خلط پشت گلو❗️
آبریزش دهان در هنگام خواب❗️
چاقی شکم و پهلو❗️
نفخ و ورم❗️
یبوست❗️
همه این ها از سردی مزاج یا بلغمه😱😔
برای درمان وارد لینک زیر شوید.
راستی مشاوره بصورت رایگان انجام میشه
https://eitaa.com/joinchat/2938831173C7610c88e28
خواهران زینبی...
خواهران خوب تر از جانم، من نمی دانم وقتی حسین (ع) در صحرای کربلا بود چه عذابی می کشید، ولی می دانم حس او به زینب (س) چه بوده.
عزیزان من حالا دست هایی بلند شده و زینب هایی غریب و تنها مانده اند و حسینی در میدان نیست.
امیدوارم کسانی باشیم که راه او را ادامه دهیم و از زینب های زمانه و حرم او دفاع کنیم.
( فرازی از وصیت نامه شهید )
📙مدافعان حرم. شهید مدافع حرم بابک نوری هریس.
《 کانال #شهید_ابراهیم_هادی 》
@Ebrahimhadi
🔴 #تجربه_نزدیک_به_مرگ
✍ (حسابرسی اعمال) : همینطور که
به صفحه اول (اعمال) نگاه می کردم
و به اعمال خودم افتخار می کردم،
🔸 یکدفعه دیدم، تمام اعمال
خوبم در حال محو شدن است!
صفحه پر از اعمال خوب بود
اما حالا تبدیل به کاغذ سفیـد
شده بود!
با عصبانیت به آقایی که پشت
میز بود (مأمور الهی در برزخ) گفتم:
چرا این ها محو شد. مگر من
این کارهای خوب را انجام ندادم!؟
گفت: بله درست می گویی،
اما همـان روز #غیبت یکی
از دوستانت را کردی.
اعمال خوب شما به نامه عمل او منتقل شد.
📚 کتاب سه دقیقه در قیامت
《 کانال #شهید_ابراهیم_هادی 》
@Ebrahimhadi
4_5947294339221685446.mp3
3.6M
#سخنرانی_کوتاه #شماره۸۴
موضوع: مراقبه و محاسبه از اعمال
سخنران: حجت الاسلام محرابیان
《 کانال #شهید_ابراهیم_هادی 》
@Ebrahimhadi
#ختم_قرآن #صفحه۸۴
📖قرائت یک صفحه از قرآن
به نیابت از شهید ابراهیم هادی🌷
《 کانال #شهید_ابراهیم_هادی 》
@Ebrahimhadi
شهید ابراهیم هادی
📖 #بی_تو_هرگز 🌹 شهید سیدعلی حسینی 📌 قسمت دوازدهم اون شب علی مثل همیشه دیر وقت و خسته اومد خونه. رفت
📖 #بی_تو_هرگز
🌹 شهید سیدعلی حسینی
📌 قسمت سیزدهم
بیش از یه سال از شروع جنگ می گذشت. داشتم توی بیمارستان، پانسمان زخم یه مجروح رو عوض می کردم که یهو بند دلم پاره شد. حس کردم یکی داره جانم رو از بدنم بیرون می کشه.
زمان زیادی نگذشته بود که شروع کردن به مجروح آوردن. این وضع تا نزدیک غروب ادامه داشت و من با همون شرایط به مجروح ها می رسیدم. تعداد ما کم بود و تعداد اونها هر لحظه بیشتر می شد.
تو اون اوضاع، یهو چشمم به علی افتاد. یه گوشه روی زمین، تمام پیراهن و شلوارش غرق خون بود.
با عجله رفتم سمتش، خیلی بی حال شده بود. یه نفر، عمامه علی رو بسته بود دور شکمش. تا دست به عمامه اش زدم، دستم پر خون شد. عمامه سیاهش اصلا نشون نمی داد، اما فقط خون بود.
چشم های بی رمقش رو باز کرد. تا نگاهش بهم افتاد دستم رو پس زد. زبانش به سختی کار می کرد،
- برو بگو یکی دیگه بیاد.
بی توجه به حرفش، دوباره دستم رو جلو بردم که بازش کنم. دوباره پسش زد. قدرت حرف زدن نداشت. سرش داد زدم،
- میزاری کارم رو بکنم یا نه؟
مجروحی که کمی با فاصله از علی روی زمین خوابیده بود، سرش رو بلند کرد و گفت،
- خواهر، مراعات برادر ما رو بکن، روحانیه. شاید با شما معذبه.
با عصبانیت بهش چشم غره رفتم،
- برادرتون غلط کرده، من زنشم. دردش اینجاست که نمی خواد من زخمش رو ببینم.
محکم دست علی رو پس زدم و عمامه اش رو با قیچی پاره کردم، تازه فهمیدم چرا نمیخواست من زخمش رو ببینم.
علی رو بردن اتاق عمل و من هزار نماز شب نذر موندنش کردم. مجروح هایی با وضع بهتر از اون، شهید شدن. اما علی با اولین هلی کوپتر انتقال مجروح، برگشت عقب.
دلم با اون بود اما توی بیمارستان موندم. از نظر من، همه اونها برای یه پدر و مادر، یا همسر و فرزندشون بودن. یه علی بودن. جبهه پر از علی بود.
بیست و شش روز بعد از مجروحیت علی، بالاخره تونستم برگردم. دل توی دلم نبود. توی این مدت، تلفنی احوالش رو می پرسیدم، اما تماس ها به سختی برقرار می شد. کیفیت صدای بد و کوتاه.
برگشتم. از بیمارستان مستقیم به بیمارستان. علی حالش خیلی بهتر شده بود. اما خشم نگاه زینب رو نمی شد کنترل کرد. به شدت از نبود من کنار پدرش ناراحت بود.
- فقط وقتی می خوای بابا رو سوراخ سوراخ کنی و روش تمرین کنی، میای، اما وقتی باید ازش مراقبت کنی نیستی.
خودش شده بود پرستار علی. نمی گذاشت حتی به علی نزدیک بشم. چند روز طول کشید تا باهام حرف بزنه. تازه اونم از این مدل جملات. همونم با وساطت علی بود.
خیلی لجم گرفت. آخر به روی علی آوردم،
- تو چطور این بچه رو طلسم کردی؟ من نگهش داشتم، تنهایی بزرگش کردم، ناله های بابا، باباش رو تحمل کردم، باز به خاطر تو هم داره باهام دعوا می کنه.
و علی باز هم خندید. اعتراض احمقانه ای بود. وقتی خودم هم، طلسم همین اخلاق با محبت و آرامش علی شده بودم.
(نویسنده شهید طاها ایمانی)
♦️ادامه دارد...
《 کانال #شهید_ابراهیم_هادی 》
@Ebrahimhadi
به همین ثانیهها
داریم پیر میشویم
نکند قرار است
لذّت دیدنت حسرتِ ما بشود؟!
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
《 کانال #شهید_ابراهیم_هادی 》
@Ebrahimhadi
#شهیدبیضایی:
🌱شیعه به دنیا آمدهایم که
مؤثر در تحقق ظهور مـولا باشیم...
@Ebrahimhadi
@EbrahimhadiMarket
✍توصیههای علامه امینی به فرزندش:
در مجالس و محافلی که جهت عزاداری امام حسین علیه السلام برپا می شود شرکت کن. ثواب زیارت امام حسین علیه السلام را به تو می دهند.
پسر جان! در گذشته بارها تو را یادآور شدم و اکنون به تو توصیه می کنم که زیارت عاشورا را هیچ وقت و به هیچ عنوان ترک و فراموش نکن.
مرتبا زیارت عاشورا را بخوان و بر خودت وظیفه بدان. این زیارت دارای آثار و برکات و فوائد بسیاری است که موجب نجات و سعادتمندی در دنیا و آخرت تو می باشد.
《 کانال #شهید_ابراهیم_هادی 》
@Ebrahimhadi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
از خدا پروا کنید
تا پر، وا کنید
مزار یادبود شهید ابراهیم هادی❤️
《 کانال #شهید_ابراهیم_هادی 》
@Ebrahimhadi
« کاری کنید که وقتی کسی شما را
ملاقات می کند احساس کند که
یک شهید را ملاقات کرده است. »
#شهید_حاج_احمد_کاظمی🌹
🔹شهیدانه زندگی کنیم🔹
《 کانال #شهید_ابراهیم_هادی 》
@Ebrahimhadi
4_5949734550660711448.mp3
4.21M
#سخنرانی_کوتاه #شماره۸۵
موضوع: عاقبت بی حرمتی به والدین
سخنران: استاد عالی
✅ #پیشنهاد_ویژه
《 کانال #شهید_ابراهیم_هادی 》
@Ebrahimhadi
#ختم_قرآن #صفحه۸۵
📖قرائت یک صفحه از قرآن
به نیابت از شهید ابراهیم هادی🌷
《 کانال #شهید_ابراهیم_هادی 》
@Ebrahimhadi
شهید ابراهیم هادی
📖 #بی_تو_هرگز 🌹 شهید سیدعلی حسینی 📌 قسمت سیزدهم بیش از یه سال از شروع جنگ می گذشت. داشتم توی بیمارس
📖 #بی_تو_هرگز
🌹 شهید سیدعلی حسینی
📌 قسمت چهاردهم
بعد از مدت ها پدر و مادرم قرار بود بیان خونه مون. علی هم تازه راه افتاده بود و دیگه می تونست بدون کمک دیگران راه بره. اما نمی تونست بیکار توی خونه بشینه. منم برای اینکه مجبورش کنم استراحت کنه، نه می گذاشتم دست به چیزی بزنه و نه جایی بره.
بالاخره با هزار بهانه زد بیرون و رفت سپاه دیدن دوستاش. قول داد تا پدر و مادرم نیومدن برگرده. همه چیز تا این بخشش خوب بود. اما هم پدر و مادرم زودتر اومدن، هم ناغافلی سر و کله چند تا از رفقای جبهه اش پیدا شد.
پدرم که دل چندان خوشی از علی و اون بچه ها نداشت. زینب و مریم هم که دو تا دختر بچه شیطون و بازیگوش. دیگه نمی دونستم باید حواسم به کی و کجا باشه. مراقب پدرم و دوست های علی باشم یا مراقب بچه ها که مشکلی پیش نیاد.
یه لحظه، دیگه نتونستم خودم رو کنترل کنم و زینب و مریم رو دعوا کردم و یکی محکم زدم پشت دست مریم.
نازدونه های علی، بار اولشون بود دعوا می شدن. قهر کردن و رفتن توی اتاق و دیگه نیومدن بیرون.
توی همین حال و هوا و عذاب وجدان بودم. هنوز نیم ساعت نگذشته بود که علی اومد. قولش قول بود. راس ساعت زنگ خونه رو زد. بچه ها با هم دویدن دم در و هنوز سلام نکرده،
- بابا، بابا، مامان، مریم رو زد.
علی به ندرت حرفی رو با حالت جدی می زد. اما یه بار خیلی جدی ازم خواسته بود، دست روی بچه ها بلند نکنم. به شدت با دعوا کردن و زدن بچه مخالف بود. خودش هم همیشه کارش رو با صبر و زیرکی پیش می برد.
تنها اشکال این بود که بچه ها هم این رو فهمیده بودن. اون هم جلوی مهمون ها و از همه بدتر، پدرم.
علی با شنیدن حرف بچه ها، زیر چشمی نگاهی بهم انداخت. نیم خیز جلوی بچه ها نشست و با حالت جدی و کودکانه ای گفت،
- جدی؟ واقعا مامان، مریم رو زد؟
بچه ها با ذوق، بالا و پایین می پریدن و با هیجان، داستان مظلومیت خودشون رو تعریف می کردن و علی بدون توجه به مهمون ها و حتی اینکه کوچک ترین نگاهی به اونها بکنه، غرق داستان جنایی بچه ها شده بود.
داستان شون که تموم شد، با همون حالت ذوق و هیجان خود بچه ها گفت،
- خوب بگید ببینم، مامان دقیقا با کدوم دستش مریم رو زد.
و اونها هم مثل اینکه فتح الفتوح کرده باشن و با ذوق تمام گفتن، با دست چپ.
علی بی درنگ از حالت نیم خیز، بلند شد و اومد طرف من. خم شد جلوی همه دست چپم رو بوسید و لبخند ملیحی زد،
- خسته نباشی خانم. من از طرف بچه ها از شما معذرت می خوام.
و بدون مکث، با همون خنده برای سلام و خوشامدگویی رفت سمت مهمون ها. هم من، هم مهمون ها خشک مون زده بود. بچه ها دویدن توی اتاق و تا آخر مهمونی بیرون نیومدن. منم دلم می خواست آب بشم برم توی زمین. از همه دیدنی تر، قیافه پدرم بود. چشم هاش داشت از حدقه بیرون می زد.
اون روز علی، با اون کارش همه رو با هم تنبیه کرد. این، اولین و آخرین بار وروجک ها شد و اولین و آخرین بار من.
این بار که علی رفت جبهه، من نتونستم دنبالش برم. دلم پیش علی بود اما باید مراقب امانتی های توی راهی علی می شدم. هر چند با بمباران ها، مگه آب خوش از گلوی احدی پایین می رفت؟
اون روز زینب مدرسه بود و مریم طبق معمول از دیوار راست بالا می رفت. عروسک هاش رو چیده بود توی حال و یه بساط خاله بازی اساسی راه انداخته بود. توی همین حال و هوا بودم که صدای زنگ در بلند شد و خواهر کوچیک ترم بی خبر اومد خونه مون.
پدرم دیگه اون روزها مثل قبل سختگیری الکی نمی کرد. دوره ما، حق نداشتیم بدون اینکه یه مرد مواظب مون باشه جایی بریم. علی، روی اون هم اثر خودش رو گذاشته بود.
بعد از کلی این پا و اون پا کردن، بالاخره مهر دهنش باز شد و حرف اصلیش رو زد. مثل لبو سرخ شده بود،
- هانیه، چند شب پیش توی مهمونی تون، مادر علی آقا گفت، این بار که آقا اسماعیل از جبهه برگرده می خواد دامادش کنه.
جمله اش تموم نشده تا تهش رو خوندم. به زحمت خودم رو کنترل کردم.
- به کسی هم گفتی؟
یهو از جا پرید،
- نه به خدا، پیش خودمم خیلی بالا و پایین کردم.
دوباره نشست. نفس عمیق و سنگینی کشید.
- تا همین جاش رو هم جون دادم تا گفتم.
با خوشحالی پیشونیش رو بوسیدم.
- اتفاقا به نظر من خیلی هم به همدیگه میاید، هر کاری بتونم می کنم.
گل از گلش شکفت. لبخند محجوبانه ای زد و دوباره سرخ شد.
توی اولین فرصت که مادر علی خونه مون بود، موضوع رو غیرمستقیم وسط کشیدم و شروع کردم از کمالات خواهر کوچولوم تعریف کردن. البته انصافا بین ما چند تا خواهر، از همه آرام تر، لطیف تر و با محبت تر بود. حرکاتش مثل حرکت پر توی نسیم بود. خیلی صبور و با ملاحظه بود، حقیقتا تک بود. خواستگار پر و پا قرص هم خیلی داشت.
اسماعیل، نغمه رو دیده بود. مادرشون تلفنی موضوع رو باهاش مطرح کرد و نظرش رو پرسید. تنها حرف اسماعیل، جبهه بود، از زمین گیر شدنش می ترسید.
♦️ادامه دارد...
《 کانال #شهید_ابراهیم_هادی 》
@Ebrahimhadi
أَلا یا أَهلَ الْعالَم
او با نوای انَا المَهدی ؛
با سپاهی از شهیدان خواهد آمد...
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج🌱
《 کانال #شهید_ابراهیم_هادی 》
@Ebrahimhadi
بهترین عبادت⁉️
🔅دعا برای #تعجیل_فرج و بر طرف شدن غم و اندوه از چهره مبارک حضرت ولی عصر علیهالسلام مخصوصا در اماکن مقدس و بقاع متبرک که محل عبادت و دعای ایشان بوده است، از #بهترین_عبادات محسوب می شود.
|شیخ جعفر مجتهدی رحمة الله|
《 کانال #شهید_ابراهیم_هادی 》
@Ebrahimhadi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 روایت شنیدنی زنی که خودکشی کرده بود و پیش از بازگشت و در زمان موقت مرگش عذاب بینهایت افرادی که خودکشی کرده بودند را دیده بود
زندگی پس از ...
《 کانال #شهید_ابراهیم_هادی 》
@Ebrahimhadi
🔴 #تجربه_نزدیک_به_مرگ
🔹به هزار و صد نفر در زمینه حقالناس بدهکاری!!!
✍ دو ملک مرا گرفتند تا به سوی عذاب ببرند، هیچکس با من مهربان نبود. من آتش را دیدم. حتی دست بندی به من زدند که شعله ور بود.
اما یکباره داد زدم: من که امروز توبه کردم. من واقعا نیت کردم که کارهای گذشته را تکرار نکنم.
یکی از دو مأموری که در کنارم بود گفت: بله، از شما قبول می کنیم، شما واقعا توبه کردی و خدا توبه پذیر است. تمام کارهای زشت شما پاک شده، اما حق الناس را چه می کنی؟
گفتم: من با تمام بدی ها خیلی مراقب بودم که حق کسی را در زندگی ام وارد نکنم. حتی در محل کار، بیشتر می ماندم تا مشکلی: نباشد. تمام بیماران از من راضی هستند و
آن فرشته گفت: بله، درست می گویی، اما هزار و صد نفر از مردان هستند که به آنها در زمینه حق الناس بدهکار هستی!
وقتی تعجب مرا دید، ادامه داد: خداوند به شما قد و قامت و چهره ای زیبا عطا کرد، اما در مدت زندگی، شما چه کردی؟! با لباس های تنگ و نامناسب و آرایش و موهای رنگ شده و بدون حجاب صحیح از خانه بیرون می آمدی، این تعداد از مردان، با دیدن شما دچار مشکلات مختلف شدند.
بسیاری از آنها همسرانشان به زیبایی شما نبودند و زمینه اختلاف بین زن و شوهرها شدی. برخی از مردان جوان که همکار یا بیمار شما بودند، با دیدن زیبایی شما به گناه افتادند و...
گفتم: خب آنها چشمانشان را حفظ می کردند و نگاه نمی کردند. به من جواب داد: شما اگر پوشش و حریم ها و حجاب را رعایت می کردی و آنها به شما نگاه می کردند، دیگر گناهی برای شما نبود...
📚 کتاب سه دقیقه در قیامت
《 کانال #شهید_ابراهیم_هادی 》
@Ebrahimhadi
💠نعمتی که خدا به تو داده را به رخ دیگران نکش💠
▪️رفاقت ما با تمام بچه های آن دوران، سر و کله زدن و بازی و خنده بود، مثلا چند نفر دور هم جمع میشدند و کلاه یک کارگری که از آنجا رد می شد را بر می داشتند و برای هم پرت میکردند و مردم آزاری میکردند. اما رفاقت با ابراهیم، الگو گرفتن و یادگیری کارهای خوب بود. او غیرمستقیم به ما کارهای صحیح را آموزش می داد. حتی حرفایی می زد که سالها بعد به عمق کلامش رسیدیم.
▫️من موهای زیبایی داشتم. مرتب به آنها میرسیدم و مدل مو و... درست میکردم. خیلی ها حسرت موها و تیپ ظاهری من را داشتند. ابراهیم نیز خیلی زیبا بود اما...
یکبار که پیش هم نشسته بودیم، دوباره حرف از مدل موهای من شد. برخی باحسرت به مدل جدید موهای من نگاه میکردند. ابراهیم جمله ای گفت که فراموش نمیکنم. گفت: «نعمتی که خدا به تو داده را به رخ دیگران نکش.»
📚 سلام بر ابراهیم۲
《 کانال #شهید_ابراهیم_هادی 》
@Ebrahimhadi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹 نماهنگ | سپاهِ جذاب
✏️ بیانات اخیر رهبر انقلاب درباره
جذابیتهای سپاه و شهدای آن؛
از شهیدحاج قاسم تا شهید ابراهیم هادی
《 کانال #شهید_ابراهیم_هادی 》
@Ebrahimhadi
4_5953866532537762845.mp3
7.2M
#سخنرانی_کوتاه #شماره۸۶
موضوع: چشم زخم و رفع آن
سخنران: حجه الاسلام دانشمند
《 کانال #شهید_ابراهیم_هادی 》
@Ebrahimhadi
#ختم_قرآن #صفحه۸۶
📖قرائت یک صفحه از قرآن
به نیابت از شهید ابراهیم هادی🌷
《 کانال #شهید_ابراهیم_هادی 》
@Ebrahimhadi
شهید ابراهیم هادی
📖 #بی_تو_هرگز 🌹 شهید سیدعلی حسینی 📌 قسمت چهاردهم بعد از مدت ها پدر و مادرم قرار بود بیان خونه مون.
📖 #بی_تو_هرگز
🌹 شهید سیدعلی حسینی
📌 قسمت پانزدهم
این بار، پدرم اصلا سخت نگرفت. اسماعیل که برگشت، تاریخ عقد رو مشخص کردن و کمی بعد از اون، سه قلوهای من به دنیا اومدن. سه قلو پسر. احمد، سجاد، مرتضی و این بار هم علی نبود.
حالم خراب بود. می رفتم توی آشپزخونه بدون اینکه بفهمم ساعت ها فقط به در و دیوار نگاه می کردم. قاطی کرده بودم؛ پدرم هم روی آتیش دلم نفت ریخت.
برعکس همیشه، یهو بی خبر اومد دم در. بهانه اش دیدن بچه ها بود. اما چشمش توی خونه می چرخید. تا نزدیک شام هم خونه ما موند. آخر صداش در اومد.
- این شوهر بی مبالات تو؛ هیچ وقت خونه نیست.
به زحمت بغضم رو کنترل کردم.
- برگشته جبهه
حالتش عوض شد. سریع بلند شد کتش رو پوشید که بره. دنبالش تا پای در رفتم اصرار کنم برای شام بمونه. چهره اش خیلی توی هم بود. یه لحظه توی طاق در ایستاد.
- اگر تلفنی باهاش حرف زدی بگو بابام گفت. حلالم کن بچه سید. خیلی بهت بد کردم.
دیگه رسما داشتم دیوونه می شدم. شدم اسپند روی آتیش. شب از شدت فشار عصبی خوابم نمی برد.
اون خواب عجیب هم کار خودش رو کرد. خواب دیدم موجودات سیاه شبح مانند، ریخته بودن سر علی. هر کدوم یه تیکه از بدنش رو می کند و می برد.
از خواب که بلند شدم، صبح اول وقت سه قلوها و دخترها رو برداشتم و رفتم در خونه مون. بابام هنوز خونه بود. مادرم از حال بهم ریخته من بدجور نگران شد. بچه ها رو گذاشتم اونجا. حالم طبیعی نبود. چرخیدم سمت پدرم...
- باید برم. امانتی های سید. همه شون بچه سید..
و سریع و بی خداحافظی چرخیدم سمت در . مادرم دنبالم دوید و چادرم رو کشید.
- چه کار می کنی هانیه؟ چت شده؟
نفس برای حرف زدن نداشتم. برای اولین بار توی کل عمرم. پدرم پشتم ایستاد. اومد جلو و من رو از توی دست مادرم کشید بیرون.
- برو ...
و من رفتم ...
احدی حریف من نبود. گفتم یا مرگ یا علی. به هر قیمتی باید برم جلو. دیگه عقلم کار نمی کرد. با مجوز بیمارستان صحرایی خودم رو رسوندم اونجا. اما اجازه ندادن جلوتر برم.
دو هفته از رسیدنم می گذشت. هنوز موفق نشده بودم علی رو ببینم که آماده باش دادن. آتیش روی خط سنگین شده بود. جاده هم زیر آتیش. به حدی فشار سنگین بود که هیچ نیرویی برای پشتیبانی نمی تونست به خط برسه. توپخونه خودی هم حریف نمی شد.
حدس زده بودن کار یه دیدبانه و داره گرا میده. چند نفر رو فرستادن شکارش اما هیچ کدوم برنگشتن. علی و بقیه زیر آتیش سنگین دشمن بدون پشتیبانی گیر کرده بودن. ارتباط بی سیم هم قطع شده بود.
دو روز تحمل کردم. دیگه نمی تونستم. اگر زنده پرتم می کردن وسط آتیش، تحملش برام راحت تر بود. ذکرم شده بود علی علی.. خواب و خوراک نداشتم. طاقتم طاق شد. رفتم کلید آمبولانس رو برداشتم.
یکی از بچه های سپاه فهمید دوید دنبالم..
- خواهر ... خواهر ...
جواب ندادم ...
- پرستار ... با توئم پرستار ...
دوید جلوی آمبولانس و کوبید روی شیشه. با عصبانیت داد زد..
- کجا همین طوری سرت رو انداختی پایین؟ فکر کردی اون جلو دارن حلوا پخش می کنن؟
رسما قاطی کردم ...
- آره. دارن حلوا پخش می کنن. حلوای شهدا رو. به اون که نرسیدم. می خوام برم حلوا خورون مجروح ها.
- فکر کردی کسی اونجا زنده مونده؟ توی جاده جز لاشه سوخته ماشین ها و جنازه سوخته بچه ها هیچی نیست. بغض گلوش رو گرفت. به جاده نرسیده می زننت. این ماشین هم بیت الماله. زیر این آتیش نمیشه رفت. ملائک هم برن اون طرف، توی این آتیش سالم نمیرسن.
- بیت المال ... اون بچه های تکه تکه شده ان. من هم ملک نیستم. من کسیم که ملائک جلوش زانو زدن.
و پام رو گذاشتم روی گاز. دیگه هیچی برام مهم نبود. حتی جون خودم ...
"و جعلنا.." خوندم. پام تا ته روی پدال گاز بود. ویراژ میدادم و می رفتم.
حق با اون بود. جاده پر بود از لاشه ماشین های سوخته. بدن های سوخته و تکه تکه شده. آتیش دشمن وحشتناک بود. چنان اونجا رو شخم زده بودن که دیگه اثری از جاده نمونده بود.
تازه منظورش رو می فهمیدم. وقتی گفت دیگه ملائک هم جرات نزدیک شدن به خط رو ندارن؛ واضح گرا می دادن؛ آتیش خیلی دقیق بود.
باورم نمی شد. توی اون شرایط وحشتناک رسیدم جلو. تا چشم کار می کرد شهید بود و شهید. بعضی ها روی همدیگه افتاده بودن. با چشم های پر اشک فقط نگاه می کردم. دیگه هیچی نمی فهمیدم. صدای سوت خمپاره ها رو نمی شنیدم. دیگه کسی زنده نمونده که هنوز می زدن.
چند دقیقه طول کشید تا به خودم اومدم. بین جنازه شهدا دنبال علی خودم می گشتم.
غرق در خون.. تکه تکه و پاره پاره.. بعضی ها بی دست.. بی پا.. بی سر.. بعضی ها با بدن های سوراخ و پهلوهای دریده.. هر تیکه از بدن یکی شون یه طرف افتاده بود.. تعبیر خوابم رو به چشم می دیدم..
♦️ادامه دارد...
《 کانال #شهید_ابراهیم_هادی 》
@Ebrahimhadi
نگاهت انگار همان راه مستقیم است🌱
نمی دانم معجــزه نگاهت چیــست...
که تا چشمانم به چشمانــتان میخـورد
راه حرام برایم بســته می شود...
#سلام_بر_هادی_دلها
《 کانال #شهید_ابراهیم_هادی 》
@Ebrahimhadi