eitaa logo
♡ ابراهیم‌ بابک‌ نویدِ دلها ♡
34.2هزار دنبال‌کننده
13.9هزار عکس
4.2هزار ویدیو
297 فایل
رفیق به محفل شهدا خوش آمدی😉 در مناسبت های مختلف موکب شهدایی داریم😍 ✤ارتباط‌‌با‌خادم↯ @ya_fatemat_al_zahra ✤تبلیغات↯ @ebrahim_navid_delha_tabligh ✤کانال‌های‌ما↯ @ebrahim_babak_navid_keramaat @ebrahim_babak_navid_mokeb
مشاهده در ایتا
دانلود
📖«««﷽»»»📖 🔈 √|| مجموعه شهیدابراهیم_هادی_وشهیدنویدصفری❣||√ ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈ 💠 با سلام و عرض ادب خدمت کاربران عزیز جهت ارتقاء کیفیت کانال از شما همراهان همیشگی خواهشمندیم نظرات پیشنهادات و انتقادهای خود را درمورد پستهای کانال به ایدی زیر بفرستین 🌺راستی دلنوشته شهدایی و عنایت شهدا که شامل حال شما عزیزان شده هم برامون بفرستین 🆔 @Majnon_135
♡ ابراهیم‌ بابک‌ نویدِ دلها ♡
#کتاب_سلام_بر_ابراهیم2 قسمت چهل و نهم روزهای آخر🌺 💢صبح روز ششم نبرد و روز حضور ما در کانال مصادف ب
ادامه قسمت چهل ونهم👇👇 💢یادم افتاد که سید همان روز قبل از طلوع آفتاب با شش نفر از بچه ها به بیرون کانال رفت. 💢آنها در میان شهدا خوابیدند و منتظر آمدن کماندوها شدند. 💢با آمدن کاماندوها درگیری سختی میان آنها اتفاق افتاد. 💢سه نفر از رزمندگان در همان جا به شهادت رسیدند. سید جعفر با دو نفر دیگر به کانال بازگشت. 💢محمد شریف از دیگر بچه های شجاع بود. او دلیرانه می جنگید. در این هنگام به سختی مجروح شد. 💢او در لحظه شهادتش به دوستش گفت: به مادرم بگو برود شاه عبدالعظیم و مرا دعا کند. 💢بعد دستش را بالا گرفت و با صدای لرزان اما با حالت عرفانی خاصی فریاد زد مهدی جان دستم را بگیر. 💢بچه ها دیدند که در لحظه شهادتش چگونه چهره معصومانه او از شادی شکفت. او به نقطه ای خیره شد و چشمانش برق زد. 💢حال همه نیرو ها منقلب بود. هر لحظه منتظر حضور نیروهای دشمن بالای سر خودمان بودیم. 💢در این لحظات خبر رسید که دشمن از انتها وارد کانال شده به سمت انتهای کانال دوید. 💢یکباره از همان سمتی که ابراهیم رفت چندین انفجار قوی رخ داد. 💢لحظاتی بعد یکی از بچه ها از انتهای کانال به سمت ما دوید و فریاد زد: ابراهیم هم شهید شد.😭 💢رنگ از چهره ام پرید. دیگر امیدم را از دست دادم. 💢لحظه آخر مقاومت بچه ها در کانال بود یکی با بیسیم توانست با فرماندهان در عقبه تماس بر قرار کند. 💢او گفت: سلام ما را به اماممان برسانید. از قول ما به امام بگویید همانطور که فرموده بودید حسین وار مقاومت کردیم ماندیم و تا نفر آخر جنگیدیم. 💢یکباره چندین لوله سلاح عراقی ها را بالای کانال دیدیم. کاماندوهای عراقی به بالای کانال رسیدند. صدها لوله اسلحه به سمت ما نشانه رفت. 💢از مسیری که حالت راه پله بود یک افسر به همراه یک سرباز بعثی وارد کانال شد. 💢همه مجروح روی زمین افتاده بودیم. 💢 افسر نگاهی به جمع ما انداخت 💢آنها آمده بودند تا انتقام این چند روز را از انسان هایی بدون سلاح و مجروح بگیرند. 💢افسر بعثی اسلحه اش را مسلح کرد. به هر کسی می رسید با تیر خلاص ملکوتی اش می کرد. 💢لحظاتی بعد افسر بعثی از کانال خارج شد. بعد به افرادی که بالای کانال بودند دستور شلیک داد. 💢آنها بی رحمانه داخل کانال را به رگبار بستند و فرزندان غیرتمند خمینی رحمت الله را به خاک و خون کشیدند. 💢نزدیکی های ظهر جمعه ۲۲ بهمن ماه ۱۳۶۱ بود که عراق کار کانال را یکسره کرد. 💢آنها به هر جنبنده ای که در کانال بود شلیک کردند و پس از اطمینان از اینکه دیگر کسی زنده نیست، منطقه را از نیرو های خود تخلیه و به عقب رفتند. 💢حالا کانال قتلگاهی شده بود با پیکر های قطعه قطعه و غرق در خون! 💢سکوت مطلق در کانال بر قرار بود. هر از چند گاهی صدای باد در کانال می پیچید. ادامه دارد... @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat @ebrahim_navid_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
نماز بہ سبڪ شہدا.mp3
1.62M
🔊 | 🔻شک نکنید تا نمازتون درست نشه هیچی تو زندگی درست نمیشه.... 🔅اگه درست شد همه چی درست میشه 🎙روایتی زیبا از زین الدین... 🕊 @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat @ebrahim_navid_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
♡ ابراهیم‌ بابک‌ نویدِ دلها ♡
📜#رمان جانم میرود 🔹️قسمت_چهل_وچهارم با عصبانیت روی اسمش را لمس کرد. ـــ سلام مهیا! شرمنده نمی دونم
📜 جانم میرود 🔹️قسمت_چهل_وپنجم ـــ قشنگه؟! مهیا، نگاهی به مانتوی مجلسی ای، که در دستان سارا بود؛ انداخت. ــــ آره...قشنگه... ـــ پس همین رو براش میگیرم. سارا به طرف صندوق رفت. از رفتن شهاب، چهار روز می گذشت. مهیا، نمی دانست، شهاب دقیقا کجا رفته بود. فردا شب هم، مراسم بله برون مریم و محسن برگزار می شد و فرصتی نمی شد تا از مریم بپرسد. ــ بریم مهیا... مهیا و سارا از مغازه بیرون رفتند. ـــ تو چیزی نپسندیدی؟ ـــ نه! مهیا به مغازه ها نگاهی انداخت. مغازه ای نظرش را جلب کرد. دست سارا را گرفت و به داخل مغازه رفتند. با ورودشان بوی گلاب به استقبالشان آمد. مغازه ای بزرگ، که پر از چادر و کتاب و سجاده و عطر و انگشتر بود. مهیا، با ذوق به چادر های رنگی نماز و تسبیح های رنگارنگ نگاه میکرد. ـــ مهیا، اینجا چقدر قشنگه... مهیا، با لبخند، سرش را تکان داد. ــــ آره خیلی...نظرت چیه این رو برای مریم بگیرم؟! سارا به جایی که مهیا اشاره کرد، نگاهی انداخت. عبای لبنانی خیلی زیبایی بود. ـــ وای! خیلی قشنگه! مهیا به فروشنده گفت، تا آن را در سایز مناسب برایشان بیاورد. نگاه دیگری به چادر ها انداخت. چادری سفید اکلینی با گل های ریز یاسی که در کنارش سجاده بزرگ و قشنگی بودو نظرش را جلب کردند. تصمیم گرفت آن ها را بخرد. به فروشنده گفت، که آن ها را، به علاوه تسبیح فیروزه ای و یک مهر برایش بیاورد. ـــ مهر کجا باشه؟! مهیا لحظه ای فکر کرد و با لبخند گفت: ـــ کربلا! فروشنده لبخندی زد و بعد چند نگاه به ویترین مهر کربلا را جلویش گذاشت. مهیا، به قسمت کتاب ها رفت و چند کتاب که مریم به او معرفی کرده بود هم برداشت که بخرد. به طرف صندوق رفت و خریدها را حساب کرد. ـــ آخیش... بلاخره خریدها هم تموم شد. ـــ آره...بیا بریم شام بخورم. ـــ باشه. به فست فودی که در پاساژ بود، رفتند. سارا، به طرف پیشخوان رفت و سفارش دو تا پیتزا داد. ـــ مهیا؟! ـــ جانم؟! ـــ چرا این چند روز تو خودتی؟! چیزی شده؟! ـــ نه ! ـــ نمی خواهم فضولی کنم...ولی تو اون مهیای شاد همیشه نیستی! ـــ نه، باور کن چیزی نیست. چند روزه به خاطر کارای دانشگاه، شب ها بیدار میمونم...خستم! سارا با اینکه قانع نشده بود؛ اما حرف دیگری نزد. مهیا دنبال جمله ای می گشت، تا بتواند با گفتنش بحث را سمت سفر شهاب بکشد. اما هر چقدر فکر می کرد به جایی نمی رسید. ــ بیچاره مریم! بله برونش، داداشش نیست. مهیا، سریع به طرفش برگشت. ـــ آره! خیلی بده...داداشش کجا رفته؟! ـــ ماموریت! ـــ چه ماموریتی؟! ــ نمیدونم آقا شهاب همیشه که میره ماموریت کسی از ماموریتش خبری نداره! ـــ سوریه رفته دیگه؟! گارسون به طرفشان آمد و سفارشات را روی میز چید. مهیا در دل کلی بد و بیراه به گارسون گفت و در دل گفت: ـــ الان چه وقت اوردن غذا بود؟! سارا، در حالی که سس را روی پیتزایش می ریخت گفت: ـــ نه بابا! بعد اون اتفاق، خاله شهین دیگه نگذاشته که بره! مهیا با کنجکاوی پرسید: ـــ چه اتفاقی؟! سارا که داشت لقمه را می جوید، با دست اشاره کرد که صبر کند. مهیا تند تند با انگشتش روی میز می زد. ـــ ایِ کوفت بخوری...حرف بزن! سارا لقمه را قورت داد. ـــ آروم دختر...چته؟! ـــ خب، میرسی جای حساس، بعد کوفت کردنت شروع میشه...بگو دیگه! ـــ باشه نزن منو حالا...شهاب پارسال رفت ماموریت سوریه، تو درگیری دوتا تیر می خوره! یکی پهلوش، یکی هم به کتفش! مهیا شوکه دستش را جلوی دهانش گذاشت. ـــ همون ماموریتی که دوستش مفقود الاثر شد؟! ـــ تو از کجا میدونی؟! مهیا هول کرده بود. ـــ شنیدم. ـــآره همون! با اینکه شهاب در مورد اون روز با هیچ کس صحبت نکرد، ولی ما از دوستاش شنیدم. خدا بهش خیلی رحم کرد؛ وگرنه خدایی نکرده... مهیا، دیگر صدایی نمی شنید. فقط لب های سارا را می دید، که در حال تکان خوردن هستند... حالش اصلا خوب نبود. تصور شهاب در آن حالت او را دیوانه می کرد. کاش سارا دیگر ادامه ندهد... با شنیدن صدای اذان صبح مهیا کتاب را بست ساعت از دستش رفته بود بلند شد نگاهی به چادر و سجاده اش انداخت لبخندی زد این دو در این چند روز همراه خوبی برایش بودند از همان روز که آن ها را خریده بود گه گاهی نماز می خواند و بعد نماز ساعتی را روی سجاده می ماند و با خدایش دردودل می کرد به سمت سرویس بهداشتی رفت بعد از اینکه وضو گرفت چادر نمازش را سرش کرد سجاده را پهن کرد ــــ الله اکبر مهلا خانم با دیدن چراغ روشن اتاق دخترکش کنجکاو در را آرام باز کرد فکر می کرد مثل همیشه مهیا خوابش برده و یادش رفته چراغ را خاموش کند ↩ادامه دارد... نویسنده:فاطمه امیری @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat @ebrahim_navid_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
📖«««﷽»»»📖 🔈 √|| مجموعه شهیدابراهیم_هادی_وشهیدنویدصفری❣||√ ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈ 💠 با سلام و عرض ادب خدمت کاربران عزیز جهت ارتقاء کیفیت کانال از شما همراهان همیشگی خواهشمندیم نظرات پیشنهادات و انتقادهای خود را درمورد پستهای کانال به ایدی زیر بفرستین 🌺راستی دلنوشته شهدایی و عنایت شهدا که شامل حال شما عزیزان شده هم برامون بفرستین 🆔 @Majnon_135
✨⭐️ ⭐️ ‼️⚠️ ✨دعوا شده بود، آقا امیرالمومنین(ع) رسید.😌 گفت: آقای قصاب ولش ڪن بزار بره. 🙃 گفت: به تو ربطی نداره. 🙁 گفت: ولش ڪن بزار بره. گفت :به تو ربطی نداره. 😳 دستشو برد بالا، محڪم گذاشت تو صورت علی(ع). 😱😨 آقا سرشو انداخت پایین رفت. 😞 مردم ریختن گفتن فهمیدی ڪیو زدی؟!😠 گفت: نه فضولی میڪرد زدمش.😬 گفتن: زدی تو گوش علی(ع)، خلیفه مسلمین.😧 ساتورو برداشت دستشو قطع ڪرد، 😶 گفت: دستی ڪه بخوره تو صورت علی(ع) دیگه مال من نیست... دستی ڪه بخوره تو صورت امام زمانم نباشه بهتره.... امام زمان(عج) فرمود: هر موقع گناه میڪنی یه سیلی تو صورت من میزنی•••😓 📔بحارالانوار ج۴۱، ص ۲۰۳-۲۰۴ 📔الخرائج و الجرائح، ج۲، ص۷۵۸-۷۵۹ @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat @ebrahim_navid_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
حال و هواے کرببلا دارد این حــرم🍃 ری‌قبله‌گشته باحرم‌سیدالکریم عزت گرفته‌با قدم سید الکریم عقده گشاے قبرخــراب‌حسن‌شده صحن و سراے‌محترم سید الکریم عیسای شہرما‌نفسش‌ مجتبایی‌است اعجــازهانموده دم ســید الکــــریم قاسم نعمتی ۱۵شوال سالروز وفات حضرت سید الکریم عبدالعظیم حسنی(ع) و شهادت حضرت حمزه سیدالشهدا(ع) تسلیت باد.. هدیه به روح مطهرشان صلوات 🍃اللهم‌صل‌علی‌محمدوآل‌محمدوعجل‌فرجهم🍃 @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat @ebrahim_navid_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 گفتم از برادرم آقا ابراهیم بنویسم؛ راستش پای نوشتن که به میان آمد دیدم نه! کار خیلی سخت است....! ترسم از این است که درک اندک من و قصور واژه ها دست به دست هم بدهند و چنان که در خورِ بزرگی روح شهید ابراهیم هادی است اورا وصف نکند!! اصلا از چه باید گفت؟ از کدامین صفت نیکویش؟ از کدامین رشادت؟ گاهی که به فکر فرو میروم باورش برایم سخت است! به راستی این سیرت زیبا، این رشدو بزرگی و بسیاری ویژگی های ناب دیگر در جوانی ۲۵ ساله؟ آقا ابراهیم، یا به قول معروف داداش ابرام! 🌹 @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat @ebrahim_navid_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
♡ ابراهیم‌ بابک‌ نویدِ دلها ♡
📜#رمان جانم میرود 🔹️قسمت_چهل_وپنجم ـــ قشنگه؟! مهیا، نگاهی به مانتوی مجلسی ای، که در دستان سارا بو
📜 جانم میرود 🔹️قسمت_چهل_وششم اما با دیدن مهیا با آن چادر نماز که در حال سجده کردن بود نمی دانست چه عکس العملی نشان دهد زود در را بست و به آن تکیه داد چشمانش را بست و خداروشکری زیر لب زمزمه کرد مهیا سلام نمازش را داد نگاهی به آسمان پر از ستاره که از پنجره بزرگ و باز اتاقش پیدا بود انداخت این چند روز خیلی برایش سخت گذشته بود باور نمی کرد آنقدر به شهاب وابسته شده باشد آن شب با آنکه اصلا حوصله مراسم بله برون را نداشت اما به خاطر مریم مجبور بود که حضور پیدا کند اما بعد دادن کادویش به خانه برگشت همه متوجه ناراحتی او شده بودند با امروز دقیقا یک هفته از رفتن شهاب گذشته بود و در این یک هفته حوصله هیچ کاری را نداشت حتی دانشگاه هم نرفت همه وقت مشغول خواندن کتاب هایی که خرید بود و بعضی اوقات به پایگاه می رفت و کارهای طراحی که به دلیل نبودن شهاب عقب افتاده بود را انجام می داد تو این یک هفته خیلی چیز ها در نظرش تغییر کرده بودند می توانست تحول و انقلاب بزرگ را که در عقاید و وجودش رخ داده را احساس کند اما کمی برایش سخت بود آن را در ظاهرش نشان دهد اما دیروز موفق شد یک روز از چادر شدنش می گذشت خیلی با خودش جنگید دو روز خودش را در خانه حبس کرده بود تا به این نتیجه رسیده بود عکس العمل بقیه اول تعجب بود اما بعداً غیر از خوشحالی و اشک شوق چیز دیگری نبود اما الان آمادگی این را نداشت که با چادر به دانشگاه برود پس ترجیح داد این ترم را انصراف دهد در این چند روز همه چیز خوب بود جز نبود شهاب و تماس های مکرر مهران وتنها امیدش به حرف مریم بود که شهاب سعی خودش را میـکند که برای مراسم عقد خودش را برساند ــــ مهیا بابا! زود باش الان اذان رو میگند. ـــ اومدم! مهیا، کش چادر را روی سرش درست کرد. کیفش را برداشت و به سمت در رفت. امروز برای اولین بار با مهلا خانم و احمد آقا، برای نماز مغرب و عشا به مسجد می رفت. در نزدیکی مسجد، شهین خانم و محمد آقا، را دیدند. با آن ها احوالپرسی کردند. مهیا، سراغ مریم را گرفت که شهین خانم گفت. ـــ مریم سرما خورده. بدنیست بهش سر بزنی... این چند وقت، کم پیدات شده! مهیا، سرش را پایین انداخت. نمی توانست بگوید، که نمی تواند نبود شهاب را در آن خانه، تحمل کند. به سمت مسجد رفتند. بعد از وضو، داخل شدند و در صف نماز ایستادند. ـــ الله اڪبر... ـــ الله اڪبر... فضای خوش بو و گرم مسجد، پر شد از زمزمه های نمازگزاران... بعد از پایان نماز، مهیا به طرف مادرش رفت. ـــ مامان! من میرم کتابفروشی کنار مسجد یه سر بزنم... ـــ باشه عزیزم! از شهین خانم خداحافظی کرد، و از مسجد خارج شد. به طرف مغازه ای که نزدیک مسجد بود؛ حرکت کرد. سرش را بالا آورد و به تابلوی بزرگش، نگاه کرد. نامش را زمزمه کرد: ــــ کتابفروشے المهدی... 1وارد مغازه شد؟ سلام کرد. به طرف قفسه ها رفت. نام های قفسه ها را زیر لب زمزمه می کرد. با رسیدن به قفسه مورد نظر، به طرف آن ها رفت. ـــ کتب دینی و مذهبی... مشغول بررسی کتاب ها بود. بعد انتخاب دو کتاب از استاد پناهیان، به طرف پیشخوان رفت. دختری کنار پیشخوان بود. ـــ ببخشید آقا، کاغذ گلاسه دارید. مهیا با خود فڪر ڪرد، چه چقدر صدای این دختر برایش آشناست؟! دختر، بعد از حساب پول کاغذ ها برگشت. مهیا با دیدنش زمزمه کرد: ـــ زهرا... زهرا، سرش بالا آورد. با دیدن مهیا شوڪه شد. در واقع اگر مهیا دوست چندین ساله اش نبود، با این تغییر، هیچوقت او را نمی شناخت. ـــ م...مهیا؟! تو چرا اینطوری شدی؟! ـــ عجله نداری؟! زهرا که متوجه منظورش نشد، گنگ نگاهش کرد. ↩ادامه دارد... نویسنده:فاطمه امیری @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat @ebrahim_navid_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
📖🔰«««﷽»»»🔰📖 🔈 √|| گروه ختم قران و ذکر ❣||√ ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈ 💠 جهت حاجت روایی خود در گروه ختم قران و ختم ذکر نام خود رابه ایدی خادمین ما بفرستید 💫خادمین گروه ختم قران👇 🆔 @Khademalali 💫خادمین گروه ختم ذکر👇 🆔 @Zahrayyy 🔴همچنین هر شب جمعه هیئت مجازی در کانال های مجموعه برگزار خواهیم کرد منتظر همراهی و حضور گرمتون هستیم😊 @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat