🔥 #فرار_از_جهنم 🔥
🌾قـسـمـت هشتم (نویسنده:شهید طاها ایمانی)
بین راه توقف کردم. کنترل اشک و احساسم دست خودم نبود. خم شدم و از صندلی عقب بسته رو برداشتم.
قرآن حنیف با یه ریکوردر توش بود. آخر قرآن نوشته بود: خواب بهشت دیده ام. ان شاء الله خیر است. این قرآن برسد به دست استنلی.
یه برگ لای قرآن گذاشته بود،
_دوست عزیزم استنلی، هر چند در دوریت، اینجا بیش از گذشته سخت می گذرد اما این روزها حال خوشی دارم. امیدوارم این قرآن و نامه به دستت برسد. تنها دارایی من بود که فکر می کنم به درد تو بخورد. تو مثل برادر من بودی و برادرها از هم ارث می برند. این قرآن، هدیه من به توست. دوست و برادرت، حنیف.
دیگه گریه ام، قطرات اشک نبود. ضجه می زدم. اونقدر بلند که افراد با وحشت از کنارم دور می شدند. اصلا برام مهم نبود. من هیچ وقت، هیچ کس رو نداشتم و حالا تنها کسی رو از دست داده بودم که توی دنیای به این بزرگی، به چشم یه انسان بهم نگاه می کرد. دوستم داشت. بهم احترام میذاشت. تنها دوستم بود. دوستی که به خاطر مواد، بین ما فاصله افتاد. فاصله ای به وسعت ابد.
له شده بودم. داغون شده بودم. از داخل می سوختم. لوله شده بودم روی زمین و گریه می کردم.
برگشتم. اما با حال و روزی که همه فهمیدن نباید بیان سمتم.
گوشی رو به ریکوردر وصل کردم. صدای حنیف بود. برام قرآن خونده بود.
از اون به بعد دائم قرآن روی گوشم بود و صدای حنیف توی سرم می پیچید. توی هر شرایطی. کم کم اتفاقات عجیبی واسم می افتاد. اول به نظرم تصادفی بود اما به مرور مفهوم پیدا می کرد.
اگر با قرآن، شراب می خوردم بالافصله استفراغ می کردم. اگر با قرآن، مواد تقسیم می کردم حتما توی وزن کردن و شمارش اشتباه می کردم. اگر سیگار می کشیدم یا مواد مصرف می کردم... اگر...
اصلا نمی فهمیدم یعنی چی. اول فکر کردم خیالاتی شدم اما شش ماه، پشت سر هم، دیگه توهم و خیال نبود. تا جایی که فکر می کردم روح حنیف اومده سراغم.
من به خدا، بهشت و جهنم و ارواح اعتقاد نداشتم اما کم کم داشتم می ترسیدم. تا اینکه اون روز، وسط تقسیم و بسته بندی مواد، ویل با عصبانیت اومد و زد توی گوشم.
از ضربش، گوشی و دستگاهم پرت شد. خون جلوی چشمم رو گرفت و باهاش درگیر شدم. ما رو از هم جدا کردن. سرم داد می زد،
_تو معلومه چه مرگت شده؟ هر چی تحملت کردم دیگه فایده نداره. می دونی چقدر ضرر زدی؟ اگر...
خم شدم دستگاه رو از روی زمین برداشتم. اسلحه رو گذاشتم روی میز و به ویل گفتم: من دیگه نیستم.
⭕️ادامه دارد...
◤ @EBRAHIMHADI ◢
هدایت شده از شهید ابراهیم هادی
❣️ #سلام_امام_زمانم ❣️
من در این خلوت خاموش سکوت
اگر از یاد تو یادی نکنم میشکنم..
❤️ #قــرار_عــاشقی
⏰هر شب ساعت ۲۲
#استوری #اینستاگرام
Instagram.com/Ebrahimhadi_ir
🇮🇷 @Ebrahimhadi
هدایت شده از شهید ابراهیم هادی
Part13_@Ebrahimhadi.mp3
4.38M
📚 #کتاب_صوتی سلام بر ابراهیم۲
📌قسمت۱۳: اخلاق
🎧با هدفون گوش دهید
🇮🇷 @Ebrahimhadi
به نام خدا
یادم هست ابراهیم هدیه تهیه میکرد و به من می گفت: «به دوستانت که تازه نماز را شروع کرده اند وحجاب را رعایت میکنند هدیه بده».
این رفتار را در چهل سال پیش انجام می داد! زمانی که کسی به این مسائل توجه نمی کرد. اینقدر شخصیت محبوبی در زندگی ما بود که حرفهایش را بدون دلیل قبول میکردیم.
اگر میگفت چادر سرت کن بدون دلیل قبول می کردیم اما برای ما استدلال می آورد.
🌸وقتی میخواستیم از خانه بیرون برویم خیلی دوستانه میگفت: «چادر برای زن یک حریم است. یک قلعه و پشتیبان است. از این حریم خوب نگهبانی کنید».
حتی یکبار زمانی که سن من کم بودم میخواستم جوراب رنگی بپوشم و از خانه بیرون بروم. ابراهیم غیر مستقیم گفت∶ «حریم زن با چادر حفظ میشود؛ حالا اگر جوراب رنگی به پا کنی، باعث میشود که جلب توجه کنی و حریم چادر هم از بین برود. جوراب رنگی جلوی نامحرم جلب توجه میکند»....
🍃راوی: خواهر شهید🍃
📚کتاب سلام بر ابراهیم۲
✅ @EbrahimHadi
🔥 #فرار_از_جهنم 🔥
🌾قـسـمـت نهم (نویسنده:شهید طاها ایمانی)
وسایلم رو جمع کردم و زدم بیرون. ویل هم که انگار منتظر چنین روزی بود، حسابی استقبال کرد.
تمام شب رو راه رفتم و قرآن گوش دادم. صبح، اول وقت رفتم در خونه حنیف زنگ زدم. تا همسرش در رو باز کرد، بی مقدمه گفتم: دعاتون گرفت. خود شما مسئول دعایی هستی که کردی. نه جایی دارم که برم. نه پولی و نه کاری.
با هم رفتیم مسجد. با مسئول مسجد صحبت کرد. من، سرایدار مسجد شدم. من خدایی نداشتم اما به دروغ گفتم مسلمانم تا اجازه بدن توی مسجد بخوابم.
نظافت، مرتب کردن و تمییز کردن مسجد و بیرونش با من بود. قیچی باغبونی رو برمی داشتم و می افتادم به جون فضای سبز بیچاره و شکل هایی درست می کردم که یکی از دیگری وحشتناک تر بود. هر چند، روحانی مسجد هم مدام از من تعریف می کرد. سبزه آرایی های زشت من رو نگاه می کرد و نظر می داد.
بالاخره یک روز که دوباره به جون گل و گیاه ها افتاده بودم، اومد زد روی شونه ام و گفت،
_اینطوری فایده نداره. باید این بیچاره ها رو از دست تو نجات بدم.
دستم رو گرفت و برد به یه تعمیرگاه. خندید و گفت:
_فکر می کنم کار اینجا بیشتر بهت میاد.
ضمانتم رو کرده بود. خیلی سریع کار رو یاد گرفتم. همه از استعدادم تعجب کرده بودن. دائم دستگاه روی گوشم بود. قرآن گوش می کردم و کار می کردم.
این بار، روح حنیف تنهام گذاشته بود. نه چیزی کم می شد، نه کاری غلط انجام می شد. بدون هیچ نقص و مشکلی کارم رو انجام می دادم.
از سر کار برمی گشتم مسجد و اونجا توی اتاقی که بهم داده بودند، می خوابیدم.
چند بار، افراد مختلف بهم پیشنهاد دادن که به جای خوابیدن کنار مسجد، و تا پیدا کردن یه جای مناسب برم خونه اونها. اما من جرات نمی کردم. نمی تونستم به کسی اعتماد کنم.
رفتار مسلمان ها برام جالب بود. داشتن خانواده، علاقه به بچه دار شدن، چنان مراقب بچه هاشون بودن که انگار با ارزش ترین چیز زندگی اونها هستند.
رفتارشون با همدیگه، مصافحه کردن و... هم عجیب بود. حتی زن هاشون با وجود پوشش با نظرم زیبا و جالب بودند. البته این تنها قسمتی بود که چند بار بهم جدی تذکر دادند.
"مراقب نگاهت باش استنلی. اینطوری نگاه نکن استنلی."
و من هر بار به خودم می گفتم چه احمقانه. چشم برای دیدنه. چرا من نباید به اون خانم ها نگاه کنم؟ هر چند به مرور زمان، جوابش رو پیدا کردم.
اونها مثل زن هایی که دیده بودم، نبودن. من فهمیدم زن ها با هم فرق می کنند و این تفاوتی بود که مردهای مسلمان به شدت از اون مراقبت می کردند و در قبال اون احساس مسئولیت می کردند. هر چند این حس برای من هم کاملا ناآشنا نبود. من هم یک بار از همسر حنیف مراقبت کرده بودم.
رئیس تعمیرگاه حقوقم رو بیشتر کرد. از کار و پشتکارم خیلی راضی بود. می گفت خیلی زود ماهر شدم. دیگه حقوق بخور و نمیر کارگری نبود. خیلی کمتر از پول مواد بود اما حس فوق العاده ای داشتم. زیاد نبود اما هر دفعه یه مبلغی رو جدا می کردم، می گذاشتم توی پاکت و یواشکی از ورودی صندوق پست، می انداختم توی خونه حنیف. بقیه اش رو هم تقسیم بندی می کردم. به خودم خیلی سخت می گرفتم و بیشترین قسمتش رو ذخیره می کردم.
هدف گذاری و برنامه ریزی رو از مسلمان ها یاد گرفته بودم. اونها برای انجام هر کاری برنامه ریزی می کردند و حساب شده و دقیق عمل می کردند. بالاخره پولم به اندازه کرایه یه آپارتمان کوچیک مبله رسید. اولین بار که پام رو توی خونه خودم گذاشتم رو هرگز فراموش نمی کنم. خونه ای که با پول زحمت خودم گرفته بودم. مثل خونه قبلی، یه اتاق کوچیک نبود که دستشوییش گوشه اتاق، با یه پرده نصفه جدا شده باشه. خونه ای که آب گرم داشت، توی تخت خودم دراز کشیده بودم. شاید تخت فوق العاده ای نبود اما دیگه مجبور نبودم روی زمین سفت یا کاناپه و مبل بخوابم. برای اولین بار توی زندگیم حس می کردم زندگیم داره به آرامش میرسه.
توی تختم دراز کشیدم و گوشی رو گذاشتم روی گوشم. چشم هام رو بستم و دکمه پخش رو زدم و اون کلمات عربی دوباره توی گوشم پیچید. اون شب تا صبح، اصلا خوابم نبرد.
کم کم رمضان هم از راه رسید. رمضانی که فصل جدیدی در زندگی من باز کرد.
⭕️ادامه دارد...
◤ @EBRAHIMHADI ◢
هدایت شده از شهید ابراهیم هادی
۩هرگاه شب جمعه شهدا را یاد کردید، آنها شما را نزد سیدالشهدا(ع) یاد میکنند.
🔅بیاد دوست شهیدم ابراهیم هادی
شادی روحش صلوات
Gap.im/Ebrahimhadi
Sapp.ir/Ebrahimhadi
Eitaa.com/Ebrahimhadi
هدایت شده از شهید ابراهیم هادی
❣️ #سلام_امام_زمانم ❣️
من در این خلوت خاموش سکوت
اگر از یاد تو یادی نکنم میشکنم..
❤️ #قــرار_عــاشقی
⏰هر شب ساعت ۲۲
#استوری #اینستاگرام
Instagram.com/Ebrahimhadi_ir
🇮🇷 @Ebrahimhadi
با سلام🌹
✅با توجه به درخواست های مکرر همسنگران گرامی داخل و خارج از کشور که قبلا با ما همراه بوده اند و طی این مدت به هر دلیلی به پیامرسان های داخلی دسترسی نداشته و موفق به دنبال کردن مطالب کانال نبودهاند، به اطلاع میرساند فعالیت کانال در پیامرسان تلگرام مجددا آغاز شده است. لازم به ذکر است کلیه فعالیت کانال در تمامی پیامرسانها بطور همزمان انجام خواهد پذیرفت.
التماس دعا🌹
✷ایتا: Eitaa.com/Ebrahimhadi
✷سروش: Sapp.ir/Ebrahimhadi
✷گپ: Gap.im/Ebrahimhadi
✷تلگرام: T.me/Ebrahimhadi
من به همه روزهای هفته نیاز دارم...
به همه ساعت ها...
باتمام جزییاتش...
تابگویم چقدر در نبودنت دلتنگم...💔
🍃اللهم عجل لولیک الفرج🍃
🇮🇷 @Ebrahimhadi
هدایت شده از شهید ابراهیم هادی
Dua_ahd_@Ebrahimhadi.mp3
9.05M
🎧 #صوت #دعای_عهد
درون کوچه چشم انتظاری...
محاسن شد سفید و روز ما رفت
بگو یابن الحسن پس کی می آیی؟
🇮🇷 @Ebrahimhadi
❤️ #دلنوشته
دو سال پیش تو ماه رمضون بود که کتاب سلام بر ابرهیم ررو دست خواهرم دیدم، ازش خواستم درباره این شهید برام بگه اما خواهرم گفت خودت بشین و بخونش.
از چند شب بعد من هم خوندن کتابو شروع کردم خیلی مجذوب کتاب شده بودمو نمیتونستم کنار بذارمش.
هرچقدر به آخرای کتاب نزدیک تر میشدم بیشتر عاشق آقا ابراهیم میشدم.
جوانمردی هاش تو کشتی،تواضعش و ویژگی های خوب دیگش باعث شد که باهاش دوست شم و هر شب و روز باهاش صحبت کنم و تو همه کارام ازش کمک بخوام.
اون موقع خیلی باحجاب نبودم ولی بعد ماه رمضون توی مرداد ماه حجاب برتر رو انتخاب کردم و چادری شدم و هفته بعدش یک مربی حفظ قرآن ازم خواست تو کلاسشون شرکت کنم و به لطف آقا ابراهیم تا حالا پنج جزء قرآن رو حفظ کردم.
توی چند ماه گذشته بعد از اینکه نتونستم راهیان نور برم خیلی ناراحت شدم و خیلی از آقا ابراهیم دور شده بودم چون فکر میکردم ایشون دوست نداشتن من به اونجا بیام.😔
ولی خیلی جاها عکس ایشون رو دیدم و تو کانالای مختلف خاطراتشون رو دوباره خوندم به دلم افتاد که رفیق شهیدم دوباره میخواد دستمو بگیره و کمکم کنه و همین طور هم شد و دوباره دستمو گرفته و خدا رو شکر داره به زندگیم سر و سامون میده.
الان نزدیک به دوساله که با شهید ابراهیم هادی دوست هستم و هرجا ازشون کمک خواستم کمکم کرده و هرجا ممکن بوده گناه کنم دستمو گرفته و نذاشته گناه کنم.
ازت ممنونم رفیق جان که هوامو داری❤
#ارسالی_اعضا
🇮🇷 @Ebrahimhadi