eitaa logo
شهید ابراهیم هادی
13.2هزار دنبال‌کننده
9.5هزار عکس
692 ویدیو
62 فایل
"کاری کن که خدا خوشش بیاد" تو دعوت شده ی خاصِ آقا ابراهیم هستی تا کمکت کنه به خدا برسی❤️ 🛍فروشگاه: @EbrahimhadiMarket ⚠️تبلیغات: @Ebrahimhadi_ir 👤ارتباط با مدیر: @Khademe_ebrahim ❌حذف‌آیدی‌ازروی‌عکسهاموردرضایت‌مانیست❌
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از  شهید ابراهیم هادی
❤️ ❤️ قرائت دعای فرج به نیابت از شــهید ابــراهیم هــادی🌹 ⏰هرشب راس ساعت ۲۲ ✳️بخوانید و به اشتراک بگذارید ✅ @EbrahimHadi
آیت الله بهجت(ره): شب جمعه "صد مرتبه سوره قدر" را بخوانید و هدیه کنید به امام زمان علیه السلام؛ که این عمل در صفا و جلا دادن قلب اثر بسیار زیادی دارد. تعجیل فرج امام‌زمان(عج) صلوات🌹 ✅ @Ebrahimhadi
سلام بر مهدی فاطمه(عج)🌼 خواب دیدم که #تو در فصل بهار آمده ای باید امسال #بیایی بشوی تعبیرش... #اللهم_عجل_لولیک_الفرج💓 ✅ @Ebrahimhadi
امیرالمومنین امام علی(ع): بدانید آنان که در زمان غیبت حجت خدا در دین خود ثابت مانده و به خاطر طول مدت غیبت منکرش نشوند، روز قیامت با من هم درجه خواهند بود. بحارالانوار- ج51 ✅ @Ebrahimhadi
چہ باران ببارد چہ نبارد چہ بهار باشد چہ نباشد چہ بہ روے خود بیاوریم چہ نیاوریم... جاے شهیدان🌹 همیشہ خالیستــ... ✅ @Ebrahimhadi
👊نابودی اسرائیل آرزوی مشترک جوون های دهه شصت و جوون های دهه نود 🕊جاویدالاثرحاج احمد متوسلیان 🕊شهیدمدافع حرم #مهدی_لطفی ✅ @Ebrahimhadi
🌷آرزوی من شهادت هست اما حالا نه! من دوست دارم در نبرد با اسرائیل شهید شوم. #شهید_ابراهیم_هادی ✅ @Ebrahimhadi
✅ @Ebrahimhadi
شهید ابراهیم هادی
✅ @Ebrahimhadi
❤️ اولین سفر بعد از ازدواج ما بود. نوروز سال گذشته باهمسرم رفته بودم راهیان نور. ابراهیم هادی را از قبل می شناختم. کتابش را خوانده بودم. به خاطر ابراهیم به کانال کمیل رفتیم. زیارت شهدای کانال کمیل خیلی باصفا بود. شب به اردوگاه برگشتیم. همان شب در عالم رویا ابراهیم را دیدم. از میان همه جمع به سمت من آمد و یک نوزاد زیبا را به من داد. بعد هم از اینکه به زیارتش آمدیم تشکر کرد و گفت: این پسر، هدیه ما به شماست. حالا دو سه روز است که سیدحسن، همان نوزادی که ابراهیم به من مژده حضورش را داد به دنیا آمده. انشالله راه ابراهیم را ادامه دهد. ✅ @Ebrahimhadi
🍃استاد شیخ جعفر ناصری : 🌹انسان بايد ياد بگيرد هر چقدر از گناه پرهيز می كند، يك مقدار به خدا نزديك می شود و از اين كار لذت ببرد. ✅ @Ebrahimhadi
💠 امام باقر (علیه‌السلام) : 🌼کسی که در حال #انتظار بمیرد، ضرر نکرده است و همانند کسی است که در وسط خیمه مهدی(علیه‌السلام) و سپاهیانش جان داده است. ✅ @Ebrahimhadi
امروز روز تولد علی است... میتوانست بهترین هدیه برای علی، بغل بابا باشد، اما بابای علی نیست💔 بابای علی رفت تا ذره ای از حیا و غیرت جوانان ما کاسته نشود.. #شهید_حججی❤️ یادش با صلوات🌹 ✅ @Ebrahimhadi
شهید ابراهیم هادی
📖 #بی_تو_هرگز 🌹 شهید سیدعلی حسینی 📌 قسمت بیستم گریه ام گرفت. ازش قول محکم گرفتم. هم برای شفاعت، هم
📖 🌹 شهید سیدعلی حسینی 📌 قسمت بیست و یکم من رو به خونه ای که گرفته بودن برد. یه خونه دوبلکس، بزرگ و دلباز، با یه باغچه کوچیک جلوی در و حیاط پشتی. ترکیبی از سبک مدرن و معماری خانه های سنتی انگلیسی. تمام وسایلش شیک و مرتب؟ فضای دانشگاه و تمام شرایط هم عالی بود. همه چیز رو طوری مرتب کرده بودن که هرگز، حتی فکر برگشتن به ذهنم خطور نکنه. اما به شدت اشتباه می کردن. هنوز نیومده دلم برای ایران تنگ شده بود. برای مادرم، خواهر و برادرهام. من تا همون جا رو هم فقط به حرمت حرف پدرم اومده بودم. قبل از رفتن، توی فرودگاه از مادرم قول گرفتم هر خبری از بابا شد بلافاصله بهم خبر بده. خودم اینجا بودم، دلم جا مونده بود. با یه علامت سوال بزرگ، - بابا، چرا من رو فرستادی اینجا؟ دوره تخصصی زبان تموم شد و آغاز دوره تحصیل و کار در بیمارستان بود. اگر دقت می کردی، مشخص بود به همه سفارش کرده بودن تا هوای من رو داشته باشن. تا حدی که نماینده دانشگاه، شخصا یه دانشجوی تازه وارد رو به رئیس بیمارستان و رئیس تیم جراحی عمومی معرفی کرد. جالب ترین بخش، ریز اطلاعات شخصی من بود. همه چیز، حتی علاقه رنگی من، این همه تطبیق شرایط و محیط با سلیقه و روحیات من غیرقابل باور و فراتر از تصادف و شانس بود. از چینش و انتخاب وسائل منزل، تا ترکیب رنگی محیط و... ‌. گاهی ترس کوچیکی دلم رو پر می کرد. حالا اطلاعات علمی و سابقه کاری، چیزی بود که با خبر بودنش جای تعجب زیادی نداشت. هر چی جلوتر می رفتم، حدس هام از شک به یقین نزدیک تر می شد. فقط یه چیز از ذهنم می گذشت، - چرا بابا؟ چرا؟ توی دانشگاه و بخش، مرتب از سوی اساتید و دانشجوها تشویق می شدم و همچنان با قدرت پیش می رفتم و برای کسب علم و تجربه تلاش می کردم. بالاخره زمان حضور رسمی من، در اولین عمل فرارسید. اون هم کنار یکی از بهترین جراح های بیمارستان. همه چیز فوق العاده به نظر می رسید، تا اینکه وارد رختکن اتاق عمل شدم. رختکن جدا بود، اما... آستین لباس کوتاه بود، یقه هفت. ورودی اتاق عمل هم برای شستن دست ها و پوشیدن لباس اصلی یکی. چند لحظه توی ورودی ایستادم و به سالن و راهروهای داخلی که در اتاق های عمل بهش باز می شد نگاه کردم. حتی پرستار اتاق عمل و شخصی که لباس رو تن پزشک می کرد، مرد بود. برگشتم داخل و نشستم روی صندلی رختکن. حضور شیطان و نزدیک شدنش رو بهم حس می کردم، - اونها که مسلمان نیستن. تو یه پزشکی. این حرف ها و فکرها چیه؟ برای چی تردید کردی؟ حالا مگه چه اتفاقی می افته؟ اگر بد بود که پدرت، تو رو به اینجا نمی فرستاد. خواست خدا این بوده که بیای اینجا. اگر خدا نمی خواست شرایط رو طور دیگه ای ترتیب می داد. خدا که می دونست تو یه پزشکی. ولی اگر الان نری توی اتاق عمل، می دونی چی میشه؟ چه عواقبی در برداره؟ این موقعیتی رو که پدر شهیدت برات مهیا کرده، سر یه چیز بی ارزش از دست نده. شیطان با همه قوا بهم حمله کرده بود. حس می کردم دارم زیر فشارش له میشم. سرم رو پایین انداختم و دستم رو گرفتم توی صورتم، - بابا، من رو کجا فرستادی؟ تو، یه مسلمان شهید، دختر مسلمان محجبه ات رو... آتش جنگ عظیمی که در وجودم شکل گرفته بود، وحشتناک شعله می کشید. چشم هام رو بستم، _ خدایا! توکل به خودت. یازهرا، دستم رو بگیر. از جا بلند شدم و رفتم بیرون؟ از تلفن بیرون اتاق عمل تماس گرفتم. پرستار از داخل گوشی رو برداشت؟ از جراح اصلی عذرخواهی کردم و گفتم، شرایط برای ورود یه خانم مسلمان به اتاق عمل، مناسب نیست و... از دید همه، این یه حرکت مسخره و احمقانه بود. اما من آدمی نبودم که حتی برای یه هدف درست، از راه غلط جلو برم. حتی اگر تمام دنیا در برابرم صف بکشن، مهم نبود به چه قیمتی. چیزهای باارزش تری در قلب من وجود داشت. ماجرا بدجور بالا گرفته بود. همه چیز به بدترین شکل ممکن، دست به دست هم داد تا من رو خورد و له کنه. دانشجوها، سرزنشم می کردن که یه موقعیت عالی رو از دست داده بودم. اساتید و ارشدها، نرفتن من رو یه اهانت به خودشون تلقی کردن و هر چه قدر توضیح می دادم فایده ای نداشت. نمی دونم نمی فهمیدن یا نمی خواستن متوجه بشن. دانشگاه و بیمارستان، هر دو من رو تحت فشار دادن که اینجا، جای این مسخره بازی ها و تفکرات احمقانه نیست و باید با شرایط کنار بیام و اونها رو قبول کنم. هر چقدر هم راهکار برای حل این مشکل ارائه می کردم، فایده ای نداشت. چند هفته توی این شرایط گیر افتادم. شرایط سخت و وحشتناکی که هر ثانیه اش حس زندگی وسط جهنم رو داشت. (نویسنده شهید طاها ایمانی) ♦️ادامه دارد... ✅ @EbrahimHadi
ای نام تو جانبخش تر از آب حیات محتاج‌تو خلقی به‌حیات و به ممات از بـعـثـت انـبیاء و ارسـال رسـل مقصود تو بودی،به جمالت صلوات مبعث، عید شکوفایی خوشبوترین گل هستی، بر همگان مبارک باد🌹 ✅ @Ebrahimhadi
إقرا بسم ربک الذی خلق.mp3
4.36M
🌸اقرأ بـسم ربــک الــذی خلق🌸 🌸تاریخ دنیا بازم خورده ورق🌸 🎤 🌼عید مبعث مبارک🌼 ✳️ پـیشـنهاد ویـژه ✳️ ✅ @Ebrahimhadi
♥️ #یا_مهدے 🌙 راہ را گم کرده ام آواره و تنها شدم یاد آقایم نبودم غرق در دنیا شدم دل سپردم به همه الا عزیز فاطمھ... حق من بوده دچار غصه و غم‌ها شدم ✿اللّٰھـُم ؏جِّل لِوَلیڪَ الفَرَج✿ ✅ @Ebrahimhad
🌸پيامبر خدا (ص) : 🍃هرکس آبروی برادر مسلمانش را حفظ کند، بدون تردید بهشت بر او واجب شود. 📚ثواب الاعمال/ص14 🌱عید مبعث مبارک باد🌱 ✅ @Ebrahimhadi
به نام خدا 🔸یک روز موتور شوهرخواهرم را از جلوی منزل مان دزدیدند، عده ای دنبال دزد دویدند و موتور را زدند زمین. ابراهیم رسید و دزد زخمی شده را بلند کرد... نگاهی به چهره وحشت زده اش انداخت و به بقیه گفت: اشتباه شده! بروید... ابراهیم دزد را برد درمانگاه و خودش پیگیر درمان زخمش شد. آن بنده خدا از رفتار ابراهیم خجالت زده شد. ابراهیم از زندگی اش سوال کرد، کمکش کرد و برایش کار درست کرد. ❤️طرف نماز خوان شد، به جبهه رفت و بعد از ابراهیم در جبهه شهید شد... 🔅راوی: خواهر شهید ✅ @Ebrahimhadi
وقتی به نیت مهدی فاطمه(عج)، کتاب آقا ابراهیم رو نذر میکنی و آقا برات سنگ تموم میذاره... در مسجد مقدس جمکران، دعاگوی شما دلدادگان شهید ابراهیم هادی هستیم🌹 التماس دعا💐 ✅ @Ebrahimhadi
شهید ابراهیم هادی
📖 #بی_تو_هرگز 🌹 شهید سیدعلی حسینی 📌 قسمت بیست و یکم من رو به خونه ای که گرفته بودن برد. یه خونه دوب
📖 🌹 شهید سیدعلی حسینی 📌 قسمت بیست و دوم وقتی برمی گشتم خونه، تازه جنگ دیگه ای شروع می شد. مثل مرده ها روی تخت می افتادم. حتی حس اینکه انگشتم رو هم تکان بدم نداشتم. تمام فشارها و درگیری ها با من وارد خونه می شد و بدتر از همه شیطان، کوچک ترین لحظه ای رهام نمی کرد. در دو جبهه می جنگیدم. درد و فشار عمیقی تمام وجودم رو پر می کرد. نبرد بر سر ایمانم و حفظ اون، سخت تر و وحشتناک بود. یک لحظه غفلت یا اشتباه، ثمر و زحمت تمام این سال ها رو ازم می گرفت. دنیا هم با تمام جلوه اش، جلوی چشمم بالا و پایین می رفت. می سوختم و با چنگ و دندان، تا آخرین لحظه از ایمانم دفاع میکردم. حدود ساعت 9، باهام تماس گرفتن و گفتن سریع خودم رو به جلسه برسونم. پشت در ایستادم، چند لحظه چشم هام رو بستم، _بسم الله الرحمن الرحیم، خدایا به فضل و امید تو. در رو باز کردم و رفتم تو. گوش تا گوش، کل سالن کنفرانس پر از آدم بود. جلسه دانشگاه و بیمارستان برای بررسی نهایی شرایط. رئیس تیم جراحی عمومی هم حضور داشت. پشت سر هم حرف می زدن. یکی تندتر، یکی نرم تر، یکی فشار وارد می کرد، یکی چراغ سبز نشون می داد، همه شون با هم بهم حمله کرده بودن و هر کدوم، لشکری از شیاطین به کمکش اومده بود. وسوسه و فشار، پشت وسوسه و فشار. و هر لحظه شدیدتر از قبل. پلیس خوب و بد شده بودن و همه با یه هدف، یا باید از اینجا بری یا باید شرایط رو بپذیری. من ساکت بودم. اما حس می کردم به اندازه یه دونده ماراتن، تمام انرژیم رو از دست دادم. به پشتی صندلی تکیه دادم، - زینب، این کربلای توئه. چی کار می کنی؟ کربلائی میشی یا تسلیم؟ چشم هام رو بستم، بی خیال جلسه و تمام آدم های اونجا، - خدایا، به این بنده کوچیکت کمک کن. نزار جای حق و باطل توی نظرم عوض بشه. نزار حق در چشم من، باطل و باطل در نظرم حق جلوه کنه. خدایا، راضیم به رضای تو. با دیدن من توی اون حالت، با اون چشم های بسته و غرق فکر، همه شون ساکت شدن. سکوت کل سالن رو پر کرد. خدایا، به امید تو. بسم الله الرحمن الرحیم، و خیلی آروم و شمرده، شروع به صحبت کردم، - این همه امکانات بهم دادید، که دلم رو ببرید و اون رو مسخ کنید. حالا هم بهم می گید یا باید شرایط شما رو بپذیرم یا باید برم؟ امروز آستین و قد لباسم کوتاه میشه و یقه هفت، تنم می کنید. فردا می گید پوشیدن لباس تنگ و یقه باز چه اشکالی داره؟ چند روز بعد هم، لابد می خواید حجاب سرم رو هم بردارم. چشم هام رو باز کردم - همیشه، همه چیز، با رفتن روی اون پله اول شروع میشه. سکوت عمیقی کل سالن رو پر کرده بود. چند لحظه مکث کردم، - یادم نمیاد برای اومدن به انگلستان و پذیرشم در اینجا به پای کسی افتاده باشم و التماس کرده باشم. شما از روز اول دیدید. من یه دختر مسلمان و محجبه ام و شما چنین آدمی رو دعوت کردید. حالا هم این مشکل شماست، نه من و اگر نمی تونید این مشکل رو حل کنید، کسی که باید تحت فشار و توبیخ قرار بگیره، من نیستم. و از جا بلند شدم. همه خشک شون زده بود. یه عده مبهوت. یه عده عصبانی. فقط اون وسط رئیس تیم جراحی عمومی خنده اش گرفته بود. به ساعتم نگاه کردم، - این جلسه خیلی طولانی شده. حدودا نیم ساعت دیگه هم اذان ظهره. هر وقت به نتیجه رسیدید لطفا بهم خبر بدید. با کمال میل برمی گردم ایران. نماینده دانشگاه، خیلی محکم صدام کرد، - دکتر حسینی؟ واقعا علی رغم تمام این امکانات که در اختیارتون قرار دادیم، با برگشت به ایران مشکلی ندارید و حاضرید از همه چیز صرف نظر کنید؟ - این چیزی بود که شما باید همون روز اول بهش فکر می کردید. جمله اش تا تموم شد، جوابش رو دادم. می ترسیدم با کوچک ترین مکثی، دوباره شیطان با همه فشار و وسوسه اش بهم حمله کنه. این رو گفتم و از در سالن رفتم بیرون و در رو بستم. پاهام حس نداشت. از شدت فشار، تپش قلبم رو توی شقیقه هام حس می کردم. (نویسنده شهید طاها ایمانی) ♦️ادامه دارد... ✅ @EbrahimHadi
مــدافع حــرم #شهید_مهدی_لطفی_نیاسر🌹 🍃در انجام امور دینی، هیچ وقت به امید یک ساعت دیگر مباش. هدیه به روحش صلوات💐 ✅ @Ebrahimhadi
آسوده خاطرم . . . که تــ💞ــو در خاطر منی... امّـا...🍂 دلمان تنگ، زمین تنگ زمان پر حسرت تو دلت شاد.. چه آرام درآغوش خدا🌱 ✅ @Ebrahimhadi
هدایت شده از  شهید ابراهیم هادی
❤️ ❤️ قرائت دعای فرج به نیابت از شــهید ابــراهیم هــادی🌹 ⏰هرشب راس ساعت ۲۲ ✳️بخوانید و به اشتراک بگذارید ✅ @EbrahimHadi
#یا_مهـدی شده‌ام در پی تو در به درت مهدی‌جان کی رسد برمن‌مسکین گذرت مهدی‌جان کی شود تا که عیان بر سر راهم گذری بر نگاهم که بیفتد نظرت مهدی جان 🌤اللّٰھم؏جِّل لِوَلیڪَ الفَرَج.. ✅ @Ebrahimhadi
چند روز دیگه تولدته رفیق 😍 ای عکس‌هایت رویِ زخمِ دل نمک پاش یک بار هم رفیقِ معلومُ الاثر باش 💔 یادش با صلوات🌹❤️ #شهید_ابراهیم_هادی ✅ @Ebrahimhadi