eitaa logo
شهید ابراهیم هادی
13.2هزار دنبال‌کننده
9.5هزار عکس
698 ویدیو
62 فایل
"کاری کن که خدا خوشش بیاد" تو دعوت شده ی خاصِ آقا ابراهیم هستی تا کمکت کنه به خدا برسی❤️ 🛍فروشگاه: @EbrahimhadiMarket ⚠️تبلیغات: @Ebrahimhadi_ir 👤ارتباط با مدیر: @Khademe_ebrahim
مشاهده در ایتا
دانلود
شهید ابراهیم هادی
‍ 🌷 #دختر_شینا – قسمت 5⃣1⃣ ✅ فصل سوم .... چمدان پر از لباس و پارچه بود. لا‌به‌لای لباس‌ها هم چند
‍ 🌷 – قسمت6⃣1⃣ ✅ فصل چهارم .... خدیجه سر ایمان را گرم کرد و دستش را کشید و او را از اتاق بیرون برد. روزها پشت سر هم می‌آمدند و می‌رفتند. گاهی صمد تندتند به سراغم می‌آمد و گاهی هم ماه به ماه پیدایش نمی‌شد. اوضاع مملکت به هم ریخته بود و تظاهرات ضد شاهنشاهی به روستاها هم کشیده شده بود. بهار تمام شد. پاییز هم آمد و رفت. زمستان سرد و یخبندان را هم پشت سر گذاشتیم. در نبود صمد، گاهی او را به کلی فراموش می‌کردم؛ اما همین که از راه می‌رسید، یادم می‌افتاد انگار قرار است بین من و او اتفاقی بیفتد و با این فکر نگران می‌شدم؛ اما توجه بیش از اندازه پدرم به من باعث دلخوشی‌ام می‌شد و زود همه چیز را از یاد می‌بردم. چند روزی بیشتر به عید نمانده بود. مادرم شام مفصلی پخته و فامیل را دعوت کرده بود. همه‌ی روستا مادرم را به کدبانوگری می‌شناختند. دست پختش را کسی توی قایش نداشت. از محبتش هیچ کس سیر نمی‌شد. به همین خاطر، همه صدایش می‌کردند « شیرین جان ». آن روز زن برادرها و خواهرهایم هم برای کمک به خانه‌ی ما آمده بودند. مادرم خانواده صمد را هم دعوت کرده بود. دمِ غروب، دیدیم عده‌ای روی پشت بام اتاقی که ما توی آن نشسته بودیم راه می‌روند، پا می‌کوبند و شعر می‌خوانند. وسط سقف، دریچه‌ای بود که همه‌ی خانه‌های روستا شبیه آن را داشتند. بچه‌ها آمدند و گفتند: «آقا صمد و دوستانش روی پشت‌بام هستند.» همان‌طور که نشسته بودیم و به صداها گوش می‌دادیم، دیدیم بقچه‌ای، که به طنابی وصل شده بود، از داخل دریچه آویزان شد توی اتاق؛ درست بالای کرسی. از داخل دریچه آویزان شد توی اتاق؛ درست بالای کرسی. چند نفری از دوستانم هم به این مهمانی دعوت شده بودند. آن‌ها دست زدند و گفتند: «قدم! یااللّه بقچه را بگیر.» هنوز باور نداشتم صمد همان آقای داماد است و این برنامه هم طبق رسم و رسومی که داشتیم برای من که عروس بودم، گرفته شده است. به همین خاطر از جایم تکان نخوردم و گفتم: «شما بروید بگیرید.» یکی از دوستانم دستم را گرفت و به زور هلم داد روی کرسی و گفت: « زودباش. » چاره‌ای نبود، رفتم روی کرسی بقچه را بگیرم. صمد انگار شوخی‌اش گرفته بود. طناب را بالا کشید.مجبور شدم روی پنجه‌ی پاهایم بایستم، اما صمد باز هم طناب را بالاتر کشید. صدای خنده‌هایش را از توی دریچه می‌شنیدک. با خودم گفتم: « الان نشانت می‌دهم. » خم شدم و طوری که صمد فکر کند می‌خواهم از کرسی پایین بیایم، یک پایم را روی زمین گذاشتم. صمد که فکر کرده بود من از این کارش بدم آمده و نمی‌خواهم بقچه را بگیرم. طناب را شل کرد؛ آن‌قدر که تا بالای سرم رسید. به یک چشم بر هم زدن، برگشتم و بقچه را توی هوا گرفتم. صمد، که بازی را باخته بود، طناب را شل‌تر کرد. مهمان‌ها برایم دست زدند. جلو آمدند و با شادی طناب را از بقچه جدا کردند و آن را بردند وسط اتاق و بازش کردند. صمد باز هم سنگ تمام گذاشته بود؛ بلوز و شلوار و دامن و روسری‌هایی که آخرین مدل روز بود و پارچه‌های گران‌قیمت و شیکی که همه را به تعجب انداخت. مادم هم برای صمد چیز‌هایی خریده بود. آن‌ها را آورد و توی همان بقچه گذاشت. کفش و لباس زیر و جوراب، با یک پیراهن و پارچه‌ی شلواری و صابون و نبات. بقچه را گره زد و طناب را که از سقف آویزان بود به بقچه وصل کرد و گفت: « قدم جان! بگو آقا صمد طناب را بکشد. » رفتم روی کرسی؛ اما مانده بودم چطور صدایش کنم. این اولین باری بود که می‌خواستم اسمش را صدا کنم. اول طناب را چند بار کشیدم، اما انگار کسی حواسش به طناب نبود. روی پشت‌بام می‌خواندند و می‌رقصیدند... 🔰ادامه دارد....🔰 《 کانال https://eitaa.com/joinchat/1500184576C4a4b519be8
❣ دوش دروقت سحر شمع‌‌دل افروخته‌ام نرگس مست تو را دیده ام و سوخته ام به تمنای وصال تو ز سر تا به قدم چشم گردیده به راه قدمت دوخته ام 🌱 《 کانال https://eitaa.com/joinchat/1500184576C4a4b519be8
📷یک تصویر پرمعنا: "مادری درحال شانه زدن موهای جگر گوشه اش"💔 باز پنجشنبه و یاد شهدا با صلوات 《 کانال https://eitaa.com/joinchat/1500184576C4a4b519be8
📌 🔹زنى به حضور حضرت داوود (ع) آمد و گفت: اى پیامبر خدا پروردگار تو ظالم است یا عادل؟ 🔸داوود (ع) فرمود: خداوند عادلى است که هرگز ظلم نمى کند. 🔹سپس فرمود: مگر چه حادثه اى براى تو رخ داده است که این سؤال را مى کنى؟ 🔺زن گفت: من بیوه زن هستم و سه دختر دارم، با دستم ریسندگى مى کنم، دیروز شال بافته خود را در میان پارچه اى گذاشته بودم و به طرف بازار مى بردم تا بفروشم و با پول آن غذاى کودکانم را تهیه سازم ، ناگهان پرنده اى آمد و آن پارچه را از دستم ربود و برد و تهیدست و محزون ماندم و چیزى ندارم که معاش کودکانم را تأمین نمایم . هنوز سخن زن تمام نشده بود که ... 🔹در خانه داوود (ع) را زدند ، حضرت اجازه وارد شدن به خانه را داد ، ناگهان ده نفر تاجر به حضور داوود (ع) آمدند و هر کدام صد دینار (جمعاً هزار دینار) نزد آن حضرت گذاردند و عرض کردند: این پولها را به مستحقش بدهید. 🔹حضرت داوود (ع) از آن ها پرسید : علت این که شما دسته جمعى این مبلغ را به اینجا آورده اید چیست ؟ 🔺عرض کردند: ما سوار کشتى بودیم ، طوفانى برخاست ، کشتى آسیب دید و نزدیک بود غرق گردد و همه ما به هلاکت برسیم ، ناگهان پرنده اى دیدیم ، پارچه سرخ بسته اى به سوى ما انداخت ، آن را گشودیم ، در آن شال بافته دیدیم ، به وسیله آن مورد آسیب دیده کشتى را محکم بستیم و کشتى بى خطر گردید و سپس طوفان آرام شد و به ساحل رسیدیم و ما هنگام خطر نذر کردیم که اگر نجات یابیم هر کدام صد دینار، بپردازیم و اکنون این مبلغ را که هزار دینار از ده نفر ماست به حضورت آورده ایم تا هر که را بخواهى ، به او صدقه بدهى. 🔹حضرت داوود (ع) به زن متوجه شد و به او فرمود : 🔺پروردگار تو در دریا براى تو هدیه مى فرستد، ولى تو او را ظالم مى خوانى ؟ 🔹سپس ‍ هزار دینار را به آن زن داد و فرمود : این پول را در تأمین معاش کودکانت مصرف کن ، خداوند به حال و روزگار تو ، آگاهتر از دیگران است. 🔅امام جواد عليه السلام می فرمایند : اعتماد به خداوند بهای هر چیز گران‌بها و نردبان هر امر بلند ‌مرتبه‌ای است. 📚بحار الأنوار، جلد 75، صفحه 364 《 کانال https://eitaa.com/joinchat/1500184576C4a4b519be8
🌹🌸هرگاه شب جمعه شهدا را ياد کرديد، آنها شما را نزد سیدالشهدا(ع) یاد میکنند. بیاد 🌷 《 کانال https://eitaa.com/joinchat/1500184576C4a4b519be8
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شهید ابراهیم هادی
‍ 🌷 #دختر_شینا – قسمت6⃣1⃣ ✅ فصل چهارم .... خدیجه سر ایمان را گرم کرد و دستش را کشید و او را از اتا
‍ 🌷 – قسمت 7⃣1⃣ ✅ فصل چهارم .... روی پشت‌بام می‌خواندند و می‌رقصیدند. مادرم پشت سر هم می‌گفت: « قدم! زود باش. صدایش کن. » به ناچار صدا زدم: « آقا... آقا... آقا... » خودم لرزش صدایم را می‌شنیدم. از خجالت تمام بدنم یخ کرده بود. جوابی نشنیدم. ناچار دوباره طناب را کشیدم و فریاد زدم: « آقا... آقا... آقا صمد! » قلبم تالاپ تلوپ می‌کرد و نفسم بند آمده بود. صمد که صدایم را شنیده بود، از وسط دریچه خم شد توی اتاق. صورتش را دیدم. با تعجب داشت نگاهم می‌کرد. تصویر آن نگاه و آن چهره‌ی مهربان تپش قلبم را بیشتر کرد. اشاره کردم به بقچه. خندید و با شادی بقچه را بالا کشید. دوستان صمد روی پشت‌بام دست می‌زدند و پا می‌کوبیدند. بعد هم پایین آمدند و رفتند توی آن یکی اتاق که مردها نشسته بودند. بعد از شام، خانواده‌ها درباره‌ی مراسم عقد و عروسی صحبت کردند. فردای آن روز مادر صمد به خانه‌ی ما آمد و ما را برای ناهار دعوت کرد. مادرم مرا صدا کرد و گفت: « قدم جان! برو و به خواهرها و زن‌داداش‌هایت بگو فردا گلین خانم همه‌‌شان را دعوت کرده. » چادرم را سر کردم و به طرف خانه‌ی خواهرم راه افتادم. سر کوچه صمد را دیدم. یک سبد روی دوشش بود. تا من را دید، انگار دنیا را به او داده باشند، خندید و ایستاد و سبد را زمین گذاشت و گفت: « سلام. » برای اولین بار جواب سلامش را دادم؛ اما انگار گناه بزرگی انجام داده بودم، تمام تنم می‌لرزید. مثل همیشه پا گذاشتم به فرار. خواهرم توی حیاط بود. پیغام را به او دادم و گفتم: « به خواهرها و زن‌داداش‌ها هم بگو. » بعد دو تا پا داشتم و دو تا هم قرض کردم و دویدم. می‌دانستم صمد الان توی کوچه‌ها دنبالم می‌گردد. می‌خواستم تا پیدایم نکرده، یک جوری گم و گور شوم. بین راه دایی‌ام را دیدم. اشاره کردم نگه دارد. بنده خدا ایستاد و گفت: « چی شده قدم! چرا رنگت پریده؟! » گفتم: « چیزی نیست. عجله دارم، می‌خواهم بروم خانه. » دایی خم شد و در ماشین را باز کرد و گفت: « پس بیا برسانمت. » از خدا خواسته‌ام شد و سوار شدم. از پیچ کوچه که گذشتیم، از توی آینه‌ی بغل ماشین، صمد را دیدم که سر کوچه ایستاده و با تعجب به ما نگاه می‌کرد. مهمان‌بازی‌های بین دو خانواده شروع شده بود. چند ماه بعد، پدرم گوسفندی خرید. نذری داشت که می‌خواست ادا کند. مادرم خانواده‌ی صمد را هم دعوت کرد. صبح زود سوار مینی‌بوسی شدیم، که پدرم کرایه کرده بود، گوسفند را توی صندوق عقب مینی‌بوس گذاشتیم تا برویم امامزاده‌ای که کمی دورتر، بالای کوه بود. ماشین به کندی از سینه‌کش کوه بالا می‌رفت. راننده گفت: « ماشین نمی‌کشد. بهتر است چند نفر پیاده شوند. » من و خواهرها و زن‌برادرهایم پیاده شدیم. صمد هم پشت سر ما دوید. خیلی دوست داشت دراین فرصت با من حرف بزند، اما من یا جلو می‌افتادم و یا می‌رفتم وسط خواهرهایم می‌ایستادم و با زن‌برادرهایم صحبت می‌کردم. آه از نهاد صمد درآمده بود. بالاخره به امامزاده رسیدیم. گوسفند را قربانی کردند و چند نفری گوشتش را جدا و بین مردمی که آن حوالی بودند تقسیم کردند. قسمتی را هم برداشتند برای ناهار، و آبگوشتی بار گذاشتند. نزدیک امامزاده، باغ کوچکی بود که وقف شده بود. چندنفری رفتیم توی باغ. با دیدن آلبالوهای قرمز روی درخت‌ها با خوشحالی گفتم: « آخ جون، آلبالو! » صمد رفت و مشغول چیدن آلبالو شد. چند بار صدایم کرد بروم کمکش؛ اما هر بار خودم را سرگرم کاری کردم. خواهر و زن‌برادرم که این وضع را دیدند، رفتند به کمکش. صمد مقداری آلبالو چیده بود و داده بود به خواهرم و گفته بود: « این‌ها را بده به قدم. او که از من فرار می‌کند. این‌ها را برای او چیدم. خودش گفت خیلی آلبالو دوست دارد. » تا عصر یک بار هم خودم را نزدیک صمد آفتابی نکردم. بعد از آن، صمد کمتر به مرخصی می‌آمد. مادرش می‌گفت: « مرخصی‌هایش تمام شده. » گاهی پنج‌شنبه و جمعه می‌آمد و سری هم به خانه‌ی ما می‌زد. اما برادرش، ستار، خیلی تندتند به سراغ ما می‌آمد. هر بار هم چیزی هدیه می‌آورد. 🔰ادامه دارد....🔰 《 کانال https://eitaa.com/joinchat/1500184576C4a4b519be8
یادت اُفتادم ؛ دست از گناه کشیدم نگاهم کردی مسیر پُر از ظلمتم شد "نور" پشیمانم.. برای تمام دفعاتی که نگاهت را نداشتم آقا ..😔 🍃اللهم عجل لولیک الفرج🍃 《 کانال https://eitaa.com/joinchat/1500184576C4a4b519be8
💠احترام به والدین💠 🌸 برف شدیدی باریده بود . وقتی قطار دو ڪوهه وارد تهران شد ساعت دو نیمه شب بود . با چند نفر از رفقا حرڪت ڪردیم . علی اصغر را جلوی خانه‌شان در خیابان طیب پیاده ڪردیم . 🌸 پای او هنوز مجروح بود . فردا رفتیم به علی اصغر سر بزنیم . وقتی وارد خانه شدیم ، مادر اصغر جلو آمد ، بی‌مقدمه گفت : آقا سید شما یه چیزی بگو !؟ 🌸 بعد ادامه داد : دیشب دو ساعت با پای مجروح پشت در خانه تو برف نشسته اما راضی نشده در بزنه و ما رو صدا ڪنه . صبح ڪه پدرش می‌خواسته بره مسجد اصغر رو دیده ! 🌸 از علی اصغر این ڪار‌ها بعید نبود . احترام عجیبی به پدر و مادرش می‌گذاشت . ادب بالا‌ترین شاخصه او بود. 🌹 📚برگرفته از ڪتاب مهر مادر. اثر گروه شهید هادی 《 کانال https://eitaa.com/joinchat/1500184576C4a4b519be8
به چهره خندانش نگاه کن...❤️ و به خودت افتخار کن که بین میلیارد ها انسان روی زمین، دست ‌تو را گرفته و تو را انتخاب کرده 🌷 《 کانال https://eitaa.com/joinchat/1500184576C4a4b519be8
هدایت شده از  شهید ابراهیم هادی
.🌱 اگر یک نفر را به او وصل کردی برای سپاهش تو سردار یاری... . به نام او که مهربانترین است .🌸 سلام علیکم با نزدیک شدن به سالروز شهادت شهید جاویدالاثر ابراهیم هادی تصمیم داریم قدمی هرچند کوچک، برای زنده نگه داشتن یاد و خاطره شهدا همچنین آشنایی دیگران با شهید هادی برداریم. . از این جهت، قراره رزق های فرهنگی و معنوی تهیه بشه و به مدت ۳ روز ( از پنجشنبه یعنی ۲۰ بهمن تا ۲۲ بهمن که سالروز شهادت شهید هادی هست) سر مزار یادبودشون در بهشت زهرا به زائرین تقدیم بشه. .🌟 اگه دوست داری تو هم قدمی در این راه برداری، کافیه نیت کنی و هرمبلغی که در توانت هست رو به شماره کارت زیر واریز کنی (حتی هزار تومن) : 💳
5892101340144621
بانک سپه | محمدجواد صالحی طاهری | روی شماره کارت بزن کپی میشه| . ⭕️(شماره کارت بالا، مختص جمع آوری نذورات شماست، لذا نیازی به ارسال فیش واریزی نیست) . ان شالله عاقبت بخیر بشی و توی بهشت همنشین شهدا باشی . التماس دعا🌹 .🌱
شهید ابراهیم هادی
.🌱 اگر یک نفر را به او وصل کردی برای سپاهش تو سردار یاری... . به نام او که مهربانترین است .🌸 سلام عل
عرض ادب و احترام🌱 به دلیل تهیه و بسته بندی رزق های معنوی و فرهنگی، فقط تا فردا شب برای شرکت در این کار خیر فرصت باقیست. شهادت نصیبتون🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
کعبه امشب آبرو از مقدم حیدر گرفتی🌱 خانه حقی و صاحب خانه را در برگرفتی 🌱🌸میلاد با سعادت مولود کعبه، 🌱🌸حضرت علی (ع) مبارک باد 《 کانال https://eitaa.com/joinchat/1500184576C4a4b519be8
شهید ابراهیم هادی
‍ 🌷 #دختر_شینا – قسمت 7⃣1⃣ ✅ فصل چهارم .... روی پشت‌بام می‌خواندند و می‌رقصیدند. مادرم پشت سر هم
‍ 🌷 – قسمت 8⃣1⃣ ✅ فصل چهارم ... هر بار هم چیزی هدیه می‌آورد. یک بار یک جفت گوشواره‌ی طلا برایم آورد.خیلی قشنگ بود و بعدها معلوم شد پول زیادی بابتش داده.یک بار هم یک ساعت مچی آورد.پدرم وقتی ساعت را دید، گفت:«دستش درد نکند. مواظبش باش. ساعت گران‌قیمتی است. اصل ژاپن است» کم‌کم حرف عقد و عروسی پیش آمد. شب‌ها بزرگ‌ترهای دو خانواده می‌نشستند و تصمیم می‌گرفتند چطور مراسم را برگزار کنند؛اما من و صمد هنوز دو کلمه درست و حسابی با هم حرف نزده بودیم. یک شب خدیجه من را به خانه‌شان دعوت کرد.زن‌برادرهای دیگرم هم بودند. برادرهایم به آبیاری رفته بودند و زن‌ها هم فرصت را غنیمت شمرده بودند برای شب‌نشینی. موقع خواب یکی از زن‌برادرهایم گفت:«قدم! برو رختخواب‌ها را بیاور.» رختخواب‌ها توی اتاق تاریکی بود که چراغ نداشت؛ اما نور ضعیف اتاق کناری کمی آن را روشن می‌کرد. وارد اتاق شدم و چادر شب را از روی رختخواب کنار زدم. حس کردم یک نفر توی اتاق است. می‌خواستم همان‌جا سکته کنم؛ از بس که ترسیده بودم.با خودم فکر کردم:« حتماً خیالاتی شده‌ام.» چادر شب را برداشتم که صدای حرکتی را شنیدم. قلبم می‌خواست بایستد. گفتم:«کیه؟!» اتاق تاریک بود و هر چه می‌گشتم، چیزی نمی‌دیدم. -منم. نترس، بگیر بنشین، می‌خواهم باهات حرف بزنم. صمد بود.می‌خواستم دوباره دربروم که با عصبانیت گفت:«باز می‌خواهی فرار کنی، گفتم بنشین.» اولین باری بود که عصبانیتش را می‌دیدم. گفتم:«تو را به خدا برو.خوب نیست. الان آبرویم می‌رود.» می‌خواستم گریه کنم. گفت:«مگر چه‌کار کرده‌ایم که آبرویمان برود.من که سرِ خود نیامدم. زن‌برادرهایت می‌دانند. خدیجه خانم دعوتم کرده.آمده‌ام با هم حرف بزنیم. ناسلامتی قرار است ماه بعد عروسی کنیم. اما تا الان یک کلمه هم حرف نزده‌ایم. من شده‌ام جن و تو بسم‌اللّه.اما محال است قبل از این‌که حرف‌هایم را بزنم و حرف دل تو را بشنوم، پای عقد بیایم.» خیلی ترسیده بودم. گفتم:الان برادرهایم می‌آیند. خیلی محکم جواب داد:«اگر برادرهایت آمدند، من خودم جوابشان را می‌دهم. فعلاً تو بنشین و بگو من را دوست داری یا نه؟!»از خجالت داشتم می‌مردم. آخر این چه سؤالی بود. توی دلم خدا را شکر می‌کردم.توی آن تاریکی درست و حسابی نمی‌دیدمش.جواب ندادم. دوباره پرسید:«قدم! گفتم مرا دوست داری یا نه؟!این‌که نشد.هر وقت مرا می‌بینی، فرار کنی. بگو ببینم کس دیگری را دوست داری؟!» -وای!نه!نه به خدا.این چه حرفیه.من کسی را دوست ندارم.خنده‌اش گرفت. گفت:«ببین قدم جان! من تو را خیلی دوست دارم.اما تو هم باید من را دوست داشته باشی. عشق و علاقه باید دو طرفه باشد.من نمی‌خواهم از روی اجبار زن من بشوی. اگر دوستم نداری، بگو.باور کن بدون این‌که مشکلی پیش بیاید،همه چیز را تمام می‌کنم.» همان‌طور سر پا ایستاده و تکیه‌ام را به رختخواب‌ها داده بودم. صمد روبه‌رویم بود. توی تاریکی محو می‌دیدمش. آهسته گفتم:«من هیچ‌کسی را دوست ندارم. فقطِ فقط از شما خجالت می‌کشم.» نفسی کشید و گفت:«دوستم داری یا نه؟!» جواب ندادم. گفت:«می‌دانم دختر نجیبی هستی. من این نجابت و حیایت را دوست دارم. اما اشکالی ندارد اگر با هم حرف بزنیم. اگر قسمت شود، می‌خواهیم یک عمر با هم زندگی کنیم. دوستم داری یا نه؟!» جواب ندادم.گفت:«جان حاج‌آقایت جوابم را بده. دوستم داری؟!» آهسته جواب دادم:«بله.» انگار منتظر همین یک کلمه بود. شروع کرد به اظهار علاقه کردن. گفت:«به همین زودی سربازی‌ام تمام می‌شود. می‌خواهم کار کنم، زمین بخرم و خانه‌ای بسازم. قدم! به تو احتیاج دارم. تو باید تکیه‌گاهم باشی.»بعد هم از اعتقاداتش گفت و گفت از این‌که زن مؤمن و باحجابی مثل من گیرش افتاده خوشحال است. قشنگ حرف می‌زد و حرف‌هایش برایم تازگی داشت. همان شب فکر کردم هیچ مردی در این روستا مثل صمد نیست. هیچ‌کس را سراغ نداشتم به زنش گفته باشد تکیه‌گاهم باش. من گوش می‌دادم و گاهی هم چیزی می‌گفتم. ساعت‌ها برایم حرف زد؛از خیلی چیزها، از خاطرات گذشته،از فرارهای من و دلتنگی‌های خودش،از این‌که به چه امید و آرزویی برای دیدن من می‌آمده و همیشه با کم‌توجهی من روبه‌رو می‌شده، اما یک‌دفعه انگار چیزی یادش افتاده باشد، گفت:«مثل این‌که آمده بودی رختخواب ببری!» راست می‌گفت.خندیدم و پتویی برداشتم و رفتم توی آن یکی اتاق، دیدم خدیجه بدون لحاف و تشک خوابش برده.زن‌برادرهای دیگرم هم توی حیاط بودند. کشیک می‌دادند مبادا برادرهایم سر برسند. ساعت چهار صبح بود.صمد آمد توی حیاط و از زن‌برادرهایم تشکر کرد و گفت:«دست همه‌تان درد نکند. حالا خیالم راحت شد. با خیال آسوده می‌روم دنبال کارهای عقد و عروسی.» وقتی خداحافظی کرد،تا جلوی در با او رفتم.این اولین باری بود بدرقه‌اش می‌کردم. 🔰ادامه دارد.....🔰 《 کانال https://eitaa.com/joinchat/1500184576C4a4b519be8
‍ 🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃 بی حد و مرز دوستت دارم...❤️ ✍ برای تو می نویسم..... برای تويی كه قلبت پـاك است... برای تويی كه تنهايی‌هايم پر از ياد توست... برای تويی كه احساسم، از آن وجود نازنين توست... برای تويی كه چشمانم هميشه به راه تو دوخته است... 🍃🌸🍃🌼 برای تويی كه مرا مجذوب قلب ناز و احساس پاك خود كردی... برای تويی كه وجودم را محو وجود نازنين خود كردی... برای تويی كه هر لحظه دوری ات برایم مثل یک قرن است ... 💞دوستت دارم تا ....... نه...! دیگر برای دوست داشتن هایم تایی وجود ندارد! ... ابراهیم جانم!❤️ مرد به معنای واقعی! 🦋روزت مبارڪ🦋 《 کانال https://eitaa.com/joinchat/1500184576C4a4b519be8
🌸پيامبر خدا صلى الله عليه و آله: 🌱من هشدار دهنده ام و على، راه نماست، و هر امامى، راه نماى نسلى است كه در ميان آنهاست 📚الكافی جلد1 ص191 🌸 سالروز ولادت با سعادت امیرمؤمنان علیه السلام و روز پدر بر شما مبارک 🌸 《 کانال https://eitaa.com/joinchat/1500184576C4a4b519be8
💓 خدا خودش دستمان را در دست شهدا گذاشت و این رفاقت آغاز شد...🌷 وچه رفاقتی بھتر از رفاقت با شهدا.! راھت ادامه دارد...✨ 《 کانال https://eitaa.com/joinchat/1500184576C4a4b519be8
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شهید ابراهیم هادی
‍ 🌷 #دختر_شینا – قسمت 8⃣1⃣ ✅ فصل چهارم ... هر بار هم چیزی هدیه می‌آورد. یک بار یک جفت گوشواره‌ی ط
‍ 🌷 – قسمت 9⃣1⃣ ✅ فصل پنجم در روستا، پاییز که از راه می‌رسد، عروسی‌ها هم رونق می‌گیرند. مردم بعد از برداشت محصولاتشان آستین بالا می‌زنند و دنبال کار خیر جوان‌ها می‌روند. دوازدهم آذر ماه 1356 بود. صبح زود آماده شدیم برای جاری کردن خطبه‌ی عقد به دمق برویم. آن‌وقت دمق مرکز بخش بود. صمد و پدرش به خانه‌ی ما آمدند. چادر سر کردم و به همراه پدرم به راه افتادم. مادرم تا جلوی در بدرقه‌ام کرد. مرا بوسید و بیخ گوشم برایم دعا خواند. من ترک موتور پدرم نشستم و صمد هم ترک موتور پدرش. دمق یک محضرخانه بیشتر نداشت. صاحب محضرخانه پیرمرد خوش‌‌رویی بود. شناسنامه‌ی من و صمد را گرفت. کمی سربه‌سر صمد گذاشت و گفت: « برو خدا را شکر کن شناسنامه‌ی عروس خانم عکس‌دار نیست و من نمی‌توانم برای تو عقدش کنم. از این موقعیت خوب بهره ببر و خودت را توی هچل نینداز. » ما به این شوخی خندیدیم؛ اما وقتی متوجه شدیم محضردار به هیچ عنوان با شناسنامه‌ی بدون عکس خطبه‌ی عقد را جاری نمی‌کند، اول ناراحت شدیم و بعد دست از پا درازتر سوار موتورها شدیم و برگشتیم قایش. همه تعجب کرده بودند چطور به این زودی برگشته‌ایم. برایشان توضیح دادیم. موتورها را گذاشتیم خانه. سوار مینی‌بوس شدیم و رفتیم همدان. عصر بود که رسیدیم. پدر صمد گفت: « بهتر است اول برویم عکس بگیریم. » همدان میدان بزرگ و قشنگی داشت که بسیار زیبا و دیدنی بود. توی این میدان، پر از باغچه و سبزه و گل بود. وسط میدان حوض بزرگ و پرآبی قرار داشت. وسط این حوض هم روی پایه‌ای سنگی، مجسمه‌ی شاه، سوار بر اسب، ایستاده بود. عکاس دوره‌گردی توی میدان عکس می‌گرفت. پدر صمد گفت: « بهتر است همین‌جا عکس بگیریم.» بعد رفت و با عکاس صحبت کرد. عکاس به من اشاره کرد تا روی پیت هفده کیلویی روغنی، که کنار شمشادها بود، بنشینم. عکاس رفت پشت دوربین پایه‌دارش ایستاد. پارچه‌ی سیاهی را که به دوربین وصل بود، روی سرش انداخت و دستش را توی هوا نگه داشت و گفت: « این‌جا را نگاه کن. » من نشستم و صاف و بی‌حرکت به دست عکاس خیره شدم. کمی بعد، عکاس از زیر پارچه‌ی سیاه بیرون آمد و گفت: « نیم ساعت دیگر عکس حاضر می‌شود. » کمی توی میدان گشتیم تا عکس‌ها آماده شد. پدر صمد عکس‌ها را گرفت و به من داد. خیلی زشت و بد افتاده بودم. به پدرم نگاه کردم و گفتم: « حاج‌آقا! یعنی من این شکلی‌ام؟! » پدرم اخم کرد و گفت: « آقا چرا این‌طوری عکس گرفتی. دختر من که این شکلی نیست. » عکاس چیزی نگفت. او داشت پولش را می‌شمرد؛ اما پدر صمد گفت: « خیلی هم قشنگ و خوب است عروس من، هیچ عیبی ندارد.‌ » عکس‌ها را توی کیفم گذاشتم و راه افتادیم طرف خانه‌ی دوست پدر صمد. شب را آن‌جا خوابیدیم. صبح زود پدرم رفت و شناسنامه‌ام را عکس‌دار کرد و آمد دنبال ما تا برویم محضر. عاقد شناسنامه‌هایمان را گرفت و مبلغ مهریه را از پدرم پرسید و بعد گفت: « خانم قدم‌خیر محمدی‌کنعان! وکیلم شما را با یک جلد کلام اللّه مجید و مبلغ ده هزار تومان پول به عقد آقای... » بقیه‌ی جمله‌ی عاقد را نشنیدم. دلم شور می‌زد. به پدرم نگاه کردم. لبخندی روی لب‌هایش نشسته بود. سرش را چند‌بار به علامت تأیید تکان داد. گفتم: « با اجازه‌ی پدرم، بله. » محضردار دفتر بزرگی را جلوی من و صمد گذاشت تا امضا کنیم. من که مدرسه نرفته بودم و سواد نداشتم. به جای امضا جاهایی را که محضردار نشانم می‌داد، انگشت می‌زدم. اما صمد امضا می‌کرد. از محضر که بیرون آمدیم، حال دیگری داشتم. حس می‌کردم جیزی و کسی دارد من را از پدرم جدا می‌کند. به همین خاطر تمام مدت بغض کرده بودم و کنار پدرم ایستاده بودم و یک لحظه از او جدا نمی‌شدم. ظهر بود و موقع ناهار. به قهوه‌خانه‌ای رفتیم و پدر صمد سفارش دیزی داد. من و پدرم کنار هم نشستیم. صمد طوری که کسی متوجه نشود، اشاره کرد بروم پیش او بنشینم. خودم را به آن راه زدم که یعنی نفهمیدم. صمد روی پایش بند نبود. مدام از این طرف به آن طرف می‌رفت و می‌آمد کنار میز می‌ایستاد و می‌گفت: « چیزی کم و کسر ندارید. » عاقبت پدرش از دستش عصبانی شد و گفت: « چرا. بیا بنشین. تو را کم داریم. » دیزی‌ها را که آوردند، مانده بودم چطور پیش صمد و پدرش غذا بخورم. از طرفی هم، خیلی گرسنه بودم. چاره‌ای نداشتم. وقتی همه مشغول غذا خوردن شدند، چادرم را روی صورتم کشیدم و بدون این‌که سرم را بالا بگیرم، غذا را تا آخر خوردم. آبگوشت خوشمزه‌ای بود. بعد از ناهار سوار مینی‌بوس شدیم تا به روستا برگردیم. صمد به من اشاره کرد بروم کنارش بنشینم. آهسته به پدرم گفتم: « حاج‌آقا من می‌خواهم پیش شما بنشینم. » 🔰ادامه دارد.....🔰 《 کانال https://eitaa.com/joinchat/1500184576C4a4b519be8
عهد شفاعت.mp3
3.13M
🍂امشب، شب شانزدهم بهمن ماه ۱۳۶۱، شب عهد بستن شهید ابراهیم هادی و رزمندگان گردان کمیل برای شفاعت یکدیگر در روز قیامت.. یک شب قبل از عملیات و ۶ روز قبل از شهادت پهلوان ابراهیم هادی 🛑صدایی که میشنوید، صدای زیبای شهید ابراهیم هادی است. 《 کانال https://eitaa.com/joinchat/1500184576C4a4b519be8
🔸پیامبر اکرم صلوات الله علیه: «حب الوطن من الإیمان»❤️ دوست داشتن وطن از ایمان است! 《 کانال https://eitaa.com/joinchat/1500184576C4a4b519be8
طلوع گرم چشمانت ، مرا صادق ترین صبح است اگر نه کار خورشید جهان عادت شده ما را... 🌟 سلام بر ابراهیم 🌟 《 کانال https://eitaa.com/joinchat/1500184576C4a4b519be8