♡ ابراهیم بابک نویدِ دلها ♡
#کتاب_سلام_بر_ابراهیم2 قسمت بیست و دوم هیئت🌺 💢در اوایل دهه پنجاه وضعیت فرهنگی محله ما در خیابان زی
#کتاب_سلام_بر_ابراهیم2
قسمت بیست و سوم
احترام به سادات🌺
💢در یک محل زندگی می کردیم پدر ما از مداحان قدیمی بود، پدر ابراهیم از قدیم با پدر ما دوست بود.
💢مرحوم اصغر آقا برادر ابراهیم از دوستان برادر من بود و همیشه با هم بودند این آغاز آشنایی من با این خانواده بود.
💢یک روز که آقا ابراهیم به منزل ما آمده بود جلوی همه دولا شد و دست پدرم را بوسید.
💢تعجب کردم او قهرمان کشتی بود تمام محل او را می شناختند.
💢آقا ابراهیم گفت: شما سادات و اولاد حضرت زهرا سلام الله علیها هستید احترام شما واجب است.
💢رفت وآمد ها کم کم زیاد شد یک روز پدرم به ابراهیم گفت: این پسر من را هم به ورزش باستانی ببر.
💢به توصیه ابراهیم آن شب با پدرم به زورخانه حاج حسن رفتیم.
💢از آن روز هم جزء ورزشکاران آن فضای معنوی شدم.
💢خدا شاهد است ابراهیم آنقدر در مقابل من متواضع بود که خجالت می کشیدم.
💢هر وقت وارد می شدم بلند می شد و می گفت سلامتی سادات صلوات.
💢بعد هم تا من وارد گود نمی شدم خودش وارد نمی شد.
💢اخلاق ابراهیم باعث شد به سید بودنم افتخار کنم.
💢شخصی به نام عباس آقا آنجا بود که علامت کش مرحوم طیب بود. او به ورزشکاران لنگ می داد.
💢نمی دانید چطور به ابراهیم احترام می گذاشت این پیرمرد پهلوانان زیادی در تهران دیده بود می گفت: ابراهیم لنگه ندارد.
💢تا اینکه انقلاب پیروز شد و جنگ شروع شد دیگر او را کمتر می دیدیم.
💢وقتی هم به مرخصی می آمد مشغول فعالیت بود.
💢یک شب نشستیم و در مورد مسائل سیاسی صحبت می کردیم.
💢ابراهیم نظرات جالبی داشت خوب مسائل سیاسی را تحلیل می کرد.
💢نگران بود ولی فقیه تنها بماند از طرفی از نحوه برخورد برخی انقلابیون و تند روی ها ناراحت بود.
💢دقیقا یادم هست که می گفت: دشمن داره کار می کنه تا مهمترین مسائل از نگاه مردم تغییر کنه مردم بی تفاوت بشوند آن روز است که انقلاب از درون از بین برود.
💢در همان سالهای اول جنگ شب ۲۳ماه رمضان با هم به احیا می رفتیم.
💢بسیاری از بچه های محل را دیدیم که مشغول فوتبال بودند. همه بچه ها به ابراهیم سلام کردند.
💢وقتی اطراف خلوت شد گفت: سید جان سر جوان چجوری گرم شده؟ آخه فوتبال شب ۲۳ماه رمضان؟! اینها سرمایه اسلام و انقلابند نباید شب قدر مشغول بازی باشند باید این را بفهمند چه کار می کنند. سه چهار سال از انقلاب گذشته اما هنوز نتوانسته ایم جوانان را توجیه کنیم می ترسم روزی برسد که از انقلاب و اسلام فقط اسمش بماند.
💢بعد گفت: خدا آخر و عاقبت ما را به خیر کند.
💢بعد مدتی هم مجروحیت ابراهیم خوب شد و می خواست به جبهه برگردد نورانیت ابراهیم خیلی بیشتر شده بود.
💢گفتم خدایی نکرده اگر شهید بشید همه ما یتیم می شیم.
💢لبخندی زد و گفت: این چه حرفیه امیدت به خدا باشه شما فرزند حضرت زهرا سلام الله علیها هستید پیش خدا آبرو داری. خدا را به حق مادرتان قسم بده که انقلاب و امام را یاری کند خود شما تا می توانی برای این انقلاب فعالیت کن.
💢اواخر همان سال ابراهیم شهید شد و نه تنها من که تمام رفقا یتیم شدیم.
💢سال بعد هم چراغ زورخانه خاموش شد از حاج حسن شنیدم که می گفت: اینجا بدون ابراهیم صفا نداره.
🗣سید کمال سادات شکرآبی
🎀 @ebrahim_navid_delha
🎀 @ebrahim_navid_beheshti
🎀 @ebrahim_navid_shahadat
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
#عنایت_شهدا
بعد از #شهادت_محمد تا چند روز در اردوگاه فقط نوارهای مداحی و مناجاتهای محمد را پخش میکردند، بیشتر مناجاتها و مداحیهای محمد در مورد #امام_زمان(عج) بود؛ خیلی ناراحت بودم تا اینکه یک شب محمد را در #خواب دیدم.
خوشحال بود و بانشاط، لباس فرم #سپاه بر تنش بود، چهرهاش خیلی نورانیتر شده بود؛ یاد مداحیهای او افتادم. پرسیدم: محمد، این همه در دنیا از آقا خواندی، توانستی او را #ببینی؟
محمد در حالی که میخندید گفت : من حتی آقا امام زمان را #در_آغوش_گرفتم.
شهید #محمدرضا_تورجی_زاده
#سالروز_شهادت
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_navid_beheshti
@ebrahim_navid_shahadat
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
♡ ابراهیم بابک نویدِ دلها ♡
#رمان_جانم_میرود #قسمت_چهارم با احساس درد چشمانش را باز کرد و دستی بر روی سرش کشید با دیدن اتاقی
#رمان_جانم_میرود
#قسمت_پنجم
مهیا دوباره سریعتر از همه به سمت اتاق رفت
به محض رسیدن به اتاق استرس شدیدی گرفت نمی دانست برگردد یا وارد اتاق شود
بلاخره تصمیم خودش را گرفت
در را ارام باز کرد و وارد اتاق شد پدرش روی تخت خوابیده بود ومادرش در کنار پدرش رو صندلی خوابش برده
ارام ارام خودش را به تخت نزدیک کرد نگاهی به دستگاه های کنار تخت انداخت از عددها وخطوط چیزی متوجه نشد به پدرش نزدیک شد
طبق عادت بچگی دستش را جلوی بینی پدرش گذاشت تا مطمئن شود نفس مے کشد با احساس گرمای نفس های پدرش نفس آسوده ای کشید
دستش را پس کشید اما نصف راه پدرش دستش را گرفت
احمد آقا چشمانش را باز کرد لبان خشکش را با لبش تر کرد و گفت
ــــ اومدی بابا منتظرت بودم چرا دیر کردی
و همین جمله کوتاه کافی بود تا قطره های اشک پشت سر هم بر روی گونه ی مهیا بشینند
ــــ ای بابا چرا گریه میکنی نفس بابا
اصلا میدونی من یه چیز مهمیو تا الان بهت نگفتم
مهیا اشک هایش را پاک کرد و کنجکاوانه پرسید
ـــ چی؟؟
احمد اقا با دستش اثر اشک ها را از روی صورت دخترکش پاک کرد
ـــــ اینکه وقتی گریه میکنی خیلی زشت میشی
مهیا با خنده اعتراض کرد
ـــ اِ بابا
احمد اقا خندید
ـــ اروم دختر مادرت بیدار نشه
دکتر گوشی ها را از گوشش دراورد
ــــ خداروشکر آقای معتمد حالتون خیلے بهتره فقط باید استراحت کنید و ناراحت یا عصبی نشید پس باید از چیزهایی که ناراحتتون میکنه دوربشید
ـــــ ببخشید آقای دکتر کی مرخص میشن
ــــ الان دیگه مرخصن
مهیا تشکر کرد
احمد آقا با کمک مهیا و همسرش اماده شد و پس از انجام کارهای ترخیص به طرف خانه رفتند مهیا به دلیل شب بیداری و خستگی بعد از خوردن یک غذای سبک به اتاقش رفت وآرام خوابید...
چشمانش را آرام باز کرد کش و قوسی یه بدنش داد نگاهی به ساعت انداخت ساعت۱۰شب بود
از جایش بلند شد
ــــ ای بابا چقدر خوابیدم
به سمت سرویس بهداشتی رفت صورتش را شست و
به اتاقش برگشت حال خیلی خوبی داشت احساس می کرد آرامشی که مدتی دنبالش می گشت را کم کم دارد در زندگی لمسش می کند نگاهی به چادر روی میز تحریرش انداخت
یاد آن شب،مریم،اون پسره افتاد
بی اختیار اسمش را زمزمه کرد
ــــ سید،شهاب،سیدشهاب
تصمیم گرفت چادر را به مریم پس دهد و از مریم و برادرش تشکر کند
ــــ نه نه فقط از مریم تشکر میکنم حالا از پسره تشکر کنم خودشو برام میگیره پسره ی عقده ای، ولی دیر نیست ???
نگاهی به ساعت انداخت با یاداوری اینکہ شب های محرم هست و مراسم تا اخر شب پابرجاست اماده شد تیپ مشکی زد اول موهایش را داخل شال برد وبه تصویر خود در آیینه نگاه کرد پشیمون شد موهایش را بیرون ریخت
آرایش مختصری کرد و عطر مورد علاقه اش را برداشت و چند پاف زد
کفش پاشنه بلندش را از زیر تخت بیرون اورد
چادر را برداشت و در یک کیف دستی قشنگ گذاشت
در آیینه نگاهی به خودش انداخت
ـــ وای که چه خوشکلم
و یک بوس برای خودش انداخت
به طرف اتاق پدرش رفت
تصمیم گرفته بود هم حال پدرش را بپرسد هم به آن ها بگوید که به هیئت می رود این نزدیکی به مادر و پدرش احساس خوبی به او می داد
به طرف اتاق رفت در باز بود پدرش روی تخت نشسته بود
احساس می کرد پدرش ناراحت هست می خواست جلو برود و جویای حال پدرش شود اما با دیدن عکس هایی که در دست پدرش بودند سرجایش خشک شد
باور نمی کرد پدرش دوباره به سراغ این عکس ها بیاید
از ناراحتی و عصبانیت دستانش سرد شدند دیگر کنترلی بر رفتارش نداشت.
با افتادن کیف دستیِ چادر از دستش ،احمد اقا سرش را بالا اورد با دیدن مهیا سعی در قایم کردن عکس ها کرد اما
دیگر فایده ای نداشت...
✍🏻 #نویسنده:
فاطمه امیری
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_navid_beheshti
@ebrahim_navid_shahadat
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
12.25M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
♨️#تلنگر
#کلیپ 🎬 #استاد_شجاعی
🌙میخواهم این #رمضان ؛
مهمان ویژهی خدا باشــم....
💥 چه کنم؟
↶【به مابپیوندید 】↷
🎀 @ebrahim_navid_delha
🎀 @ebrahim_navid_beheshti
🎀 @ebrahim_navid_shahadat
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
🔴ماهواره سپاه کابوس هر روز صهیونیستها
رئیس آژانس فضایی رژیم صهیونیستی:
🔹موفقیت ایران در پرتاب ماهواره «نور» برای امنیت ما خطرناک است.
🔹این بدین معناست که ایران قادر به دسترسی به هر نقطهای از کره زمین است.
🔹از پیامدهای پرتاب ماهوار نور و قرار گرفتن آن در مدار زمین نگران هستیم.
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_navid_beheshti
@ebrahim_navid_shahadat
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
♡ ابراهیم بابک نویدِ دلها ♡
#کتاب_سلام_بر_ابراهیم2 قسمت بیست و سوم احترام به سادات🌺 💢در یک محل زندگی می کردیم پدر ما از مداحان
#کتاب_سلام_بر_ابراهیم2
قسمت بیست و چهارم
دستمال سرخ ها🌺
💢با ابراهیم در روزهای انقلاب توی شاه عبدالعظیم آشنا شدم.
💢یک شب، شب جمعه در حال پارک کردن موتور بودیم که سلام واحوالپرسی کرد و پرسید بچه کدام محل هستی؟
💢گفتم: نزدیک میدان خراسان.
💢بلافاصله جلو آمد و دست داد و گفت: پس بچه محل هستیم. ما هم نزدیک میدان خراسان زندگی می کنیم.
💢بعد از آن مرتب همدیگر را می دیدیم. ما به همین راحتی با هم رفیق شدیم.
💢تا اینکه در تابستان ۱۳۵۸ همراه با یکی از دوستانم راهی کردستان شدم و در شهر پاوه به نیروهای اصغر وصالی ملحق شدم. من کوچکترین عضو گروه آنها بودم.
💢اصغر چون بچه محل ما بود من را قبول کرد.
💢او شنیده بود با اینکه من ۱۶ سال بیشتر سن ندارم سابقه زندانی سیاسی در رژیم شاه را دارم.
💢اصغر وصالی جزء زندانی های سیاسی شاه بود حتی شنیدم برایش حکم اعدام بریدن اما خدا خواست که او زنده بماند.
💢اصغر در یکی از شب ها که در پاوه مستقر بودیم پارچه قرمزی را آورد و قطعه قطعه کرد. او نام گروه چریکی اش را دستمال سرخ نام نهاد.
💢می گفت: سرخی پارچه ما را به یاد خون سیدالشهدا علیه السلام می اندازد از طرفی آمادگی خود را برای شهادت اعلام می کنیم.
💢کل نفرات گروه حد اکثر ۶۰ نفر بودند و از همان گروه ۵۰ نفر به شهادت رسیدند و ۱۰ نفر هنوز در قید حیات هستند.
💢در گیری های پاوه تمام شد.
💢در سپاه مهاباد بود که یکباره #ابراهیم_هادی را دیدم می دانستم معلم است اما او هم بعد پیام امام راهی کردستان شد.
💢جلو رفتم سلام و احوالپرسی کردم.
💢همان موقع اصغر هم آمد نمی دانستم او نیز ابراهیم را می شناسد.
💢اصغر و ابراهیم مثل دو دوست قدیمی همدیگر را در آغوش گرفتند بعد هم از ابراهیم خواست به جمع دستمال سرخ ها ملحق بشود.
💢ابراهیم هم قبول کرد و به همراه نیرو های اصغر از پادگان خارج شدیم.
💢می گفتند غائله را گروه های کرد راه انداختند اما ما در مقابلمان افراد وابسته به خاندان سلطنتی می دیدیم.
💢روزهایی که درگیر عملیات چریکی و جنگ شهری بودیم بسیار روزهای سختی بود.
💢مثلا لحظاتی که در یک خانه محاصره بودیم از همه طرف به سوی ما شلیک می شد از ترس بدن ما می لرزید.
💢اما وقتی شجاعت اصغر وصالی و ابراهیم را می دیدیم روحیه می گرفتیم.
💢ابراهیم در این جمع بود تا موقعی که مناطق کردستان امنیت نسبی پیدا کرد.
💢در روز شروع جنگ تحمیلی ابراهیم در تهران حضور داشت.
💢بلافاصله بعد از شنیدن خبر خودش را به کرمانشاه رساند و از آنجا سر پل ذهاب رساند.
💢روز دوم مهر به سر پل ذهاب رسیدیم.
💢از فرماندهان شهر قصر شیرین سقوط کرده، جنگ تمام عیار دشمن بر ضد نظام اسلامی ما آغاز شده بود و هیچ کس نمی دانست چه اتفاقی در شُرف وقوع است.
🗣مرتضی پارسائیان
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_navid_beheshti
@ebrahim_navid_shahadat
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
امروز سالروز شهادت یکی از شیرمردان کشور پهناور ایران امیر خلبان شهید شیرودی اولین نظامی که مقام معظم رهبری در آن زمان نماینده تام الاختیار حضرت امام در شورای عالی دفاع و امام جمعه تهران بود پشت سرش نماز خواند خاطره ای از این شهید توسط یکی از همکارانش:
در مهر ماه سال ۵۹
یکی دو فروند میگ عراقی
که بر فراز پایگاه هوانیروز کرمانشاه
به قصد حمله ظاهر شده بودند
مورد هدف پدافند هوانیروز قرار گرفته
و لاشه آن درست روی ساختمان محل زندگی
شهید شیرودی
سقوط کرده و ساختمان را ویران میکند.
در آن زمان شیرودی
عازم به ماموریتی بودبه او گفتند
سری به منزلت بزن ببین چه بلایی سرش آمده.
ولی در کمال تعجب
وی با خنده و خونسردی کامل گفت:
ترجیح میدهم به منطقه بروم
و رفت و کلید منزلش را فرستاد
تا دوستانش بروند
و اگر اثاثیهای مانده است
به جای دیگر ببرند.
بچههای انجمن اسلامی رفتند
و داوطلبانه اثاثیه منزل او را به خانه دیگری منتقل کردند
و شیرودی پس از انجام چند پرواز برگشت و به منزل جدیدش سر زد
امیرسرلشکرخلبان #شهید_علی_اکبر_شیرودی
#سالروز_شهادت
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_navid_beheshti
@ebrahim_navid_shahadat
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
♡ ابراهیم بابک نویدِ دلها ♡
#رمان_جانم_میرود #قسمت_پنجم مهیا دوباره سریعتر از همه به سمت اتاق رفت به محض رسیدن به اتاق استرس
#رمان_جانم_میرود
#قسمت_ششم
مهیا جلو رفت روبه روی پدرش ایستاد
ـــ اینا چین بابا
فریاد زد
ــــ دارم میگم اینا چین چند بار گفتم ول کنید دیگه بیخیال این عکسا بشید
از فریاد مهیا مهلا خانم سریع خودش را به اتاق رساند
ـــ یا فاطمه الزهرا ،مهیا چرا داد میزنی دختر
ــــ چرا داد می زنم مامان خانوم از شوهرتون بپرسید
مهلا خانم به طرف مهیا رفت
ــــ درست صحبت کن یادت نره کسایی که جلوت ایستادن مادر و پدرت هستن
مهیا یکم از مامانش فاصله گرفت و با صدای بلند ادامه داد
ــــ یادم نرفته ولی مثل اینکه همین بابا
به احمد آقا اشاره کرد
ـــ یادش رفته از بس به این عکسا و اون روزا فکر میکنه حالش بد شده و دیشب نزدیک بود...
دیگه ادامه نداد نمی تونست بگه که ممکن بود دیشب بی پدر بشه
مهلا خانم با دیدن عکس های جبهه در دست های همسرش پی به قضیه برد با ناراحتی نگاهی به احمد آقا انداخت
ــــ احمدآقا دکتر گفت دیگه به چیزایی که ناراحتت میکنه فکر نکن میدونم این خاطرات و دوستات رو نمیتونی فراموش بکنی ولی...
مهيا پوزخندی زد
و نگذاشت مادرش ادامه بدهد
ــــ چی میگی مهلا خانم خاطرات فراموش نشدنی ؟؟
اخه چی دارن که فراموش نمیشن دوستاتون شهیدشدن خب همه عزیزاشونو از دست میدن شما باید تا الان ماتم بگیرید باید با هر بار دیدن این عکسا حالتون بد بشه
صدای مهیا کم کم بالاتر می رفت دوست نداشت اینطور با پدرش صحبت کند اما خواه ناخواه حرف هایش تلخ شده بودند
ـــ اصلا این جنگ کوفتی برات چیز خوبی به یادگار گذاشت
جز اینکه بیمارت کرد نفس به زور میتونی بکشی حواست هست بابا چرا دارید با خودتون اینکارو میکنید
مهیا نگاهی به عکس ها انداخت و از دست پدرش کشید
ـــ اینا دیگه نباید باشن کاری میکنم تا هیچ اثری از اون جنگ کوفتی تو این خونه نمونه
تا خواست عکس های پدرش و دوستانش را پاره کند مادرش دستش را کشید و یک طرف صورت مهیا سوخت
مهیا چشمانش را محکم روی هم فشار داد
باور نمی کرد ، این اولین بار بود که مادرش روی آن دست بلند مے ڪرد
مهیا لبخند تلخی زد و در چشمان مادرش نگاه کرد عکس ها را روی میز پرت کرد
و فورا از اتاق خارج شد
تند تند کفش هایش را پا کرد صدای پدرش را می شنید که صدایش می کرد و از او می خواست این وقت شب بیرون نرود ولی توجه ای نکرد...
با حال آشفته ای در کوچه قدم می زد باورش نمی شد
که مادرش این کار را بکند
او تصور می کرد الان شاید مادرش او را برای آمدن به هیئت همراهی می کند ولی این لحظات جور دیگری رقم خورد
با رسیدن به سر خیابون ودیدن هیئت دلش هوای هیئت کرد خودش هم از این حال خودش تعجب می کرد باورش نمی شود که علاقه ی به این مراسم پیدا کند
ارام ارام به هیئت نزدیک شد
ــــ بفرمایید
مهیا نگاهی به پسر بسیجی که یک سینی پر از چایی دستش بود انداخت نگاهی به چایی های خوش رنگ انداخت
بی اختیار نفس عمیقی کشید
بوی خوب چایی دارچین حالش را بهتر کرد
دستش را دراز کرد و یک لیوان برداشت
و تشکری کرد
جلوتر رفت کسی را نمی شناخت
نگاه های چند خانم و آقا خیلی اذیتش می کرد مهیا خوب می دانست این پچ پچ هایشان برای چیست
کمی موهایش را داخل برد اما نگاه ها و پچ پچ ها تمامی نداشت
بلند شد و از هیئت دور شد
ـــ ادم اینقدر مزخرف اخه به تو چه من چه شکلیم چطور زل زده
به طرف پارک محله رفت نگاهی به چایی تو دستش انداخت دلش می خواست در این هوای سرد ان چایی را بخورد اما با دیدن چایی یاد اون نگاه ها و پچ پچ ها می افتاد چایی را با حرص بر روی زمین پرت کرد
ــــ قحطی چاییه مگه برم چایی این جوجه بسیجیارو بخورم اول چایی میدن بعد با نگاه هاشون ادمو فراری میدن
با رسیدن به پارک که این موقع خلوت هست روی نیمکت نشست هوا سرد بود پاهایش را در شکم خود جمع کرد و با دستانش خودش را بغل کرد
امشب هوا عجب سرد بود بیشتر در خود جمع شد حوصله اش تنهایی سر رفته بود
ـــ ای بابا کاشکی به زهرا و نازی میگفتم بیان
اه چرا هوا اینقدر سرد شده کاشکی چایی رو نمی ریختم در حال غر زدن بود ڪه...
↩️ #ادامہ_دارد...
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_navid_beheshti
@ebrahim_navid_shahadat
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
4_6037485697500185312.mp3
1.38M
#تلنگر
♨️ #شرط_ورود_به_ماه_رمضان
👌 #سخنرانی بسیار شنیدنی
🎤 حجت الاسلام #علیرضا_پناهیان
📡 حداقل برای یک☝️نفر ارسال کنید.
↶【به مابپیوندید 】↷
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_navid_beheshti
@ebrahim_navid_shahadat
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
🔴آقای جهانگیری گفته اند: متاسفانه حساسیت غلطی نسبت به ثروتمند شدن افراد وجود دارد که ناشی از تفکرات سوسیالیستی برخی مسئولین پس از انقلاب است.
بله! همفکران چپگرای آقای جهانگیری در دهه۶۰ اینگونه بودند اما انقلابیون واقعی نه به ثروت مشروع که به ثروت ناشی از رانت و فساد حساسیت دارند.
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_navid_beheshti
@ebrahim_navid_shahadat
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
♡ ابراهیم بابک نویدِ دلها ♡
#کتاب_سلام_بر_ابراهیم2 قسمت بیست و چهارم دستمال سرخ ها🌺 💢با ابراهیم در روزهای انقلاب توی شاه عبدال
#کتاب_سلام_بر_ابراهیم2
قسمت بیست و پنجم
اذان🌺
💢به محض ورود دستمال سرخ ها به سر پل ذهاب با چهره زیبا و نورانی ابراهیم روبه رو شدیم.
💢اصغر وصالی رفت جلو و ابراهیم را آغوش گرفت و پرسید چه خبر؟ کی اومدی؟
💢براهیم گفت: با چند تا رفقا از تهران آمدیم اینجا و بعد در مورد شهر صحبت کرد.
💢کار فرماندهی نیروهای موجود در شهر که تعدادشان اندک بود به اصغر واگذار شد.
💢اصغر نیز همراه خودش، به جز نیروهای دستمال سرخ ها، حدود ۵۰ نفر از پیش مرگان کرد آورده بود.
💢هنوز کار سازماندهی نیروها به پایان نرسیده بود که خبر رسید یک تیپ زرهی و چندین گردان پیاده ارتش عراق تا ساعاتی دیگر به سر پل ذهاب رسید.
💢سقوط سر پل ذهاب یعنی سقوط پادگان ابوذر و کرمانشاه لذا حفظ این منطقه بسیار حیاتی بود.
💢اصغر بلا فاصله نیروها را در مناطق حساس مستقر کرد و با تجربه ای که در کردستان به دست آورده بود اجازه داد تانک ها خوب به شهر نزدیک شوند بعد به دستور اصغر با سلاح های اندک که داشتیم حمله کردیم.
💢فراموش نمی کنم ابراهیم در یکی از سنگرها مستقر شد و مرتب نارنجک تفنگی شلیک می کرد.
💢با حماسه رزمندگان دشمن عقب نشینی کرد اما توپخانه آنها مرتب شهر و مواضع ما را شلیک می کردند در حالی که بسیاری از رزمندگان نیامده بودند.
💢ابراهیم به نیروها روحیه می داد.
💢ظهر که شد ابراهیم به من گفت من می روم پشت بام.
💢او روی بام یکی از خانه ها در ورودی شهر که فاصله زیادی با دشمن نداشت با بلندگو دستی شروع کرد به اذان گفتن.
💢صدای رسای ابراهیم در منطقه پیچید.
💢بیشترین تاثیر اذان ابراهیم بر نیروهای خودی بود.
💢هر بار که صدای اذان ابراهیم می آمد اصغر وصالی می گفت: آفرین این بهترین روحیه برای نیروها است.
💢آن روز بعد اذان ابراهیم شلیک توپخانه دشمن شدت گرفت.
💢بعضی ها می گفتند ابراهیم الان وقت این کارها نیست اما او با صلابت به اذان خود پایان داد.
💢یادم هست هنگامی که در کردستان در محاصره ضد انقلاب ها قرار داشتیم یادم افتاد ابراهیم آنجا هم همین کار را کرد.
💢 درست وقتی که از همه طرف به ما شلیک می شد و نوجوانی چون من مثل بید می لرزید ابراهیم از دیوار بالای بام رفت و با بلند گوی دستی اذان گفت.
💢نمی دانید این اذان چه آرامشی در نیروها ایجاد کرد حتی ضد انقلاب ها جا خوردند آنها فکر می کردند ما در موضع ضعف قرار داریم لذا با شنیدن صدای اذان شدت حملاتشان کمتر شد.
💢اما در سر پل ذهاب دشمن با استفاده از ارتفاعات بیرون شهر، شهر را بمباران می کردند.
💢با چنین شرایطی ابراهیم هر سه وعده روی بام می رفت و با بلندگو اذان می گفت.
💢با شنیدن صدای اذان ابراهیم گلوله باران دشمن شدت می گرفت.
💢نمی دانم از چه چیزی وحشت داشتند؟
💢یادم هست یک بار که ابراهیم و اصغر وصالی با هم بودند شخصی اعتراض کرد که چرا در چنین موقعیتی آن هم با صدای بلند و با بلندگو اذان می گوید؟
💢این سوال در ذهن بسیاری از ما بود اما شاید کسی جرات نمی کرد سوال کند.
💢همه منتظر جواب شدند.
💢ابراهیم کمی فکر کرد و چند جمله بیشتر نگفت و تمام افراد جوابشان را گرفتند.
💢ابراهیم گفت مگر تو کربلا، امام حسین علیه السلام محاصره نشده بود؟ چرا اذان گفت و درست در جلوی دشمن نماز خواند؟
💢بعد مکثی کرد و گفت ما برای همین اذان و نماز با دشمن می جنگیم.
🗣مرتضی پارسائیان
↶【به مابپیوندید 】↷
🆔️➻ @ebrahim_navid_delha
🆔️➻ @ebrahim_navid_beheshti
🆔️➻ @ebrahim_navid_shahadat
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆