💢#قصه_های_سرباز_قاسم(۱)
📌برشی از کتاب از چیزی نمی ترسیدم
🔸️مزد هفته
✍شش روز بود از بعد طلوع آفتاب تا نزدیک غروب آفتاب،جلوی در ساختمان نیمه ساز خیابان خواجو مشغول کار بودم جُثه نحیف و سن کم من توان چنین کاری را نداشت از دست های کوچک من خون می ریخت.عصر پس از کار اوستا بیست تومان اضافه داد و گفت:(این مزد هفته تو)
💢#قصه_های_سرباز_قاسم(۲)
📌برشی از کتاب از چیزی نمی ترسیدم
🔸️مزد روز
✍صبح راه افتادم نیم ساعت زودتر از موعد اوستا هم رسیدم.کسی نبود.پس از بیست دقیقه یکی دیگر از شاگردها آمد.کمکم سروکله اوستا پیدا شد شروع کردم به آوردن آجرها از پیاده رو به داخل ساختمان دستهای کوچک من قادر به گرفتن یک آجر هم نبود به هر قیمتی بود مشغول شدم نزدیکی های غروب اوستا دو تومان داد و گفت:(صبح دوباره بیا)