#خاطراتشهدا🌱
مخالف سرسخت
ساعت 12 شب زنگ خونه رو زدن. یکی از همکلاسیهای احمد بود که برای رفع اشکال درسی اومده بود. احمد با اصرار زیاد آوردش تو خونه و بردش توی اتاق. اما دوستش همش میگفت: «خیلی شرمندهام... منو ببخش!»... تا صبح چراغ اتاق روشن بود و احمد باهاش ریاضی کار میکرد. وقتی برای نماز صبح بلند شدم، دیدم دوستش داره خداحافظی میکنه، ولی باز هی میگه: «خیلی پشیمونم... حلالم کن!» خیلی تعجب کردم. وقتی رفت از احمد پرسیدم: «اگه این دوستت این قدر خجالتیه، پس چرا واسه رفع اشکال اومد اینجا؟!» خندید و گفت: «این بندهی خدا یکی از مخالفهای سر سختِ کلاس رفتن من بود و میگفت: اگه احمد رحیمی با اختلاط دختر و پسر مخالف هست، خوب خودش کلاس نیاد؛ چرا ما باید به آتیش اون بسوزیم؟! به همین خاطر منم دیگه کلاس نرفتم و بقیه درسهام رو تو خونه خوندم. الآن شرمنده بود که چرا اون برخورد رو با من داشته»😊
#شهیدسیداحمدرحیمی🍂🕊