به درد ما نمیخوره.mp3
4.3M
این ماشین به درد ما نمیخوره...❌
خاطره ای از "شهید ابراهیم هادی"
✅ @EbrahimHadi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 ابراهیمِ هدایتگر | برخورد شهید ابراهیم هادی با مجروح عراقی
✅ @EbrahimHadi
✅ #اندکی_تامل
✍️ فرازی از وصیت نامه شهید #حسن_رجایی_فر
💢وقتی که می خواهید من را به خاک بسپارید #چشمانم را باز نگهدارید تا دشمنان بدانند با چشمان باز #شهید شدم.
💢 #مشت_هایم را گره کرده نگه دارید تا این #ضد_انقلاب_ها بدانندکه من هنوز نیز بر علیه آنها آماده جنگم.
💢 #دهانم را باز نگه دارید تا بدانند هنوز ندای #حسین(ع) بر لبان من است.
✅ @EbrahimHadi
شهید ابراهیم هادی
✅ @EbrahimHadi
شب کربلای پنج پلاکش رو کند و پرت کرد تو کانال پرورش ماهی. گفت: چه کار داری میکنی؟! چرا پلاکت رو میکنی؟ الان تیر میخوری، مفقود میشی. گفت: «فلانی من هر چی فکر میکنم امشب تو شلمچه ما تیر میخوریم؛ با این آتیشی که از سمت دشمن میاد دخل ما اومده. من یه لحظه به ذهنم گذشت اگه من شهید بشم جنازهی ما که بیاد مثلاً جلوی فلان دانشگاه عجب تشییعی میشه! به دلم رجوع کردم دیدم قبل از لقاء خدا و دیدار خدا، #شهوت_شهادت دارم. میخوام با کندن این پلاکه، با نیامدن جنازه یقین کنم که جنازهای نمیاد که تشییع بشه که جمعیتی بیاد و این شهوت رو بخشکونم.» تیر خورد و مفقود شد...
مفقود شد؟؟؟!!!
اگه مفقود شد چرا خاطرههاش گفته میشه؟ چی برا خدا بود و تو اَبَر کامپیوتر خدا گم شد؟
خدا یه زیر خاکیهایی داره که نگه داشته روز قیامت رو کنه و بگه دیدید ملائک؟ ببینید این هم جوون بوده. اونجاست که "فتبارک الله أحسن الخالقین" رو ثابت میکنه!
🔊روایتی از حاج حسین یکتا
✅ @EbrahimHadi
📖 #بی_تو_هرگز (داستان واقعی)
🌹 شهید سیدعلی حسینی
📌 قسمت اول
همیشه از پدرم متنفر بودم. مادر و خواهرهام رو خیلی دوست داشتم اما پدرم رو نه. آدم عصبی و بی حوصله ای بود اما بد اخلاقیش به کنار. می گفت: دختر درس می خواد بخونه چکار؟ نگذاشت خواهر بزرگ ترم تا 14 سالگی بیشتر درس بخونه. دو سال بعد هم عروسش کرد. اما من، فرق داشتم. من عاشق درس خوندن بودم. بوی کتاب و دفتر، مستم می کرد. می تونم ساعت ها پای کتاب بشینم و تکان نخورم. مهمتر از همه، می خواستم درس بخونم، برم سر کار و از اون زندگی و اخلاق گند پدرم خودم رو نجات بدم.
چند سال که از ازدواج خواهرم گذشت. یه نتیجه دیگه هم به زندگیم اضافه شد. به هر قیمتی شده نباید ازدواج کنی. شوهر خواهرم بدتر از پدرم، همسر ناجوری بود. یه ارتشی بداخلاق و بی قید و بند. دائم توی مهمونی های باشگاه افسران، با اون همه فساد شرکت می کرد. اما خواهرم اجازه نداشت، تنهایی پاش رو از توی خونه بیرون بزاره. مست هم که می کرد، به شدت خواهرم رو کتک می زد.
این بزرگ ترین نتیجه زندگی من بود. مردها همه شون عوضی هستن. هرگز ازدواج نکن. هر چند بالاخره، اون روز برای منم رسید. روزی که پدرم گفت هر چی درس خوندی، کافیه.
بالاخره اون روز از راه رسید. موقع خوردن صبحانه، همون طور که سرش پاین بود، با همون اخم و لحن تند همیشگی گفت: هانیه، دیگه لازم نکرده از امروز بری مدرسه. تا این جمله رو گفت، لقمه پرید توی گلوم. وحشتناک ترین حرفی بود که می تونستم اون موقع روز بشنوم. بعد از کلی سرفه، در حالی که هنوز نفسم جا نیومده بود، به زحمت خودم رو کنترل کردم و گفتم:
- ولی من هنوز دبیرستان...
خوابوند توی گوشم. برق از سرم پرید. هنوز توی شوک بودم که اینم بهش اضافه شد.
- همین که من میگم. دهنت رو می بندی میگی چشم. درسم درسم! تا همین جاشم زیادی درس خوندی.
از جاش بلند شد. با داد و بیداد اینها رو می گفت و می رفت. اشک توی چشم هام حلقه زده بود. اما اشتباه می کرد، من آدم ضعیفی نبودم که به این راحتی عقب نشینی کنم. از خونه که رفت بیرون، منم وسایلم رو جمع کردم و راه افتادم برم مدرسه. مادرم دنبالم دوید توی خیابون.
- هانیه جان، مادر، تو رو قرآن نرو. پدرت بفهمه بدجور عصبانی میشه. برای هر دومون شر میشه مادر، بیا بریم خونه.
اما من گوشم بدهکار نبود. من اهل تسلیم شدن و زور شنیدن نبودم. به هیچ قیمتی.
♦️ادامه دارد...
✅ @EbrahimHadi
📖 #بی_تو_هرگز (داستان واقعی)
🌹 شهید سیدعلی حسینی
📌 قسمت دوم
چند روز به همین منوال می رفتم مدرسه. پدرم هر روز زنگ می زد خونه تا مطمئن بشه من خونه ام. می رفتم و سریع برمی گشتم. مادرم هم هر دفعه برای پای تلفن نیومدن من، یه بهانه میاورد.
تا اینکه اون روز، پدرم زودتر برگشت. با چشم های سرخش که از شدت عصبانیت داشت از حدقه بیرون می زد. بهم زل زده بود. همون وسط خیابون حمله کرد سمتم. موهام رو چنگ زد و با خودش من رو کشید تو. اون روز چنان کتکی خوردم که تا چند روز نمی تونستم درست راه برم.
حالم که بهتر شد دوباره رفتم مدرسه. به زحمت می تونستم روی صندلی های چوبی مدرسه بشینم. هر دفعه که پدرم می فهمید بدتر از دفعه قبل کتک می خوردم. چند بار هم طولانی مدت، زندانی شدم. اما عقب نشینی هرگز جزء صفات من نبود.
بالاخره پدرم رفت و پرونده ام رو گرفت. وسط حیاط آتیشش زد. هر چقدر التماس کردم. نمرات و تلاش های تمام اون سال هام جلوی چشم هام می سوخت. هرگز توی عمرم عقب نشینی نکرده بودم اما این دفعه فرق داشت. اون آتش داشت جگرم رو می سوزوند. تا چند روز بعدش حتی قدرت خوردن یه لیوان آب رو هم نداشتم. خیلی داغون بودم.
بعد از این سناریوی مفصل، داستان عروس کردن من شروع شد. اما هر خواستگاری میومد جواب من، نه بود. و بعدش باز یه کتک مفصل. علی الخصوص اونهایی که پدرم ازشون بیشتر خوشش می اومد. ولی من به شدت از ازدواج و دچار شدن به سرنوشت مادر و خواهرم وحشت داشتم. ترجیح می دادم بمیرم اما ازدواج کنم. تا اینکه مادر علی زنگ زد.
به خدا توسل کردم و چهل روز روزه نذر کردم. التماس می کردم. خدایا! تو رو به عزیزترین هات قسم. من رو از این شرایط و بدبختی نجات بده. هر خواستگاری که زنگ می زد، مادرم قبول می کرد. زن صاف و ساده ای بود. علی الخصوص که پدرم قصد داشت هر چه زودتر از دست دختر لجباز و سرسختش خلاص بشه.
تا اینکه مادر علی زنگ زد و قرار خواستگاری رو گذاشت.
شب که به پدرم گفت، رنگ صورتش عوض شد.
_طلبه است. چرا باهاشون قرار گذاشتی؟ ترجیح میدم آتیشش بزنم اما به این جماعت ندم.
عین همیشه داد می زد و اینها رو می گفت. مادرم هم بهانه های مختلف می آورد. آخر سر قرار شد بیان که آبرومون نره. اما همون جلسه اول، جواب نه بشنون. ولی به همین راحتی ها نبود. من یه ایده فوق العاده داشتم. نقشه ای که تا شب خواستگاری روش کار کردم. به خودم گفتم. خودشه هانیه. این همون فرصتیه که از خدا خواسته بودی. از دستش نده.
علی، جوان گندم گون، لاغر و بلندقامتی بود. نجابت چهره اش همون روز اول چشمم رو گرفت. کمی دلم براش می سوخت اما قرار بود قربانی نقشه من بشه. یک ساعت و نیم با هم صحبت کردیم. وقتی از اتاق اومدیم بیرون، مادرش با اشتیاق خاصی گفت:
_به به. چه عجب! هر چند انتظار شیرینی بود اما دهن مون رو هم می تونیم شیرین کنیم یا...
مادرم پرید وسط حرفش:
_حاج خانم، چه عجله ایه. اینها جلسه اوله همدیگه رو دیدن. شما اجازه بدید ما با هم یه صحبت کنیم بعد.
_ولی من تصمیمم رو توی همین یه جلسه گرفتم. اگر نظر علی آقا هم مثبت باشه، جواب من مثبته.
این رو که گفتم برق همه رو گرفت. برق شادی خانواده داماد رو. برق تعجب پدر و مادر من رو!
پدرم با چشم های گرد، متعجب و عصبانی زل زده بودتوی چشم های من. و من در حالی که خنده ی پیروزمندانه ای روی لب هام بود بهش نگاه می کردم. می دونستم حاضره هر کاری بکنه ولی دخترش رو به یه طلبه نده.
اون شب تا سر حد مرگ کتک خوردم. بی حال افتاده بودم کف خونه. مادرم سعی می کرد جلوی پدرم رو بگیره اما فایده نداشت. نعره می کشید و من رو می زد. اصلا یادم نمیاد چی می گفت.
چند روز بعد، مادر علی تماس گرفت. اما مادرم به خاطر فشارهای پدرم، دست و پا شکسته بهشون فهموند که جواب ما عوض شده و منفیه. مادر علی هم هر چی اصرار کرد تا علتش رو بفهمه فقط یه جواب بود. شرمنده، نظر دخترم عوض شده.
چند روز بعد دوباره زنگ زد.
_من وقتی جواب رو به پسرم گفتم، ازم خواست علت رو بپرسم و با دخترتون حرف بزنم. علی گفت، دختر شما آدمی نیست که همین طوری روی هوا یه حرفی بزنه و پشیمون بشه. تا با خودش صحبت نکنم و جواب و علت رو از دهن خودش نشنوم فایده نداره.
بالاخره مادرم کم آورد. اون شب با ترس و لرز، همه چیز رو به پدرم گفت. اون هم عین همیشه عصبانی شد.
- بیخود کردن. چه حقی دارن می خوان با خودش حرف بزنن؟ بعد هم بلند داد زد. هانیه، این دفعه که زنگ زدن، خودت میای با زبون خوش و محترمانه جواب رد میدی.
ادب؟ احترام؟ تو از ادب فقط نگران حرف و حدیث مردمی. این رو ته دلم گفتم و از جا بلند شدم. به زحمت دستم رو به دیوار گرفتم و لنگ زنان رفتم توی حال.
_یه شرط دارم! باید بذاری برگردم مدرسه.....
♦️#ادامه_دارد
✅ @Ebrahimhadi
🌺 پیامبر (ص) میفرمایند:
اذان گویی که به خاطر خدا اذان بگوید، مانند کسی است که در راه خدا شمشیرش را از غلاف بیرون می آورد، و بین صف (کفر و اسلام) جنگ می کند.
📘 بحار الانوار، ج٨۱/ ص۱۴۹
ابراهیم در هر سه وعده روی بلندی می ایستاد و اذان می گفت. همیشه با پخش نوای ملکوتی اذان ابراهیم، گلوله باران دشمن شدت می گرفت. نمی دانم از چه چیزی وحشت داشتند؟! یادم هست یک روز، در کنار اصغر وصالی و ابراهیم و چند نفر از نیروها نشسته بودیم.
شخصی به ابراهیم اعتراض کرد که چرا در هر موقعیتی، حتی زمانی که در محاصره هستیم اذان می گویی؟! آن هم با صدای بلند و در مقابل دشمن! این سۇال در ذهن بساری از افراد بود. اما شاید جرئت نمی کردند بیان کنند. همه منتظر جواب شدند.
ابراهیم کمی فکر کرد و چند جمله بیشتر نگفت. تمام افراد جواب خودشان را گرفتند. ابراهیم گفت: مگه توی کربلا امام حسین (ع) محاصره نشده بود؟ چرا اذان گفت و درست در جلوی دشمن نماز خواند!؟ بعد مکثی کرد و گفت:
((ما برای همین اذان و نماز با دشمن میجنگیم.))
📚 سلام بر ابراهیم۲/ ص ۹۴
✅ @EbrahimHadi
✅ #چند_لحظه_تفکر
اگر به جای گفتن:
دیوار موش دارد و موش گوش دارد،
بگوییم:
"فرشته ها در حال نوشتن هستند..."
نسلی از ما متولد خواهد شد که به جای مراقبت مردم، "مراقبت خدا" را در نظر دارد!
قصه از جایی تلخ شد که در گوش یکدیگر با عصبانیت خواندیم:
بچه را ول کردی به امان خدا!
ماشین را ول کردی به امان خدا!
خانه را ول کردی به امان خدا!
و اینطور شد که "امان خدا" شد:
مظهر ناامنی!
ای کاش میدانستیم امن ترین جای عالم، امان خداست....🌸
✅ @EbrahimHadi
شُکر در سختیها.mp3
12.83M
چرا غصه بخوری؟
تو می تونی همه ی زندگیتو رنگی کنی!
یه رنگ خوشگل و تَک؛
رنــگ خـــ❤️ــدا
✅ @EbrahimHadi
گوشیتو خوشکل کن😊
🖼 #تصویر_زمینه
از خدا خواستهام پیش تو ارومبگیرم
✅ @EbrahimHadi
دانلود فایل اصلی👇
📖 #بی_تو_هرگز (داستان واقعی)
🌹 شهید سیدعلی حسینی
📌 قسمت سوم
با شنیدن این جمله چشماش پرید. می دونستم چه بلایی سرم میاد اما این آخرین شانس من بود.
اون شب وقتی به حال اومدم تمام شب خوابم نبرد. هم درد، هم فکرهای مختلف. روی همه چیز فکر کردم. یاس و خلا بزرگی رو درونم حس می کردم. برای اولین بار کم آورده بودم. اشک، قطره قطره از چشم هام می اومد و کنترلی برای نگهداشتن شون نداشتم. بالاخره خوابم برد اما قبلش یه تصمیم مهم گرفته بودم. به چهره نجیب علی نمی خورد اهل زدن باشه. از طرفی این جمله اش درست بود. من هیچ وقت بدون فکری و تصمیم های احساسی نمی گرفتم. حداقل تنها کسی بود که یه جمله درست در مورد من گفته بود و توی این مدت کوتاه، بیشتر از بقیه، من رو شناخته بود. با خودم گفتم، زندگی با یه طلبه هر چقدر هم سخت و وحشتناک باشه از این زندگی بهتره.
اما چطور می تونستم پدرم رو راضی کنم ؟ چند روز تمام روش فکر کردم تا تنها راهکار رو پیدا کردم.
یه روز که مادرم خونه نبود به هوای احوال پرسی به همه دوست ها، همسایه ها و اقوام زنگ زدم و غیر مستقیم حرف رو کشیدم سمتی که می خواستم.
وای یعنی شما جدی خبر نداشتید؟ ما اون شب شیرینی خوردیم. بله، داماد طلبه است. خیلی پسر خوبیه. کمتر از دو ساعت بعد، سر و کله پدرم پیدا شد. وقتی مادرم برگشت، من بی هوش روی زمین افتاده بودم. اما خیلی زود خطبه عقد من و علی خونده شد. البته در اولین زمانی که کبودی های صورت و بدنم خوب شد. فکر کنم نزدیک دو ماه بعد...
پدرم که از داماد طلبه اش متنفر بود. بر خلاف داماد قبلی، یه مراسم عقدکنان فوق ساده برگزار کرد. با 10 نفر از بزرگ های فامیل دو طرف، رفتیم محضر. بعد هم که یه عصرانه مختصر، منحصر به چای و شیرینی. هر چند مورد استقبال علی قرار گرفت اما آرزوی هر دختری یه جشن آبرومند بود و من بدجور دلخور. هم هرگز به ازدواج فکر نمی کردم، هم چنین مراسمی. هر کسی خبر ازدواج ما رو می شنید شوکه می شد. همه بهم می گفتن: هانیه تو یه احمقی. خواهرت که زن یه افسر متجدد شاهنشاهی شد به این روز افتاد، تو که زن یه طلبه بی پول شدی دیگه می خوای چه کار کنی؟ هم بدبخت میشی هم بی پول. به روزگار بدتری از خواهرت مبتلا میشی. دیگه رنگ نور خورشید رو هم نمی بینی.
گاهی اوقات که به حرف هاشون فکر می کردم ته دلم می لرزید. گاهی هم پشیمون می شدم اما بعدش به خودم می گفتم دیگه دیر شده. من جایی برای برگشت نداشتم. از طرفی هم اون روزها طلاق به شدت کم بود. رسم بود با لباس سفید می رفتی و با کفن برمی گشتی. حتی اگر در فلاکت مطلق زندگی می کردی باید همون جا می مردی. واقعا همین طور بود...
♦️ادامه دارد...
✅ @EbrahimHadi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬کلیپ | معرفی کتاب سلام بر ابراهیم و حمایت از کالای ایرانی از زبان یک نوجوان
⭕️ #پیشنهاد_ویژه
✅ @EbrahimHadi
❤️ #قرار_عاشقی ❤️
قرائت دعای فرج به نیابت از
شــهید ابــراهیم هــادی🌹
⏰هرشب راس ساعت ۲۲
✳️بخوانید و به اشتراک بگذارید
✅ @EbrahimHadi