♡ ابراهیم بابک نویدِ دلها ♡
🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷 #درادامــــہ.. گفت بچه ها چرا زانوي غم بغل کرديد، بلند شيد حاج حسين سال هادر آرزوي چني
🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷
#قـسمـت_صدوســےوششم
#حال_وهـــوا
#قبل_از_عملیـات
🍂🍁🍂🍁🍂
روزها و شبهايي که در سوريه بوديم، لحظات به ياد ماندني بود. سيد به من
ميگفت:دعاکن عمه جان من روقبول کنه که سربازش بشم.ميگفت واي به حال
ما كه از شهدا جا مونديم. مجتبي جان بايد دعا کنيم که خداي نکرده مرگ ما تو
بسترنباشه که اگر اينطوربشه ماواقعًاباختيم. يادمه هروقت گلزار شهداميرفتيم، با
نگاه عجيبي مزار شهدارودنبال ميکرد.
روزهاي آخر ميگفت: دارم ميشنوم که عمه جانم من رو صدا ميزنه! خيلي
حساس شده بود.ميگفت اي واي ناخن هام مونده نگرفتم. نکنه برام مشکل سازبشه!
حرکات عجيبي داشت،صحبت هاي خاصي ميکرد.
من واقعًا الان فکرميکنم، تازه متوجه ميشوم که سيد خيلي چيزها براش حل
شده بود. اينقدر خودش روبراي شهادت آماده کرده بود که حتي به ناخن هاش هم
توجه داشت. يه شب وقت خواب گفت: مجتبي جان، من شرمنده مادرم هستم. قدر
مادرم روندونستم. از خدا خواستم که هر چه زودتربه حق عمه جانم به مادرم برسم.
انشاالله به اميد خدا ديدار با مادرم نزديکه، خيلي خيلي دلتنگ مادر هستم. همه ي
کارهام روهم کردم حساب کتاب هام روتمام و کمال صاف کردم.
روزهاي آخرتو نمازهاش خيلي اشك ميريخت.درقنوت هاش به شدت گريه
ميکرد. نمازهاي شب ومستحبي اش هم به راه بود. شب هاي آخر، سيد که هميشه
مياندارهيئت بود، ميرفت گوشه اي وتو حال خودش بود. اين حالات از سيد براي
من خيلي عجيب بود و تازگي داشت.
#ادامـــہ_دارد...
@ebrahimdelha
🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷