#خاطراتِابراهیم°•🤍
برادر آقا ابراهیم مےگفت:
دوتا برادر،از جوان های محله ی ما معتاد بودند. آنها هیچڪس را نداشتند. برای همین گرفتار شدند. ابراهیم خیلی برای ترڪ دادن آنها تلاش ڪرد. بالاخره موفق شد.
با پیروزے انقلاب، ابراهیم آنها را مشغول به ڪار ڪرد. جنگ که شروع شد آنها را به جبهه برد. به او اعتراض ڪردم که اینها را برای چی به جبهه می بری؟ ابراهیم گفت:«اتفاقا در جبهه از بهترین رزمندگان هستند. اینها ترڪ ڪرده اند. فقط نباید رها شوند. چون ڪسے را ندارند.»
ابراهیم ادامه داد:«من حتی به رفقایم سپرده ام ڪه اگر من شهید شدم اینها را رها نڪنید. از توانایی اینها استفاده کنید و نگذارید در محل و در میان دوستان معتادشان رها شوند.»
ابراهیم شهید شد. این دو برادر از جبهه برگشتند. یک روز به منزل ما آمدند ساعت ها در فراق ابراهیم گریه ڪردند. آنها اقرار مے کردند که اگر الان زندهاند و انسان های سالمی هستند به خاطر ابراهیم بوده.
متاسفانه دوستان ابراهیم به دلایلے این دو برادر را طرد ڪردند. آنها دیگر به جبهه بر نگشتند. در شهر ماندند دوباره درگیر موادو... شدند. در سالهاے بعد از جنگ بود که خبر فوت آن دو نفر را شنیدم.
#هادےِدلها
#خاطراتِابراهیم°•🤍
برادر آقا ابراهیم مےگفت:
دوتا برادر،از جوان های محله ی ما معتاد بودند. آنها هیچڪس را نداشتند. برای همین گرفتار شدند. ابراهیم خیلی برای ترڪ دادن آنها تلاش ڪرد. بالاخره موفق شد.
با پیروزے انقلاب، ابراهیم آنها را مشغول به ڪار ڪرد. جنگ که شروع شد آنها را به جبهه برد. به او اعتراض ڪردم که اینها را برای چی به جبهه می بری؟ ابراهیم گفت:«اتفاقا در جبهه از بهترین رزمندگان هستند. اینها ترڪ ڪرده اند. فقط نباید رها شوند. چون ڪسے را ندارند.»
ابراهیم ادامه داد:«من حتی به رفقایم سپرده ام ڪه اگر من شهید شدم اینها را رها نڪنید. از توانایی اینها استفاده کنید و نگذارید در محل و در میان دوستان معتادشان رها شوند.»
ابراهیم شهید شد. این دو برادر از جبهه برگشتند. یک روز به منزل ما آمدند ساعت ها در فراق ابراهیم گریه ڪردند. آنها اقرار مے کردند که اگر الان زندهاند و انسان های سالمی هستند به خاطر ابراهیم بوده.
متاسفانه دوستان ابراهیم به دلایلے این دو برادر را طرد ڪردند. آنها دیگر به جبهه بر نگشتند. در شهر ماندند دوباره درگیر موادو... شدند. در سالهاے بعد از جنگ بود که خبر فوت آن دو نفر را شنیدم.
#هادےِدلها
#خاطراتِابراهیم°•🤍
باز هم مثل شبهاے قبل. نیمه شب ڪه از خواب بیدار شدم، دوباره دیدم که ابراهیم روی زمین خوابیده!
با اینڪه رختخواب برایش پهن کرده بودیم، اما آخر شب، وقتی از مسجد آمد، دوباره روی فرش خوابید.
صدایش کردم و گفتم: داداش جون، هوا سرده، یخ می کنے. چرا تو رختخواب نمی خوابے؟ گفت: خوبه، احتیاجی نیست.
وقتے دوباره اصرار ڪردم گفت: رفقاے من الان تو جبههے گیلان غرب، توی سرما و سختی هستند. من هم باید کمے حال اونها رو درڪ کنم.
#هادےِدلها
شهیدابراهیم هادی🇵🇸
عزیزترینِ زندگیم .
ابراهیم طوری برخورد میکرد کھ گویی از
تمامِ رفاهیات دنیایی برخوردار است .
گذرانِ زندگی برایِ او که یتیم بزرگ شده
سخت بود اما با کاردربازار، درآمد لازم را
برایِ خودش کسب کرد !
ابراهیم پولِ خودش را هم برایِ دیگران
هزینھ میکرد ؛ نھ موقعیت هایِ ویژه او
راذوق زده میکردُ نھ از دست دادنِ
موقعیت ها او را ناراحت میکردهیچ
وقت لباس نو نمیپوشید ، میگفت:
هرزمان تمامِ مردم توان پوشیدنِ
لباس نوُ زیبا داشتند، من هم میپوشم🌿
#شهید_ابراهیم_هادی #هادیِدلها
.
🤍 ˹
شهیدابراهیم هادی🇵🇸
عزیزترینِ زندگیم .
ابراهیم طوری برخورد میکرد کھ گویی از
تمامِ رفاهیات دنیایی برخوردار است .
گذرانِ زندگی برایِ او که یتیم بزرگ شده
سخت بود اما با کاردربازار، درآمد لازم را
برایِ خودش کسب کرد !
ابراهیم پولِ خودش را هم برایِ دیگران
هزینھ میکرد ؛ نھ موقعیت هایِ ویژه او
راذوق زده میکردُ نھ از دست دادنِ
موقعیت ها او را ناراحت میکردهیچ
وقت لباس نو نمیپوشید ، میگفت:
هرزمان تمامِ مردم توان پوشیدنِ
لباس نوُ زیبا داشتند، من هم میپوشم🌿
#شهید_ابراهیم_هادی #هادیِدلها
.
🤍 ˹
شهیدابراهیم هادی🇵🇸
_ 🌱💚
•
.
وَ از تو میپرسند :
- زیبایی را کجا میشود یافت؟!
به آنها بگو درچهرهی آنان کھ از
خُدا حیا میکنند !🌼( :
#شهیدابراهیمهادی | #هادیدلها
نمی دانم چه شد که خودت را میهمان دل ویران شده من کࢪدي...
با دنیایی از خاطرات آن روز های ﻋاشورایی در(سلام بر ابراهیمت) مرا به سرزمین آرزو ها بردی
ناخواسته عاشقت شده ام و خانه دلم را مهر محبت تو پر کرده دستم را در دستان پر مهر محبت تو قرار می دهم« دستامو بگیر آقا💔😔»..
اللهم ارزقناتوفیق شهادت...
#هادیدلها
ج
#خاطراتِابراهیم°•🤍
باز هم مثل شبهاے قبل. نیمه شب ڪه از خواب بیدار شدم، دوباره دیدم که ابراهیم روی زمین خوابیده!
با اینڪه رختخواب برایش پهن کرده بودیم، اما آخر شب، وقتی از مسجد آمد، دوباره روی فرش خوابید.
صدایش کردم و گفتم: داداش جون، هوا سرده، یخ می کنے. چرا تو رختخواب نمی خوابے؟ گفت: خوبه، احتیاجی نیست.
وقتے دوباره اصرار ڪردم گفت: رفقاے من الان تو جبههے گیلان غرب، توی سرما و سختی هستند. من هم باید کمے حال اونها رو درڪ کنم.
#هادےِدلها