eitaa logo
شهید ابراهیم هادی
13.2هزار دنبال‌کننده
9.6هزار عکس
714 ویدیو
62 فایل
"کاری کن که خدا خوشش بیاد" تو دعوت شده ی خاصِ آقا ابراهیم هستی تا کمکت کنه به خدا برسی❤️ 🛍فروشگاه: @EbrahimhadiMarket ⚠️تبلیغات: @Ebrahimhadi_ir 👤ارتباط با مدیر: @Khademe_ebrahim
مشاهده در ایتا
دانلود
🔸پیامبر اکرم صلوات الله علیه: «حب الوطن من الإیمان»❤️ دوست داشتن وطن از ایمان است! 《 کانال https://eitaa.com/joinchat/1500184576C4a4b519be8
طلوع گرم چشمانت ، مرا صادق ترین صبح است اگر نه کار خورشید جهان عادت شده ما را... 🌟 سلام بر ابراهیم 🌟 《 کانال https://eitaa.com/joinchat/1500184576C4a4b519be8
🌱همسر شهید مدافع حرم : 🌷به خاطر شهادت همسرم گریه نمےکنم ولے به خاطر وضعیت حجاب جامعه ناراحتم و گریه مےکنم....😔 《 کانال https://eitaa.com/joinchat/1500184576C4a4b519be8
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
نوحه شهید هادی۱.mp3
3.35M
دوست دارم تشنه لب باشم به هنگام شهادت جرعه ای نوشم ز دست ساقی کوثر بميرم... 🎤مداحی شهید ابراهیم هادی 《 کانال https://eitaa.com/joinchat/1500184576C4a4b519be8
💠خودش بلده چطور دستتو بگیره...💠 ❤️ ❤️ 🍃یه روزکه رفته بودم گلستان شهدا. روی دیوار کتاب فروشی عکس ابراهیم را دیدم. اصلا نمیشناختمش پیش خودم گفتم از قیافش پیداست خیلی آدم خوبیه. اسمشو به خاطر سپردم. نوشته بود "شهید ابراهیم هادی". بهش سلام دادم. 🍃چند روز بعد رفتم کتاب فروشی ببینم کتابی از این شهید هست یا نه، فروشنده گفت بله کتاب داره و دو جلد هم هست. قیمت کتاب را پرسیدم ولی پول نداشتم بخرم. ناراحت شدم. گفتم با این بی پولی باید چند وقت صبر کنم تا پولش بدستم بیاد. من حتی هزار تومنم ندارم. 🍃چند روز بعد تو گلستان شهدا بودم. داشتم بین شهدای گمنام قدم میزدم. یه دختر صدام زد؛ یه بسته بهم داد گفت نذره. ازش دور شدم تا بازش کردم نشستم روی زمین و گریه کردم. کتاب سلام برابراهیم بود.😭 《 کانال https://eitaa.com/joinchat/1500184576C4a4b519be8
شهید ابراهیم هادی
‍ 🌷 #دختر_شینا – قسمت 9⃣1⃣ ✅ فصل پنجم در روستا، پاییز که از راه می‌رسد، عروسی‌ها هم رونق می‌گیرند.
‍ 🌷 – قسمت 0⃣2⃣ ✅ فصل پنجم رفتم کنار پنجره نشستم. پدرم هم کنارم نشست. می‌دانستم صمد از دستم ناراحت شده، به همین خاطر تا به روستا برسیم، یک بار هم برنگشتم به او، که هم‌ ردیف ما نشسته بود، نگاه کنم. به قایش که رسیدیم، همه منتظرمان بودند. خواهرها، زن‌برادرها و فامیل به خانه‌ی ما آمده بودند. تا من را دیدند، به طرفم دویدند. تبریک می‌گفتند و دیده‌بوسی می‌کردند. صمد و پدرش تا جلوی در خانه با ما آمدند. از آن‌جا خداحافظی کردند و رفتند. با رفتن صمد، تازه فهمیدم در این یک روزی که با هم بودیم چقدر به او دل بسته‌ام. دوست داشتم بود و کنارم می‌ماند. تا شب چشمم به در بود. منتظر بودم تا هر لحظه در باز شود و او به خانه‌ی ما بیاید، اما نیامد. فردا صبح موقع خوردن صبحانه، حس بدی داشتم. از پدرم خجالت می‌کشیدم. منی که از بچگی روی پای او یا کنار او نشسته و صبحانه خورده بودم، حالا حس می‌کردم فاصله‌ای عمیق بین من و او ایجاد شده. پدرم توی فکر بود، سرش را پایین انداخته و بدون این‌که چیزی بگوید، مشغول خوردن صبحانه‌اش بود. کمی بعد پدرم از خانه بیرون رفت. هنوز چند دقیقه‌ای نگذشته بود که صدای مادرم را شنیدم. از توی حیاط صدایم می‌کرد: « قدم! بیا آقا صمد آمده. » نفهمیدم چطور پله‌ها را دو تا یکی کردم و با دمپایی لنگه به لنگه خودم را به حیاط رساندم. صمد لباس سربازی پوشیده بود. ساکش هم دستش بود. برای اولین بار زودتر از او سلام دادم. خنده‌اش گرفت. گفت: « خوبی؟! » خوب نبودم. دلم به همین زودی برایش تنگ شده بود. گفت: « من دارم می‌روم پایگاه. مرخصی‌هایم تمام شده. فکر کنم تا عروسی دیگر همدیگر را نبینیم. مواظب خودت باش. » گریه‌ام گرفته بود. وقتی که او رفت، تازه متوجه دانه‌های اشکی شدم که بی‌اختیار سُر می‌خورد روی گونه‌هایم. صورتم خیس شده بود. بغض ته گلویم را چنگ می‌زد. دلم نمی‌خواست کسی من را با آن حال و روز ببیند. دویدم توی باغچه. زیر همان درختی که اولین بار بعد از نامزدی دیده بودمش، نشستم و گریه کردم. از فردای آن روز، مراسم ویژه قبل از عروسی یکی پس از دیگری شروع شد؛ مراسم رخت‌بران، اصلاح عروس و جهازبران. پدرم جهیزیه‌ام را آماده کرده بود. بنده‌خدا سنگ تمام گذاشته بود. سرویس شش نفره‌ی چینی خریده بود، دو دست رختخواب، فرش، چراغ خوراک‌پزی، چرخ خیاطی و وسایل آشپزخانه. یک روز فامیل جمع شدند و با شادی جهیزیه‌ام را بار وانت کردند و به خانه‌ی پدرشوهرم بردند. جهیزیه‌ام را داخل یک اتاق چیدند. آن اتاق شد اتاق من و صمد. شبی که قرار بود فردایش جشن عروسی برگزار شود، صمد از پایگاه برگشت و تا نیمه‌های شب چندبار به بهانه‌های مختلف به خانه‌ی ما آمد. فردای آن روز برادرم، ایمان، سراغم آمد. به تازگی وانت قرمز رنگی خریده بود. من را سوار ماشین کرد. زن‌برادرم، خدیجه، کنارم نشست. سرم را پایین انداخته بودم، اما از زیر چادر و تور قرمزی که روی صورتم انداخته بودند، می‌توانستم بیرون را ببینم. بچه‌های روستا با داد و هوار و شادی به طرف ماشین می‌دویدند. عده‌ای هم پشت ماشین سوار شده بودند. از صدای پاهای بچه‌ها و بالا و پایین پریدنشان، ماشین تکان‌تکان می‌خورد. انگار تمام بچه‌های روستا ریخته بودند آن پشت. برادرم دلش برای ماشین تازه‌اش می‌سوخت. می‌گفت: « الان کف ماشین پایین می‌آید. » خانه‌ی صمد چند کوچه با ما فاصله داشت. شیرین جان که متوجه نشده بود من کی سوار ماشین شده‌ام، سراسیمه دنبالم آمد. همان‌طور که قربان صدقه‌ام می‌رفت، از ماشین پیاده‌ام کرد و خودش با سلام و صلوات از زیر قرآن ردم کرد. از پدرم خبری نبود. هر چند توی روستا رسم نیست پدر عروس در مراسم عروسی دخترش شرکت کند، اما دلم می‌خواست در آن لحظاتِ آخر پدرم را ببینم.  به کمک زن‌‌برادرم، خدیجه، سوار ماشین شدم. در حالی که من و شیرین جان یک‌ریز گریه می‌کردیم و نمی‌خواستیم از هم جدا شویم. خدیجه هم وقتی گریه‌های من و مادرم را دید، شروع کرد به گریه کردن. بالاخره ماشین راه افتاد و من و شیرین جان از هم جدا شدیم. تا خانه‌ی صمد من گریه می‌کردم و خدیجه گریه می‌کرد. وقتی رسیدیم، فامیل‌های داماد که منتظرمان بودند، به طرف ماشین آمدند. در را باز کردند و دستم را گرفتند تا پیاده شوم. بوی دود اسپند کوچه را پر کرده بود. مردم صلوات می‌فرستادند. یکی از مردهای فامیل، که صدای خوبی داشت، تصنیف‌های قشنگی درباره‌ی حضرت محمد(ص) می‌خواند و همه صلوات می‌فرستادند. صمد رفته بود روی پشت‌بام و به همراه ساقدوش‌هایش انار و قند و نبات توی کوچه پرت می‌کرد. هر لحظه منتظر بودم نبات یا اناری روی سرم بیفتد، اما صمد دلش نیامده بود به طرفم چیزی پرتاب کند. 🔰ادامه دارد.....🔰 《 کانال https://eitaa.com/joinchat/1500184576C4a4b519be8
🏴وفات جانسوز صدف دریای ایثار و عصمت پرورش یافته دامان ولایت محبوب مصطفی (ص) و نور دیده مرتضی (ع) و عطر خوش زهرا (س) و الگوی عفاف و پاکی حضرت‌زینب‌سلام‌لله‌علیها تسلیت باد🏴 《 کانال https://eitaa.com/joinchat/1500184576C4a4b519be8
گفته ‏"یَداللَهِ فَوقَ أَیْدِیهِم" ‏یعنی بنده‌ی من ‏نگران فردایت نباش😇 ‏از اَفعال آدم‌ها دلگیر نشو... ‏کاری از آنها ‏برنمی‌آید... دستت را به من بده❤️ ‏تا من نخواهم،برگی از درخت نمی‌افتد 《 کانال https://eitaa.com/joinchat/1500184576C4a4b519be8
📌 🔺ماهیان ازآشوب دریا به خدا شکایت بردند، 🔹دریا آرام شد، 🔺ولي آنها اسیر تور صیادان شدند، 🔹آشوب زندگی حکمت خداست. 🔺ازخدا دل آرام بخواهیم نه دریای آرام... 🔅امام رضا علیه السلام: ايمان‌ چهار ركن‌ است‌ : توكل‌ بر خدا ، رضا به‌ قضاى‌ خدا ، تسليم‌ به‌ امرخدا ، واگذاشتن‌ كار به‌ خدا 📚تحف‌ العقول‌ ، ص‌ 469 《 کانال https://eitaa.com/joinchat/1500184576C4a4b519be8
📌امام على عليه السلام: در حالى كه در واقع، از كمترين مال برخوردار هستيد، در ظاهر، بهترين حال را از خود نشان دهيد ... 📚بحارالأنوار ج 78 《 کانال https://eitaa.com/joinchat/1500184576C4a4b519be8
‍ 💠او طوری برخورد میکرد که گویی از تمام رفاهیات دنیایی برخوردار است. گذران زندگی برای او که یتیم بزرگ شده سخت بود اما با کار در بازار، درآمد لازم را برای خودش کسب کرد. 🌟ابراهیم پول خودش را هم برای دیگران هزینه میکرد. نه موقعیت های ویژه او را ذوق زده میکرد و نه از دست دادن موقعیت ها او را ناراحت میکرد. 🛑هیچ وقت لباس نو نمیپوشید. میگفت: هرزمان تمام مردم توان پوشیدن لباس نو و زیبا داشتند، من هم میپوشم. 《 کانال https://eitaa.com/joinchat/1500184576C4a4b519be8