eitaa logo
♡ ابراهیم‌ بابک‌ نویدِ دلها ♡
34.7هزار دنبال‌کننده
13.9هزار عکس
4.2هزار ویدیو
297 فایل
رفیق به محفل شهدا خوش آمدی😉 در مناسبت های مختلف موکب شهدایی داریم😍 ✤ارتباط‌‌با‌خادم↯ @ya_fatemat_al_zahra ✤تبلیغات↯ @ebrahim_navid_delha_tabligh ✤کانال‌های‌ما↯ @ebrahim_babak_navid_keramaat @ebrahim_babak_navid_mokeb
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃🌸بسم الله الرحمن الرحیم🌸🍃 عرض سلام و ارادت خدمت شما همراهان همیشگی💞😌 😍🕊 شب جمعه ی این هفته در خدمت شهدای شهر چهارمحال و بختیاری هستیم بزرگوارانی که تمایل دارند به نیابت از آنان زیارت شود نام شهید رابه ایدی زیر پیام دهند❣ 🆔 @Gh1456 تعدادی از شهدای شهر چهارمحال و بختیاری: 🥀 1⃣شهیده رقیه شریفی 2⃣شهید هوشنگ گودرزی 3⃣شهید صادق طهماسبی 4⃣شهید امیر عباس طهماسبی 5⃣ شهید حسنـی 6⃣شهید بهروز اردشیری 7⃣امیرقلی طهماسبی 8⃣رمضانعلی نادری 9⃣شهید فتح الله بامیری *نکته:نام بردن اسامی شهدا صرفا جهت آشنایی شما عزیزان با شهدای هر استان هست و ملزم بر این نیست که فقط امکان زیارت این شهدا به نیابتتون هست، همه ی شهدای گلزار اون شهر امکان پذیر است. سپاس از همراهی شما همسنگران عزیز🙏💚
♡ ابراهیم‌ بابک‌ نویدِ دلها ♡
🌸هوالعشــق🌸 . 📜 #رمان_پلاک_پنهان 💟 #پارت_هجدهم - سلام خاله جان - سلام عزیزم، خسته نباشی عزیزم
🌸هوالعشــق🌸 . 📜 💟  ترافیک خیلی سنگین بود ، سمانه کلافه نگاهی به ماشین ها انداخت و منتظر به رادیو گوش داد. مجری رادیو شروع کرد مقدمه چینی و معرفی رئیس جمهور، سمانه با شنیدن نام رئیس جمهور ناخوداگاه عصبی مشت ارامی به داشپرت زد کمیل نگاه کوتاهی به سمانه که عصبی سرش را میان دو دستش گرفته بود. انداخت. سمانه کلافه با پاهایش پشت سرهم به کف ماشین ضربه میزد ، نتایج انتخابات اعصابش را بهم ریخته بود و ترافیک و بوق های ماشین ها و رقص مردم وسط خیابان که نمی دانستند قراره چه بر سرشان بیاید حالش را بدتر کرده بود. - هنوز میخواید برید دانشگاه؟؟ - چطور - مثل اینکه حالتون خوب نیست - نه خوبم - دانشگاه مگه تعطیل نیست - چرا تعطیله، اما بچه ها پیام دادن که حتما بیام دانشگاه کمیل سری تکان داد سمانه دوباره نگاهش را به مردانی که وسط خیابان می رقصیدند و همسرانشان را تشویق به رقص می گردند سوق داد این صحنه ها حالش را بدتر می کرد. آنقدر حالش ناخوش بود که نای برداشتن دوربین و گرفتن عکس برای تهیه گزارش را نداشت. بعد یک ساعتی ماشین ها حرکت کردند، و کمیل پایش را روی گاز گذاشت. نزدیک های دانشگاه شدند، که سمانه با دیدن صحنه ی روبه رویش شوکه شد. دهانش خشک شد فقط زیر لب زمزمه کرد یا فاطمه الزهرا  سمانه و کمیل خیره به تجمع کنار دانشگاه، که دانشجویان ، پوستر به دست ، ضد نامزدی که رئیس جمهور شده بود، بودند سمانه شوکه از دیدن بچه های بسیج بین دانشجویانی که تظاهرات کرده بودند، خیره شد سمانه یا خدایی گفت و سریع در را باز کرد، که دستی سریع در را بست سمانه به سمت کمیل برگشت که با اخم های کمیل مواجه شد. - با این تظاهراتی که اتفاق افتاده. میخواید برید؟؟ - یه چیزی اینجا اشتباهه، ما به بچه ها گفتیم که نتایج هر چیزی شد نباید بریزن تو خیابون اما الان خودش هم نمی دانست که چرا برای کمیل توضیح می دهد و به پوستر و بنرها اشاره کرد - ببینید پوسترایی که دستشونه همش آرم بسیج و سپاه داره، اصلا یه نگاه به پوسترا بندازید همش توهین و تهمت به نامزدیه که الان رئیس جمهوره. وای خدای من دیگر اجازه ای به کمیل نداد و سریع از ماشین پیاده شد. از بین ماشین ها عبور کرد و به صدای کمیل که او را صدا می زد توجه ای نکرد. چندتا از دخترهای بسیج را کنار زد و به بشیری که وسط جمعیت در حال شعار دادن بود رسید، و با صدای عصبانی فریاد زد - دارید چیکار میکنید؟؟ قرار ما چی بود؟ مگه نگفتیم هیچ کاری نکنید بشیری با تعجب به او خیره شده بود - ولی خودتون ... سمانه مهلت ادامه به او نداد: - سریع پوستر و بنرارو از دانشجوها جمع کنید سریع خودش هم به سمت چند تا از خانما رفت و پوسترا و بنرها را جمع کرد نمی دانست چه کاری باید بکند. این اتفاق به اتفاق بزرگ و بدی بود. می دانست الان کل رسانه ها این تجمع را پوشش داده اند متوجه چند تا از پسرای تشکیلات شد ، که با عصبانیت در حال جمع کردن ، پوستر ها بودند نفس عمیقی کشید چشمانش را بست وسط جمعیت ایستاد و سعی کرد میان این غلغله که صدای شعار و از سمتی صدای جیغ و فریاد آمیخته بود ، تمرکز کند تا چاره ای پیدا کند چطور این قضیه را جمع کنند، اما با برخورد کسی به او بر روی زمین افتاد از سوزش دستش چشمانش را بست مطمئن بود اگر بلند شود. بین این جمعیت له خواهد شد. اما با صدای آشنایی که مردمی که به سمتش می آید را کنار می زد تا با او برخورد نداشته باشند چشمانش را باز کرد . حیرت زده به اطرافش خیره شده بود ، با تعجب به دنبال شخصی که مردم اطرافش را کنار زده بود می گشت اما اثری از او پیدا نکرد، ولی سمانه مطمئن بود صدای خودش بود. صدا ، صدای کمیل بوده رویا آب قندی به دست سمانه داد؛ - بیا بخور ضعف کردی سمانه تشکری کرد و کمی از آن را خورد و با عصبانیت گفت : - فقط میخوام بدونم کی این برنامه رو ریخته - کار هر کسی میشه باشه نویسنده:فاطمه امیرے . ..... @ebrahim_navid_delha @pelak_shohadaa @shohadaa_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
🌷بسمِ اللهِ الرحمنِ الرحیم🌷 مجموعه ی ما رو در لینک های زیر دنبال کنید🙏🙏 🔷ابراهیم و نوید دلها تا ظهور👇 http://eitaa.com/joinchat/1859584013C1086636d4f 🔷کانال عشق یعنی یه پلاک👇 https://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f . 🔷کانال استیکر شهدا 👇 https://eitaa.com/joinchat/983367697C7be3391d80 . 🔷 بیت الشهدا (ختم قرآن )👇 https://eitaa.com/joinchat/3245735947C1e77479f6c 🔷بیت الشهدا(ختم ذکر)👇 https://eitaa.com/joinchat/2455502859Ce3a0724733 🌷ایدی ما در اینستاگرام: Instagram.com/ebrahim_navid_delha 💫در کار خیر حاجت هیچ استخاره نیست ┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌻🦋✨ 🍃🥀حرف های سرباز مسیحی درباره شهید مدافع حرم محمد حسین محمد خانی 📿 @ebrahim_navid_delha @pelak_shohadaa @shohadaa_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
🍃 طوری تَلاش کنید 💪کِه اگر روزی امام زمان عج فرمودند: " یه سرباز متخصص میخام بفرمایند ؛ فلانی بیاید " سربازی کِه هیچ‌ کارایـی نداشته باشه بدردِ اقا نمیخوره.. برید آمادگیِ جسمانیِ خودتون رو ببرید بالا مومن باشید.. همراه با آمادگیِ جسمانی...♥️✨ 🌱💫 @ebrahim_navid_delha @pelak_shohadaa @shohadaa_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
🍃🌸بسم الله الرحمن الرحیم🌸🍃 عرض سلام و ارادت خدمت شما همراهان همیشگی💞😌 😍🕊 شب جمعه ی این هفته در خدمت شهدای شهر چهارمحال و بختیاری هستیم بزرگوارانی که تمایل دارند به نیابت از آنان زیارت شود نام شهید رابه ایدی زیر پیام دهند❣ 🆔 @Gh1456 تعدادی از شهدای شهر چهارمحال و بختیاری: 🥀 1⃣شهیده رقیه شریفی 2⃣شهید هوشنگ گودرزی 3⃣شهید صادق طهماسبی 4⃣شهید امیر عباس طهماسبی 5⃣ شهید حسنـی 6⃣شهید بهروز اردشیری 7⃣امیرقلی طهماسبی 8⃣رمضانعلی نادری 9⃣شهید فتح الله بامیری *نکته:نام بردن اسامی شهدا صرفا جهت آشنایی شما عزیزان با شهدای هر استان هست و ملزم بر این نیست که فقط امکان زیارت این شهدا به نیابتتون هست، همه ی شهدای گلزار اون شهر امکان پذیر است. سپاس از همراهی شما همسنگران عزیز🙏💚
♡ ابراهیم‌ بابک‌ نویدِ دلها ♡
🌸هوالعشــق🌸 . 📜 #رمان_پلاک_پنهان 💟 #پارت_نوزدهم  ترافیک خیلی سنگین بود ، سمانه کلافه نگاهی به ما
🌸هوالعشــق🌸 . 📜 💟 - الان میدونی چقدر وجه بسیج و سپاه خدشه دار میشه اشاره ای به لپ تاب کرد و گفت: - بفرما ، این سایتای اونور آب و ضد انقلاب ببین چه تیترایی زدن عصبی مشتی بر میز کوبید و گفت: - اصلا میخوام بدونم، این همه نیرو داشتیم تو دانشگاه چرا باید من و تو و چندتا از آقای تشکلات اون وسط دانشجوهارو جمع کنیم، اصلا آقای سهرابی و نیروهاش کجا بودن؟؟ میدونی اگه بودن ، میتونستیم قبل از رسیدن نیرو انتظامی و یگان ویژه ، بچه هارو متفرق کنیم، اصلا بشیری چرا یه دفعه ای غیبش زد - کم حرص بخور صورتت سرخ شد ،نگا دستات میلرزن - چی میگی رویا.میدونی چه اتفاقی افتاد. دانشجوهای بسیج دانشگاه ما كل اوضاع کشور و بهم ریختن، کل جهان داره بازتاب میکنه فیلم و عکسای تظاهراتو - پاشو برو خونه الانشم دیر وقته ، فردا همه چیز معلوم میشه سمانه خداحافظی کرد و از دانشگاه خارج شد ، هوا تاریک شده بود، با دیدن پوسترها روی زمین و مردمی که بی توجه ، پا روی آرم بسیج و سپاه می گذاشتند، بر روی زمین خم شد و چند تا از پوسترها را برداشت و روی سکو گذاشت به دیوار تکیه داد و چشمانش را بست و زیر لب زمزمه کرد - کار کی میتونه باشه خدا - سمانه سمانه، باتوام سمانه کلافه برگشت: - جانم مامان - کجا میری امشب خواستگاریته میدونی ؟؟ - بله میدونم - پس کجا داری میری ساعت ۹ میان - من دو ساعت دیگه خونم و خداحافظ سریع از خانه خارج شد و سوار اولین تاکسی شد. از دیشب مادرش بر سرش غر زده بود که بیخیال این رشته شود، آخرش برایش دردسر میشود اما او فقط سکوت کرد صغری هم زنگ زد اما سمانه خیلی خسته بود و از او خواست حضوری برایش توضیح دهد. کنار دانشگاه پیاده شد و سریع وارد دانشگاه شد، دفتر خیلی شلوغ بود، رویا به سمتش آمد : سلام ، بدو ، جلسه فوری برگزار شده کلی مسئول اومده الان تو اتاق سهرابی نشستن  - باشه الان میام سمانه به اتاقش رفت ، کیفش را در کمد گذاشت . در زده شد قبل از اینکه اجازه ورود بدهد، خانمی چادر و بعد آقای کت و شلواری وارد اتاق شدند سمانه با تعجب به آن ها خیره شد، نمی توانستند که مراجع باشند و مطمئن بود دانشجو هم نیستند. - بفرمایید - خانم سمانه حسینی؟ - بله خودم هستم شما باید با ما بیاید سمانه خیره به کارتی که جلوی صورتش قرار گرفت لرزی پر تنش نشست و فقط توانست آرام زیر لب زمزمه کند - نیروی امنیتی  به اتاق خالی که جز یک میز و دوصندلی چیز دیگری نداشت. نگاهی انداخت. نمی دانست لرزش بدنش از ترس یا ضعف بود، دستی به صورتش کشید. از سردی صورتش شوکه شد ، احساس سرما در کل وجودش نفوذ کرده بود چادرش را دور خودش محکم پیچاند، تا شاید کمی گرم شود. اما فایده ای نداشت. ساعتی گذشته بود اما کسی به اتاق نیامده بود، نمی دانست ساعت چند است، پنجره ای هم نبود که با دیدن بیرون متوجه وقت شود با یادآوری قرار امشب با مشت بر پیشانی اش کوببد اگر از ساعت گذشته بود ، الان حتما خانواده ی محبی به خانه شان آمده بودند، حتی گوشی و ساعتش را برده بودند، و نمی توانست ، به خانواده خبر بدهد. فکر و خیال دست از سرش بر نمی داشت، همه ی وقت با خود زمزمه می کرد "که نکند نیروی امنیتی نباشند" اما با یادآوری کارتی که فقط کد و نام وزارت اطلاعات جمهوری اسلامی ایران روی آن حک شده بودند، به خودش دلداری می داد که دروغی در کار نیست و در ارگانی مطمئن هست. نفس عمیقی کشید که در باز شد و سمانه کنجکاو خیره به در ماند ، که خانمی وارد اتاق شد و بدون حرفی روی صندلی نشست و پوشه ای را روی میز گذاشت  خانم سمانه حسینی - ببینید خانم حسینی ، فک کنم بدونید کجا هستید و برای چی اینجایید؟ - چیزی که همکاراتون گفتن اینجا وزارت اطلاعاته اما برای چی نمیدونم - خب بزارید براتون توضیح بدم، ما همیشه زنگ میزدیم که شخص مورد نظر به اینجا مراجعه کنه اما با توجه به اوضاع حساس کشور و اتفاقاتی که تو دانشگاه شما رخ داد و ترجیح دادیم حضوری بیایم. سمانه کنجکاو منتظر ادامه صحبت های خانم شد!! - با توجه به اینکه هیچ سابقه ای نداشتید و فعالیت های زیاد تون در راستای بسیج و فعالیت های انقلابی و با تحقیق در مورد خانواده ی شما اینکه با این همه نظامی در اعضای خانواده ی شما غیر ممکن است که دست به همچین کاری بزنید اما هیچ چیزی غیر ممکن نیست. و شواهد همه چیز را بر خلاف نظر ما نشان می دهند سمانه حیرت زده زمزمه کرد - چی غیر ممکن نیست؟ نویسنده:فاطمه امیرے . ..... @ebrahim_navid_delha @pelak_shohadaa @shohadaa_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
📖🔰«««﷽»»»🔰📖 🔈 √|| گروه ختم قران و ذکر ❣||√ ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈ 💠 جهت حاجت روایی خود در گروه ختم قران و ختم ذکر نام خود رابه ایدی خادمین ما بفرستید 💫خادمین گروه ختم قران👇 🆔 @Khademalali 💫خادمین گروه ختم ذکر👇 🆔 @Zahrayyy 🔴همچنین هر شب جمعه هیئت مجازی در کانال های مجموعه برگزار خواهیم کرد منتظر همراهی و حضور گرمتون هستیم😊 @ebrahim_navid_delha @pelak_shohadaa
🥀🍀🥀🍀 حج ما هست همان روز که از بیت الله با گل فاطمه تا کرببلا برگردیم . منتظر نیست به جز مهدی زهرا احدی انتظار از طرف اوست که ما برگردیم . . السلام علی ساکن کربلا . 🥀 @ebrahim_navid_delha @pelak_shohadaa @shohadaa_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
✨✨✨🌖🔥🌗✨✨✨ آمد و یادآور شد، چقدر دورهمی‌ها لذت‌بخش بود، و بی‌خبر بودیم. چقدر، قدر داشته هایمان را ندانستیم... چقدر دست‌دادن با دوستانمان لذت بخش بود و ما از ان بی‌خبر بودیم.😞 چقدر آزادانه و بدون ترس معاشرت کردن،گردش و رفت و امد با مردم آرامش میداد و ما باز هم بی‌خبر بودیم.🥀 @ebrahim_navid_delha @pelak_shohadaa @shohadaa_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
🌸بسمــ ربـــــ الشــهدا والصدیقین🌸 . طبق قرار هر هفتہ مہمان شهداے یڪ استان هستیم 🌹این شب جمعہ به نیابت از شما بزرگواران مہمان شهدای استان چهارمحال و بختیاری هستیم . ممنون از همراهے شما🙏 🌸🍃
~•°🥀°•~ آنان که گل سپیده را کاشته اند مارا ز حضور نور انباشته اند دیروز چو دانه در دل خاک شدند امروز چو لاله قد برافراشته اند< 🍃 🕊 🥀 . @ebrahim_navid_delha @pelak_shohadaa @shohadaa_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
~•°🥀°•~ مـن کجا و بـا شهیدان زندگی؟ مـن کجا و قـصـه‌ی رزمندگی؟ مـن کجا و دیدن وجه خدا؟ مـن کجا و جمع اعلام الهدی؟ با همه بیچارگی تنهـا شدم! مـن سفیـر بهترین یـاران شدم گ 🍃 الله_بامیری🕊 🕊 !🥀 @ebrahim_navid_delha @pelak_shohadaa @shohadaa_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
~•°🥀°•~ چه زیبا ملائک شدند زیستند همان ها که هستند ولی نیستند ! کسانی که در جمع ما بوده اند ولی حیف نفهمیده ایم کیستند.🥀 شهیدم🍃 🕊 @ebrahim_navid_delha @pelak_shohadaa @shohadaa_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
~•°🥀°•~ سفیر عشق شهید است و ارباب عشق حسین (ع) و وادی عشاق کربلا جایی که ارباب عشق سر به باد می‌دهد تا اسرار عشاق را بازگو کند که برای عشاق راهی جز از کربلا گذشتن نیست 🍃 🕊 🥀 @ebrahim_navid_delha @pelak_shohadaa @shohadaa_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
~•°🥀°•~ شهیدان عاشقان نور نابند شهیدان شاهدان انقلابند کتاب عشق را کاتب حسین است شهیدان برگه های این کتابند . 🍃 🕊 نیابتی🥀 . @ebrahim_navid_delha @pelak_shohadaa @shohadaa_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
~•°🥀°•~ با بال خونین دعا رفتند یاران عاشق تا خدا رفتند آن غنچه ها با یک سبد لبخند با کاروان لاله ها رفتند. 🍃 🕊 🥀 @ebrahim_navid_delha @pelak_shohadaa @shohadaa_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
~•°🥀°•~ شهادت را نه در جنگ، در مبارزه می‌دهند ما هنوز شهادتی بی درد می‌طلبیم غافل که شهادت را جز به اهل درد نمی‌دهند 🍃 🕊 🥀 @ebrahim_navid_delha @pelak_shohadaa @shohadaa_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
♡ ابراهیم‌ بابک‌ نویدِ دلها ♡
🌸هوالعشــق🌸 . 📜 #رمان_پلاک_پنهان 💟 #پارت_بیستم - الان میدونی چقدر وجه بسیج و سپاه خدشه دار میشه
🌸هوالعشــق🌸 . 📜 💟 سمانه شوکه به حرف های او گوش سپرده بود، نمی توانست حرف هایی را که می شنید را باور کند هضم این حرف ها برایش خیلی سخت بود - خانم حسینی به نفع خودتونه هر چه زودتر قضیه رو برای ما روشن کنید چون تا وقتی قضیه روشن نشه شما مهمون ما هستید. البته قضیه روشن هست - من همچین کاری نکردم - خانم حسینی پس این همه مدرک تو پرونده چی میگن ؟؟ - نمیدونم، حتما اشتباه شده و با صدای بالاتری گفت: - مطمئنم اشتباه شده سمانه خیره به خانمی که با اخم و عصبانیت به او خیره شده بود ماند - صداتونو بالا نبرید خانم حسینی، اینجا خونه ی خالتون نیستش، وقتی داشتید برا بهم ریختن اوضاع برنامه ریزی می کردید، باید به فکر اینجا بودید سمانه عصبی از جایش بلند شد و با صدای بلندی گفت: - وقتی هنوز چیزی ثابت نشده حق ندارید تهمت بزنید، من دارم میگم اینکارو نکردم، اما شما الان فقط میخواید مجرم بودن منو ثابت کنید حتی تلاش نمی کنید حقیقتو از زبون من بشنوید خانم از جایش بلند شد و پرونده را برداشت: - مسئول ما به احترام اینکه خانم هستید برای بازجویی خانم فرستادن اما مثل اینکه شما بازیتون گرفته، و قضيه رو جدی نگرفتید، خودشون بیان بهتره پوزخندی زد و از اتاق خارج شد، سمانه بر روی صندلی نشست و سرش را بین دستانش گرفت و محکم فشرد تا شاید سردردش کمتر شود باورش نمی شد ، حرف هایی که شنیده بود خیلی برایش سنگین بودند. الان همه او را به چشم یک ضد انقلابی می دیدند الان دیگر مطمئن بود که ساعت از ۹ گذشته ، و اتفاقی که نباید بیفته اتفاق افتاده. می دانست الان مادرش و پدرش چقدر نگران هستند، و چقدر خجالت زده در برابر خانواده محبی . آه عمیقی کشید، مطمئن بود الان در به در دنبال او هستند، هیچوقت دوست نداشت کسی را نگران کند با آرامش خانواده را بهم بریزد دوست داشت هر چه سریعتر مسئولشان بیاید و او از اینجا برود. از فکری که کرد ، ترسی ہر دلش نشست و دستانش یخ بستند "نکند اینجا ماندنی شود، یا شاید بی گناهیش ثابت نشود" محکم سرش را تکان داد تا دیگر به آن ها فکر نکند. بعد از نیم ساعت در باز شد، و سایه مردی بر روی زمین افتاد. سمانه سرش را بالا آورد تا به بی گناه بودنش اعتراف کند اما با دیدن شخصی که روبه رویش ایستاده شوکه شد نمی توانست نگاهش را از مردی که خود هم از دیدن سمانه ، در این مکان شوکه شده بود ، بردارد. سمانه دیگر نمی توانست اتفاقات اطرافش را درک کند، احساس می کرد سرش در حال ترکیدن است. اشک در چشمانش نشسته بود و فقط اسمش را با بهت و حیرت از زبان مردی که هنوز در کنار در خشکش زده بود شنید - سمانه کمیل شوکه به دختری که با چشمان اشکی به او خیره شده بود، نگاه می کرد ناباور پرونده را باز کرد و با دیدن اسم سمانه چشمانش را محکم روی هم فشرد خودش را لعنت کرد که چرا قبل از اینکه به اتاق بازجویی بیاید نگاهی به پرونده نینداخت. اما الان این مهم نبود ، مهم بودن مهیا و تهمتی که به او زده بودند سمانه هنوز در شوک بودن کمیل در اینجا بود. اول حدس زد شاید او هم به خاطر تهمتی اینجا باشد اما با دیدن همان پوشه در دست کمیل، یاد صحبت آن خانم در مورد مسئولشان افتاد باورش سخت و غیر ممکن بود.  کمیل نفس عمیقی کشید و قبل از اینکه در را ببندد با صدای بلندی گفت: -رضایی مردی جلو آمد و گفت: - بله قربان - دوربین و شنودای اتاقو غیر فعال کن - بله قربان در را بست و به طرف سمانه که با چشمان به اشک نشسته منتظر توضیحش بود ،رفت. میز را کشید و روی آن نشست، از حضور سمانه در اینجا خیلی عصبی بود. سروان شوکتی توضیحاتی به او داده بود. اما غیر ممکن بود که باور کند این کارها را سمانه انجام داده شود و حتی با وجود مدرک. مطمئن بود سمانه بی گناه است . با صدای سمانه نگاهش را از پرونده برداشت؛ - تو اینجا چیکار میکنی؟ جواب منو بدید؟ این پرونده و این اسلحه برای چی پیش شماست؟ و کمیل خودش را لعنت کرد که چرا اسلحه اش را در اتاقش نگذاشته بود. سمانه با گریه گفت: - تورو خدا توضیح بدید برام اینجا چه خبره؟ از ظهر اینجام ، هیچی بهم نمیگن، فقط یکی اومد کلی تهمت زد و رفت توروخدا آقاکمیل یه چیزی بگو، شما برا چی اینجایی ؟ اصلا میدونید مامان بابام الان چقدر نگران شدن نویسنده:فاطمه امیرے . ..... @ebrahim_navid_delha @pelak_shohadaa @shohadaa_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
🌷☘🌷☘🌷 ☘🌷☘🌷 🌷☘🌷 ☘🌷 🌷 🔸بسم الله الرحمن الرحیم🔸 در خدمتتون هستیم امشب با هئیت مجازی این هفته با موضوع سیری در صحیفه سجادیه امام زین العابدین ع 🍃سخنران : ان شاءالله مورد استفاده همه شما عزیزان قرار بگیرد🌺
576.4K
🥀🖤🥀🖤 طبع نفس این است که طغیانگر و یاقی است مگر اینکه...
677.4K
🥀🖤🥀🖤🥀 هرچه انسان خدا را فراموش کنه خودش رو فراموش کرده راه خدا شناسی پیغمبر شناسی و اخرت شناسی منحصر به خود شناسی است...