🌷رمضان در نگاه شهدا🌷
💠مادر اين شهيد مي گويد:
در اداي نماز اول وقت و گرفتن روزه، بسيار مقيد بود. از هشت سالگي روزه مي گرفت و نماز مي خواند .براي اداي نماز صبح، او بود كه همه را بيدار مي كرد. حتي به گرفتن روزه مستحبي تشويق مي كرد.
💠از جبهه كه به مرخصي مي آمد، دائم روزه مي گرفت؛ روزي پرسيدم: مادرجان! چرا اين قدر روزه مي گيري؟ گفت: مادر من در جبهه روزه نگرفته ام. حالا دارم قضاي آنها را مي گيرم؛ دارم اداي دين مي كنم.
گفتم: خدا قبول كند حالا بگو براي سحر چه غذايي درست كنم؟ گفت: تخم مرغ كه داريم. همين ها را بپز تا با هم روزه بگيريم.
❣شهيد محمد كاظم نژاد❣
《 کانال #شهید_ابراهیم_هادی 》
https://eitaa.com/joinchat/1500184576C4a4b519be8
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 کلیپ | سه نوع روزه داریم...
آیت الله مجتهدی تهرانی
بسیار زیبا👌
《 کانال #شهید_ابراهیم_هادی 》
https://eitaa.com/joinchat/1500184576C4a4b519be8
🌸امام رضا علیه السلام:
هرکس ماه رمضان یک آیه از کتاب خدا را قرائت کند، مثل این است که در ماه های دیگر، تمام قرآن را بخواند.
بحارالانوار؛جلد۹۳
🌟ابراهیم ورزشکار بود و معمولا قبل از شروع ورزش، یک سوره قرآن تلاوت میکرد.
《 کانال #شهید_ابراهیم_هادی 》
https://eitaa.com/joinchat/1500184576C4a4b519be8
#خداےخوبِ_ابراهیم
🌺همه جمع شده بودند. مسابقه حساس والیبال بین معلم مدرسه یعنی ابراهیم هادی ومنتخب دانش آموزان بود.
وسط بازی توپ را نگه داشت !صدای اذان می آمد، باصدای رسا اذان را گفت. بچه ها وضو گرفتند و در حیاط مدرسه نماز جماعت برپا شد...
🌱آری از مهم ترین علل ترقی ابراهیم، اقامه نماز اول وقت و جماعت بود.
✨حافظوا علی الصلوات والصلاه الوسطی وقوموا لله قانتین
در انجام (به موقع وکامل) همه نمازها و (بخصوص ) نماز وسطی (=نماز ظهر) کوشا باشید و از روی خضوع و اطاعت، برای خدا به پا خیزید(بقره۲۳۸)
《 کانال #شهید_ابراهیم_هادی 》
https://eitaa.com/joinchat/1500184576C4a4b519be8
4_5981183611167048795.mp3
3.26M
#سخنرانی_کوتاه #شماره۳
موضوع: روزی رسان
سخنران: استاد عالی
《 کانال #شهید_ابراهیم_هادی 》
https://eitaa.com/joinchat/1500184576C4a4b519be8
شهید ابراهیم هادی
🌷 #دختر_شینا – قسمت 90 ✅ فصل هفدهم 💥 کمی که گذشت، دست کرد توی جیبش؛ قرآن کوچکی که موقع رفتن توی
🌷 #دختر_شینا – قسمت 91
✅ فصل هفدهم
💥 همان روز عصر دوباره برگشتیم همدان. اینبار هم سمیهی ستار را با خودمان آوردیم.
فردای آن روز صبح زود از خواب بیدار شد. نمازش را خواند و گفت: « قدم! من میروم، مواظب بچهها باش. به سمیهی ستار برس. نگذاری ناراحت شود. تا هر وقت دوست داشت نگهش دار. »
گفتم: « کی برمیگردی؟! »
گفت: « اینبار خیلی زود! »
💥 پایان هفتهی بعد، صمد برگشت.
گفت: « آمدهام یکیدو هفتهای پیش تو و بچهها بمانم. »
💥 شب اول، نیمههای شب با صدایی از خواب بیدار شدم. دیدم صمد نیست. نگران شدم. بلند شدم رفتم توی هال. آنجا هم نبود. چراغ سنگر روشن بود.
دیدم صمد نشسته توی سنگر روی سجادهاش و دارد چیز مینویسد.
گفتم: « صمد تو اینجایی؟! »
هول شد. کاغذی را تا کرد و گذاشت لای قرآن.
گفتم: « اینوقت شب اینجا چهکار میکنی؟! »
گفت: « بیا بنشین کارت دارم. »
💥 نشستم روبهرویش. سنگر سرد بود. گفتم: « اینجا که سرد است. »
گفت: « عیبی ندارد. کار واجب دارم. »
بعد دستش را گذاشت روی قرآن و گفت: « وصیتنامهام را نوشتهام. لای قرآن است. »
ناراحت شدم. با اوقات تلخی گفتم: « نصفشبی سر و صدا راه انداختهای، مرا از خواب بیدار کردهای که این حرفها را بزنی.؟! حال و حوصله داریها. »
گفت: « گوش کن. اذیت نکن قدم. »
گفتم: « حرف خیر بزن. »
خندید و گفت: « به خدا خیر است. از این خیرتر نمیشود! »
ادامه دارد...
《 کانال #شهید_ابراهیم_هادی 》
https://eitaa.com/joinchat/1500184576C4a4b519be8
شهید ابراهیم هادی
🌷 #دختر_شینا – قسمت 91 ✅ فصل هفدهم 💥 همان روز عصر دوباره برگشتیم همدان. اینبار هم سمیهی ستار ر
🌷 #دختر_شینا – قسمت 92
✅ فصل هفدهم
💥 قرآن را برداشت و بوسید. گفت: « این دستور دین است. آدم مسلمان ِزنده باید وصیتش را بنویسد. همه چیز را برایتان تمام و کمال نوشتهام. نمیخواهم بعد از من حق و حقوقتان از بین برود. مال و اموالی ندارم؛ اما همین مختصر هم، نصف مال توست و نصف مال بچهها. وصیت کردهام همینجا خاکم کنید. بعد از من هم بمانید همدان. برای بچهها بهتر است. اگر بعد از من جسد ستار پیدا شد، او را کنار خودم خاک کنید. »
💥بغض کردم و گفتم: « خدا آن روز را نیاورد. الهی من زودتر از تو بمیرم. »
خندید و گفت: « در ضمن باید تمرین کنی از این به بعد به من بگویی ستار، حاج ستار. بعد از شهادتم، هیچکس مرا به اسم صمد نمیشناسد. تمرین کن! خودت اذیت میشویها! »
💥 اسم شناسنامهای صمد، ستار بود و ستار، برادرش، صمد. اما همه برعکس صدایشان میزدند.
صمد میگفت: « اگر کسی توی جبهه یا محل کار صدایم بزند صمد، فکر میکنم یا اشتباه گرفته یا با برادرم کار دارد. »
میخندید و به شوخی میگفت: « این بابای ما هم چه کارها میکند. »
💥 بلند شدم و با لج گفتم: « من خوابم میآید. شب بهخیر، حاج صمد آقا. »
سردم بود. سُریدم زیر لحاف. سرما رفته بود توی تنم. دندانهایم بههم میخورد. از طرفی حرفهای صمد نگرانم کرده بود.
ادامه دارد...
《 کانال #شهید_ابراهیم_هادی 》
https://eitaa.com/joinchat/1500184576C4a4b519be8
دعای روز چهارم ماه مبارک رمضان🌙
《 کانال #شهید_ابراهیم_هادی 》
@Ebrahimhadi
4_5956232930668840035.mp3
4.97M
📎جزء چهارم:
قرائت روزانه یک جزء قران کریم
《 کانال #شهید_ابراهیم_هادی 》
@Ebrahimhadi
✨🌼✨
کاش در این رمضان لایق دیدار شَوم
سحری با نظر لطف تو بیدار شَوم...
کاش منّت بگذاری به سَرم مهدی جان
تا که همسفرهٔ تو لحظهٔ دیدار شَوم...
[ الّلهُــمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــــ الْفَــرَج]
《 کانال #شهید_ابراهیم_هادی 》
@Ebrahimhadi
🌷رمضان در نگاه شهدا🌷
💠یکی از ماههای رمضان ایام جنگ را که به خاطر میآورم، مربوط به زمان نزدیک به عملیات کربلای 5 بود؛
با این که ماه رمضان آن سال در فصل گرم تابستان بود و از طرفی منطقه شلمچه در استان خوزستان، گرمای بسیار شدیدتری نسبت به سایر نقاط ایران داشت.
💠اما بسیاری از رزمندگان با این که توسط فرماندهان و روحانیون تاکید میشد که لازم نیست روزه بگیرید، روزه میگرفتند و واقعا فقط به فکر نزدیکی به خدا بودند.
بچههایی هم که در خط پدافندی شلمچه بودند نیز روزه میگرفتند.
💠فرماندهان نیز وقتی میدیدند که تاکیدات آنان مبنی بر روزه نگرفتن برخی رزمندگان کارساز نیست، به برخی از آنان که احساس میکردند فشار زیادی را به خاطر روزه گرفتن تحمل میکنند، مرخصی اجباری میدادند و میگفتند باید بروید روزههایتان را در شهر خود بگیرید و بعد از آن برگردید.
🌺جانباز و رزمنده دفاع مقدس؛
ناصر شریفی
《 کانال #شهید_ابراهیم_هادی 》
@Ebrahimhadi
🌸امام حسن مجتبی علیه السلام:
غفلت تو در این است که رابطه خود را با مسجد قطع میکنی و راه مفسدین و تبهکاران را پیشه میگیری.
🌟ابراهیم در سخت ترین شرایط نمازش را اولوقت میخواند؛ بیشتر هم به جماعت و در مسجد.
《 کانال #شهید_ابراهیم_هادی 》
@Ebrahimhadi
4_5983549944873616262.mp3
1.92M
#سخنرانی_کوتاه #شماره۴
موضوع: اطاعت و رضایت خدا
سخنران: حجت الاسلام دشتی
《 کانال #شهید_ابراهیم_هادی 》
@Ebrahimhadi
شهید ابراهیم هادی
🌷 #دختر_شینا – قسمت 92 ✅ فصل هفدهم 💥 قرآن را برداشت و بوسید. گفت: « این دستور دین است. آدم مسلما
🌷 #دختر_شینا – قسمت 93
✅ فصل هفدهم
فردا صبح، صمد زودتر از همهی ما از خواب بیدار شد. رفت نان تازه و پنیر محلی خرید. صبحانه را آماده کرد. معصومه و خدیجه را بیدار کرد و صبحانهشان را داد و بردشان مدرسه.
وقتی برگشت، داشتم ظرفهای شام را میشستم. سمیه و زهرا و مهدی هنوز خواب بودند. آمد کمکم. بعد هم رفت چند تا گونی سیمان را که توی سنگر بود، آورد و گذاشت زیر راهپله. بعد رفت روی پشتبام را وارسی کرد. بعد هم رفت حمام. یک پیراهن قشنگ برای خودش از مکه آورده بود. آن را پوشید. خیلی بهش میآمد. ظهر رفت خدیجه و معصومه را از مدرسه آورد. تا من غذا را آماده کنم، به درس خدیجه و معصومه رسیدگی کرد.
گفت: « بچهها! ناهارتان را بخورید. کمی استراحت کنید. عصر با بابا میرویم بازار. »
بچهها شادی کردند. داشتیم ناهار میخوردیم که در زدند. بچهها در را باز کردند. پدرشوهرم بود. نمیدانم از کجا خبردار شده بود صمد برگشته.
گفت: « آمدهام با هم برویم منطقه. میخواهم بگردم دنبال ستار. »
صمد گفت: « باباجان! چند بار بگویم تنها جنازهی پسر تو و برادر ما نیست که مانده آنطرف آب. خیلیها هستند. منتظریم انشاءاللّه عملیاتی بشود، برویم آنطرف اروند و بچهها را بیاوریم. »
پدرش اصرار کرد و گفت: « من این حرفها سرم نمیشود. باید هر طور شده بروم، ببینم بچهام کجاست؟! اگر نمیآیی، بگو تنها بروم. »
💥 صمد نگاهی به من و نگاهی به پدرش کرد و گفت: « پدر چان! با آمدنت ستار نمیآید اینطرف. اگر فکر میکنی با آمدنت چیزی عوض میشود، یاعلی. بلند شو همین الان برویم؛ اما من میدانم آمدنت بیفایده است. فقط خسته میشوی. »
پدرش ناراحت شد. گفت: « بیخود بهانه نیاور. من میخواهم بروم. اگر نمیآیی، بگو. با شمس اللّه بروم. »
💥 صمد نشست و با حوصلهی تمام، برای پدرش توضیح داد جسد ستار در چه منطقهای جا مانده. اما پدرش قبول نکرد که نکرد. صمد بهانه آورد شمس اللّه جبهه است. پدرش گفت: « تنها میروم. »
صمد گفت: « میدانم دلتنگی. باشد. اگر این طور راضی و خوشحال میشوی، من حرفی ندارم. فردا صبح میرویم منطقه. »
پدرشوهرم دیگر چیزی نگفت؛ اما شب رفت خانهی آقاشمساللّه. گفت: « میروم به بچههایش سری بزنم. »
💥 بچهها که دیدند صمد آنها را به بازار نبرده، ناراحت شدند. صمد سربهسرشان گذاشت. کمی با آنها بازی کرد و بعد نشست به درسشان رسید. به خدیجه دیکته گفت و به معصومه سرمشق داد.
گوشهای ایستاده بودم و نگاهش میکردم. یکدفعه متوجهام شد. خندید و گفت: « قدم! امروز چهات شده. چشمم نزنی! برو برایم اسپند دود کن. »
گفتم: « حالا راستیراستی میخواهی بروی؟! »
گفت: « زود برمیگردم؛ دو سه روزه. بابا ناراحت است. به او حق بده. داغ دیده است. او را میبرم تا لب اروند؛ جایی که ستار شهید شده را نشانش میدهم و زود برمیگردم. »
به خنده گفتم: « بله، زود برمیگردی! »
خندید و گفت: « به جان قدم، زود برمیگردم. مرخصی گرفتهام. شاید دو سه روز هم نشود. حالا دو تا چای بیاور برای حاجآقایتان. قدر این لحظهها را بدان. »
ادامه دارد...
《 کانال #شهید_ابراهیم_هادی 》
@Ebrahimhadi
شهید ابراهیم هادی
🌷 #دختر_شینا – قسمت 93 ✅ فصل هفدهم فردا صبح، صمد زودتر از همهی ما از خواب بیدار شد. رفت نان ت
🌷 #دختر_شینا – قسمت 94
✅ فصل هجدهم
💥 فردا صبح زود پدرشوهرم آمد سراغ صمد. داشتم صبحانه آماده میکردم. گفت: « دیشب خواب ستار را دیدم. توی خواب کلافه بود. گفتم ستارجان! حالت خوب است؟! سرش را برگرداند و گفت من صمدم. رفتم جلو ببوسمش، از نظرم پنهان شد. »
بعد گریه کرد و گفت: « دلم برای بچهام تنگ شده. حتماً توی خاک دشمن کنار آن بعثیهای کافر عذاب میکشد. نمیدانم چرا از دستم دلخور بود؛ حتماً جایش خوب نیست. »
💥 صمد که میخواست پدرش را از ناراحتی درآورد، با خنده و شوخی گفت: « نه بابا. اتفاقاً خیلی هم جایش خوب است. ستار الان دارد برای خودش پرواز میکند. فکر کنم از دست شما ناراحت است که اینطور اسمهای ما را به هم ریختید. »
💥 چشم غرهای به صمد کردم و لب گزیدم. صمد حرفش را عوض کرد و گفت: « اصلاً از دست من ناراحت است که اسمش را برداشتم. »
بعد رو کرد به من و گفت: « حتی خانمم هم از دستم ناراحت است؛ مگر نه قدم خانم! »
شانه بالا انداختم.
گفت: « هر چه میگویم تمرین کن به من بگو حاج ستار، قبول نمیکند. یک بار دیدی فردا پسفردا آمدند و گفتند حاج ستار شهید شده، باید بدانی شوهرت را میگویند. نگویی آقا ستار که بردارشوهرم است، چند وقت پیش هم شهید شد. »
این را گفت و خندید. میخواست ما هم بخندیم. اخم کردیم. پدرش تند و تیز نگاهش کرد.
ادامه دارد...
《 کانال #شهید_ابراهیم_هادی 》
@Ebrahimhadi
دعای روز پنجم ماه مبارک رمضان🌙
《 کانال #شهید_ابراهیم_هادی 》
@Ebrahimhadi
4_5960643720347911605.mp3
4.81M
📎جزء پنجم:
قرائت روزانه یک جزء قران کریم
《 کانال #شهید_ابراهیم_هادی 》
@Ebrahimhadi
⚠️نکات کلیدی در جزء پنجم قرآن کریم⚠️
1️⃣ در اموال دیگران تصرف نکن مگر از راه معاملات صحیح. (سوره نساء ، آیه۲۹)
2️⃣ از فخرفروشی و تکبر دوری کن که خداوند دوست نمی دارد. (سوره نساء ، آیه۳۶)
3️⃣ از خودکشی دوری کن که جایگاهت آتش جهنم خواهد بود. (سوره نساء ، آیات۲۹ و ۳۰)
4️⃣ برای رفع اختلاف و جدایی بین همسران ، داوری از دو طرف بین آنها داوری کند تا مشکل رفع شود. (سوره نساء ، آیه۳۵)
5️⃣ برای توبه کردن ، پیامبر را واسطه قرار بده تا طلب آمرزش کند که خدا در این صورت توبه را می پذیرد. (سوره نساء ، آیه۶۴)
6️⃣ برای کسب روزی به نقاط دیگر غیر از شهر خود مهاجرت کن. (سوره نساء ، آیه۹۷)
7️⃣ اگر در امور دینی اختلاف پیدا کردی ، آن را به قرآن و پیامبر عرضه کن تا راه را پیدا کنی. (سوره نساء ، آیه۵۹)
8️⃣ به عدالت رفتار کن و حق را بگو ، و لو به زیان خود ، پدر و مادر و یا اقوام تو باشد. (سوره نساء ، آیه۱۴۲)
《 کانال #شهید_ابراهیم_هادی 》
@Ebrahimhadi
🌷رمضان در نگاه شهدا🌷
دشمن بعثی از معنویت رزمندگان مطلع بود و در ماه رمضان بر شدت آتش توپخانه و پاتکهای خود میافزود،
دشمنان خوب میدانستند که نیروهای با معنویت ایران اسلامی در ماه رمضان روزهدار هستند و از این فرصت استفاده میکردند، تا وضعیت جبههها را به سود خودشان عملیاتی کنند.
رزمندگان در ماه رمضان با زبان روزه همه مسئولیتهای خود را به خوبی انجام میدادند
و برای کم کردن تشنگی در زیر آفتاب سوزان جنوب چفیههایشان ر با آب خیس کرده و روی سر و صورتشان میگذاشتند تا شاید اندکی از حرارت بدنشان کم شود
و در مواقع افطار آنقدر گذشت داشتند که هیچ کدام برای افطار از دیگری سبقت نمیگرفتند.
🖊جانباز و رزمنده دفاع مقدس "جلیل سوری"
《 کانال #شهید_ابراهیم_هادی 》
@Ebrahimhadi
🌙غروب ماه رمضان بود. ابراهيم آمد در خانه ما و بعد از سلام و احوالپرسي يــک قابلمه از من گرفت! بعد داخل کله پزي رفت. به دنبالش آمدم و گفتم: ابرام جون کله پاچه براي افطاري! عجب حالي ميده؟! گفت: راســت ميگي، ولي براي من نيست. يك دست کامل کله پاچه و چند تا نان ســنگک گرفت. وقتي بيرون آمد ايرج با موتور رسيد. ابراهيم هم سوار شد و خداحافظي کرد.
🍃با خودم گفتم: لابد چند تا رفيق جمع شــدند و با هم افطاري ميخورند. از اينکه به من تعارف هم نکرد ناراحت شــدم. فــرداي آن روز ايرج را ديدم و پرسيدم: ديروز کجا رفتيد!؟ گفت: پشت پارک چهل تن، انتهاي کوچه، منزل کوچکي بود که در زديم و کله پاچه را به آنها داديم. چند تا بچه و پيرمردي که دم در آمدند خيلي تشکر کردند. ابراهيم را کامل ميشناختند. آنها خانوادهاي بسيار مستحق بودند. بعد هم ابراهيم را رساندم خانهشان.
📚سلام بر ابراهیم۱/ص۱۸۶
🌟امام رضا علیه السلام:
افطاری دادن تو به برادر روزه دارت، فضیلتش بیشتر از روزه داشتن توست.
الکافی؛ج۴
《 کانال #شهید_ابراهیم_هادی 》
@Ebrahimhadi
آنان که حسابشان پاک است،راحت میمیرند!
و آن ها که بی حسابند با #شهادت...🌷
اگه نگاهت کنترل بشه درِ قلبت باز میشه
#او_چشمانش_پاک_بود🌸🍃
《 کانال #شهید_ابراهیم_هادی 》
@Ebrahimhadi
4_5987794575152907334.mp3
1.63M
#سخنرانی_کوتاه #شماره۵
موضوع: امان از دست زبان
سخنران: شهید شیخ احمد کافی
《 کانال #شهید_ابراهیم_هادی 》
@Ebrahimhadi
💠هیئت یکی از علایق خاص حمید بود، هر هفته در مراسم شب های جمعه هیئت شرکت می کرد، طوری برنامه ریزی کرده بود که باید حتما پنج شنبه ها می رفت هیئت، سر و تهش را می زدی از هیئت سر در می آورد، من را هم که از همان دوران نامزدی پاگیر هیئت کرده بود.
💠می گفت: بهترین سنگر تربیت همین جاست، اسم هیئتشان خیمه العباس بود، خودش به عنوان یکی از مؤسسان این هیئت بود که آن را به تأسی از « شهید ابراهیم هادی» راه انداخته بودند.
🌷شهید مدافعحرم،حمید سیاهکالیمرادی
📌به روایت همسر شهید
📚منبع: کتاب یادت باشد
《 کانال #شهید_ابراهیم_هادی 》
@Ebrahimhadi
شهید ابراهیم هادی
🌷 #دختر_شینا – قسمت 94 ✅ فصل هجدهم 💥 فردا صبح زود پدرشوهرم آمد سراغ صمد. داشتم صبحانه آماده میک
🌷 #دختر_شینا – قسمت 95
✅ فصل هجدهم
💥 صمد که اوضاع را اینطور دید، گفت: « اصلاً همهاش تقصیر آقاجان استها! این چه بلایی بود سر ما و اسمهایمان آوردید؟! »
پدرشوهرم با همان اَخم و تَخم گفت: « من هیچ بلایی سر شما نیاوردم. تو از اول اسمت صمد بود، وقی شمساللّه و ستار به دنیا آمدند، رفتم شهر برایتان یکجا شناسنامه بگیرم. آنوقت رسم بود. همه اینطور بودند. بعضیها که بچههایشان را مدرسه نمیفرستادند، تازه موقع عروسی بچههایشان برایشان شناسنامه میگرفتند. تقصیر ثبت احوالی بود. اشتباه کرد اسم تو که از همه بزرگتر بودی را نوشت ستار. شمساللّه و ستار که دوقلو بودند، نمیدانم حواسش کجا بود، تاریخ تولد شمساللّه را نوشت 1344 و مال ستار را نوشت 1337. موقع مدرسه که شد، رفتیم اسمتان را بنویسیم، گفتند از همه بزرگتر کدامشان است؟! تو را نشان دادیم. گفتند این ستار است، بیاید کلاس اول. بقیه هم حالا وقت مدرسهشان نیست. خیلی بالا پایین دویدم؛ بلکه شناسنامههایتان را درست کنم؛ نشد. »
صمد لبخندی زد و گفت: « آن اوایل خیلی سختم بود. معلم که صدایم میزد ستار ابراهیمی؛ برّوبر نگاهش میکردم. از طرفی دوستها و همکلاسیهایم بهم میگفتند صمد. این وسط بدجوری گیر کرده بودم. خیلی طول کشید تا به این اوضاع عادت کردم. »
صمد دوباره رو کرد به من و گفت: « بالاخره خانم! تمرین کن به حاجآقایتان بگو حاج ستار. »
گفتم: « کم خودت را لوس کن. مگر حاجآقا نگفتند تو از اول صمد بودی. »
صمد دیگر پی حرف را نگرفت و به پدرش گفت: « آقا جان! بهتر است شما یک دوش بگیری تا سرحال و قبراق بشوی. من هم یک خرده کار دارم. تا شما از حمام بیایی، من هم آماده میشوم. »
ادامه دارد...
《 کانال #شهید_ابراهیم_هادی 》
@Ebrahimhadi
شهید ابراهیم هادی
🌷 #دختر_شینا – قسمت 95 ✅ فصل هجدهم 💥 صمد که اوضاع را اینطور دید، گفت: « اصلاً همهاش تقصیر آقاج
🌷 #دختر_شینا – قسمت 96
✅ فصل هجدهم
💥 پدرشوهرم قبول کرد. من هم سفرهی صبحانه را انداختم. خدیجه و معصومه را از خواب بیدار کردم. داشتم صبحانهشان را میدادم که صمد آمد و نشست کنار سفره. گفت: « قدم! » نگاهش کردم. حال و حوصله نداشتم. خودش هم میدانست. هر وقت میخواست به منطقه برود، این طور بودم کلافه و عصبی.
گفت: « یک رازی توی دلم هست. باید قبل از رفتن بهت بگویم. »
💥 با تعجب نگاهش کردم. همان طور که با تکهای نان بازی میکرد، گفت: « شب عملیات به ستار گفته بودم برود توی گروهان سوم. اولین قایق آمده بود تا برویم آن طرف رود. نفراتم را شمردم. دیدم یک نفر اضافه است. هر چی گفتم کی اضافه است، کسی جواب نداد. مجبور شدم با چراغقوه یکییکی نیروها را نگاه کنم.
یکدفعه ستار را دیدم. عصبانی شدم. گفتم مگر نگفته بودم بروی گروهان سوم. شروع کرد به التماس و خواهش و تمنا. ای کاش راضی نمیشدم. اما نمیدانم چی شد قبول کردم و او آمد. آن شب با چه مصیبتی از اروند گذشتیم. زیر آن آتش سنگین، توی آن تاریکی و ظلمات زدیم به سیمخاردارهای دشمن.
💥 باورت نمیشود با همان تعداد کم، خط دشمن را شکستیم و منتظر نیروهای غواص شدیم؛ اما گردان غواصها نتوانست خط را بشکند و جلو بیاید. ما دستتنها ماندیم. اوضاع طوری شده بود که با همان اسلحههایمان و از فاصلهی خیلی ندیک روبهروی عراقیها ایستادیم و با آنها جنگیدیم.
💥 یکدفعه ستار مرا صدا کرد. رفتم و دیدم پایش تیر خورده. پایش را با چفیهام بستم و گفتم برادرجان! مقاومت کن تا نیروها برسند. آنقدر با اسلحههایمان شلیک کرده بودیم که داغِداغ شده بود. دستهایم سوخته بود. »
ادامه دارد...
《 کانال #شهید_ابراهیم_هادی 》
@Ebrahimhadi