#بنرتبادل
#مادر_واقعی❣
❤️ داستان عشق 📚
در بعضی از کتب در مورد محبت الهی آمده است یک مادر و فرزندی بود، پدر فوت میشود، مادر در خانهی این و آن کار میکند و به هر حال این بچه را با چه زحمتی بزرگ میکند و برای او زن میگیرد.
🔺 زن این آقا همسرش را برضد مادرش تحریک میکند در حالی که بچه قبلا دست مادرش را میبوسید، پایش را میبوسید، چون با زحمت او را بزرگ کرده بود. یواش یواش داد میزند، یواش یواش فحش میدهد، یواش یواش سیلی میزند، یواش یواش توی حیاط میبندد و به این مادر شلاق میزند، کار به جایی میرسد دیگر او را در خانه راهش نمیدهند، غذاهای مانده را جلوی این مادر میریزند.
🐱 اینها یک گربهای داشتند که بچهها با آن گربه بازی میکردند. بعد از مدتی گربه مریض میشود، طبیب حیوانات هم گفته بود اگر این گربه قلب آدم بخورد خوب میشود، و الا میمیرد. فقط داروی او قلب آدم است. 🎈 این زن شوهرش را وسوسه میکند قلب مادرش را به گربه بدهند. پسر نادان هم موهای مادرش را میکشد و کشان کشان روی سنگلاخها به طرف بالای کوه میبرد و زنده زنده سینه مادر را میشکافد و قلبش را میگیرد توی دستش و دوان دوان میدود تا به این گربه بدهد تا خوب شود، موقع آمدن، پایش به یک سنگ میخورد، #قلب هم از دستش میافتد
❤️ ناگهان از قلب صدا میآید: پسر جانم پایت چی شد؟
قلب #مادر است دیگر! وقتی قلب مادر این را میگوید، #خدا هزار برابر از این مادر برای شما مهربانتر است. 📚 #فتح_عشق ، ص۱۵۲. ✾•┈┈••✦••┈┈•✾
#مادر_واقعی
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_navid_beheshti
@ebrahim_navid_shahadat
@ebrahim_navid_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
4_721038705925555055.mp3
2.3M
🌹 با آمدن #امام_زمان(عج) تازه حیات انسانی شروع میشه...😍
استاد عالی🎤
#صبحتون_مهدوی🌤
#التماس_دعای_فرج🤲
#مهدویت
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_navid_beheshti
@ebrahim_navid_shahadat
@ebrahim_navid_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
وطن خودتو به چی فروختی🙄
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
به یک مشت دلار😏?!
#سید_محمود_موسوی_مجد
#شهید_حاج_قاسم_سلیمانی
#انتقام_سخت
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_navid_beheshti
@ebrahim_navid_shahadat
@ebrahim_navid_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
#استورے🍃
حَسْبُنَا اللَّهُ سَيُؤْتِينَا اللَّهُ مِن فَضْلِهِ وَرَسُولُهُ إِنَّا إِلَى اللَّهِ رَاغِبُون
«ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ [ﻭ ﺁﻧﭽﻪ ﺍﻭ ﺻﻠﺎﺡ ﺑﺪﺍﻧﺪ،] ﺑﺮﺍﻱ ﻣﺎ ﺑﺲ ﺍﺳﺖ، #ﺧﺪﺍ ﻭ ﭘﻴﺎﻣﺒﺮﺵ ﺑﻪ ﺯﻭﺩﻱ ﺍﺯ ﻓﻀﻞ ﺧﻮﺩ ﺑﻪ ﻣﺎ ﺧﻮﺍﻫﻨﺪ ﺩﺍﺩ ﻭ ﻣﺎ ﺗﻨﻬﺎ ﺑﻪ ﭘﺮﻭﺭﺩﮔﺎﺭ، ﺭﺍﻏﺐ ﻭ ﺍﻣﻴﺪﻭﺍﺭﻳﻢ.»
📚 {#قرآن سوره توبه بخشی از آیه ۹۵}
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_navid_beheshti
@ebrahim_navid_shahadat
@ebrahim_navid_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
🌸مراسم وداع و طواف فرمانده شهید مدافع حرم جواد الله کرم در #حرم_مطهر_رضوی شب گذشته برگزار شد.
#شهید_جواد_الله_کرم🌹
#شهدا🕊
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_navid_beheshti
@ebrahim_navid_shahadat
@ebrahim_navid_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
♡ ابراهیم بابک نویدِ دلها ♡
📜#رمان جانم میرود 🔹️قسمت_پنجاه_وسوم در را باز که کرد؛ همزمان شهاب از خانه بیرون آمد. مهیا تا می خو
📜#رمان جانم میرود
🔹️قسمت_پنجاه_وچهارم
مهیا، دوست داشت، بیخیال رفتن شود. اما مطمئن بود؛ شهاب این بار مسلماً کله اش را می کند.
سوار ماشین شد. نرجس جلو نشست و سارا و مهیا پشت.
مهیا با ناراحتی به شهاب و نرجس نگاهی انداخت.
نمی دانست چرا تا الان فکر می کرد؛ شهاب، از نرجس دل خوشی ندارد. اما اشتباه فکر می کرد. شهاب خیلی خوب با او رفتار می کرد.
یاد رفتارهای اخیر شهاب افتاد.
دوست نداشت بیشتر از این به این چیز ها فڪر کند...
چشمانش را محکم روی هم بست.
ـــ حالت خوبه مهیا؟!
مهیا به طرف سارا برگشت. لبخندی زد.
ـــ خوبم!
سرش را بلند کرد، با اخم شهاب در آینه مواجه شد.
مجبور شد سرش را پایین بیندازد.
موبایل مهیا زنگ خورد. مهیا بی حوصله موبایلش را درآورد.
با دیدن اسم مهران، از عصبانیت دستانش مشت شد.
رد تماس زد، اما مهران بیخیال نمی شد.
ـــ مهیا خانم؛ نمی خواید به تلفنتون جواب بدید؛ خاموشش کنید. سرمون رفت.
و آرام زیر لب شروع به غرغر کردن کرد.
سارا و نرجس که خیلی از رفتار شهاب شوکه شده بودند؛ حرفی نزدند.
سارا به مهیا که در خودش جمع شده بود، و چمشانش سرخ شده بودند نگاهی انداخت.
مهیا، دلش از رفتار جدید شهاب، شکسته بود. باور نمی کرد، این مرد همان شهابی باشد، که روز هایی که ماموریت بود، شب و روز به خاطر نبودش گریه می کرد.
به محض رسیدن مهیا پیدا شد.
سارا قبل از پیاده شدن روبه شهاب گفت:
ــــ آقا شهاب! رفتارتون اصلا درست نبود.
نرجش حالت متعجب به خود گرفت:
ـــ ای وای سارا جون! آقا شهاب چیزی نگفتن که...
ـــ لطفا تو یکی چیزی نگو!
سارا هم پیاده شد.
مریم کنار سارا ایستاد.
ـــ سارا؛ مهیا چشه چشماش پر از اشک بودند. ازش پرسیدم، چته؟! فقط گفت، من میرم داخل...
سارا، ناراحت به رفتن مهیا نگاهی انداخت.
ــــ از خان داداشت بپرس!
مریم متوجه قضیه شد. برادرش هم دیشب؛ هم الان؛ رفتار مناسبی با مهیا نداشت. حرفی نزد و همراه محسن به داخل رفتند...
مهیا، در گوشه ای نشسته بود. فضای زیبا و معنوی معراج الشهدا خیلی روی او تاثیر گذاشت. آنقدر از رفتار شهاب دلگیر بود؛ که اصلا چشمه ی اشکش خشک نمی شد؛ و پشت سر هم اشک می ریخت.
نگاهی به اطراف انداخت.
مریم و محسن کنار هم مشغول خواندن دعا بودند. سارا هم مداحی گوش می داد. نرجس عکس می گرفت؛ اما شهاب...
کمی با چشمانش دنبال شهاب گشت. او را در گوشه ای دید که سرش پایین بود و تسبیح به دست ذکر می گفت.
آوای اذان از بلندگو به صدا در آمد.
مهیا از جایش بلند شد. به طرف سرویس بهداشتی رفت. وضو گرفت. همه دختر ها به سمت داخل رفتند، ولی او دوست داشت تنهایی نماز بخواند. پس همان بیرون؛ گوشه ای پیدا کرد و به نماز ایستاد.
گوشه خلوت و خارج از دید بود و همین باعث می شد، کسی مزاحمش نشود.
نمازش را خواند. بعد از نماز، سرجایش نشست. این سکوت به او آرامش می داد.
چشمانش را بست. از سکوت و آرامشی که این مکان داشت، لبخندی روی لبانش نشست.
با شنیدن صدای بچه ها، از جایش بلند شد.
به طرف بچه ها رفت احساس کرد. به نظر اتفاقی افتاده بود. بچه ها آشفته بودند.
ـــ چیزی شده؟!
همه به طرفش برگشتند.
مریم خداروشکری گفت.
ـــ کجا بودی مهیا!! نگرانت شدیم.
ـــ همین جا بودم... دوست داشتم تنهایی نماز بخونم.
سارا خندید.
ـــ دیدید گفتم همین دور و براست!
شهاب با اخم یک قدم نزدیک شد.
ـــ این کار ها چیه مهیا خانم؟! شما با ما اومدید. باید خبرمون می کردید، که دارید میرید. اینقدر بچه بازی در نیارید...
محسن با تشر گفت:
ــــ شهاب!!!
مهیا لبانش را در دهانش جمع کرد، تا حرفی نزند.
ببخشیدی گفت و از بچه ها دور شد. مریم نگاهی به رفتن مهیا انداخت. با عصبانیت به طرف شهاب آمد.
ـــ فکر نکن با این کارهات همه چی درست میشه... نه آقا! داری بدترش میکنی، دیگه هم حق نداری با مهیا اینجوری حرف بزنی! اصلا باهاش دیگه حرف نزن...
روبه محسن گفت.
ـــ بریم محسن!
به طرف بیرون معراج الشهدا رفتند. مهیا کنار ماشین محسن نشسته بود.
مریم و محسن در ماشین نشستند.
ـــ ببخشید مزاحم شدم!
مریم لبخندی زد.
ـــ اتفاقا، خودم می خواستم بهت بگم بیای پیشمون.
مریم می خواست چیزی بگوید؛ که با اشاره محسن ساکت ماند.
مهیا سرش را به شیشه ماشین چسباند و نگاهش را به بیرون انداخت.
ماشین حرکت کرد.
همه ی راه، مهیا به مداحی که در ماشین محسن پخش می شد، گوش می داد و به خیابان ها نگاه می کرد... و هر لحظه دستش را بالا می آورد و اشک روی گونه اش را پاک می کرد...
↩ادامه دارد...
نویسنده:فاطمه امیری
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_navid_beheshti
@ebrahim_navid_shahadat
@ebrahim_navid_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
🌸❤
•
.
✨ڪاششیخعَباسقمے
درمفاتیحالجنانذِڪرتسکین
فِرآقِدیداریارامۍنوشـت...
#صبحتون_مهدوی🌤
#التماس_دعای_فرج🤲
#مهدویت
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_navid_beheshti
@ebrahim_navid_shahadat
@ebrahim_navid_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
♥«دوست شهیدت کیه...؟؟؟»♥
تا حالا فکر کردی با یه شهید رفیق شی؟؟🤔
از اون رفیق فابریکا؟؟😉
از اونا که همیشه باهمن؟؟😊
همیشه هواتو دارن!!😍
خیلی حال میده:)😁
امتحان کردی؟؟🧐
هرچی ازش بخوای بهت میده!!❤
آخه خاطرش پیش خدا خیلی عزیزه
میخوای باهاش رفیق شی؟؟!!
❣گام اول :
"انتخاب شهید"
به آلبوم شهدا نگاه کن
به عکسشون، به لبخندشون
ببین کدوم رو بیشتر دوس داری
با کدوم یکی بیشتر راحتی؟!
❣گام دوم :
"عهد بستن با دوست شهیدت"
یه جایی بنویس:
با دوست شهیدم عهد میبندم پای رفاقت او تا لحظه ی مرگم خواهم بود و از تذکرات دوستانه ی او به هیچ وجه روی بر نمیگردانم.
❣گام سوم :
"شناخت شهید"
تا میتونی از دوست شهیدت اطلاعات جمع آوری کن.
عکس، فیلم، صوت، کتاب و وصیت نامه....
❣گام چهارم :
"هدیه ثواب اعمال خود به شهید"
از همین الان هرکار ثوابی که انجام میدی،
فقط یه جمله بگو:"خدایا! ثواب این عملم برسه به دوست شهیدم."
طبق روایات نه تنها از ثواب چیزی کم نمیشه، بلکه با برکت تر هم میشه!
بچه ها! شهید، اونقدر مقام بالایی داره که نیازی به ثواب کار ما نداشته باشه!
تو با این کار خلوص نیت و علاقت رو به شهید نشون میدی!
❣گام پنجم :
"درگیر کردن خود با شهید"
سریع همین الان بک گراند گوشیتو عوض کن و عکس دوستتو بذار!!
در طول روز باهاش درد و دل کن.باهاش حرف بزن. آرزوهاتو بهش بگو...
❣گام ششم :
"عدم گناه در حضور رفیق🚫"
روح شهید تا گام پنجم بسیار از شما راضیه :)
ولی آیا در حضور دوست معنویت میتونی گناه کنی؟
حجابمون، رابطمون با نامحرم، چت با نامحرم، غیبت، دروغ، نمازامون و .....
❣گام هفتم :
"اولین پاسخ شهید✓"
کمی صبر و استقامت در گام ششم، آنچنان شیرینی برای شما خواهد داشت که در گام بعدی گناه کردن براتون سخت میشه !!
خواب دوست شهیدتو میبینی، دعایی که کرده بودی برآورده میشه، دعوت به قبور شهدا و راهیان نور و ...
❣گام هشتم :
"حفظ و تقویت رابطه تا شهادت(مرگ)"
گام های سختی رو انجام دادید. درسته؟!
اما مطمئنا با شیرینی قلبی همراه بوده....☺️
#رفاقٺ_با_شهدا❤
#رفیق_شهیدم🌹
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_navid_beheshti
@ebrahim_navid_shahadat
@ebrahim_navid_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#اطلاعیه📣
❣مزار شهید جواد اللهکرم در #بهشت_زهرا🎥
▪️مراسم تشییع پیکر مطهر فرمانده شهید،جواد اللهکرم همزمان با روز #شهادت_امام_جعفر_صادق(ع)🥀 روز چهارشنبه ۲۸ خرداد ساعت ۹ صبح، در تهران جنب دانشگاه هوایی شهید ستاری واقع در مهرآباد جنوبی برگزار می شود و سپس این پیکر پاک برای خاکسپاری به قطعه ۵۰ گلزار شهدای بهشت زهرا(س) منتقل خواهد شد.
#شهید_جواد_الله_کرم
#همه_دعوتید
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_navid_beheshti
@ebrahim_navid_shahadat
@ebrahim_navid_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
♡ ابراهیم بابک نویدِ دلها ♡
📜#رمان جانم میرود 🔹️قسمت_پنجاه_وچهارم مهیا، دوست داشت، بیخیال رفتن شود. اما مطمئن بود؛ شهاب این با
📜#رمان جانم میرود
🔹️قسمت_پنجاه_وپنجم
ــــ خوش اومدی عزیزم... منتظرتم.
تلفن را قطع کرد. در اتاقش را باز کرد و با صدای بلند گفت:
ـــ مامان!
ـــ جانم؟!
ـــ مریم داره میاد خونمون...
ـــ خوش اومده! قدمش روی چشم!
در را بست نگاهی به بازار شام کف اتاقش انداخت. سریع اتاقش را مرتب کرد.
دستی روی روتختیش کشید.
کمرش را راست کرد و به اتاق نگاهی انداخت.
همزمان صدای آیفون آمد. نگاهی به خودش در آینه انداخت، و از اتاقش خارج شد.
مریم، که مشغول احوالپرسی با مهلا خانم بود؛ با دیدن مهیا لبخندی زد و به طرفش آمد. او را در آغوش گرفت.
ـــ سلام بر دوست بی معرفت ما...
مهیا، لبخندی زد و او را در آغوش گرفت.
مهلا خانم به آشپزخانه رفت.
ـــ بیا بریم تو اتاقم.
به سمت اتاق رفتند. هر دو روی تخت نشستند.
مریم با دیدن عکس شهید همت و چفیه لبخندی زد.
ــ تغییر دکور دادی؟! پس اون پوستر ها کو؟!
مهیا، سرش را برگرداند و به دیوار نگاه کرد.
ـــ اصلا هم خوانی نداشتن باهم. اونا رو برداشتم.
مریم اخمی کرد و گفت:
ـــ نامرد سه روزه پیدات نیست. حتی پایگاه سر نمیزنی!
ـــ شرمنده! اصلا حالم خوب نبود. حوصله هم نداشتم.
مریم، شرمنده نگاهی به مهیا انداخت.
ـــ به خاطر حرف های شهاب...؟!
تا مهیا می خواست چیزی بگوید؛ در زده شد و مهلا خانم با سینی چایی وارد اتاق شد.
مهیا از جایش بلند شد و سینی را از دست مادرش گرفت.
ـــ مهیا مادر... این شکلات ها رو مریم جان زحمت کشیدن آوردند.
ـــ خیلی ممنون مری جون!
ـــ خواهش میکنم! من برا خاله آوردم نه تو!!
مهلا خانم از اتاق رفت و دختر ها را تنها گذاشت.
ـــ خب چه خبر خانم؟! از حاجیتون بگید؟!
ـــ حرف رو عوض نکن لطفا مهیا...
مهیا سرش را پایین انداخت.
ـــ اشکال نداره اون منظوری نداشت.
ـــ مهیا؛ به من یکی دروغ نگو...
من از راز دل دوتاتون خبر دارم.
مهیا، سریع سرش را بالا آورد و با تعجب به مریم نگاه کرد.
ـــ اینجوری نگام نکن! من از دل دوتاتون خبر دارم!
ولی اون داداش مغرورم؛ داره همه چیز رو خراب میکنه.
ـــ ن... نه! اصلا اینطور نیست، مریم لطفا قضاوت نکن.
مریم دستش را بالا آورد.
ـــ لطفا ادامه نده. من بچه نیستم؛ باشه؟!!
ـــ مریم!
ـــ مریم بی مریم! لطفا اگه نمی خواهی حقیقت رو بگی... دروغ نگو!
ـــ اصلا اینطور نیست. تو این چند روز چون یه خواستگار اومده، مامان بابام تاییدش کردند. واسه همین، دارم به اون فکر میکنم. خودم زیاد راضی نیستم اما خانوادم راضین...
واسه همین سردرگمم...
ـــ خواستگار؟!
ـــ آره!
ـــ قضیه جدیه؟!
ـــ یه جورایی!
مریم باورش نمی شد. او همیشه مهیا را زن داداش خودش می دانست.
مریم، بعد از نیم ساعت بلند شد و به خانه ی خودشان رفت.
در را با کلید باز کرد.
وارد خانه شد. شهین خانوم و شهاب در پذیرایی نشسته بودند.
ـــ سلام مامان!
ـــ سلام عزیزم! مهیا چطور بود؟!
ـــ خوب بود! سلام رسوند!
به طرف پله ها رفت که با صدای شهاب ایستاد.
ـــ حالا کار به جایی رسیده به ما سلام نمی کنی؟!!
ـــ خودت دلیلشو میدونی!
شهاب عصبی خندید.
ـــ میشه بگید من چیکار کردم؟ خودمم بدونم بلاخره!
مریم عصبی برگشت.
ـــ نمی دونی؟! آخه تو چقدر خودخواهی! اون همه حرف که بار مهیا کردی؛ چیزی نبود.
ـــ تو هنوز اون قضیه رو فراموش نکردی؟!
ـــ چون فراموش شدنی نیست برادر من...
صدایش رفته رفته بالاتر می رفت.
ـــ مثلا با کی داری لج میکنی، ها؟!!
شهاب فک کردی من از دلت خبر ندارم؟ فکر کردی من نمی دونم تو به مهیا علاقه داری!!
ـــ مریم... لطفا!
ـــ چیه؟!؟ می خوای انکار کنی؟! می ترسی غرورت خدشه دار بشه؟!!
نترس آقا! همینجوری با غرور جلو برو...
الان دیگه خیالت راحت میشه، مهیا خواستگار داره؛ قضیه هم جدیه!
مریم نگاه آخر را به برادرش که تو شوک بود، انداخت و از پله ها بالا رفت...
↩ادامه دارد...
نویسنده:فاطمه امیری
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_navid_beheshti
@ebrahim_navid_shahadat
@ebrahim_navid_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
📖«««﷽»»»📖
#اطلاعیه🔈
√|| مجموعه
شهیدابراهیم_هادی_وشهیدنویدصفری❣||√
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
💠 با سلام و عرض ادب خدمت کاربران عزیز جهت ارتقاء کیفیت کانال از شما همراهان همیشگی خواهشمندیم نظرات پیشنهادات و انتقادهای خود را درمورد پستهای کانال به ایدی زیر بفرستین
🌺راستی دلنوشته شهدایی و عنایت شهدا که شامل حال شما عزیزان شده هم برامون بفرستین
🆔 @Majnon_135
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌺#استاد_شجاعی🎤
✔قویترین سرباز #امام_زمان (عج ) کیست؟!!
✅ پیش زمینه عشق به امام زمان (عج ) عشق به ولی فقیه و رهبری هست😍
#صبحتون_مهدوی🌤
#التماس_دعای_فرج🤲
#مهدویت
#رهبری
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_navid_beheshti
@ebrahim_navid_shahadat
@ebrahim_navid_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#حاج_محمود_کریمی🎙
◼امام صادق، چهار هزار شاگرد داشت ولے براے قیام، هفده یار هم نداشت...💔
و تو اے صاحب الزمان
در میان این همه مدعے
چقدر تنهایے . . .😔
▪️شَھادت آقاے غریب مدینھ #امام_صادق(ع) را بھ شیعیانشان تسلیت عرض مےڪنیم🖤
💚الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَـــ الْفَـــرَج💚
#امام_غریبم
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_navid_beheshti
@ebrahim_navid_shahadat
@ebrahim_navid_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❣چه بغض هاکه باشنیدن #خانطومان درگلویم نشکست
❣چه خون ها که برای دربر گرفتن#مزارت بر دلم ننشست
❣چه ترک هاکه برای نوازشی برروی #کفن ت بر قلبم نشست
▪️تشیع پیکر پاک شهید مدافع حرم جواد الله کرم در گلزار شهدای بهشت زهرا(س)
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_navid_beheshti
@ebrahim_navid_shahadat
@ebrahim_navid_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
.#ڪلام_شهدا♥️🌿
.
فَقطــ👇🏻
امام حُسین«علیہالسلام»
رو بچـسب
هرچے میخواے
ازش بخوآهـ🌸🍃
یکے یڪدونست
و از خُـدا هرچے بخواد
بهـش میدهِـ||..
.
.
#شهیدروحاللهقربانے💗
#شهدا🕊
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_navid_beheshti
@ebrahim_navid_shahadat
@ebrahim_navid_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
♡ ابراهیم بابک نویدِ دلها ♡
📜#رمان جانم میرود 🔹️قسمت_پنجاه_وپنجم ــــ خوش اومدی عزیزم... منتظرتم. تلفن را قطع کرد. در اتاقش ر
📜#رمان جانم میرود
🔹️قسمت_پنجاه_وششم
صدای مریم، در گوشش تکرار می شد.
"مهیا خواستگار داره" !!
"قضیه جدیه" !!
نمی توانست همانجا بماند.
کتش را برداشت و از خانه بیرون رفت. شماره محسن را گرفت.
ـــ سلام محسن! بیا پایگاه!
شهین خانوم در اتاق دخترش را باز کرد.
ـــ جانم مامان؟!
شهین خانوم روی صندلی نشست.
ـــ مادر! فکر نمی کنی یکم تند رفتی؟!
مریم لبخندی زد.
ـــ اتفاقا خوب کردم. بزار به خودشون بیان. دیگه پسرت داره میره تو ۲۹سالگی! اونم ۲۵سالش شده. این بچه بازیا چیه در میارند... دوتاشون هم ضایعه کع هم رو میخواند.
ـــ اینقدر خوب فیلم بازی کردی، که من باورم شد.
مریم چادرش را آویزون کرد.
ـــ پس چی فکر کردی مامان خانم!
ـــ حالا قضیه خواستگاری هم حقیقت داره؟!
ـــ آره! خانوادش پسره رو تایید کردند ولی خودش معلومه ناراضیه...
شهین خانوم لبخندی زد.
ـــ هر چی بخواد. آرزومه مهیا عروس این خونه بشه.
شهاب عصبی دستی در موهایش کشید.
ـــ چی میگی محسن! میگم براش خواستگار اومده! قضیه جدیه! میگی هیچ کاری نکنم؟!
ـــ خب مومن... بهت میگم خواستگاری کن؛ میگی نمیشه...
میگم صبر کن... این جوری میکنی!
پس چی بگم!
ـــ نگاه کن ما از کی کمک خواستیم!
ــــ شهاب جان! این امر خیره!
هیچ تعللی نکن، بسم الله بگو... برو جلو! کاری نکن خدایی نکرده یه عمر پشیمون بشی.
شهاب، چشمانش را برای چند دقیقه بست.
ـــ برام یه استخاره بگیر !
محسن قرآن را باز کرد و شروع به خواندن آیه ها کرد.
ـــ بفرما برادر من... استخاره ات عالی دراومد.
صدای تلفن کلافه اش کرده بود.
کیسه های خرید را جابه جا کرد و موبایلش را جواب داد.
ـــ جانم مامان؟!
ـــ بابا... چقدر عجله داری؟!
ـــ اومدم... اومدم...
ـــ باشه!
گوشی را قطع کرد.
کیسه های خرید را روی زمین گذاشت.
کلید را به در زد.
ـــ سلام!
مهیا به طرف صدا برگشت. با دیدن شهاب تعجب کرد، اما زود اخم هایش در هم جمع شد.
ـــ علیک السلام بفرمایید!
ـــ مهیا خانم من...
مهیا اجازه نداد، ادامه بدهد.
ـــ من چی؟! بازم اومدید حرف بارم کنید؟!
مگه من چیکار کردم؟! من اون روز بهتون گفتم اتفاقی بود؛ چون خودم هم خبر نداشتم، کسی عمدا این کارو کرده! ولی شما ظاهرا همیشه دوست دارید؛ بقیه رو قضاوت کنید.
اجازه ای به شهاب نداد، که حرفش را بزند.
خریدها را بر داشت و وارد خانه شد. قبل از اینکه در را ببند گفت.
ـــ با اجازه آقای مهدوی! به خانواده سلام برسونید...
در را بست و از پله ها بالا رفت. جلوی در کفش های دو خانم بود، در را باز کرد.
با دیدن شهین خانم و مریم لبخندی زد.
ـــ سلام خوبید؟!
بعد سلام و احوالپرسی کنارشون نشست.
ـــ چه خبر مهیا جان! دیگه سر نمیزنی؟!
ـــ چی بگم شهین جون؛ میبینی که چطور ازم کار میکشند...
مهلا خانم، سینی شربت را روی میز گذاشت.
ـــ یه مدت دیگه شوهر میکنی... دیگه نمیتونی یه کمکی به ما بکنی!
ـــ نگران نباش من حالا حالاها کنارت هستم.
مهلا خانم، به طرف شهین خانم برگشت.
ـــ دیدید گفتم این خانوم راضی نمیشه...
شهین خانوم، لبخندی به روی مهیا زد.
ـــ مگه الکیه؟! اون قراره عروس من بشه! ما جوابش رو نمی خوایم... برش می داریم میریم!
مریم و مهلا خانم خندیدند.
مهیا با تعجب به آن ها نگاه کرد. حرف های شهین خانوم او را گیج کرده بود.
شهین خانوم دستی روی زانوی مهیا گذاشت.
ـــ اینطور نگاه نکن عزیزم. ما اومدیم خواستگاری برا پسرم... شهاب...
↩ادامه دارد...
نویسنده:فاطمه امیری
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_navid_beheshti
@ebrahim_navid_shahadat
@ebrahim_navid_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
📖🔰«««﷽»»»🔰📖
#اطلاعیه🔈
√|| گروه ختم قران و ذکر
#شهیدابراهیم_هادی_وشهیدنویدصفری❣||√
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
💠 جهت حاجت روایی خود در گروه ختم قران و ختم ذکر نام خود رابه ایدی خادمین ما بفرستید
💫خادمین گروه ختم قران👇
🆔 @Khademalali
💫خادمین گروه ختم ذکر👇
🆔 @Zahrayyy
🔴همچنین هر شب جمعه هیئت مجازی در کانال های مجموعه برگزار خواهیم کرد منتظر همراهی و حضور گرمتون هستیم😊
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_navid_beheshti
@ebrahim_navid_shahadat
💐🍃🌿🌸🍃🌾🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
🌹
🌸چگونه «محبتمان به #امام_زمان(عج) » را افزایش دهیم؟
🔸خواندن داستانهای و جزئیات زندگی ائمه(ع)،محبت ما به آنها را افزایش میدهد. اما از امام زمان(عج) که همیشه غائب بودهاند، مطالب زیادی نقل نشده. در عوض، باید از قدرت «#تفکر» بیشتر استفاده کنیم!
🔸مثلاً بیایید کمی در مورد میزان علاقۀ امام زمان(عج) به خودمان «فکر» کنیم.💕
🔸چرا حضرت پروندۀ ما را بهصورت هفتگی مرور میکنند؟
از سرِ کنجکاوی؟
یا از سرِ #علاقه، و مانند پدر و مادر مهربانی که وضعیت تحصیلی فرزندش برایش مهم است؟
از کنار این موضوع به سادگی عبور نکنیم، در موردش تأمل کنیم. 👌
💠این تفکر-اگر برایش وقت بگذاریم- ما را متحول میکند و علاقۀ ما به آن حضرت را افزایش میدهد.💞
👤#استاد_علیرضا_پناهیان
#صبحتون_مهدوی🌤
#التماس_دعای_فرج🤲
#مهدویت
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_navid_beheshti
@ebrahim_navid_shahadat
@ebrahim_navid_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
··|🕊|··
#شھیدانھ🌿
ما ھمآݧـ نسڷـ جوانیمـ
ڪھ ثابتـ ڪردیمـ👊🏻°
دࢪ ࢪھ ؏ِـشقـ جگࢪ داࢪ تࢪ از~♥️
|صد مَࢪدیمـ|••
#شهدا🕊
#شهید_نوید_صفرے🌹
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_navid_beheshti
@ebrahim_navid_shahadat
@ebrahim_navid_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بده شب جمعه تو کرب وبلا🌺
السلام علی الحسین
وعلی علی بن الحسین
وعلی اولاد الحسین
وعلی اصحاب الحسین♥️
[ 🍀اݪلّہُمَـ عَجِّݪ ݪِوَݪیڪ اݪّفَرَجْ☘ ]
#شب_زیارتی_ارباب
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_navid_beheshti
@ebrahim_navid_shahadat
@ebrahim_navid_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
♡ ابراهیم بابک نویدِ دلها ♡
📜#رمان جانم میرود 🔹️قسمت_پنجاه_وششم صدای مریم، در گوشش تکرار می شد. "مهیا خواستگار داره" !! "قضی
📜#رمان جانم میرود
🔹️قسمت_پنجاه_وهفتم
_ متوجه نمیشم، چی دارید میگید؟!
مریم به سمتش آمد. دستش را گرفت.
_ پاشو... بریم تو اتاقت!
مهیا که گیج بود؛ بدون اعتراض همراه مریم بلند شد. مریم، مهیا را در اتاقش هل داد.
_ مریم، اینجا چه خبره؟!
مریم خندید. کنارش نشست.
_ قضیه چیه مریم؟!
مریم گونه مهیا را بوسید.
_ قضیه اینه که، قراره تو بشی زن داداشم!
_ شوخی بی مزه ای بود.
مریم خوشحال خندید.
_ شوخی چیه دیونه!! جدی دارم میگم...
مهیا، روی تاقچه نشسته بود و به اتفاقات دیروز فکر می کرد.
باورش برایش سخت بود؛ که شهاب به خواستگاریش آمده بود.
از خانوادش و خانواده مهدوی دو روز فرصت خواسته بود.
و فردا باید جواب می داد. خیلی آشفته بود.
اصلا برایش قابل هضم نبود؛ شهاب از آن طرف با او بداخلاقی می کرد؛ و از این طرف خانواده اش را برای خواستگاری می فرستاد.
فکری که او را خیلی آزار می داد؛ این بود، نکند مریم و شهین خانم او را مجبور به این کار کرده باشند.
_ بفرمایید.
شهاب استکان چایی را برداشت.
_ممنون مریم جان!
محمد آقا کتاب را بست. عینکش را از روی چشمانش برداشت، و روی کتاب گذاشت.
_خب حاج خانم؛ این عروس خانم کی قراره جواب رو به ما بده؟!
شهین خانم، زیر لب قربون صدقه مهیا رفت.
_ان شاء الله فردا دیگه...
شهاب استکان را روی میز گذاشت، و با صدای تحلیل رفته ای گفت:
_ فردا؟!
همه شروع به خندیدن کردند.
_ پسرم نه به قبلا، که قبول نمی کردی اسم زنو بیاریم؛ نه به الان که اینقدر عجله داری!!
شهاب با اعتراض گفت:
_بابا!
دوباره صدای خنده در خانه پیچید.
شهاب به اطراف نگاه کرد. کافی شاپ نازنین، دوباره آدرس نگاه انداخت، درست بود.
وارد شد، روی یکی از میز ها نشست.
دیشب برایش پیامی از مهیا آمد؛ که از او خواسته بود، جایی قرار بگذارند، تا قبل از خواستگاری حرف هایشان را بزنند.
شهاب اول تعجب کرد. اما قبول کرد.
به اطراف نگاه کرد. خبری از مهیا نبود. نگاهی به ساعتش انداخت.
احساس کرد که کسی کنارش نشست. از بوی این عطر متنفر بود.
سرش را بلند کرد، با دیدن کسی که رو به رویش نشسته بود اخم کرد با عصبانیت غرید.
_ بازهم تو...
تکیه اش را به صندلی داد.
_ انتظار مهیا رو داشتی؟!
_ اسمشو به زبون کثیفت نیار!
_ آروم باش! من فقط اومدم کمکت کنم.
شهاب از جایش بلند شد.
_بنشین! کار مهمی باهات دارم. مربوط به مهیاست..
شهاب سرجایش نشست. با نگرانی گفت:
_چی شده؟! برای مهیا خانم، اتفاقی افتاده؟!
تکیه اش را به صندلی داد.
_نه، ولی اگه به حرف های من گوش ندی؛ اتفاقی برای تو میفته!
شهاب گنگ نگاهی به او انداخت.
_ چی می خوای بگی؟!
_ بیخیال مهیا شو! اون ارزش تو و خانوادت رو نداره...
شهاب خندید.
_ می خواستی اینارو بگی؟! من هیچوقت حرفای تو رو باور نمیکنم. اونقدر به مهیا خانم، اعتماد دارم که نشینم به حرف های دروغ جنابعالی گوش بدم .
شهاب، از جایش بلند شد و از کافی شاپ خارج شد...
↩ادامه دارد...
نویسنده:فاطمه امیری
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_navid_beheshti
@ebrahim_navid_shahadat
@ebrahim_navid_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
سلام علیکم🌹
💠امشب راس ساعت ۲۱ درکانال با ابراهیم و نوید دلها تا شهادت هئیت مجازی داریم منتظر حضور گرمتون هستیم 😊👇
🔹️@ebrahim_navid_shahadat
🎙با سخنرانی #حاج_آقا_گلی_زاده
💠موضوع سلسله جلسات "یاری امام عصر (عج) ، چرا و چگونه"
• • •
[ #امامزمان{عجݪاللهٺعاݪےفرجہاݪشریف} ]
آنڪہ از شرم گُنہ باید ڪند غیبت منم
تو چرا جُورِ گنہ ڪاران عاݪم میڪشے...؟!
#اللﮩـمعجـللولیـڪالفـرج♥️
#صبحتون_مهدوی🌤
#التماس_دعای_فرج🤲
#مهدویت
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_navid_beheshti
@ebrahim_navid_shahadat
@ebrahim_navid_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆