♡ ابراهیم بابک نویدِ دلها ♡
خانم صفری مایل هستید بعد اذان ونماز ان شاءالله ادامه بدیم؟؟؟
بله حتما. خیلی ممنون میشم
♡ ابراهیم بابک نویدِ دلها ♡
بله حتما. خیلی ممنون میشم
پس در خدمتتون هستیم ان شاءالله بعد از اذان و اقامه نماز
یاعلی
♡ ابراهیم بابک نویدِ دلها ♡
مجموعه ابتدا به اسم شهید هادی بود ولی با خوابی یکی از خادمین بزرگوار دیده بودن از شهید صفری مجموعه م
الحمدلله. واقعا لطف خداست و خواست خودش هست که بیشتر و بیشتر برای ما دنیا مونده ها حضور داشته باشه
قبول باشه از همگی
ادامه گفت و گو با سرکار خانم کشوری همسر بزرگوار شهید عزیز نوید صفری
قبول حق باشه خانم صفری
شما که مطمئن از شهادت ایشون بودید، بازم براتون سخت بود اعزامشون؟؟
حتما آمادگی اینکه به این زودی به شهادت برسن رو نداشتید، وقتی خبر شهادت ایشون رو شنیدید چه حسی داشتید؟ خبر شهادت چه جوری بهتون رسید؟
♡ ابراهیم بابک نویدِ دلها ♡
ما اون برنامه رو قسمتی توی کانال گذاشتیم
♡ ابراهیم بابک نویدِ دلها ♡
چه لحظات سختی رو گذروندید
واقعا صبری زینبی میخواد ،تحمل اون شرایط
از سختی های بعد شهادتشون برامون میفرمایید؟ شما هم شاهد زخم زبانهای یه عده بودید حتما درسته؟
برای هم نسلهای خودتون و نوجوونهای الان چه توصیه ای دارید به عنوان همسر شهیدی که برای دفاع از حرم اهلبیت جان شیرینش رو فدا کرده و مطمئننا شما هم در این جهاد ایشون شریک هستید
خیلی ممنونم که وقت گذاشتین. ان شاءالله که در همه مراحل زندگیتون موفق و سربلند باشید و در ظلّ توجهات آقا امام زمان عاقبت بخیر باشید.
یاعلی
دوستانی که اهل استان تهران و حومه هستن روز پنجشنبه ۱۹ تیر ماه مراسم سالروز تولد شهید بزرگوار در بهشت زهرا و کنار مزارشون با حضور خانواده عزیزشون و جمعی از خانواده شهدا برگزار میشود.
#بنرتبادل
حکایتی جالب و خواندنی در ازدواج💍💍💓
دو تا برادر بودند یکى تاجر، یکى مسگر. تاجر یک دختر داشت. مسگر یک پسر. دختر و پسر همدیگر را دوست داشتند امّا مرد تاجر مخالف ازدواج آنها بود. مىگفت:”من تاجرم. دخترم را به پسر یک مسگر نمىدم.“
پسر وزیر پادشاه آمد خواستگارى دختر. پسر عمو وقتى این موضوع را شنید آمد پیش دختر و گریهکنان گفت:”تو را دارند به پسر وزیر مىدهند و سر من بىکلاه مىماند.“ دختر گفت:”گریه نکن. من از پسر وزیر نوشتهاى مىگیرم که بتوانم شب عروسى بیایم پیش تو، شاید هم با هم فرار کردیم.“
بساط عقد را براى پسر وزیر و دختر چیدند. وقتى مىخواستند از دختر بله بگیرند. دختر به پسر وزیر گفت:”یک نوشته به من بده که شب اول عروسى خواسته مرا انجام دهی. وگرنه بله نمىگویم.“ پسر وزیر نوشتهاى به دختر داد. دختر هم بله را گفت.
شب عروسى که شد، وقتى که عروس و داماد را دست به دست دادند و آنها تنها شدند دختر نوشتهٔ پسر را به او نشان داد و گفت:”من و پسر عمویم همدیگر را دوست داشتیم. چون پدرش مسگر است پدرم راضى نشد مرا به او بدهد. اما من قول دادهام که شب عروسى اول پیش او بروم.“ حالا خواهشم این است که اجازه بدهى یک ساعت پیش او بروم.“داماد هم قبول کرد.
وقتى که عروس از در خانه بیرون آمد. دزدى جلویش را گرفت و گفت:”حالا هر چى جواهر همرات دارى بده بیاد.“ دختر قصهٔ خودش را براى او تعریف کرد و گفت:”همان جور که پسر وزیر به من دست نزد و اجازه داد بروم، تو هم مردانگى کن و دست به جواهرات من نزن تا بروم و برگردم. وقتى برگشتم، جوهراتم مال تو.“ دزد قبول کرد.
دختر همین جور که مىرفت یک شیر جلویش درآمد، دختر دستى به یال شیر کشید، قصهاش را براى او تعریف کرد و به او هم قول داد وقتى برگردد مىتواند او را بخورد.
دختر وقتى به خانهٔ پسر عمویش رسید، دید او سرش را روى زانو گذاشته و گریه مىکند. دختر را که دید گفت:”چطور توانستى سر داماد را کلاه بگذارى و به اینجا بیائی؟“ دختر گفت:”نوشتهاى از او گرفته بودم و امشب از او خواستم که اجازه دهد من پیش تو بیایم. او هم قبول کرد. در بین راه هم یک دزد و یک شیر دیدم آنها وقتى ماجراى مرا شنیدند از مال و جان من گذشتند.“ پس فکرى کرد و گفت:”نه! آن داماد بیچاره مردانگى کرده و به تو اجازه داده، درست نیست که کاسه سالم او را من بشکنم.“ دختر را به خانه روانه کرد
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_navid_beheshti
@ebrahim_navid_shahadat
@ebrahim_navid_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
#سلام_مولا_جانم ❣
🥀رحمت بہ..
روح "صائب" شیرینسخن
ڪہ گفت:👇
«عالم پر است ..،
از تـــــو.....😍
و خالے است جاے تو»😓
💚الّلہـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَـــ الْفَـــرَج💚
#صبحتون_مہدوے🌤
#التماس_دعاے_فرج🤲
#مہدویت
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_navid_beheshti
@ebrahim_navid_shahadat
@ebrahim_navid_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆