eitaa logo
♡ ابراهیم‌ بابک‌ نویدِ دلها ♡
33.9هزار دنبال‌کننده
13.9هزار عکس
4.2هزار ویدیو
297 فایل
رفیق به محفل شهدا خوش آمدی😉 در مناسبت های مختلف موکب شهدایی داریم😍 ✤ارتباط‌‌با‌خادم↯ @ya_fatemat_al_zahra ✤تبلیغات↯ @ebrahim_navid_delha_tabligh ✤کانال‌های‌ما↯ @ebrahim_babak_navid_keramaat @ebrahim_babak_navid_mokeb
مشاهده در ایتا
دانلود
اهداے قرآن بہ پدر و مادر شہید صفرے از طرف مجموعہ💐❤ @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat @ebrahim_navid_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
مے گویݩد:شہیــ🌹ــد حساب مے شوے اگر میخ گݩاه بــرقلبت نکوبے؛ شــہـــ🌹ــدا خوب طبیـبانے اݩد بہ آݩ ها تــوسل کݩ ،ٺا الٺیام بخشݩد بال هاے سوخــ🕊ـــتہ ات را... مثل شہیــ🌹ـــدباش! زمیݩے اما از جنس آسـماݩ🕊 🌸 @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat @ebrahim_navid_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
❣پرواز پرستویے دیگر....🕊 ابراهیم اسمے، حضرت زینب(س) ڪہ چندے پیش در سوریہ مجروح شده بود روز گذشتہ به شہادت رسید🥀 شہادت مدافع حرم از استان البرز(شہرستان فردیس) را بہ محضر حضرت بقیہ‌اللہ (عج)، مقام معظم رهبرے و بیت ایشان تبریک و تسلیت عرض میکنیم.🌹 @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat @ebrahim_navid_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
‌ 『💦 ❥◈„💚 „ :🎤 ❣بچہ ها میبینین روزاے هر چے بہ نزدیڪ میشیم، دلـــــہا ميگیره⁉️ همہ فـــــڪر میڪنن برا اینِ ڪہ فردا دوباره روز از نو و يہ دنيـــــا ڪار دوباره ولے دليـــــلش اين نيست❗️ بابا جمعہ ڪہ ظہر آفتـــــاب میزنہ دیگہ صداے نمیاد! همہ ے عالـــــم دلش میگیره،💔 یہ هفته ے دیگہ یہ هفتہ ے دیگہ یہ هفتہ ے دیگہ ..😔😭 💚 @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat @ebrahim_navid_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
♡ ابراهیم‌ بابک‌ نویدِ دلها ♡
📜# رمان جانم می رود 🔹قسمت : هفتاد _و ششم شهاب صدایش بالاتر رفت: ــ خب بگو کجایی؟! اصلا چی شده مهیا
📜# رمان جانم می رود 🔹قسمت : هفتاد _و هفتم با کمک شهاب، از پله ها بالارفتند. وارد اتاق شهاب شدند. شهاب، مهیا را روی تخت نشاند. چادر ومغنعه مهیا را از سرش برداشت؛ و کمکش کرد، که دراز بکشد. تا شهاب خواست که بلند شود؛ مهیا دستش را محکم گرفت و سرجایش نشست. ــ کجا میری شهاب؟! شهاب نگاهی به دستان مهیا، و به چشمان ترسانش انداخت؛ و از عصبانیت چشمانش را، محکم روی هم فشرد. ــ عزیزم... خانمی... میرم جعبه کمک های اولیه رو بیارم؛ زخم هات رو پانسمان کنم. زود برمیگردم. شهاب از اتاق بیرون رفت. سریع جعبه را برداشت و به آشپزخانه رفت. یک لیوان آب قند، درست کرد و به اتاق برگشت. با دیدن مهیا، که گوشه ی تخت، در خودش جمع شده و زانوهایش را در آغوش گرفته بود؛ وسایل را روی میز کارش گذاشت و به سمتش رفت. ــ مهیا! چرا گریه میکنی خانمی؟! ــ شهاب... میترسم. گریه نگذاشت، که صحبتش را ادامه بدهد. شهاب او را در آغوش کشید و بوسه ای روی موهایش گذاشت. دیگر نمی توانست تحمل کند، باید از قضیه سر درمی آورد. ــ مهیا... عزیزم، نمی خوای بگی چی شده؟! اصلا تو؟ اونجا؟ تو بیابون؟ تو او ن ساختمون؟ چیکار می کردی؟! مهیا، نفس عمیقی کشید. الان که درآغوش شهاب بود؛ دیگر ترسی از چیزی نداشت. شروع کرد، به تعریف کردن... از تماس زهرا... از افتادنش... از مهران و صحبت هاب نازنین... از ترسیدنش... گفت و شهاب شکست... گفت و رگ گردن شهاب، برجسته شد... گفت و شهاب از عصبانیت، کمر مهیا را فشرد... مهیا زار می زد و تعریف می کرد و شهاب پا به پایش داغون تر می شد! ــ شهاب! خیلی ترسیدم. وقتی مهران رو دیدم. وقتی بهم نزدیک شد. دوست داشتم خودم رو بکشم. دستان شهاب مشت شد. مطمئن بود اگر مهران را گیر می آورد، او را می کشت. مهیا، کم کم آرام شد. شهاب لیوان آب قند را، به دستش داد. مهیا مقداری از آب قند را، خورد. شهاب مشغول پانسمان زانو و پیشانی و دستان مهیا، شد. بوسه ای روی پیشانی اش گذاشت. ــ الان میام! مهیا سری تکان داد. شهاب، به اتاق مریم رفت و یک دست لباس برداشت و به اتاق برگشت. ــ مهیا جان! بیا این لباس ها رو تنت کن. مهیا سری تکان داد. شهاب، از اتاق خارج شد. موبایلش را درآورد و شماره محسن را گرفت. ــ سلام کجایی؟! ــ مریم باهاته؟! ــ چیزی نیست! ــ زود بیاید خونمون. ــ بیا بهت میگم. ــ زود... تماس را قطع کرد. خداراشکر کرد، نزدیک بودند. اینطور بهتر میتوانست کارش را انجام دهد. در را زد و وارد اتاق شد. مهیا روی تخت نشسته بود. شهاب، با لبخند به طرفش رفت. مهیا به کمربند شهاب خیره شده بود. شهاب رد نگاهش را گرفت، که متوجه اسلحه اش شد! ــ چیه خانوم؟! به چی خیره شدی؟! ــ شهاب، ازش استفاده که نمیکنی! شهاب، کمک کرد، مهیا روی تخت دراز بکشد. ــ وقتی لازم باشه، استفاده میکنم. شروع کرد، به نوازش موهای مهیا... نگاهی به زخم پیشانی و چشمان مهیا انداخت؛ که از گریه ی زیاد، دورشان سرخ شده بود. ــ شهاب خوابم میاد! ــ خب بخواب خانمی! ــ میترسم چشام رو ببندم. شهاب، چشمانش را محکم روی هم فشار داد و دستامش را مشت کرد. ــ من برات مداحی بخونم؛ آروم میشی... مهیا سرش را تکان داد. ــ منو یکم ببین... سینه زنیم رو هم ببین... ببین که خیس شدم... عرق نوکریمه این... دلم یه جوریه... ولی پراز صبوریه... چقدر شهید دارن... میارن از تو سوریه... چقدر شهید دارن... میارن از تو سوریه... منم باید برم... آره برم سرم بره... نزارم هیچ حرومی....طرف حرم بره.... یه روزی هم بیاد... نفس آخرم؛ بره... نگاهی به مهیا، که آرام خوابیده بود؛ انداخت. با صدای آیفون، سریع از جایش بلند شد و خودش را به آن رساند. در را باز کرد. به اتاق برگشت. اسلحه و موبایل و کتش را برداشت. بوسه ای روی موهای مهیا کاشت و پایین رفت. محسن و مریم وارد خانه شدند. ــ چی شده داداش؟! شهاب، اسلحه اش را در پشت کمرش گذاشت. ــ چیزی نیست. مریم برو پیش مهیا حواست بهش باشه... یه ثانیه هم تنهاش نزار... چراغ هارو هم خاموش نکن! ــ شهاب! چی شده؟! خب حرف بزن! ــ بعد بهت میگمـ... محسن تو با من بیا! قبل از اینکه بیرون بره، مریم را صدا کرد. ــ مریم به خانوادش زنگ بزن بگو که امشب میمونه پیشت، در مورد زخماش هم چیزی نگو... مریم، سری تکان داد و به اتاق شهاب رفت. مریم، با دیدن صورت زخمی مهیا؛ نگران به سمتش رفت. ــ خدای من! چه اتفاقی افتاده برات... ... نویسنده:فاطمه امیری @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat @ebrahim_navid_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
📖«««﷽»»»📖 ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈ وقتی سوار ماشین کردم با خودم بردمش داخل خونه و خواستم اذیتش کنم که شروع کرد به گریه زاری کردن و التماس کردن و گفت من سیده هستم و اهل این کارا هم اصلاً نیستم تورو جان حضرت زهرا با من کاری نداشته باش خلاصه خیلی گریه میکرد منم دلم براش سوخت و سوار ماشینش کردم و بردمش مسجد وقتی خواست از ماشین پیاده بشه به من گفت حضرت زهرا سلام الله علیها کمک کنه که آبرومو نبردی امشب بیا مسجد و از حضرت زهرا بخواه که کمک کنه من گفتم ما الان ۲۰ ساله این کارو میکنیم چیزی ندیدیم گفت امشب بیا چیزی نمیشه که اگر بیایی می‌بینی بعدش رفتم داخل مسجد وقتی روضه شروع شد یه اتفاق خیلی عجیب واسم افتاد احساس کردم دگرگون شدم شروع کردم به گریه کردن مثل ابر بهاری😭😭 وقتی داشتم برمیگشتم خونه تو راه هی گریه میکردم رفتم خونه گریه می‌کردم پدر و مادرم تعجب کرده بودند که چرا من انقدر گریه می کنم بعدش فهمیدن جریان چیه خیلی خوشحال شدن که من توبه کردم و برگشتم و یه پسر مسجدی شدم. از اون موقع به بعد مسجد و حسینیه و هیئتم ترک نمیشد بعدش مدتی گذشت یه خانم دیدم که ازش خوشم اومد و گفتم بریم خاستگاری اون دختر وقتی گفتم بابام گفت اینا خونوادشون مذهبیه به ما دختر نمیدن.😵 گفتم‌حالا بریم ببینیم چی میشه.رفتیم خواستگاری پدر همون دختر اول بار با من حرف زد به من گفت من کاری ندارم تو قبلا چیکار میکردی الانت برام خیلی مهمه تعهدبدی که از این کارها دیگه نکنی گفتم تعهد میدم قسمم خوردم. گفت خوب برو با دخترم حرف بزن وقتی وارد اتاق شدم که با اون دختر حرف بزنم دختر تا منو دید شروع کرد به گریه کردن گفتم چی شده گریه می کنی گفت دیشب حضرت زهرا سلام الله علیها آمد به خوابم گفت دخترم فرداشب یه پسری میاد خواستگاری که یه خال تو صورتش داره باهاش ازدواج کن تا خوشبخت بشی اخه خیلی نگران بودم که خوشبخت میشم یا نه.وقتی اینو بهم گفت منم شروع کردم به گریه کردن و پیش خودم گفتم چقدر حضرت زهرا سلام الله علیها هوامو داره بعدش همون شب دختر جواب مثبت داد و من و ایشون باهم ازدواج کردیم
🌺🦋🌺🦋🌺🦋 .🦋🌺🦋🌺🦋 🌺🦋🌺🦋 🦋🌺🦋 🌺🦋 🦋 . ❤️ من تو دو راهے بدے بودم میدونستم ڪارم اشتباهہ اما توان و قدرت اصلاحشو نداشتم مثل همیشہ راهے قطعه شہدا شدم و رفتم سر مزار ایشون و ازش خواستم ڪمڪم ڪنہ هنوز بلند نشده بودم تلفنم زنگ خورد و موضوع به طرز عجیبی درست شد ..من هر وقت گرفتارم سراغ شهید هادے میرم و خیلی وقتا هنوز از بہشت زهرا خارج نشده ڪارم درست میشہ . 🌹 .@ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat @ebrahim_navid_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
🕊: 🌹از همہ خواهران عزیزم و از همہ‌ے زنان امت رسول الله مے خواهم روز بہ روز خود را تقویت کنید، مبادا تار مویے از شما نظر نامحرمے را بہ خود جلب کند؛ مبادا رنگ و لعابے بر صورتتان باعث جلب توجہ شود؛ مبادا را کنار بگذارید. همیشہ الگوے خود را (س) و زنان اهل بیت قرار دهید.❣ |ولادت:۲۱ تیر ۱۳۷۰| 🌸 @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat @shohadaa_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌱 ❣❣ 🌸وقتے میخواست بہ فقیرے کمک کند، پول را بہ ما مےداد تا بہ آن شخص بدهیم. اینطورے هم ما را بہ کمک کردن تشویق میکرد و هم خودش گرفتار ریا نمیشد. 🕊 🌹 @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat @shohadaa_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆