🌸🕊🌸🕊🌸
🌸🕊🌸🕊🌸🕊🌸🕊🌸 هشتم نام پدر روایت پدر شهــ🌹ــیدمصطفوی ادامه👇👇 ❣❣❣ ⏪ گفت پيشنهاد رشوه به من دادند 😳من ديگه اونجا نميرم.🍃 پسرم ديگه اونجا نرفت و گفت:من ازاين نون ها نميتونم بخورم.🍃همه ملامتش ميکردند.😔 چون اونجامسئول پروژه بود و موقعيت خوبي داشت🍃. اما ديگه سر اون کارنرفت.🍃 مدتي روهم تو پل سازي کار كرد.🍃 تو محيط کارش بعضيها از داشتند.🤔 پسرم مقيد به بيت المال بود وبه همين خاطر گاهي اوقات نميتونست برخي اسرافهاو..روتحمل کنه.😔 به من ميگفت من روشايد اخراج کنندامامن خوشــــ😊ــحال هستم که براي ✨رضاي خدا ✨اين کارهارو انجام دادم.🍃 از اونجاهم که بيام بيرون، الحمدلله ميتونم يه لقمه نون حلال دربيارم. 🍃 بيرون آمد ودر کار خريد وفروش محصولات کشاورزي مشغول شد🍃 خيلي خوب با مردم برخورد ميكرد.🍃 بارهاي سنگين تخمه كدوو...را ميخريد ودر شهرهاي بزرگ ميفروخت.🍃 انصاف داشت.🌺 با مردم راه ميآمد.🌺بيشتر كشاورزها نيزدوست داشتند با او كار كنند.🌺 خدا بركت خاصي به كاسبي اش داده بود🌺🍃 دارد👇👇 @ebrahimdelha 🌸🕊🌸🕊🌸🕊🌸🕊🌸
🌸🕊🌸🕊🌸🕊🌸🕊🌸 ⏪ روزانه چند صد هزارتومان درآمد داشت🍃 بسياري ازكاسبهاوقتي خبرشهــــ🌹ـــادت روشنيدند بسيار متاثر شدند.😔 بعد از شهــــ🌹ــادت ، گوشي📱 موبايلش دست من بود. کلي از مشتريها سابق زنگ ميزدند و سراغش را ميگرفتند.😔 من با گريه😭 جوابشون روميدادم وميگفتم ديگه بينما نیست🍃 شهـــ🌹ـــيد شده... اينقدر خوب باهاشون کار ميکرد که خود اونها راغب بودند با اومعامله کنند.🍃محصولي که ديگر خريدارها با قيمت پايين تر ميخريدند، با قيمت خودش ميخريد.🍃 شايد خيلي ها فکر ميکردند که انسان ساده اي است حتي بعضي ملامتش ميکردند😔، اما خدا بركت را در كارش قرار داده بود. 👌 براي رضايت خدا مهمتر از حرفهاي مردم بود.🍃 يکي از مشتريهاش بعد از شهـــ🌹ــادتش اومد سراغ من🍃 با گريه ميگفت: تنها مشتري من بود که انصاف داشت؛ 🍃🌺نقد معامله ميکرد، تو خريد وفروش قسم نميخورد،🍃🌺حساب وکتابش درست بود.🍃🌺 خلاصه بعد ازمرگ مادر ،دلم به اوخوش بود.🍃 اوهم يكروز از من اجازه خواست وراهي دفاع از ⚜حرم⚜ شد ورفت🍃🍃🍃 این قسمت @ebrahimdelha 🌸🕊🌸🕊🌸🕊🌸🕊🌸
🌺🍃🍃🌺🍃🍃🌺 ⏪ اوايل دهه 50 بود که سيد اسماعيل ازدنيارفت.😔 اين رسم هنوزهم بين مردم شهر هست و براي عرض دعا پيش فرزندان سيد اسماعيل ميآيند.‌💫 بعضي وقتها نيمه شب يا اول صبح درب خانه را ميزنند ودرخواست نوشتن دعادارند💫 يادش بخير ❣ با در دوران کودکي شيطنت هاي خاصي داشتيم.💫 # سيدميلاد خاک بازي رو خيلي دوست داشت.😊 شايد همين بود که سالها بعد مهندس عمران شد❗️ طبقه پايين منزل ما نيمه کاره بود💫با مي رفتيم با آجرو ماسه هايي که آنجا بود خونه سازي مي کرديم.💫 # میلاد خيلي با سليقه بود.💫 باوسواس خاصي اين کارهارو انجام ميداد.💫 خيلي هم با هم دعوا ميکرديم.😕 هميشه هم من بهش زور ميگفتم❗️ تا دوران دبيرستان هر چي من ميگفتم گوش ميداد.🤔روي حرف من حرف نميزد.💫 دارد... @ebtahimdelha 🌺🍃🍃🌺🍃🍃🌺
🌺🍃🍃🌺🍃🍃🌺 ⏪ مادرم بارها به من ميگفت: مادر اگر در جمعي باشه که دراون جمع بوي غيبت بياد، يا اونجا روترک ميکنه ياصحبت رو عوض ميکنه، نصيحتهاش خيلي روي ديگران تأثيرگذاره.💫 يه بارايستاده بوديم💫 پدرش روديدم💫 گفتم سلام برپدر شهــ🌹ـــيد💫 خيلي ناراحت شد😔 به من گفت: همين الان زنگ بزن از بابام عذرخواهي کن، بابام ازت دلخور شده😐 من نميتونم دلخوري بابام روببينم😔 گوشي ام زنگ خورد بود💫گفت سريع بيابيمارستان💫رسيدم وديدم پدر ازپشت بام افتاده پايين،😔 زيرپوشش روپاره کرده بودو سرپدرش روبسته بود💫 تا حالا اينقدر را نگران نديده بودم.😕 نوروز سال 94 اولين سالي بود که مادرش فوت کرد.😭 # سيد با اينکه شديدًاعلاقه داشت بره منطقه وخادم الشهــ🌹ـــدا بشه اما نرفت❗️ گفت فقط به خاطرپدرم که تنها نمونه نميرم💫 عيد سال 94 بعد از سالها ازعشقش جدا شد ودرمنزل ماند💫 گاهي اوقات من بامادرم با تندي حرف ميزدم💫 بهم ميگفت: آقامرتضي احترام به والدين واجبه.👌خيلي سفارش ميکرد هواي پدرومادرم رو داشته باشم💫 این قسمت @ebrahimdelha 🌺🍃🍃🌺🍃🍃🌺
🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷 سیزدهم عشق روایت خانواده و دوستان شهــ🌹ـــيد 🌷🌷🌷 ⏪ً براي هر کار خيري که ميخواست انجام بده عادت خيلي خوبي داشت🍃 معمولا دو رکعت نماز 📿ميخوند🌺 يادمه يک بار ميخواست بره با يکي از جوانهايي که خيلي اهل مسجد🕌 و... نبودصحبت کنه، آستينهاش روبالا زدوضو گرفت ورفت دورکعت نماز 📿خواند🌺 بعدازنماز📿دعاكردكه خدا دركلامش تأثيرقرار بده وازخونه بيرون رفت🙏 بااين کارش ميخواست اثروضعي روي مخاطب و کارهاش بذاره وهمينطور هم شد🍃 من براي ازدواجم خيلي سختگير بودم😐دوست نداشتم از کانون پرمهرخانواده و سايه پدرومادرجدا بشوم😔 تا اينکه يکي ازدوستان به خواستگاري اومد🌺 هر چقدربامن صحبت کرد مجاب نشدم😕 دارد👇👇 @ebrahimdelha 🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷
خودش هم زمين داشت. گاهي اوقات برداشت محصولات کشاورزي مي افتادماه مبارک رمضان. خيلي به کارگرهاش سخت نميگرفت. بعضي از اونهاروزه نبودند امامرام نميداد باسختگيري بيمورد،باعث بشه کسي تو انجام واجباتش کوتاهي کنه وروزه خواري کنه... موتوري داشت كه فروخت به يکي ازدوستان. اماخريدارنتونست پولش روبده. نگفت وموتورش به همين راحتي رفت❗️ بارهابه من ميگفت پول دادم به بچه ها اما پس نميدن. مهم نيست خدا چند برابرش رو به ما برگردونده ...👌 دست خيلي هارو ميگرفت. کمک ميکرد. بعضي وقتهاميگفتم به هرکسي پول نده، ميگفت اشکال نداره. گاهي اوقات من ازدستش حسابي کفري ميشدم.ميگفتم جان خيلي ساده اي و... هم فقط ميخنديد.😊 داشت ساختماني رادرست ميکرد. دزداومد و کلي کابل و سيم ازش برده بود. 😕 خيلي راحت ايستاده بود.ميگفت: اشکال نداره حتمًا لازم داشته که برده❗️ بعد از مدتي دزد رو پيدا کرد، بهش گفتيم برو ازش شکايت کن اموالت رو پس بگير. گفت لازم نيست من حلال ميکنم.👌 این قسمت @ebrahimdelha 🌷🌷🌷
🌷🌷🌷 _هشت 🍃🍃🍃 ✍(بنده دامپزشک هستم) حالابماندکه سرهمين شغل من،با چقدرشوخي وخنده داشتيم... ( تا حاال دو سه بار پيش اومد که وقتي براي کاراي دامپزشکي ميرفتم روستا، روهم با خودم ميبردم. چون خارج از ساعت کاري بود. يادمه يه بار که از سرکوچه شون رد ميشدم. نگه داشتم و بهش گفتم: بيا بريم روستا. گفت وايسا ازبابام اجازه بگيرم. برام خيلي جالب بود كه تو اون سن و سال و جايگاه، باز اجازه پدررو شرط اومدنش ميدونست👌 👇👇 @ebrahimdelha 🌷🌷🌷
🌷🌷🌷 رفت و چند دقيقه بعد اومد. تو روستا مشغول کاراي دامپزشکي بودم، يه پيرمرد دامدار به سلام كرد. باهمون گرمي هميشگي شروع کردباپيرمردصحبت کردن وحال واحوال پرسيدن... پيرمرده شروع کرد گله و شکايت از کارش که درآمد راحت و کلان نداره و اينحرفا... يادمه اونجا نگاش کرد و يه حرف قشنگي زد. بهش گفت: حاجي شماجاي پدرمايي ولي هرپولي که پول نيست. حالامن ازشمايه سؤالي دارم. وجدانًا ازته دل جواب بده، شما اين گوسفندارو که تعدادش کم نيست بفروشي، بذاري بانک سود خوبي ميگيري. حالا به نظر خودت اون پول به دلت خوش مياد يا اين پولي که بازحمت ودسترنج خودت درمياد؟ ... @ebrahimdelha 🌷🌷🌷
🌷🌷🌷 بسیار پر تلاش بود. گاهي اوقات4 صبح بلند ميشد ميرفت روستاهاي مختلف براي خريد وفروش محصولات کشاورزي و... تا ما از خواب بيدار بشيم، کلي کاسبي کرده بود. مدتي روي پروژه پل سازي کارميکرد. ازعدم مديريت و کم کاري برخي مديران ناراحت بود. ميگفت گاهي اوقات زير باران، هواي سرد و مواقعي که نبايد آسفالت ريخته شودمتأسفانه اين کارروانجام ميدهند كه کيفيت کار ميآد پايين و بيت المال حيف و ميل ميشه و از بين ميره. من مسئول هستم نميتونم اين همه تضييع بيت المال روببينم. با اينکه ازنظرمادي ودنيوي چيزي کم نداشت، اماوابسته به موقعيت وجايگاه دنيوي نشد. وقتي خاطرات وکتابهاي شهداي دفاع مقدس راميخواند به حال آنها حسرت ميخورد. وقتي ميديد که شهداي دفاع مقدس ازهمه چيزشان گذشتند وآنطور جانفشاني کرده و از وطن و انقلاب دفاع کردند، ميلاد هم آرزوي شهادت ميکردوميگفت کاش روزي بيايد که من هم شهيد شوم.🙏 @ebrahimdelha 🌷🌷🌷
🌷🌷🌷 🍀🍀🍀 سال ٩٠ بود. نزديكاي عيد نوروزقراربودبريم اردوگاه شهيد درويشي برا خادم الشهدايي. قبل از اينكه بريم رفت اكثركاراي جاموندش روانجام داد. يكي دو روز قبل اينكه بريم رفت ديدن مادر شهيد محمدرحيمي. ميلاد اين مادر گرامي راعمه صدا مي زد. به ايشان گفت: عمه جان دعاكن شهدا ما رو قبول كنند و اونجا همه جوره همراهمون باشند، واقعًا هركاري هم بكنيم شرمنده شونيم و اينكه به پسر شهيدت محمد سفارش كن حتمًابياد اردوگاه. تو همه شرايط بهمون كمك كنه. بالاخره وسايلمون رو جمع و جور كرديم وراه افتاديم. تو راه وتو ماشين راننده بود، اماهواي همه بچه هاومخصوصًا سربازهاروداشت. سعي مي كرد از همون جاروي بچه ها كاركنه. ادامه_دارد... @ebrahimdelha 🌷🌷🌷
🌷🌷🌷 🍀🍀🍀 پيامبراکرم فرمودند: خداوند مي فرمايد من جانشين شهيد در خانواده ی او هستم،هرکس رضايت آنهاراجلب کند،رضايت مرا جلب کرده وهرکس آنها را به خشم آوردمرا به خشم آورده است. مستدرك الوسائل،ج۱۱،ص۱۰ بر اين اساس ميلاد خيلي به خانواده ی شهدا مخصوصًا به اين پيرزن باتقوا سركشي مي كرد. حتي بعدازشهادت، به خواب يکي دونفرازعزيزان آمده وگفته بود: به مادر شهيد رحيمي عمه جان سر بزنيد. الان هم كه رفقا به ديدن اين مادرمي روند، بيش از اين كه از پسرش خاطره بگويد از ميلاد ميگويد. او ميلاد را پسر ديگرش ميدانست كه شهيد شد. مادر شهيد رحيمي مي گفت:آخرين باري که آمد اين جا،مي خواست بره سوريه. اومد نشست نزديك در سلام وعليک کردو گفت:عمه جان مي خوام برم جنگ کفار، اسلحه ی محمد نبايد روي زمين بمونه، حالت عجيبي داشت. چند مرتبه بلند شد وبه عکس محمد خيره شد.زيرلب زمزمه ونجواهايي با شهيد محمد داشت. ادامه_دارد... @ebrahimdelha 🌷🌷🌷
🌷🌷🌷 🍀🍀🍀 ✍تو اون جمع چند صد نفري به تعداد انگشت شماري مثل اول نماز اول وقتشون رو خوندند بعد افطار کردند... مسابقات منطقه اي جودو بود. مسابقه ی اولش رو خيلي خوب شروع کرد و پيروز شد. شوروهيجان سالن روپر کرد.همه ی ورزشکاران استرس مسابقه شون رو داشتند.دم دم هاي ظهربود که نوبت به مسابقه ی دوم درسيد. ازبلندگو رو براي مسابقه صدا زدند اما نيومد،باردوم و سوم صدا زدند اما ميلاد نبود!! تعجب کرديم سريع دنبالش گشتيم، نبود.آن موقع وقت اذان بود. يك باره ديديم يه کنج خلوت پيدا کرده ونمازاول وقت ميخونه!! نمازش كه تمام شد گفتم: ،وسط مسابقه ونماز؟!همه فکر و ذکرشون شده مسابقه، اون وقت شما اومدي نشستي نماز ميخوني؟! باخنده ی هميشگي گفت: کيشه (مرد) نمازاول وقت ازهمه چيز برام مهم تره. اتفاقًا تو اون مسابقات مقام خوبي کسب کرد... ... @ebrahimdelha 🌷🌷🌷
🌷✨🌷✨🌷✨🌷 و... 🍀🍀🍀 ✍وقتي پاکي وصداقت روديدم. باهم کار اقتصادي رو شروع کرديم.زميني رو خريدم و سندش رو به نام ميلاد زدم. پيگير شد و پروانه ی ساختماني و مجوزهاي لازم رو از شهرداري گرفت ومشغول اجراي پروژه شد. خيلي براي کار دلسوز بود. حتي بعضي شبها تو کانکس نگهباني مي موند. برخوردش با کارگرها خيلي خوب بود. مي گفت هواي اين کارگران رودارم، اين ها انسانهاي زحمت کشي هستند نبايد بهشون ظلم بشه... در طول اجراي پروژه نزديک ۸۰۰ ميليون خرج كرديم.کل زمين وآپارتمان ها به اسم ايشان بود،تو اين دوره زمونه هر کسي غيراز بود براحتي آبخوردن همه اون ها را بالا مي کشيد يا اين كه حق حساب مي خواست و...! کوچکترين مدرکي نداشتم که اين آپارتمان ها مال من است. اما اهل اين برنامه هانبود،بارهابه من مي گفت:کيشه(مرد) چرا اين قدربه من اطمينان داري؟! اين پول ها براي من وبال نشه. بيا بشينيم حساب کتاب کنيم. من هم بيشتر از دو تا چشمهام به اطمينان داشتم. گوشم بدهکار اين حرفها نبود. بعد ازمدتي تو خريد وفروش سيب زميني وارد شديم. خيلي خوش مشرب بود. دراولين برخورد با کشاورز، حسابي با اون هاعياق مي شد. تازه يک نفر آدم کاري و مطمئن پيدا کرده بودم.درذهنم چه فکرهايي که براي نداشتم. جوان پرکارو پاک دستي مثل کيميا بود. ... @ebrahimdelha 🌷✨🌷✨🌷✨🌷
🌷🌷🌷 🍀🍀🍀 ✍سيد گفت: من يک باررفتم حرم،زيارت من تو خدمت به زائرهاست. مثل پروانه دور زائرها مي چرخيد با تمام وجودواخلاص... به قول خودموني بگم، خراب رفيق بود. يه بارساعت يازده شب زنگ زد بهم گفت: حسين جان حاضر شو الان بريم مشهد. گفتم: بابادست بردار، الان چه وقت مشهد رفتنه، تا به خودم اومدم ديدم ساعت ۱۱:۳۰ شب سوار ماشين به سمت مشهد در حال حرکت هستيم. زيارت که ميرفتيم تا به صحن مي رسيديم مي گفت: بچه ها ازاين به بعد ازهمديگه جدا بشيم، خيلي اصرار داشت تنها بره گوشه اي خلوت کنه. مي گفت بچه ها هيچ وقت براي خودتون دعا نکنيد.حتمًابراي همديگردعا کنيد تازودترمستجاب بشه. آخرين مشهدش شد. تو مسير هميشه نماز جماعت برپامي کردوغالبًابه اجبارما خودش جلو مي ايستاد.روزتولدش تو مشهد بوديم. اول گفت بذاريد مقداري تنهاباشم. رفت تايکساعت ازش خبري نبود. باچشماني اشکبار برگشت وباهمديگر رفتيم زيارت شهداو... مي گفت:هر چي مي خوايد دست به دامن اين شهدا بشيد. ازمشهد هم برگشتيم رفتيم قم، اونجاهم مزار شهدا رفتيم. مي گفت من روبايد يه روزي ببرند پيش خودشون من اينجا موندني نيستم... بعد از شهادت ، قرار بود خادم الشهداي راهيان نور را ببريم مشهد، خيلي مشکلات بود. هر کاري مي کرديم جور نميشد. متوسل به شهدا شديم، رو تو خواب ديدم، اومد سراغم.رفتيم خونه شهيد رحيمي. من و ويکي ازبچه ها رفتيم دست بوسي مادر شهيد. بعد مارو برد سر يک اتوبوس و گفت: ان شازءالله بزودي راهي مشهد مي شويد. چند روز بعد ازاين خواب با يکي ازرفقا رفتيم منزل شهيد رحيمي. اتفاقًا اون پسري که تو خواب با ما بود رو هم تو مسيرديديم. ايشان هم آمد و رفتيم منزل شهيد رحيمي. توخواب اسم يکي ازبچه ها رو آورد وبه من گفت: که اين رفيقمون نمي تونه بياد مشهد! باعنايت خيلي زود ماراهي مشهد شديم. جالبه اون بنده خداهم با ما اومد اما تارسيديم مشهد،زنگ زدند به اون دوست ماو گفتند: زود برگرد يکي از بستگان نزديکت فوت کرده. ايشان مجبور شدند باهواپيما سريع برگرده همدان. @ebrahimdelha 🌷🌷🌷
🌷✨🌷✨🌷✨🌷 ... ✍موهاشو اصلاح ميکنه، هرکي ماشين اصلاح رو برداشت زد زيرگريه وگذاشت زمين. نتونست موهاي مادرم رواصلاح کنه. بعد من به خودم گفتم: حضرت زينب اون همه مصيبت روتحمل کرد. من يعني نتونم يه اصلاح بکنم؟! بعد برداشتم اصلاح کردمو گريه ميکردم. برگشت بهم گفت: قدرمادرت روبدون، خداي نکرده بعدها حسرت اين روزا رو نخوري. گفت: تا ميتوني با مادرت مهربان باش. گفتم: کيشه چشم، توکه ميدوني من غلام مادرمم.گفت:دمت گرم بيشترازاين بهش محبت کن،نکنه يه روزپشيمون بشي. بعد ازمن خداحافظي کردورفت سرمزار شهيد مهدي رباني. از کربلا يه پرچمي آورده بودم که به همه اماکن متبرک کرده بودم.آخر شب، ديدم گوشي ام زنگ خورد. اسم ميلاد روش بود. گفت مهدي جان مياي جلوي در؛رفتم درروباز کردم. چهره خيلي به هم ريخته بود. گفت اون پرچم روميتوني امانت بدي ببرم براي مادرم، ان شاءالله به برکت اين پرچم شفا پيدا کنه. گفتم نوکرتم جان، پرچم رو که بهش دادم گذاشت روي صورتش و گريه کردو گفتيا فاطمه الزهرا نظري به مادرم کن.ديگه طاقت مريضيش رو ندارم. چند هفته بعد خبر فوت مادرش رو شنيدم. بعد از فوت مادرش پرچم رو آوردو گفت مهدي جان همين پرچم مامان رو شفاداد. خيلي داشت اذيت ميشد، بالاخره مريضي مامان هم حکمتي داشت. زمان مراسم تدفين مادرش فقطذکراهلبيت روميگفت ازته دلش ميگفت حسين جان بي اختيار ياد روايت ريان ابن شبيب افتادم که از قول حضرت علي بن موسي الرضا فرمودند:‌ اگربرايچيزيگريهاتگرفت براي حسين بنعلي گريه کن چرا که اورا سربريدند همانگونه که گوسفند راذبح ميکنند وهمراه او هجده نفرازاهل بيتش که درزمين مانندي نداشتند، کشته شدند... اي پسر شبيب، اگربراي حسين گريه کردي آنقدرکه اشکهايت برگونهات جاري شد،خداوند تمام گناهاني که مرتکب شده اي، کوچک يا بزرگ، کم يا زياد را مي آمرزد... بيشترين انسي که در خانواده داشت با مادرش بود. خيلي با مادرش درد دل مي کرد. بعد ازفوت مادر، خيلي تنها شد. @ebrahimdelha 🌷✨🌷✨🌷✨🌷