سلام ابراهیم دوست آسمانی من🕊
نمیدانم این چه رازی است که
هرگاه دلم برایت تنگ میشود
میتوانم به مزارشهدایگمنام بروم
شاید خودت
راز #گمنامی
را خوب بدانی
دستهگل صلوات تقدیم به روح پاک شهدای اسلام🌹
#پنجشنبه_های_دلتنگی😔
🌺زیارت مزار شهید گمنام به نیابت از
#شهیدابراهیم_هادی
و به نیابت از اعضای محترم کانال و تک تک کسانی که التماس دعا داشتند
ان شاالله روزی همه بزرگواران
التماس دعا
#خادم_کانال
@ebrahimdelha
─═इई 🍃🌷🍃ईइ═─
♡ ابراهیم بابک نویدِ دلها ♡
༆📕✦.•کتابپسرکفلافلفروش ༆🌹✦.•شهیدمحمدهادیذوالفقاری #پـــــــارت_اول🌸 #مقـــــدمه🔮 در روزگاری ک
.
کتابپسرکفلافلفروش༆📕✦.
شهیدمحمدهادیذوالفقاری༆🌹✦.
#پـــــــارت_دوم🌸
#گمـــــنامی🕊
اوایل کار بود؛ حدود سال ۱۳۸۶ به سختی مشغول جمع آوری خاطرات شهید هادی بودیم شنیدم که قبل از ما چند نفر دیگر از جمله دو نفر از بچه های مسجد موسی ابن جعفر ا چند مصاحبه با دوستان شهید گرفته اند. سراغ آنها را گرفتم بعد از تماس تلفنی قرار ملاقات گذاشتیم. سید علی مصطفوی و دوست صمیمی او ، هادی ذوالفقاری با یک کیف پر از کاغذ آمدند. سید علی را از قبل میشناختم؛ مسئول فرهنگی مسجد بود. او بسیار دلسوزانه فعالیت میکرد اما هادی را برای اولین بار میدیدم آنها چهار مصاحبه انجام داده بودند که متن آن را به من تحویل دادند. بعد هم درباره ی شخصیت شهید ابراهیم هادی صحبت کردیم. در این مدت هادی ذوالفقاری ساکت بود در پایان صحبت های سید علی رو به من کرد و گفت: شرمنده ببخشید، می تونم مطلبی رو بگم؟ گفتم: بفرمایید. هادی با همان چهره ی با حیا و دوست داشتنی گفت: قبل از ما و شما چند نفر دیگر به دنبال خاطرات شهید ابراهیم هادی رفتند، اما هیچ کدام به چاپ کتاب نرسید! شاید دلیلش این بوده که میخواستند خودشان را در کنار شهید مطرح کنند. بعد سکوت کرد. همین طور که با تعجب نگاهش می کردم ادامه داد: خواستم بگویم همین طور که این شهید عاشق گمنامی بوده، شما هم سعی کنید که ..... فهمیدم چه چیزی میخواهد بگوید تا آخرش را خواندم. از این دقت نظر او خیلی خوشم آمد. این برخورد اول سرآغاز آشنایی ما شد. بعد از آن بارها از هادی ذوالفقاری برای برگزاری یادواره ی شهدا و به خصوص یادواره ی شهید ابراهیم هادی کمک گرفتیم. او بهتر از آن چیزی بود که فکر میکردیم؛ جوانی فعال کاری، پرتلاش اما بدون ادعا. هادی بسیار شوخ طبع و خنده رو و در عین حال زرنگ و قوی بود. ایده های خوبی در کارهای فرهنگی داشت با این حال همیشه کارهایش را در گمنامی انجام میداد دوست نداشت اسم او مطرح شود.مدتی با چاپخانه های اطراف میدان بهارستان همکاری میکرد. پوسترها و برچسب های شهدا را چاپ میکرد زیر بیشتر این پوسترها به توصیه ی اونوشته بودند جبهه ی فرهنگی علیه تهاجم فرهنگی - گمنام.
#ادامه_دارد🦋همراهمون باشید😉
🌸|@ebrahim_babak_navid_delha
.
♡ ابراهیم بابک نویدِ دلها ♡
. کتابپسرکفلافلفروش༆📕✦. شهیدمحمدهادیذوالفقاری༆🌹✦. #پـــــــارت_دوم🌸 #گمـــــنامی🕊 اوایل کار ب
.
کتابپسرکفلافلفروش༆📕✦.
شهیدمحمدهادیذوالفقاری༆🌹✦.
#پـــــــارت_سوم🌸
#گمـــــنامی🕊
رفاقت ما با هادی ادامه داشت تا اینکه یک روز تماس گرفت. پشت تلفن فریاد می زد و گریه میکرد بعد هم خبر عروج ملکوتی سید علی مصطفوی را به من داد. سال بعد همه ی دوستان را جمع کرد و تلاش نمود تا کتاب خاطرات سید علی مصطفوی چاپ شود. او همه ی کارها را انجام می داد اما می گفت: راضی نیستم اسمی از من به میان آید. کتاب همسفر شهدا منتشر شد. بعد از سید علی هادی بسیار غمگین بود. نزدیک ترین دوست خود را در مسجد از دست داده بود. هادی بعد از پایان خدمت چندین کار مختلف را تجربه کرد و بعد از آن به نام پدر راهی حوزه ی علمیه شد.تابستان سال ۱۳۹۱ در نجف گوشه ی حرم حضرت علی البلاد او را دیدم. یک دشداشه ی عربی پوشیده بود و همراه چند طلبه ی دیگر مشغول مباحثه بود. جلو رفتم و گفتم: هادی خودتی؟! بلند شد و به سمت من آمد و همدیگر را در آغوش گرفتیم. با تعجب گفتم: اینجا چی کار می کنی؟ بدون مکث و با همان لبخند همیشگی گفت: اومدم اینجا برا شهادت! خندیدم و به شوخی گفتم برو بابا جمع کن این حرفا رو در باغ رو بستند کلیدش هم نیست دیگه تموم شد. حرف شهادت رو نزن. دو سال از آن قضیه گذشت تا اینکه یکی دیگر از دوستان پیامکی برای من فرستاد که حالم را دگرگون کرد او نوشته بود: «هادی ذوالفقاری، از شهر سامرا به کاروان شهیدان پیوست. برای شهادت هادی گریه نکردم؛ چون خودش تأکید داشت که اشک را فقط باید در عزای حضرت زهرا ام ریخت. اما خیلی درباره ی او فکر کردم. هادی چه کار کرد؟ از کجا به کجا رسید؟ او چگونه مسیر رسیدن به مقصد را برای خودش هموار کرد؟اینها سؤالاتی است که ذهن من را بسیار به خودش درگیر نمود و برای پاسخ به این سؤالات به دنبال خاطرات هادی رفتیم. اما در اولین مصاحبه یکی از دوستان روحانی مطلبی گفت که تأیید این سخنان بود. او برای معرفی هادی ذوالفقاری :گفت وقتی انسانی کارهایش را برای خدا و پنهانی انجام دهد خداوند در همین دنیا آن را آشکار می کند. هادی ذوالفقاری مصداق همین مطلب است. او گمنام فعالیت کرد و مظلومانه شهید شد. به همین دلیل است که بعد از شهادت شما از هادی ذوالفقاری زیاد شنیده ای و بعد از این بیشتر خواهی شنید.
#ادامه_دارد🦋همراهمون باشید😉
🌸|@ebrahim_babak_navid_delha
.
♡ ابراهیم بابک نویدِ دلها ♡
. کتابپسرکفلافلفروش༆📕✦. شهیدمحمدهادیذوالفقاری༆🌹✦. #پـــــــارت_سوم🌸 #گمـــــنامی🕊 رفاقت ما با
.
کتابپسرکفلافلفروش༆📕✦.
شهیدمحمدهادیذوالفقاری༆🌹✦.
#پـــــــارت_چهارم🌸/ #گمـــــنامی🕊
در روستاهای اطراف قوچان به دنیا آمدم روزگار خانواده ما به سختی می گذشت. هنوز چهار سال از عمر من نگذشته بود که پدرم را از دست دادم. سختی زندگی بسیار بیشتر شد. با برخی بستگان راهی تهران شدیم. یک بچه یتیم در آن روزگار چه می کرد؟ چه کسی به او توجه داشت؟ زندگی من به سختی میگذشت چه روزهاو شبها که نه غذایی داشتم نه جایی برای استراحت تا اینکه با یاری خدا کاری پیدا کردم یکیاز بستگان ما از علما بود. او از من خواست همراهایشان باشم و کار هایش را پیگیری کنم. تاسنین جوانی در تهران بودم و در خدمت ایشانفعالیت می کردم. این هم کار خدا بود کهسرنوشت ما را با امور الهی گره زد. فضای معنوی خوبی در کار من حاکم بود بیشتر کار من د رمسجد و این مسائل بود. بعد از مدتی به سراغ بافندگی رفتم چند سال را در یک کارگاه بافندگیگذراندم. با پیروزی انقلاب به روستای خودمان برگشتم با یکی از دختران خوبی که خانواده معرفی کردند ازدواج کردم و به تهران برگشتیم.خوشحال بودم که خداوند سرنوشت ما را در خانهی خودش رقم زده بود! خدا لطف کرد و ده سال در مسجد فاطمیه در محله ی دولاب تهرانبه عنوان خادم مسجد مشغول فعالیت شدیم. حضور در مسجد باعث شد که خواسته یا ناخواسته در رشد معنوی فرزندانم تأثیر مثبتی ایجاد شود. فرزند اولم مهدی بود؛ پسری بسیار خوب و با ادب، بعد خداوند به ما دختر داد و بعد هم در زمانی که جنگ به پایان رسید، یعنی اواخر سال۱۳۶۷ محمد هادی به دنیا آمد. بعد هم دو دختردیگر به جمع خانواده ی ما اضافه شد. روزها گذشت و محمدهادی بزرگ شد. در دوران دبستانبه مدرسه ی شهید سعیدی در میدان آیت الله سعیدیرفت. هادی دوره ی دبستان بود که وارد شغلمصالح فروشی شدم و خادمی مسجد را تحویلدادم. هادی از همان ایام با هیئت حاج حسینسازور که در دهه ی محرم در محله ی ما برگزار میشد آشنا گردید. من هم از قبل، با حاج حسینرفیق بودم.با پسرم در برنامه های هیئت شرکت میکردیم پسرم با اینکه سن و سالی نداشت اما درتدارکات هیئت بسیار زحمت می کشید. بدونادعا وبدون سر و صدا برای بچه های هیئت وقت می گذاشت.یادم هست که این پسر من ازهماندوران نوجوانی به ورزش علاقه نشان می داد. رفته بودچند تا وسیله ی ورزشی تهیه کرده و صبح ها مشغول می شد. به میله ای که برای پرده به کنار درب حیاط نصب شده بود بارفیکس می زد. با اینکه لاغر بود اما بدنش حسابی ورزیده شد.
#ادامه_دارد🦋همراهمون باشید😉
🌸|@ebrahim_babak_navid_delha