گمشده ای به نام نَفْس
🌹" بسم رب شهدا "🌹
🟡تقریبا یک سال پیش بود که کتابی را از کنار کتاب هایی که چیده بودم برداشتم یادم می آید آن کتاب را هفت ماه پیش از یکی از آشناها گرفته بودم و اصلا دوستش نداشتم مخصوصا اینکه عکس روی صفحه همیشه زل میزد به من .
🟢من آن روزها خوابگاه بودم و تخت طبقه بالا کتاب هایم را چیده بودم
بالای سرم چند کتاب و یک قران و مفاتیحی بود که هدیه گرفته بودم .
راستش را بخواهید من مذهبی طور بودم ولی فقط شبیه آنها بودم و از اینکه به من بگویند مذهبی عارم می آمد .
🔵آن روز وسیله هایم را مرتب میکردم که دوباره چشمم به آن کتاب افتاد دوباره آن مرد روی صفحه ی کتاب داشت مرا نگاه میکرد آن روز بدجور دلم گرفته بود کتاب را برداشتم گفتم چیزی ازش بخوانم تا حداقل کسی راجبش پرسید کم نیاورم .از اینکه به بقیه بگویم اطلاعاتم بالاست و چیزی سرم میشود لذت میبردم و حس غرور پیدا میکردم .
یادم می آید آن شب خواب مجسمه حضرت داوود را دیده بودم فکرم مشغولش بود کمی با حضرت داوود(ع) که هیچ ازش نمیدانستم حرف زدم دروغ نگویم در بین حرف هایم میگفتم ای کسی که ملک ات معروف بود بعدا فهمیدم اونی که ملک اش معروف بود حضرت سلیمان (ع) بوده .
🟣برگشتم سر آن کتاب چشمهایم را بستم و یک صفحه از آن باز کردم یادم هست که تیتر اش "نماز اول وقت"بود . بدون اغراق میتوانم بگویم که با یک موضوع از آن کتاب به شدت جذب اش شدم
تمام وسیله هایم وسط اتاق پخش بود ولی من تمام حواسم به کتاب بود .
🔴اقا ابراهیم هادی اولین شهیدی بود که من با او آشنا شده بودم یادم نمی آمد قبل از آن کی و کجا راجب شهدا شنیده بودم فقط ۶ماه قبل از آن یک کتاب "کف خیابون" درباره ی یک شهید فتنه ی ۸۸ راخوانده بودم اصلا از شهدا هیچ نمیدانستم و فقط فکر میکردم آن ها انسان های بهشتی هستند و بس.
⭕️ #ادامه_دارد...
@Ebrahimhadi
@Ebrahimhadi_Market
•••••••••••••••••••••••••••••••
گمشده ای به نام نَفْس (قسمت۲)
🌹" بسم رب شهدا "🌹
🟡وقتی با آقا ابراهیم آشنا شدم دوست داشتم مثل اوباشم. یک ماه ری استارت بودم حس میکردم تازه به دنیا آمده ام .طول کشید تا به خودم بیایم هر چند راهنمایم بود ولی خیلی جاها بدجور لغزیدم.
🟢 بعداز اقا ابراهیم دیگر دوست نداشتم راجع به هیچ شهیدی بشنوم فکر میکردم هیچ شهیدی مثل او نمیشود نمیخواستم تصویرم از او به هم بخورد راستش بعد از آن هم چند کتاب راجع به شهدا خواندم ولی کتاب ایشان یک چیز دیگر بود برایم .
🟣چند ماه گذشت و خدا به من توفیق داد بیشتر شهدا را بشناسم و زندگی من گره بخورد با شهدا و همسران شهدا ,شهیدانی که از لحاظ سن و شخصیت باهم متفاوت بودند.
🔴زیاد خواندم. رو راست بگویم تحت تاثیر قرار میگرفتم ولی باز چرا می لغزیدم؟
مگر هر کتاب را خواندنی با آن شهید عهد نکردم که مثل او باشم؟ولی انقد عهد بستم و شکستم که دیگر خسته شدم
⭕️ #ادامه_دارد...
@Ebrahimhadi
@Ebrahimhadi_Market
•••••••••••••••••••••••••••••••
گمشده ای به نام نَفْس (قسمت۳)
🌹" بسم رب شهدا "🌹
🟡یک شب خسته بودم از تلاش هایی که برای شبیه شهدا بودن کرده بودم ولی هرکاری میکردم باز همان جای اول بودم ...
خودکار را برداشتم و به ابراهیم هادی و شهدا نوشتم: شما راه خدا را انتخاب کردید و شهادت نزدیکتان بود ,چون انقلاب بود , جنگ بود ...
یعنی من هم باید ارزوی مرگ بکنم تا شهید شوم ؟یا منتظر باشم کشورم به خطر بیفتد تا بروم و شهید شوم؟
🟢شما رفتید و حتی بعضی وقتا فقط به خودتان فکر کردید که شهید شوید و پرواز کنید به فرزندانتان...
به همسران و مادرانتان که روزی صدبار از دلتنگی میمیرند و زنده میشوند فکر نکردید شاید من هم اگر شهادت نزدیکم بود ادم خوبی میشدم و مثل شما تاب می آوردم و میگفتم چند وقتی هستم و بعد میروم جبهه و شهید میشوم...
ولی الان تاکی خوب باشم ؟
تا کی سعی کنم مثل شما باشم؟
🟠زمان جنگ بود و هم سنگرهایتان هم همه یکی بودند عین خودتان...
مثل من نبودید که حتی بعضی وقتا از اینکه جلو بقیه دعا بخوانم یا نماز بخوانم یا حتی راجع بهشان حرف بزنم مرا به مسخره میگیرند.
راحت بگویم من خیلی احساس تنهایی میکنم مخصوصا زمانی که میخواهم مثل شما شوم.
🔵این ها را میگفتم ولی دوباره عذر خواهی میکردم چون میدانستم که حق با آنها بود ...
من فقط تنها بودم
تنها و نابلد...
⭕️ #ادامه_دارد...
@Ebrahimhadi
@Ebrahimhadi_Market
•••••••••••••••••••••••••••••••
گمشده ای به نام نَفْس (قسمت۴)
🌹" بسم رب شهدا "🌹
🟡چند وقت گذشت و خودم را بیشتر در خاطرات شهدا غرق کردم ...
خواستم بشناسم ولی راستش بیشتر بخاطر این بود که بخوانم و تحت تاثیر قرار بگیرم تا احساس نزدیکی کنم بهشان و کمک بخواهم . خواندم و دوباره عهد بستم و دوباره شکستم ...
دوباره همه چیز را سپردم به زمان.
چند روزی به تمام آن شخصیت ها و اتفاقاتی که افتاد فکر میکردم .
یک شب دوباره آمدم سر دفترم
خودکارم را برداشتم
ولی این بار مانند گمشده ای که گمشده اش را پیدا کرده باشد
💠صفحه ی بعد را اینطور نوشتم:
آقا ابراهیم وقتی با شما آشنا شدم اولش به خدا گله کردم که خدایا اقا ابراهیم ورزشکار بود جذاب بود و خانواده ی مذهبی داشت با همه ی این ها معلوم است که دیگران را جذب میکند .ولی امشب آمده ام حرفم را پس بگیرم
اقا ابراهیم وقتی باشما آشنا شدم فکر کردم هیچ کسی مثل شما نمیشود برای پنج روزی که تشنه در کانال ماندی گریه کردم چون فکر میکردم خیلی سخت بود برایت و زجر کشیدی اما امشب آمده ام تا حرفم را پس بگیرم .
☘شما تنها نبودی دفاع مقدس پر بود از آدم هایی که شاید دل کندن از دنیا برایشان سخت تر بود چون زن داشتند بچه داشتند .
دفاع مقدس پر بود از رزمنده هایی که یکی مفقود شد یکی گم نام ماند یکی پیکرش برگشت یکی روی مین رفت و از او فقط یک جفت پا و یه سر ماند یکی تیر خورد یکی مجروح شد یکی اسیر شد یکی شکنجه شد و یکی شیمیایی شد و خیلی از یکی های دیگر ...
⭕️ #ادامه_دارد...
@Ebrahimhadi
@Ebrahimhadi_Market
•••••••••••••••••••••••••••••••
"مداحی" 🖤
#بخش_اول
"هر كس براي مصائب ما گريه كند و ديگران را بگرياند هر چند يك نفر باشد اجر او با خدا خواهد بود و هر كه در مصيبت ما چشمانش اشكآلود شود و بگريد خداوند او را با ما محشور خواهد كرد". مستدركالوسائل ج1 ص386
ابراهیم در دوران دبيرستان به همراه دوستانش هيئت جوانان وحدت اسلامي رو راهاندازي کرد و منشاء خير، براي بسياري از دوستان شد. بارها نيز به دوستانش توصيه ميكرد كه براي حفظ روحيه ديني و مذهبي از تشكيل هيئت در محلهها غافل نشويد آن هم هيئتي كه سخنراني محور اصلي آن باشد. يكي از دوستانش نقل ميكرد كه:" سالها پس از شهادت ابراهيم در يكي از مساجد مشغول فعاليت فرهنگي بودم.
روزي در اين فكر بودم كه با چه وسيلهاي ارتباط بچهها را با مسجد و فعاليتهاي فرهنگی حفظ كنيم كه همان شب، ابراهيم را در خواب ديدم. تمامي بچههاي مسجد را جمع كرده بود و ميگفت: "از طريق تشكيل هيئت بچهها را حفظ كنين" و بعد در مورد نحوه كار توضيح ميداد. ما هم اين كار را انجام داديم. ابتدا فكر نميكرديم كه بتوانيم موفق شويم. ولي باگذشت سالها هنوز ازطريق هيئت هفتگي با بچهها ارتباط داريم.
مرام و شيوه ابراهيم در برخورد با بچههاي محل نيز به اين صورت بود كه، پس از جذب به ورزش، آنها را به سوي هيئت و مسجد سوق ميداد و ميگفت:"وقتي دست بچهها رو تو دست امام حسين (ع) قرار بگيره مشكل حل ميشه و خود آقا نظر لطفش رو به اونها خواهد داشت".
کتاب سلام بر ابراهیم۱ 📚
#ادامه_دارد🔁
@Ebrahimhadi
@EbrahimhadiMarket
•••••••••••••••••••••••••••••••
"مداحی" 🖤
#بخش_دوم
ابراهيم از همان دوران دبيرستان شروع به مداحي كرد، بدون هيچ تكلفي ميخواند، و بقيه را هم به خواندن و مداحي كردن ترغيب ميكرد. هر هفته در هيئت جوانان وحدت اسلامي به همراه عبدالله مسگر حضور داشت و مداحي ميكرد. اين مجموعه چيزي فراتر از يك هيئت بود و در رشد مسائل اعتقادي و حتي سياسي بچهها بسيار تأثيرگذار بود. دعوت از علمائی نظير علامه محمدتقي جعفري و حاج آقا نجفي و دعوت از شخصيتهاي سياسي، مذهبي جهت صحبت از فعاليتهاي اين هيئت بود.
لذا مأموران ساواك روي اين هيئت دقت نظر خاصي داشتند و چند بار جلوي تشكيل جلسات آن را گرفتند. ابراهيم، مداحي را از همين هيئت و همچنين هنگامي كه ورزش باستاني انجام ميداد آغاز كرد. در دوران انقلاب و بعد از آن هم به اوج خود رسيد. اما نكته مهمي كه رعايت ميكرد اين بود كه ميگفت: "براي دل خودم ميخونم و سعي ميكنم بيشتر خودم استفاده كنم و نيت غيرخدايي رو در مداحي وارد نكنم".
يكبار روي موتور به زيبايي شروع به خواندن اشعاري براي حضرت زهرا (س) نمود كه خيلي جالب و سوزناك بود. از ابراهيم خواستم كه شب توي هيئت همون اشعار رو به همان سبك بخونه ولي زير بار نرفت و گفت: "اينجا مداح دارن. منم كه اصلاً صداي خوبي ندارم، بيخيال شو..." اما ميدونستم هر وقت چيزي بوي غيرخدا بده، يا باعث مطرح شدنش بشه ترك ميكند.
در مداحي عادات جالبي داشت. به بلندگو، اكو و ... مقيد نبود. بارها ميشد كه بدون بلندگو ميخواند. در عروسيها و در عزاها هر جا ميديد وظيفهاش خواندن است ميخواند. اما اگر ميفهميد به غير از او مداح ديگري هست نميخواند و بيشتر به دنبال استفاده بود.
توي سينهزني هم خيلي محكم سينه ميزد و ميگفت: "اهل بيت همه وجودشان را براي اسلام دادن، ما همين سينهزني را كه ميتونيم انجام بدیم ، بايد خوب باشه. " در عزاداريها حال خوشي داشت. خيليها با وجود ابراهيم و عزاداري و گريههای او شور و حال خاصي پيدا ميكردن.
کتاب سلام بر ابراهیم ۱📚
#ادامه_دارد🔁
@Ebrahimhadi
@EbrahimhadiMarket
•••••••••••••••••••••••••••••••
"ما تو را دوست داریم" ❤️
#بخش_اول
پائيز سال شصت و يك بار ديگر به همراه ابراهيم عازم مناطق عملياتي شديم. اينبار نَقل همه مجالس توسلهای ابراهيم به حضرت زهرا (س) بود، هر جا ميرفتيم حرف از ابراهيم بود.
خيلي از بچهها داستانها و حماسهآفرينيهاي اون رو توي عملياتها تعريف ميكردن كه همه اونها با توسل به حضرت صديقه طاهره(س) انجام شده بود.به منطقه سوماركه رفتيم و به هر سنگري که سر ميزديم از ابراهيم ميخواستن كه براي اونها مداحي كنه و از حضرت زهرا (س) بخوانه. شب در جمع بچههاي يكي ازگردانها شروع به مداحي كرد صداي ابراهيم به خاطر خستگي و طولاني شدن مجالس گرفته بود.
بعد از تمام شدن مراسم يكي دو نفر از رفقا با ابراهيم شوخي ميكردن و صداش رو تقليد ميكردن وچيزهائي ميگفتن كه خيلي ناراحت شد.ابراهيم عصباني شد و ميگفت:"من مهم نيستم، اينا مجلس حضرت رو شوخي گرفتن. براي همين ديگه مداحي نميكنم".
هر چه ميگفتم: "آقا ابرام، حرف بچهها رو به دل نگير، تو كار خودت رو بكن"، بيفايده بود آخر شب هم كه برگشتيم مقر، قسم خورد كه :"ديگه مداحي نميكنم".ساعت حدود يك نيمه شب بود كه خسته و كوفته خوابيدم.
کتاب سلام بر ابراهیم۱📚
#ادامه_دارد🔁
@Ebrahimhadi
@EbrahimhadiMarket
•••••••••••••••••••••••••••••••
"مجلس حضرت زهرا (س) "
#بخش_اول
به جلسه مجمعالذاكرين در مسجد حاجابوالفتح رفته بوديم،در جلسه اشعاري در فضائل حضرت زهرا (س) خوانده ميشد که ابراهيم اونها رو مينوشت، اواخر جلسه حاج علي انساني شروع به روضهخواني كرد.
ابراهيم در حالتي كه از خود بيخود شده بود دفترچه شعرش رو بست و با صداي بلند گريه ميكرد؛ من از این رفتار و حالت گريه ابراهيم بسيارتعجب كردم! جلسه که تمام شد به سمت خانه راه افتاديم ؛ در بين راه گفت:"آدم وقتي به جلسه حضرت زهرا(س) وارد ميشه بايد حضور خود خانم رو حس كنه چون جلسه متعلق به ايشونه" و بعد ديگه چيزي نگفت.
يك شب به اصرار من به جلسه عيدالزهراء رفتیم ، فكر ميكردم ابراهيم كه عاشق حضرت صديقه است خيلي خوشحال ميشه. مداح جلسه ، مثلاً براي شادي حضرت زهراء(س) حرفاي زشت و نامربوطي رو به زبان ميآورد، اواسط جلسه ابراهيم به من اشاره كرد و با هم از جلسه بيرون رفتيم.
در راه گفتم:" فكر ميكنم ناراحت شدين درسته؟" ابراهيم در حالي كه آرامش هميشگي رو نداشت رو به من كرد و در حاليكه دستش رو تكان ميدادگفت: "توي اين جور مجالس خدا پيدا نميشه، هميشه جايي برو كه حرف از خدا و اهل بيت باشه" و چند بار اين جمله رو تكرار كرد.
بعدها وقتي نظر علماء رو در مورد اين مجالس و ضرورت حفظ وحدت مسلمين مشاهده كردم به دقت نظر ابراهيم بيشتر پي بردم.
کتاب سلام بر ابراهیم۱📚
#ادامه_دارد 🔁
@Ebrahimhadi
@EbrahimhadiMarket
•••••••••••••••••••••••••••••••
📖 #بی_تو_هرگز (داستان واقعی)
🌹 شهید سیدعلی حسینی
📌 قسمت دوم
چند روز به همین منوال می رفتم مدرسه. پدرم هر روز زنگ می زد خونه تا مطمئن بشه من خونه ام. می رفتم و سریع برمی گشتم. مادرم هم هر دفعه برای پای تلفن نیومدن من، یه بهانه میاورد.
تا اینکه اون روز، پدرم زودتر برگشت. با چشم های سرخش که از شدت عصبانیت داشت از حدقه بیرون می زد. بهم زل زده بود. همون وسط خیابون حمله کرد سمتم. موهام رو چنگ زد و با خودش من رو کشید تو. اون روز چنان کتکی خوردم که تا چند روز نمی تونستم درست راه برم.
حالم که بهتر شد دوباره رفتم مدرسه. به زحمت می تونستم روی صندلی های چوبی مدرسه بشینم. هر دفعه که پدرم می فهمید بدتر از دفعه قبل کتک می خوردم. چند بار هم طولانی مدت، زندانی شدم. اما عقب نشینی هرگز جزء صفات من نبود.
بالاخره پدرم رفت و پرونده ام رو گرفت. وسط حیاط آتیشش زد. هر چقدر التماس کردم. نمرات و تلاش های تمام اون سال هام جلوی چشم هام می سوخت. هرگز توی عمرم عقب نشینی نکرده بودم اما این دفعه فرق داشت. اون آتش داشت جگرم رو می سوزوند. تا چند روز بعدش حتی قدرت خوردن یه لیوان آب رو هم نداشتم. خیلی داغون بودم.
بعد از این سناریوی مفصل، داستان عروس کردن من شروع شد. اما هر خواستگاری میومد جواب من، نه بود. و بعدش باز یه کتک مفصل. علی الخصوص اونهایی که پدرم ازشون بیشتر خوشش می اومد. ولی من به شدت از ازدواج و دچار شدن به سرنوشت مادر و خواهرم وحشت داشتم. ترجیح می دادم بمیرم اما ازدواج کنم. تا اینکه مادر علی زنگ زد.
به خدا توسل کردم و چهل روز روزه نذر کردم. التماس می کردم. خدایا! تو رو به عزیزترین هات قسم. من رو از این شرایط و بدبختی نجات بده. هر خواستگاری که زنگ می زد، مادرم قبول می کرد. زن صاف و ساده ای بود. علی الخصوص که پدرم قصد داشت هر چه زودتر از دست دختر لجباز و سرسختش خلاص بشه.
تا اینکه مادر علی زنگ زد و قرار خواستگاری رو گذاشت.
شب که به پدرم گفت، رنگ صورتش عوض شد.
_طلبه است. چرا باهاشون قرار گذاشتی؟ ترجیح میدم آتیشش بزنم اما به این جماعت ندم.
عین همیشه داد می زد و اینها رو می گفت. مادرم هم بهانه های مختلف می آورد. آخر سر قرار شد بیان که آبرومون نره. اما همون جلسه اول، جواب نه بشنون. ولی به همین راحتی ها نبود. من یه ایده فوق العاده داشتم. نقشه ای که تا شب خواستگاری روش کار کردم. به خودم گفتم. خودشه هانیه. این همون فرصتیه که از خدا خواسته بودی. از دستش نده.
علی، جوان گندم گون، لاغر و بلندقامتی بود. نجابت چهره اش همون روز اول چشمم رو گرفت. کمی دلم براش می سوخت اما قرار بود قربانی نقشه من بشه. یک ساعت و نیم با هم صحبت کردیم. وقتی از اتاق اومدیم بیرون، مادرش با اشتیاق خاصی گفت:
_به به. چه عجب! هر چند انتظار شیرینی بود اما دهن مون رو هم می تونیم شیرین کنیم یا...
مادرم پرید وسط حرفش:
_حاج خانم، چه عجله ایه. اینها جلسه اوله همدیگه رو دیدن. شما اجازه بدید ما با هم یه صحبت کنیم بعد.
_ولی من تصمیمم رو توی همین یه جلسه گرفتم. اگر نظر علی آقا هم مثبت باشه، جواب من مثبته.
این رو که گفتم برق همه رو گرفت. برق شادی خانواده داماد رو. برق تعجب پدر و مادر من رو!
پدرم با چشم های گرد، متعجب و عصبانی زل زده بودتوی چشم های من. و من در حالی که خنده ی پیروزمندانه ای روی لب هام بود بهش نگاه می کردم. می دونستم حاضره هر کاری بکنه ولی دخترش رو به یه طلبه نده.
اون شب تا سر حد مرگ کتک خوردم. بی حال افتاده بودم کف خونه. مادرم سعی می کرد جلوی پدرم رو بگیره اما فایده نداشت. نعره می کشید و من رو می زد. اصلا یادم نمیاد چی می گفت.
چند روز بعد، مادر علی تماس گرفت. اما مادرم به خاطر فشارهای پدرم، دست و پا شکسته بهشون فهموند که جواب ما عوض شده و منفیه. مادر علی هم هر چی اصرار کرد تا علتش رو بفهمه فقط یه جواب بود. شرمنده، نظر دخترم عوض شده.
چند روز بعد دوباره زنگ زد.
_من وقتی جواب رو به پسرم گفتم، ازم خواست علت رو بپرسم و با دخترتون حرف بزنم. علی گفت، دختر شما آدمی نیست که همین طوری روی هوا یه حرفی بزنه و پشیمون بشه. تا با خودش صحبت نکنم و جواب و علت رو از دهن خودش نشنوم فایده نداره.
بالاخره مادرم کم آورد. اون شب با ترس و لرز، همه چیز رو به پدرم گفت. اون هم عین همیشه عصبانی شد.
- بیخود کردن. چه حقی دارن می خوان با خودش حرف بزنن؟ بعد هم بلند داد زد. هانیه، این دفعه که زنگ زدن، خودت میای با زبون خوش و محترمانه جواب رد میدی.
ادب؟ احترام؟ تو از ادب فقط نگران حرف و حدیث مردمی. این رو ته دلم گفتم و از جا بلند شدم. به زحمت دستم رو به دیوار گرفتم و لنگ زنان رفتم توی حال.
_یه شرط دارم! باید بذاری برگردم مدرسه.....
♦️#ادامه_دارد
《 کانال #شهید_ابراهیم_هادی 》
@Ebrahimhadi
💠گمشده ای به نام نَفْس💠
🌹" بسم رب شهدا "🌹
🟡تقریبا یک سال پیش بود که کتابی را از کنار کتاب هایی که چیده بودم برداشتم یادم می آید آن کتاب را هفت ماه پیش از یکی از آشناها گرفته بودم و اصلا دوستش نداشتم مخصوصا اینکه عکس روی صفحه همیشه زل میزد به من .
🟢من آن روزها خوابگاه بودم و تخت طبقه بالا کتاب هایم را چیده بودم
بالای سرم چند کتاب و یک قران و مفاتیحی بود که هدیه گرفته بودم .
راستش را بخواهید من مذهبی طور بودم ولی فقط شبیه آنها بودم و از اینکه به من بگویند مذهبی عارم می آمد .
🔵آن روز وسیله هایم را مرتب میکردم که دوباره چشمم به آن کتاب افتاد دوباره آن مرد روی صفحه ی کتاب داشت مرا نگاه میکرد آن روز بدجور دلم گرفته بود کتاب را برداشتم گفتم چیزی ازش بخوانم تا حداقل کسی راجبش پرسید کم نیاورم .از اینکه به بقیه بگویم اطلاعاتم بالاست و چیزی سرم میشود لذت میبردم و حس غرور پیدا میکردم .
یادم می آید آن شب خواب مجسمه حضرت داوود را دیده بودم فکرم مشغولش بود کمی با حضرت داوود(ع) که هیچ ازش نمیدانستم حرف زدم دروغ نگویم در بین حرف هایم میگفتم ای کسی که ملک ات معروف بود بعدا فهمیدم اونی که ملک اش معروف بود حضرت سلیمان (ع) بوده .
🟣برگشتم سر آن کتاب چشمهایم را بستم و یک صفحه از آن باز کردم یادم هست که تیتر اش "نماز اول وقت"بود . بدون اغراق میتوانم بگویم که با یک موضوع از آن کتاب به شدت جذب اش شدم
تمام وسیله هایم وسط اتاق پخش بود ولی من تمام حواسم به کتاب بود .
🔴اقا ابراهیم هادی اولین شهیدی بود که من با او آشنا شده بودم یادم نمی آمد قبل از آن کی و کجا راجب شهدا شنیده بودم فقط ۶ماه قبل از آن یک کتاب "کف خیابون" درباره ی یک شهید فتنه ی ۸۸ راخوانده بودم اصلا از شهدا هیچ نمیدانستم و فقط فکر میکردم آن ها انسان های بهشتی هستند و بس.
⭕️ #ادامه_دارد...
《 کانال #شهید_ابراهیم_هادی 》
@Ebrahimhadi
گمشده ای به نام نَفْس (قسمت۲)
🌹" بسم رب شهدا "🌹
🟡وقتی با آقا ابراهیم آشنا شدم دوست داشتم مثل اوباشم. یک ماه ری استارت بودم حس میکردم تازه به دنیا آمده ام .طول کشید تا به خودم بیایم هر چند راهنمایم بود ولی خیلی جاها بدجور لغزیدم.
🟢 بعداز اقا ابراهیم دیگر دوست نداشتم راجع به هیچ شهیدی بشنوم فکر میکردم هیچ شهیدی مثل او نمیشود نمیخواستم تصویرم از او به هم بخورد راستش بعد از آن هم چند کتاب راجع به شهدا خواندم ولی کتاب ایشان یک چیز دیگر بود برایم .
🟣چند ماه گذشت و خدا به من توفیق داد بیشتر شهدا را بشناسم و زندگی من گره بخورد با شهدا و همسران شهدا ,شهیدانی که از لحاظ سن و شخصیت باهم متفاوت بودند.
🔴زیاد خواندم. رو راست بگویم تحت تاثیر قرار میگرفتم ولی باز چرا می لغزیدم؟
مگر هر کتاب را خواندنی با آن شهید عهد نکردم که مثل او باشم؟ولی انقد عهد بستم و شکستم که دیگر خسته شدم
⭕️ #ادامه_دارد...
《 کانال #شهید_ابراهیم_هادی 》
@Ebrahimhadi