eitaa logo
♡ ابراهیم‌ بابک‌ نویدِ دلها ♡
35.2هزار دنبال‌کننده
13.9هزار عکس
4.2هزار ویدیو
297 فایل
رفیق به محفل شهدا خوش آمدی😉 در مناسبت های مختلف موکب شهدایی داریم😍 ✤ارتباط‌‌با‌خادم↯ @ya_fatemat_al_zahra ✤تبلیغات↯ @ebrahim_navid_delha_tabligh ✤کانال‌های‌ما↯ @ebrahim_babak_navid_keramaat @ebrahim_babak_navid_mokeb
مشاهده در ایتا
دانلود
تفاوت یاران امام زمان و امام حسین.mp3
4.35M
🔊 📌 «تفاوت یاران امام زمان و امام حسین» 👤 استاد ▫️ حتی اگه نصف عزادار‌ها حاضر باشن برای امام زمان جون بدن، امام باید ظهور کنن! پس چرا نمیان؟ ▪️ویژه @ebrahim_navid_delha @pelak_shohadaa @shohadaa_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
رفـت رفـت در برخی موارد عکـس پروفایل‌ها عوض شد اسـم گروهها تغییر کرد خیلی‌ها از کانال‌های مذهبی لفت دادن پیـراهـن مشکیا دراومد جوک‌ها شروع شد آهنـگ گوش کردن‌ها شروع شد ولی غـم‌های زینـب تـازه شـروع شـد یتیـمی تـازه شـروع شـد اسیـر بودن تـازه شـروع شـد کتـک خوردن تـازه شـروع شـد 💔 فقط یادمون باشه هی نگیم ان شاءالله بریم کربـلا چون کربـلا رو باید از بی‌بی زینـب خواسـت که پیشش رو سیاهیـم!‌ @ebrahim_navid_delha @pelak_shohadaa @shohadaa_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ابد والله یا زهرا ما ننسی حسینا... سوگند به خدا ، ای زهرا!ما هرگز حسین را فراموش نمیکنیم.✋🏻♥️ @ebrahim_navid_delha @pelak_shohadaa @shohadaa_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
🌹شهیدی که بر اثر انفجار به جز یکی از دستانش... چیزی از پیکرش باقی نماند 🌺 🔸یکی از خصوصیات جالب علی این بود که با هر رده سنی ای ارتباط میگرفت. همیشه صحبت هاش تو مراسما و مجالس مختلف بین کودکان ونوجوانان، تعریف و تمجید از شهدا بود.به زبون خودشون، به اندازه فهمشون از شهدا و ارزشها وهدف هاشون میگفت. 🔹علی میگفت تمام دارایی که متعلق به خودم می باشد در راه ارباب بی کفن سید الشهداء(ع) خرج کنید. خودش هم مثل ارباب بی کفنش چیزی از پیکرش باقی نماند 🔸همیشه کنار قبور شهدای گمنام شهر ری تو میدون نماز،برگزار میکرد. باصداش غوغا به پا میکرد. مداح اهل بیت علی عادت داشت این بود که همیشه به خانواده های شهدا سرمیزد. به دیدنشون میرفت و دیگران رو هم به این کار تشویق میکرد. 🕊شهادت: ۹۴/۴/۱ 🍂🏴 @ebrahim_navid_delha @pelak_shohadaa @shohadaa_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
🍃🌸بسم الله الرحمن الرحیم 🌸🍃 عرض سلام و ارادت خدمت شما همراهان همیشگی بزرگوارانی که تمایل به همکاری در برگزاری زیارت نیابتی شهدا در شهر های رشت و ساری هستند لطفا به ایدی زیر مراجعه کنند 🆔 @shahidhadi_delha سپاس از همراهی شما بزرگواران
📜 🔷 مهیا سریع از جایش بلند شود و به طرف در دوید سریع کفش هایش را پا کرد از پله ها پایین رفت و توجه ای به صداکردن های مهلا خانم نکرد. نگاهی به در باز خانه شهاب انداخت دو تا ماشین بودند و دلش فشرد شد که نکند خبری شده؟ نکند اتفاقی برای شهاب افتاده که همه به خانه ی شهاب آمدند ؟ سریع وارد خانه شد همه در حیاط نشسته بودند ،با دیدن شهین خانم که درآغوش مریم گریه می کرد دیگر نایی برای ایستادن نداشت،پس آن ها خبر را شنیدند، اشک هایش بی مهابا بر روی گونه هایش سرازیر می شدند محمد آقا اولین نفری بود که متوجه حضور مهیا شده بود که با نگرانی صدایش کرد: ــ مهیا دخترم با صدای محمد آقا همه با نگرانی به مهیا نگاه کردند حتی شهین خانم از آغوش مریم جدا شد و با چشمان اشکی به مهیا خیره شد ،سارا متوجه حال بد مهیا شد سریع به سمتش رفت و دستش را گرفت و کمکش کرد که بشیند اما مهیا دستش را پس زد و به روبه روی شهین خانم زانو زد و با چشمون اشکی و لبان لرزون خیره به چشان بی قرار شهین خانم زمزمه کرد: ــ شهاب نمی توانست چیزی بگوید اما باید میپرسید ــ شهین جون شهابم کجاست نتوانست جلوی خودش را بگیرد بلند شروع به هق هق کرد که باعث شد شهین خانم بی تاب تر شود و اورا همراهی کند؛ ــچرا گریه میکنید ،مگه چیزی شده‌‌‌؟اخبار گفت پنج تا پاسدار شهید شدند نگفت که نتوانست ادامه دهد و سرش را پایین انداخت و اجازه داد هق هق اش دل همه را به درد بیاورد با حرف هایی که میزد میخواست هم دل خودش و هم شهین خانم را آرام کند اما ان حس بدی که گوشه ی دلش رخنه کرده بود و اورادر چشمان شهین خانم هم می دید را چه می کرد؟ مگر احساس یک مادر اشتباه می کرد؟؟ * ـــ بیا عزیزم ،بخور مهیا به لیوان اب قندی که در دستان سارا بود نگاهی انداخت و زمزمه کرد: ــ نمیخوام صدای شهین خانم که از شدت گریه گرفته بود به گوشش رسید: ــ بخور عزیزم ،بخور مهیا رنگت پریده بخور مادرم مهیا لیوان را از دستان سارا گرفت و ارام به لب هایش نزدیک کرد و در همان حال به صحبت های سارا که سعی در ارام کردنش بود گوش میداد ــ عزیزم شما که هنوز چیزی بهتون نگفتن،همینطور زود زانوی غم بغل کردید ،مگه فقط شهاب تو اون عملیان بوده؟؟کلی پاسدار و نیروهای دیگه مهیا کمی ارام گرفته بود اما این آرامش طولی نکشید که با شنیدن صدای آیفون و تصویر چند مرد غریبه با لباس نظامی بی حال بر روی مبل نشست و چشمانش را محکم بر روی هم فشار داد و با خود تکرار می کرد: ــ اگر چیزی نشده پس اینا اینجا چیکار میکنن؟؟ نویسنده: فاطمه امیری @ebrahim_navid_delha @pelak_shohadaa @shohadaa_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
📖«««﷽»»»📖 🔈 √|| مجموعه شهیدابراهیم_هادی_وشهیدنویدصفری❣||√ ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈ 💠 با سلام و عرض ادب خدمت کاربران عزیز جهت ارتقاء کیفیت کانال از شما همراهان همیشگی خواهشمندیم نظرات پیشنهادات و انتقادهای خود را درمورد پستهای کانال به ایدی زیر بفرستین 🌺راستی دلنوشته شهدایی و عنایت شهدا که شامل حال شما عزیزان شده هم برامون بفرستین 🆔 @Shahidanehhh
یابن الحسن بـیــا و دعاے مستجابِ تحتِ قُـبه ام باش. مگر نگفته‌اند دعا زیرِ قبه‌ے امام‌حسین علیه‌السلام مستجاب است؟ تو ڪہ خودت شاهدی اَللّهُم أرِنِی الطَلعَة الرَشیٖده های مرا... . تو که خودت شنیده ای و دیده ای واجْعـَلْ مِن خَیــرِ اَعوانِهِ و اَنصارِهِ و المُستَشهدینَ بینَ یَدَي هایم را... . تو که میدانی چقدر التماس خدا کرده ام اَللهُمَّ إغــفِر لِيَ ذُنوبَ التي تَحـبِسُ الدُعٰــاء... . پس چـــرا نمی‌بینمتــ؟ چـــرا نمی‌آیی..؟؟ @ebrahim_navid_delha @pelak_shohadaa @shohadaa_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
🌹فکر کن که امروز، شهیدی در مقابل تو، ایستاده است! 🌹فکر کن که مثلا آن شهید، باشد! 🌹همـان شهیدی که لبــاس گشــاد می پوشد تا در خیابان ها، با آن هیکل و تیپ، دلبـــری نکند! 🌹همان شهیدی که کتاب هایش را خوانده ای، و از آنها عکس های مختلف بـرای پست، گرفته ای! 🌹همان شهیدی که می روی، در کنار قبرِ گمنامش، عکس به یادگار می اندازی و پخش می کنی! 🌹خلاصه، فکر کن که تو، در مقابل یک شهید ایستاده ای! 🌹و او می خواهد، چون او زندگی کنی ... 🌹گمنـام باشی، 🌹دلبری نکنی، 🌹دلی را نلرزانی، 🌹برای دیده شدن دست به هر کاری نزنی، 🌹از آرمان هایت به خاطر چند بَه بَه و چنــد آدم زود گـــذر، عقـب نشینی نکنی! 🌹ببین میتونی؟ و چه جوابی داری؟ 🌷🌷 🌷🌷 ♥️ . @ebrahim_navid_delha @pelak_shohadaa @shohadaa_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃 در حال پخت غذای امام حسین ع " سال ۱۳۹٣ " 🔹همه از آرامش وجودی او روحیه می‌گرفتند. با این که یک روحانی مورد احترام بود، با افراد نااهل دوستی می‌کرد. گاهی به او اعتراض می‌شد و به او می‌گفتند: «حاجی این آدم‌های شر و ناباب را چرا دور خودت جمع کرده‌ای»؟ می‌خندید و می‌گفت: «هنر روحانی به همین است که زبان چنین آدم‌هایی را بفهمد و به اصلاح آنها کمک کند». با هر کدام یک جور رفاقت می‌کرد، در دوستی هم سنگ تمام می‌گذاشت. آن‌قدر به آنها نزدیک می‌شد و برادرانه به آنها محبت می‌کرد که مجذوبش می‌شدند و نمی‌توانستند از او دل بکنند. کم‌کم و در دوستی با او پای‌شان به مسجد و هیئت باز می‌شد و فرسنگ‌ها از رفتار و شخصیت گذشته خود فاصله می‌گرفتند. مژدھ‌‌اۍدل‌کھ‌بھ‌ماتاجِ‌سري‌داد،خدا :) 😌 @ebrahim_navid_delha @pelak_shohadaa @shohadaa_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
📜 🔷 آرام چشمانش را باز می ڪند ،به اطراف نگاه می اندازد تا شاید یادش بیاید کجاست؟ با دیدن سِرم وصل به دستش و تختی که روی آن خوابیده بود ،کم کم همه ی اتفاقات که رخ داده را به یاد می آورد. حرف های سردار هنوز در گوشش می پیچید ،اشک هایش روی گونه های سردش سرازیر شد!! باورش نمی شد ،شهاب به او قول داده بود برگردد اما .... سارا و مهلاخانم وارد اتاقش شدند، مهلا خانم با نگرانی به صورت رنگ پریده ی دخترکش نگاهی انداخت،آه عمیقی کشید و دستی بر موهای مهیا ڪشید،مهیا با گریه مقطع گفت: ـــ دی دیدی مامان شهاب ،شهاب بهم قول داده بود برگرده اما،اما مامان تنهام گذاشت مهلاخانم اشک هایش را پاک کرد و با نگاهی غمگین به دخترکش خیره شد و آرام زمزمه کرد؛ ــ مادر هنوز که چیزی نشده؟چرا اینقدر به دلت بد راه میدی؟به جای توکل به خدا نشستی گریه میکنی ؟ ــ مامان نشنیدی سردار چی گفت؟از شهاب خبری نیست.یعنی شهاب برنگشته مهیا با صدای بلند هق هق می کرد ،سارا با نگرانی سعی در ارام کردنش می کرد ،اما مهیا احساس می کرد دیگر پایان راه است و دیگر شهاب را در کنار خودش ندارد. در باز شد و پرستار وارد اتاق شد و شاکی گفت: ــ قرار بود اذیتش نکنید،شما حالشو که بدتر کردید،لطفا بیرون باشید و سریع آرامبخشی به سِرم زد و سارا ومهلا خانم را از اتاق بیرون برد . مهیا دیگر هق هق اش آرامتر شده بود ،احساس می کرد که چشمانش کم کم بسته می شدند،هرچقدر می خواست مقاومت کند اما دیگر نتوانست و چشمانش بسته شد... ** سردار به خانه شهاب آمده بود و اتفاق تلخی که همه را نگران کرده بود چه دوستان چه همکاران شهاب،را با خانواده شهاب درمیان گذاشت که مهیا و شهین خانم را،راهی بیمارستان کرده بود،شهاب بعد آن شب که عملیات با موفقیت انجام شده بود اثری از او نبود ،رزمنده هایی که همراه آن بودند ،گفته بودند که شهاب همراه گروه اول که شش نفر بودند وارد منطقه شده بودند و دیگر او را ندیده بودند،و وقتی سراغ آن پنج نفر را گرفتند ،خبر شهادت آن ها را خبر دادند. هیچ خبری از شهاب نبود ،نه جسدی که بدانند شهید شده ،نه خبری که شاید اسیر شده باشد ،و تنها یک جمله به همه گفته می شود "شهاب مفقود شده" و از آن صحبت های سردار سه روز گذشته بود اما خبری از شهاب نبود... مهیا و شهین خانم از بیمارستان مرخص شده بودند،شهین خانم به برگشتن شهاب امیدوار بود و با هر بار صدای تلفن یا آیفون به امید اینکه شهاب باشد به سمت آن پرواز می کند. اما مهیا ،عجیب امیدش را از دست داده بود،واین گونه می پنداشت که آن ها همه باهم وارد منطقه شدند پس اگر آن ها شهید شده بودند شهاب هم همراه آن ها بوده،شهاب آنقدرخوب و باایمان است، که ماندنی نیست ،وقتی یاد آن بی قراری و شوق رفتن برای دفاع حرم حضرت زینب در چشمان شهاب می افتاد دیگر شکی بر اینکه شهاب ماندنی نیست احساس نمی کرد. کار هر روزش شده بود که به معراج شهدا برود و کنار شهدا، از نبود شهاب و از بدقولی آن ، گله کند و انقدر گریه می کرد که دیگر نایی برا راه رفتن هم نداشت!! در یکی از روز هایی که به معراج آمده بود ،آرش دوست شهاب را دیده بود که بعد از صحبت کوتاهی، گفته بود که امروز به سوریه می رود و چون شهاب نیست او قرار بود عملیات را فرماندهی کند و آن لحظه مهیا یاد دختر ریز نقشی که در یادواره دیده بود که خودش را نامزد آرش معرفی کرده بود،افتاد،باخود زمزمه کرد؛ ــ یعنی الان او در چه حالی بود؟یعنی ممکن بود که آرش هم برنگردد و حال دخترک مثل من شود نویسنده: فاطمه امیری ... @ebrahim_navid_delha @pelak_shohadaa @shohadaa_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
📖🔰«««﷽»»»🔰📖 🔈 √|| گروه ختم قران و ذکر ❣||√ ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈ 💠 جهت حاجت روایی خود در گروه ختم قران و ختم ذکر نام خود رابه ایدی خادمین ما بفرستید 💫خادمین گروه ختم قران👇 🆔 @Khademalali 💫خادمین گروه ختم ذکر👇 🆔 @Zahrayyy 🔴همچنین هر شب جمعه هیئت مجازی در کانال های مجموعه برگزار خواهیم کرد منتظر همراهی و حضور گرمتون هستیم😊 @ebrahim_navid_delha @pelak_shohadaa
❤️ 🌾 بہ هر طرف نظر ڪنم اثر ز روے ماه توست 💫 گر این جهان بپا شده بہ خاطر صفاے توست... 🌾 ببین ڪہ پر شده جهان ز ظلم و جور اے عزیز 💫 بگو ڪدام لحظہ ها ظهور روے ماه توست 🖤الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَـــ الْفَـــرَج🖤 ‌‌ @ebrahim_navid_delha @pelak_shohadaa @shohadaa_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
🍁با همرزمانش نشسته بود و صحبت می کرد. وقت شد. محمد به پا خواست و به طرف منبع آب رفت و گرفت.☝️ دوستانش گفتند: -بیا، یک چایی بخوریم، بعد همگی می رویم و نماز می خوانیم.👌 محمد لبخند زنان گفت: -امام حسین ع ظهر اول نماز خواند، بعد چایی را با فرشتگان در بهشت خورد.😊 او به سنگر رفت و به نماز ایستاد. ای فرود آمد و محمد را کرد.💔 راوی: 🌹 ┄┅┅✿❀ 🏴 💔🏴 . @ebrahim_navid_delha @pelak_shohadaa @shohadaa_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
hejab_rahbari-azemat-zan.mp3
1.51M
💚 {•~حجاب~•}🌿🦋 عظمت زن بودن را درآمیختن حجب و حیا و عفاف زنانه با عزت مسلمانانه است عظمت این رو درک کنید زن مسلمان ما اینجور است..‌. 💞 |° اسلام = دین عقلانیت °| @ebrahim_navid_delha @pelak_shohadaa @shohadaa_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
📜 🔷 از تاکسی پیاده شده و وارد کوچه شود خستگی وبا احساس ضعفی که داشت راه رفتن را برایش سخت کرده بود ، همزمان که از کنار در خانه شهاب رد شد ،که در باز شد و محمد آقا از در بیرون آمد ،که با دیدن مهیا به سمتش رفت و بانگرانی گفت: ــ مهیا؛دخترم حالت خوبه؟رنگت چرا پریده؟؟ ــ سلام،چیزی نیست خوبم ــ داری با خودت چیکار میکنی دخترم؟امیدتو از دست نده ،به خدا توکل کن مهیا به محمد آقا خیره شد وچهره ی اورا در نظر گرفت،مگر ممکنه در یک هفته ادم آنقدر زود پسر شود ؟؟ لبخند تلخی بر روی لب هایش نشاند گفت: ــ من خوبم ــ شهین حالش خوب نیست؟خیلی بی تابی میکنه؟سراغتو خیلی میگیره،میخواد ببینتت ــ نه نمیتونم ،من حالم خوب نیست نمیتونم ببینشون حالشونو بدتر میکنم ــ اما ... ــ لطفا ،من نمیتونم و دیگر اجازه ای به محمد آقا نداد سریع خداحافظی کرد و وارد خانه شد چشمانش رابسته بود و سرش را به دیوار سرد معراج شتدا تکیه داده بود،نفس عمیقی کشید که بوی خوش گلاب،کمی از آشوب وجودش را کم کرد. امروز هم مثل ده روز قبلی هر روز به معراج آمده بود ،اینجا احساس آرامش خاصی می کرد،در این مدت از خیلی کارهایش عقب افتاده بود وکمتر کسی در این ده روز با مهیا حرف زده یا حتی او را دیده مهیا بیشتر وقت خود را در معراج سپری می کرد و بقیه وقت را در اتاقش با عکس های دونفرهایشان می گذراند. از رفتن شهاب سه روزی گذشته بود ،در این مدت نامزد آرش را چند باری در معراج دیده بود و راحت متوجه شد که از رفتن ارش چه بر سر دخترک امده. باصدای گوشیش نگاهش را به گوشی دوخت با دیدن شماره شهین خانوم ،نگاهش را از گوشی گرفت و به تابوت شهید گمنام دوخت،که صدای گوشی قطع شد ،اما بلافاصله دوباره صدای گوشی مهیا در فضای خلوت معراج پیچید ،مهیا نگران نگاهی به اسم شهین خانم نگاهی انداخت،و در دلش غوغایی افتاد ،نکند خبری از شهاب رسیده؟؟ سریع تماس را جواب داد و تا خواست سلام کند صدای گریه ی شهین خانم به گوشش رسید. شهین خانم بین گریه هایش مدام اسم شهاب را تکرار می کرد ،مهیا دیگر مطمئن شد اتفاقی افتاده ،حتی جرات پرسیدن سوالی را نداشت می ترسید جوابی که به سوالش داده بشه اونی نباشه که او میخواهد . تماس قطع شد و مهیا با صورت اشکی شوکه در جایش خشک شده بود ،دوست نداشت چیزی را که شنیده بود باور کند ،چشمانش را محکم روی فشار داد و در دل دعا می کرد که ای کاش چشمانم را باز کنم همه ی این اتفاقات یک کابوس باشند ،اما با باز کردن چشمانش،صدای گریه هایش سکوت فضا را شکست. دستانش را به دیوار تکیه داد تا بتواند از جایش بلند شود ،باید به انجا می رفت و می فهمید چه بر سر شهابش آمده که همچین شهین خانم را بی قرار کرده بود. از معراج خارج شد صدای گوشیش را می شنید اما هیچ توجه ای به آن نکرد و برای اولین تاکسی که دید دست تکان داد نویسنده: فاطمه امیری @ebrahim_navid_delha @pelak_shohadaa @shohadaa_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
🕊بنام پروردگار هستی بخش🕊 📦💌 🖇درخواست از نیکوکاران و خیرین برای کمک رسانی فوری، آگاهانه و مستقیم 📩 📌در راستای پیشرفت و گسترش مجموعه و برنامه های فرهنگی نیـازبه تبلیغ بزرگ‌و گسترده هست 🚺 لذا از همراهان عزیز درخواست دارم بـه نیت چهارده معصوم وبرآورده شـدن حوائج کمکهای نقدی خود را به شماره حساب زیر پراخت نمایند⤵️ 💳 ‏6037997291276690 💌 ❣. 🌷 اَللهُ یُبٰارِڪُ فیــِڪ❣ ❤️🌺🌸💕⚜✨
✋ دوشنبه‌هاست هوایم عجیب بیش از حد شده است ذکرمن امن یجیب بیش ازحد دوشنبه هاحسنے ها دوباره دلتنگند💔 برای غربت شاه غریب بیش از حد🌱 (ع)🕊 @ebrahim_navid_delha @pelak_shohadaa @shohadaa_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
VID_20200907_100722_761_a01.mp3
4.07M
📹 ما هنوز به این فضای بهشتی نیاز داریم! 🔻چرا راهپیمایی اربعین حتی با وجود کرونا برای ما ضروری است؟ @ebrahim_navid_delha @pelak_shohadaa @shohadaa_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
{🕊🥀} ♥💍✨ وضــع غــــذاپخـتـنـم دیدنـے بود بـراش فسنـــجـان درسـت کـردم چہ فسنجانے! گردوهــا رادرسـتہ انداختہ بودم توے خورش آنقـدر رب زده بودم کہ سیاه شده بـود.🖤 بــرنـج هـم شـورشور نشـست سـرسفـره دل تودلم نبـود غـــذایــش راتـاآخرخـورد بعـــدشـروع کـردبہ شوخـے کـردن کہ (چـون توقره قروت دوست دارے بہ جاے رب قره قروت ریختہ اے توغـذا) چنـدتـااسـم هـم براے غـذایـم ساخـت:ترشـکی...فسنجون سیاه آخـرش گفـت:خداروشـکر✨ دستت دردنکنہ💕 °🌷° :) 💛✨ @ebrahim_navid_delha @pelak_shohadaa @shohadaa_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
جدیدترین نوشته خود آورده است: "چند سال قبل اتوبوسی از دانشجویان دختر یکی از دانشگاه‌های بزرگ کشور آمده بودند جنوب. چشم‌تان روز بد نبیند... آن‌قدر سانتال مانتال و عجیب و غریب بودند که هیچ کدام از راویان، تحمل نیم ساعت نشستن در آن اتوبوس را نداشتند. وضع ظاهرشان فوق‌العاده خراب بود. آرایش آن‌چنانی، مانتوی تنگ و روسری هم که دیگر روسری نبود، شال گردن شده بود. اخلاق‌شان را هم که نپرس... حتی اجازه یک کلمه حرف زدن به راوی را نمی‌دادند، فقط می‌خندیدند و مسخره می‌کردند و آوازهای آن‌چنانی بود که... از هر دری خواستم وارد شوم، نشد که نشد؛ یعنی نگذاشتند که بشود... دیدم فایده‌ای ندارد! گوش این جماعت اناث، بدهکار خاطره و روایت نیست که نیست! باید از راه دیگری وارد می‌شدم... ناگهان فکری به ذهنم رسید... اما... سخت بود و فقط از شهدا بر‌می‌آمد... سپردم به خودشان و شروع کردم. گفتم: بیایید با هم شرط ببندیم! خندیدند و گفتند: اِاِاِ ... حاج آقا و شرط!!! شما هم آره حاج آقا؟؟؟ گفتم: آره!!! گفتند: حالا چه شرطی؟ گفتم: من شما را به یکی از مناطق جنگی می‌برم و معجزه‌ای نشان‌تان می‌دهم، اگر به معجزه بودنش اطمینان پیدا کردید، قول بدهید راه‌تان را تغییر دهید و به دستورات اسلام عمل کنید. گفتند: اگر نتوانستی معجزه کنی، چه؟ گفتم: هرچه شما بگویید. گفتند: با همین چفیه‌ای که به گردنت انداخته‌ای، میایی وسط اتوبوس و شروع می‌کنی به رقصیدن!!! اول انگار دچار برق‌گرفتگی شده باشم، شوکه شدم، اما چند لحظه بعد یاد اعتقادم به شهدا افتادم و دوباره کار را به آن‌ها سپردم و قبول کردم. دوباره همه‌شون زدند زیر خنده که چه شود!!! حاج آقا با چفیه بیاد وسط این همه دختر و... در طول مسیر هم از جلف‌بازی‌های این جماعت حرص می‌خوردم و هم نگران بودم که نکند شهدا حرفم را زمین بیندازند؟ نکند مجبور شوم...! دائم در ذکر و توسل بودم و از شهدا کمک می‌خواستم... می‌دانستم در اثر یک حادثه، یادمان شهدای طلائیه سوخته و قبرهای آن‌ها بی‌حفاظ است... از طرفی می‌دانستم آن‌ها اگر بخواهند، قیامت هم برپا می‌کنند، چه رسد به معجزه!!! به طلائیه که رسیدیم، همه‌شان را جمع کردم و راه افتادیم ... اما آن‌ها که دست‌بردار نبودند! حتی یک لحظه هم از شوخی‌های جلف و سبک و خواندن اشعار مبتذل و خنده‌های بلند دست برنمی‌داشتند و دائم هم مرا مسخره می‌کردند. کنار قبور مطهر شهدای طلائیه که رسیدیم، یک نفر از بین جمعیت گفت: پس کو این معجزه حاج آقا! ما که این‌جا جز خاک و چند تا سنگ قبر چیز دیگه‌ای نمی‌بینیم! به دنبال حرف او بقیه هم شروع کردند: حاج آقا باید... برای آخرین بار دل سپردم. یا اباالفضل گفتم و از یکی از بچه‌ها خواستم یک لیوان آب بدهد. آب را روی قبور مطهر پاشیدم و... تمام فضای طلائیه پر از شمیم مطهر و معطر بهشت شد... عطری که هیچ جای دنیا مثل آن پیدا نمی‌شود! همه اون دخترای بی‌حجاب و قرتی، مست شده بودند از شمیم عطری که طلائیه را پر کرده بود. طلائیه آن روز بوی بهشت می‌داد... همه‌شان روی خاک افتادند و غرق اشک شدند! سر روی قبرها گذاشته بودند و مثل مادرهای فرزند از دست داده ضجه می‌زدند ... شهدا خودی نشان داده بودند و دست همه‌شان را گرفته بودند. چشم‌ها‌شان رنگ خون گرفته بود و صدای محزون‌شان به سختی شنیده می‌شد. هرچه کردم نتوانستم آن‌ها را از روی قبرها بلند کنم. قصد کرده بودند آن‌جا بمانند. بالاخره با کلی اصرار و التماس آن‌ها را از بهشتی‌ترین خاک دنیا بلند کردم ... به اتوبوس که رسیدیم، خواستم بگویم: من به قولم عمل کردم، حالا نوبت شماست، که دیدم روسری‌ها کاملا سر را پوشانده‌اند و چفیه‌ها روی گردن‌شان خودنمایی می‌کند. هنوز بی‌قرار بودند... چند دقیقه‌ای گذشت... همه دور هم جمع شده بودند و مشورت می‌کردند... پرسیدم: به کجا رسیدید؟ چیزی نگفتند. سال بعد که برای رفتن به اردو با من تماس گرفتند، فهمیدم دانشگاه را رها کرده‌اند و به جامعه‌الزهرای قم رفته‌اند ... آری آنان سر قول‌شان به شهدا مانده بودند ..." ..
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
عقب ماندگی⁉️ چطور جمهوری اسلامی موشک رو با اون تکنولوژی پیشرفته میتونه بسازه اما ماشین رو با این تکنولوژی بسیار پایین تر نمیتونه بسازه چرا...؟؟!!! تا انتها نگاه کنید... @ebrahim_navid_delha @pelak_shohadaa @shohadaa_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
📜 🔷 تاکسی که سر کوچه ایستاد ،مهیا سریع کرایه را داد و به سمت خانه شهاب دوید و به فریاد های پیرمرد که از مهیا می خواست بقیه پولش را ببرد توجه نکرد،در باز بود سریع وارد شد و خودش را به داخل خانه رساند. شهین خانم با دیدن مهیا به سمتش پرواز کرد ،مهیا با دیدن چشم های سرخ شهین خانم دیگر نتوانس تحمل کند و روی زانوهایش افتاد ،شهین خانم سریه روبه رویش زانو زد مهیا با گریه روبه شهین با التماس گفت: ــ شهین جون بگو؛قسمت میده بهم بگی همه چیو،بگو چه بلایی سر شهابم اومده شهین خانم که از شدت گریه نمیتوانست حرفی بزند،سرمهیا را در آغوش گرفت و با هق هق مهیا را همراهی کرد،بین گریه هایش بوسه هایی بر روی سر مهیا نشاند،از صمیم قلب خوشحال بود که همچین عروسی دارد،در این مدت که شهاب نبود ،خیلی دلتگش شده بود ،خودش هم نمی دانست که چرا وقتی مهیا را می دید یا او را در آغوش می گرفت آرام می گرفت و احساس می کرد که شهاب را دیده و درآغوش گرفته. مهیا از شهین خانم جدا شد و با چشمان سرخ و خیس در چشمان شهین خانم خیره شد ،و آ ام زمزمه کرد: ــ بگید چی شده؟دارم میمرم قلبم درد گرفت قسمتون میدم بگید چی شده مهیا دیگر نمی توانست تحمل کند درد زیادی را تحمل کرده بود احساس می کرد فلبش از شدت درد هر لحظه ممکن بود از کار بایستد ،و برای رهایی از این درد دوست داشت بلند جیغ بزند و از درد دوری شهاب بگوید . با صدای بلندی همراه گریه که دل هر بی رحمی را به رحم می آورد گفت : ــ دارم میمرم ،چرا درک نمیکنید از دوری شهاب دارم میمیرم ،بهم بگید چه به سر شهابم اومده شهین خانم نتوانست حرفی بزند فقط آرام گفت : ــ برو تو اتاق شهاب ،اونجاست ببینش و گریه اجازه نداد ،حرف هایش را به پایان برساند ،مهیا با خوشحالی از جا بلند شد ،باورش نمی شد شهاب در اتاقش باشد سریع به طرف پله ها دوید و به سمت اتاق شهاب رفت اما قبل از اینکه در را باز کند به این فکر کرد،اگه شهاب برگشته چرا شهین خانم انقدر بی قرار بود ؟ اگر آمده بود شهاب حتما با شنیدن صدایش پایین می امد ؟ مهیا قدمی برگشت و زیر لب گفت: ــ هیچ چیز طبیعی نیست مهیا چشمانش را بست و در را باز کرد اما با دیدن تابوتی که در وسط اتاق بود و شهاب با صورت بی رنگ در آن آرام خوابیده بود از حال رفت نویسنده: فاطمه امیری @ebrahim_navid_delha @pelak_shohadaa @shohadaa_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆